نوشتهی دکتر کیومرث وجدانی
ترجمه: رضا کاظمی
(این مطلب پیشتر در مجلهی «فیلم» منتشر شده، اما نمیدانم چرا دوستان عزیزم اسم بنده را حذف کردهاند. من برای این ترجمه دقت و وقت بسیار به خرج دادم. برای آنها که نمیدانند: دکتر وجدانی مطالبش را این سالها به انگلیسی مینویسد.)
*
«دوایی هستم. بفرمایید.» (البته به انگلیسی میگوید). صدای او آن سوی خط تلفن. نخستین تماس من با دوایی پس از فراتر از پنجاه سال. زیاد عوض نشده؛ همان صدای مخملینی که بازتاب ذات نجیب و مهربانش است. اولش رسمی، جدی و نسبتاً کمحرف بود اما به محض اینکه به ماهیت فرد تماسگیرنده پی برد رسمیت صدا جای خود را به گرمیزایدالوصف و استقبالی صمیمانه داد؛ دقیقاً همان واکنشی که انتظار داشتم.
پس از مهاجرت به لندن، هر از گاه به دوران کارم در «ستارهی سینما» و خاطرات خوش دوستانم فکر میکنم. همیشه آرزو داشتم دوباره با آنها تماس بگیرم. هنگامیکه متوجه شدم دوایی در پراگ زندگی میکند آرزویم جامهی عمل پوشید. نشانیاش را از یک دوست مشترک گرفتم. و برایش نامهای نوشتم بیآنکه پس از این همه سال دوری، امیدی به گرفتن پاسخ داشته باشم. بر خلاف پیشبینیام در اندک زمانی، نامهای بلندبالا از او به دستم رسید. مثل همیشه بامعرفت؛ از اینکه از حالم باخبر شده خوشحال بود. نامهاش دلگرمیام شد برای تماس بیشتر. کمیپس از آن، سفری به پراگ پیش آمد و پیش خودم فکر کردم این فرصت برای دیدار او مغتنم است. به او تلفن زدم و قرار گذاشتیم برای روز بعد؛ ساعت یازده صبح، میدان مرکزی شهر، پای برج ساعت (آنجا پیشنهاد او بود؛ جایی از پراگ که برای گردشگران و مسافران، آسانیاب و آشناست).
صبح روز بعد، کمیاز پیش از موعد مقرر سر قرار حاضر شدم. نگاهم به هر سو میچرخید تا دوایی را بجویم با اینکه نمیدانستم او پس از این همه سال دقیقاً چه شکلی است (تا آن زمان هنوز عکسهایش را در اینترنت ندیده بودم). گویی یک عنصر تعلیقزای هیچکاکی در کار بود. به هر غریبهای که از دور میآمد حیران و منتظر نگاه میکردم. و درست سر ساعت یازده او از راه رسید (همیشه بابت وقتشناسیاش شهره بود)؛ باریکاندام و بلندبالا مثل همیشه، با جذابیتهای خاص چهرهاش. اما گذر زمان بر موی پرکلاغیاش برف زمستانی نشانده بود؛ در تناسب با ابروهای سفید و ریشی که پیشترها نداشت. مسن شده بود (زمان برای کسی نمیایستد). پالتوی بلند سیاهش تصویر باوقار یک نویسنده و شاعر را کامل کرده بود. شاید تصور من بود ولی به نظرم رسید پوستش کمیتیرهتر شده. اما بیتردید لاغرتر از روزگار جوانیاش بود (برخلاف من که با بالا رفتن سن، وزن روی وزن گذاشتهام).
