خدایی که از بچگی یادم داده بودند (و هنوز هم به شکلهای گوناگون از سوی آدمهای مختلف بازتولید میشود) اینچنین بود: «جایی در کمین نشسته که اگر ناشکری کنی چنان بلایی بر سرت بیاورد که قدر عافیت (منظور همان شرایط نکبتبار قبلی است) را بدانی.» بهراستی که چنین خدایی یک ابلیس تمامعیار بود.
حالا قصه خیلی سرراستتر است: خدای من مثل خودم موجودی خسته و وامانده است. اما بامعرفت است و همهی اینسالها را همپای من آمده. حالا با هم چای مینوشیم، سیگار میکشیم، فیلم میبینیم. توی خلوت اشکی میریزیم. گاهی بر تختهسنگی مینشینیم. چند دقیقه به هم خیره میشویم. و بعد ناگهان هردو میزنیم زیر خنده. خود ناکسش هم بهخوبی میداند که این زندگی چهقدر عبث و سرکاری است.
رضا کاظمی؛ پزشک، نویسنده، شاعر و فیلمساز
مرسی…
ما هم امیدواریم خدایی باشد که از دلمان درآورد، پس از آن هم کفش ها را درآوریم و خستگی ای در کنیم.
biutiful!
خدا عشق استو عشق خداست. انسانی که در احاطه عششق باشد در احاطه خدا نیز هست. این چیزی است که فتح قطعیت نامیدم. “اینگماربرگمان
این لطف خداوندی ست که ما اینقدر با او احساس راحتی می کنیم و گاهی سرش را شانه می کنیم و……………
بسیار جالب و غربیه چیزی که میگی…
من که همش از بچگی فکر میکردم خدا یه گروه فیلمبردارى داره که صبح تا شب ازمون فیلمبردارى میکنن تا روز قیامت پخشش کنن و ابروى ادما رو ببرن