بی‌خوابی

سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی… چه خیال‌ها گذر کرد و گذر نکرد خوابی…

دلم یک خواب خوب می‌خواهد. از آن‌ها که بخوابی و … بی‌خیال. از یک جایی زندگی پیچید و من نپیچیدم… خسته‌ام از این همه آدم خوش‌حال. دلم یک خواب خوب می‌خواهد. از آن خواب‌ها که خواب نبینی عزیزی را در قبر گذاشته‌ای و چشم باز کنی نفس‌نفس‌زنان و توی تاریکی اتاق گریه کنی… از یک جایی پیچانده شدم… خسته‌ام. خسته. وقتی شرافت و مردانگی و عزت در چیزی است که توی جیب‌های خالی‌ام هرگز نداشته‌ام. همین امروز. همین جا. خسته‌ام. خسته.  کاش می‌فهمیدی. 

6 thoughts on “بی‌خوابی

  1. چند روز پیش عین این دیالوگ رو در وصف حال‌وروز خودم گفتم: نقطه‌ی اوج روزهام شده انتظار برای یه خواب خوب… عمیقاً درکتون می‌کنم

  2. حالا دیگر دیر است
    من نام کوچه‌های بسیاری را از یاد برده‌ام
    نشانی خانه‌های بسیاری را از یاد برده‌ام
    و اسامی آسان نزدیک‌ترین کسان دریا را
    آیا به همین دلیل ساده نیست که دیگر نامه‌ای به مقصد نمی‌رسد …

    راستی!
    مگر نشانی ما همان کوچه پیچک‌پوش دریا نبود؟
    پس من این‌جا چه می‌کنم؟
    از این چند چراغ شکسته چه می‌خواهم؟
    این‌جا هیچ‌کدام از این‌همه پنجره بسته غمگین هم نمی‌دانند
    کدام ستاره در خواب ما گریان است.

    «علی صالحی، منظومه نامه‌ها»

Comments are closed.