محتاطانه به سوی هم گام برداشتیم. واکنش او به نخستین جملههای من حیرت محض بود: «تو که میتونی فارسی حرف بزنی!». در نامهام نوشته بودم که زبان مادریام را پاک از یاد بردهام که تقریباً راست هم بود. دستور زبان فارسیام بسیار مبتدیانه است و شباهتی به روزگاران دور ندارد. هر طور بود، با مخلوطی از انگلیسی و ایرانی دستوپاشکسته با او ارتباط برقرار کردم. دربارهی سینما حرف زدیم، دربارهی زندگی، گذشته، و هر چیزی در این سیارهی خاکی. در کمتر از نیم ساعت احساس کردیم هرگز از هم دور نبودهایم. چیزهای مشترک زیادی داشتیم. کموبیش همسنوسال بودیم (او سال ۱۳۱۴ به دنیا آمده و سه سال از من بزرگتر است). هر دو در تهران به دنیا آمده بودیم و کودکی و جوانیمان در آن شهر گذشته بود. و فراتر از همهی اینها سینما عشق بزرگ زندگی ما بود. اما شباهتها همینجا تمام میشود. پس از فارغالتحصیلی از دبیرستان من راه مغز در پیش گرفتم؛ برای امنیت مالی پزشکی را انتخاب کردم و به دانشکدهی پزشکی رفتم. اما دوایی به ندای قلبش پاسخ داد و به دانشکدهی ادبیات رفت (سال ۱۳۳۳) و توشهای گرانسنگ از ادبیات پارسی اندوخت که زیربنای محکمیبرای آیندهی حرفهایاش شد. در دوران دانشجویی برای زبان خارجی، انگلیسی را برگزید و از آن زمان تا کنون از این دانش برای ترجمهی متون خارجی بهره گرفته است. دستور زبان او از بقیه همکارانش بهتر بود و ترجمهی مقالههای دشوار به او سپرده میشد. پیش از آنکه در سال ۱۳۳۷ از دانشگاه فارغالتحصیل شود کارش را به عنوان یک سینمایینویس آغاز کرده بود (هم نقد فیلم مینوشت و هم از منابع خارجی ترجمه میکرد). شروع کارش با مجلهی «روشنفکر» بود؛ پیش از اینکه به «ستارهی سینما» بپیوندد و تا سالهای سال برای آن بنویسد. شروع نقدنویسی من خیلی دیرتر از دوایی بود. برای مدتی طولانی من چیزی جز یک تماشاگر پیگیر سینما نبودم. در آن دوره بسیار از سینما میخواندم از جمله نقدها و مقالههای «ستارهی سینما» و بهخصوص شیفتهی نوشتار دوایی بودم (آن زمان او با نامهای مستعاری مینوشت که همه با حرف «پ» آغاز میشدند). برای من یکی از لذتهای پیوستن به گروه منتقدان «ستارهی سینما» آشنایی و پیریزی دوستی با کسی بود که سالها نوشتههایش را ستوده بودم.
دوران فعالیتم در «ستارهی سینما» از خوشترین روزهای زندگیام است. فرصت هیجانانگیزی بود. سینما در مسیر یک تحول انقلابی بود و ما در «ستارهی سینما» این جریان را مستقیم و بیواسطه تجربه میکردیم. رفاقت در گروه ما بر پایهی شراکت در آن تجربهی سرمستکننده بود. ما چهار نفر (دوایی، نوری، جوانفر و من) از هم جدا نمیشدیم. پس از تماشای پسرعموی شابرول یکدیگر را پسرعمو صدا میزدیم. تقریباً روزی نبود که همدیگر را نبینیم. روند کاری ما هر روز مثل روز قبل بود اما کسی خسته نمیشد. به محض اینکه در دفتر مجله همدیگر را میدیدیم دربارهی سینما و هر چیز دیگر بحث میکردیم. دامنهی بحثهایمان به پیادهرو خیابان هم میکشید؛ بیبروبرگرد در راه رفتن به سینما و پشتبندش، شام در یک رستوران و البته ادامهی بحثها بر سر میز شام و باز هم ادامهی آن در خیابان تا لحظهی خداحافظی شبانه برای رفتن به خانه.
عادت داشتیم در سینما خیلی نزدیک به پرده بنشینیم؛ با فاصلهای زیاد از تماشاگران ردیفهای پشتی. هر شب به سینما رفتن یعنی دیدن همهی فیلمهایی که در طول هفته نمایش داده میشدند؛ فیلمهای خوب و فیلمهای بد. در واقع ما عامدانه به تماشای بدترین فیلمها (اغلب بیموویهای ایتالیایی) میرفتیم و در آنها یک جور کمدی کشف میکردیم (تماشاگران احتمالاً از دیدن چهار جوان که نزدیک پرده نشستهاند و از خنده ریسه میروند حیرت میکردند!). اما وقتی نوبت فیلمهای جدی میشد انتخاب ما بهترین فیلمهای آمریکایی و کار اساتیدهالیوود و پیشکسوتان فیلمسازی بود. و پس از اینها فیلمهای تحسینشدهی گروه «کایه دو سینما» بودند که بداعتی را در سینما ارائه میدادند. ما با نظریهپردازیهای آنها آشنا شده بودیم و مشتاقانه در انتظار شاهکارهای سینمای اروپا میماندیم (کسوف آنتونیونی و هشتونیم فلینی تازه بر پرده آمده بودند). عادت داشتیم یک فیلم را آنقدر ببینیم که تصویرش در ذهنمان تثبیت شود (این عادت هنوز با من مانده). سپس مشاهدات و یافتههایمان از این تصویرهای ذهنی و معنای آنها را با هم مقایسه میکردیم. بحثمان داغ داغ میشد و گاهی جبههای را در برابر گروههای دیگر شکل میدادیم؛ مثلاً بحثمان بر سر پردهی پارهی هیچکاک با یک گروه دیگر که فیلم را دوست نداشتند سه بعد از ظهر متوالی ادامه داشت.
از کارگردانهای محبوب دوایی بجز هیچکاک وهاکس میتوانم از نیکلاس ری، وینسنت مینهلی، جان فورد و جرج کیوکر یاد کنم. ژانر محبوب او وسترن بود و ریو براوو و جویندگان در صدر فیلمهای محبوبش بودند و در پی آنها جانی گیتار نیکلاس ری و تفنگها در بعد از ظهر سم پکینپا و ورا کروز رابرت آلدریچ. او بهخصوص شیفتهی شروع فیلم اخیر بود؛ با تصویری از گری کوپر سوار بر اسب در بیابان و جملهی «بعضیها تنها آمدند» که بر تصویر نقش میبست؛ عصارهای از یک قهرمان وسترن.
نقدهای دوایی بسیار ادیبانه و تغزلی بودند. ذهنیت او با بیشترین احساس و منطبق بر زبانی شاعرانه به قالب کلمات درمیآمد. برخلاف او نقدهای من بیشتر عینی و چه بسا کلینیکال بودند (احتمالاً به دلیل پیشینهی تحصیل در پزشکی). من در تحلیل فیلم عواطف را کنار میگذاشتم. یک بار دوایی به شوخی گفت: «تو فیلم را نقد نمیکنی. کالبدشکافی (تشریح) میکنی.». حق با او بود.
به دلیل شمار بالای نقدهایی که دوایی در سالهای متمادی نوشته نام بردن از یکایک آنها ناممکن است اما یکی از نقدهای او آَشکارا در صدر بقیه قرار دارد؛ نقدش بر سرگیجهی هیچکاک. گروه تصمیم گرفته بود ویژهنامهای را به معرفی هیچکاک اختصاص بدهد؛ با تأکید بر سرگیجه (ایده مال پرویز نوری بود). همه متفقالقول بودیم که کسی جز دوایی نباید نقد سرگیجه را بنویسد. دوایی از قلب و جانش مایه گذاشت. هر تصویر فیلم برای او منبع چندین و چند ایده بود (و خدا میداند فیلم را چند بار دیده بود) و هر ایده دستکم چندین پاراگراف را در بر میگرفت. و روند الهامگیری همچنان ادامه داشت؛ هر ایده با خود ایدههایی دیگر به همراه میآورد گویی این روند بیپایان است (این قضیه نگرانی بزرگی برای نوریِ ویراستار باید بوده باشد!). بهشوخی آن مقاله را «نقد بیپایان» مینامیدیم اما سرانجام به پایان رسید. میشد آن را کتابچهای دانست. و ارزش آن همه انتظار را داشت. دوایی هیچکاک و سرگیجهاش را تمام و کمال داوری کرده بود. نقد او بازتابندهی دنیای هیچکاک بود و به همان اندازه، دنیای دوایی یا به تعبیری دنیای هیچکاک از دریچهی نگاه دوایی. بی هیچ تردیدی شاهکار نقدنویسی دوایی بود.
مثل همهی چیزهای خوب سینمای ایران، بهترین کارهای خلاقانهی دوایی هم زمانی شکل گرفت که من کشور را ترک کرده بودم. او نقد و نوشتن دربارهی سینما را برای شمار قابلتوجهی از مجلهها ادامه داد؛ جدا از «ستارهی سینما»، «فردوسی»، «فیلم و هنر»، «فرهنگ و زندگی» و بالاخره «سپید و سیاه» که مقالهی مشهورش با عنوان «خداحافظ رفقا» در آن منتشر شد؛ مقالهای که او تصمیمش را برای رها کردن نقدنویسی و نوشتن در نشریات اعلام کرد (البته بعدها ترغیب شد که فعالیتش را از سر بگیرد و هنوز هم گاهی برای ماهنامهی «فیلم» مینویسد).
در کنار نوشتن برای نشریات فعالیتش را با انتشار کتاب گسترش داد. در آغاز به سروقت ترجمهی منابع خارجی رفت. بیشتر ترجمههای اولیهی او کتابهایی دربارهی سینما بودند؛ از جمله کتاب گفتوگوی فرانسوا تروفو با هیچکاک، گفتگوی جوزف مکبراید باهاواردهاکس، بچهیهالیوود نوشتهی رابرت پریش، هنر سینما نوشتهی رالف استیونسن و ژان. ار. دبری. همچنین فیلمنامهی جانیگیتار نوشتهی فیلمنامهنویس محبوبش فیلیپ یوردان و نیز فیلمنامهی سرگیجه را ترجمه کرد. در میان ترجمههای دیگرش میتوان به برخی از کارهای ری برادبری از جمله ذن؛ هنر نویسندگی و راز کیهان آرتور سی. کلارک اشاره کرد و چند رمان محبوبش مانند استلا نوشتهی یان دهارتوگ و تنهایی پرهیاهو نوشتهی بهومیل هرابال.
رفتنش به کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان فرصتی شد تا کارهای مثبتی را برای پیشرفت فرهنگ کودکان و نوجوانان ترتیب بدهد از جمله دبیر جشنوارهی بینالمللی فیلم کودکان و نوجوانان در سالهای ۱۳۵۰ تا ۱۳۵۲ بود. همچنین خلاقیت و مهارتش را به کار بست و به عنوان فیلمنامهنویس با چند کارگردان همکاری داشت. میتوان به اینها اشاره کرد: هنگامه (ساموئل خاچیکیان)، پسر شرقی (مسعود کیمیایی)، لباس برای عروسی (عباس کیارستمی) و بهارک (اسفندیار منفردزاده). بهعلاوه، او شمار زیادی قصه و فیلمنامهی کوتاه برای فیلمها و انیمیشنهای کشور چک نوشته است.
نامهی مشهور «خداحافظ رفقا»ی او نمایانگر یک لحظهی انتقالی مهم (یک نقطهی عطف) در زندگی حرفهایاش است: هجرت از سینما به ادبیات، هجرت از جایگاه یک منتقد فیلم به جایگاه یک شاعر و نویسنده. بهترین تجلی این تغییر بزرگ پس از هجرت خود او به پراگ به منصهی ظهور رسید. او دلباختهی آن شهر است. آنجا بهشت او روی زمین است. از ساعتها نوشتن در فضای آرام و دلپذیر کتابخانهی عمومیلذت میبرد یا از مراقبهی آرامشبخشی که در پارک کوچک محبوبش در مرکز شهر دارد. کوچ او به پراگ هیچ اثری بر حس ایرانی کارهایش نگذاشته است. ریشههای او در میراث فرهنگ ایرانی چنان ژرف و نیرومند است که موجب استمرار کیفیت کارش میشود.
علاوه بر کتابهای ذکرشده، دو فعالیت ثمربخش دیگر در مسیر هنر و فرهنگ سینما شکل داده: ترجمهی فن سناریونویسی نوشتهی یوجین ویل و تدوین فرهنگ واژههای سینمایی. جدا از اینها، بخش عمدهی کار او در حیطهی ادبیات است؛ محض نمونه رمانهای باغ، بازگشت یکه سوار، بلوار دلهای شکسته، امشب در سینما ستاره و ایستگاه آبشار.
با تغییر سمتوسوی کارش از سینما به ادبیات و شعر، دلبستگی دوایی به سینما (به اعتراف خودش) دیگر مانند گذشته نیست. او هنوز هم فیلم میبیند (یک بار یکی از اعضای هیأت داوران جشنوارهی کارلویواری بوده) اما فیلمهای اندکی از سینمای امروز برای او جذبه دارند. لوهاور کوریسماکی را دوست دارد؛ برای سادگی، خلوص و حس انسانیاش. همچنین شیفتهی سینمای گرجستان است (با دیدن فیلمیمثل جزیرهی ذرت که نامزد اسکار بهترین فیلم خارجی امسال است میشود حدس زد چرا). در نقطهی مقابل، بسیاری از فیلمها برای او جذابیتی ندارند. از حجم عظیم خشونت در فیلمهای امروز بیزار است. مخلص کلام، سینمای امروز سینمایی نیست که او میشناخت و عاشقش بود.
اشتیاق روزهای بربادرفتهی سینما فقط یک جنبه از نوستالژی دوایی است. او هنوز هم با روزگار سرسام تکنولوژی کنار نیامده است. دلش برای زندگی سادهی گذشته تنگ میشود و در گوشهای از دنیا آن را برای خودش برپا کرده است. در دنیای او اتاقی برای کامپیوتر و ایمیل وجود ندارد. در طول دههها همهی کارهای ارزشمندش را با دست نوشته و این همهی آن چیزی است که یک مرد راستین واژهها نیاز دارد؛ قلم و کاغذ.
رضا کاظمی؛ پزشک، نویسنده، شاعر و فیلمساز