عرض ادب و احترام خدمت تمامیعزیزان
۱ – برای همفکری و همیاری در انتخاب و ترجمهی فیلمهای با ارزش تاریخ سینما که فاقد زیرنویس فارسی هستند، لطفا به این گروه ملحق شوید.
۲ – برای اطلاع از فیلمهای ترجمه شده توسط ما طی بیش از ۱۵ سال فعالیت در فضای مجازی، عضو این کانال شوید.
۳ – درصورتیکه سینهفیل حرفه ای هستید و نیاز به خدمات ویژه تری دارید درخواست عضویت در کانال VIP را ارسال بفرمایید.
۴ – برای دانلود یا مشاهده مستندها و پشت صحنههای کمیاب از فیلمهای مهم تاریخ سینما با #ترجمه_اختصاصی، عضو این کانال شوید.
ضمنا تمامیفیلمهای ترجمه شده توسط ما، به دو صورت زیر قابل تقدیم هست:
به صورت دیسک بلوری قابل پخش در بلوری پلیر ، پلی استیشن و ایکس باکس که عناوین دارای ترجمه اختصاصی هزینه اضافی نیز خواهند داشت.فیلمها با قاب و کاور با کیفیتی در حد بلوری اریجینال ارائه میگردد.
به صورت فایل (لینک دانلود مستقیم یا تلگرامی) با زیرنویس فارسی چسبیده به فیلم، بدون هیچگونه مشکل (فونت و فرمت) در پخش در انواع نمایشگرها و …
آیین خاموشی: بخش نخست
بیشتر از سنم زیستهام. ترسو نبودم. ماجراجو بودم و کنجکاو. تنها و گستاخ. رنجها دیدم. بیشتر از شناسنامهام فرسودهام.
از عمر رفته بیزارم. پشیمانم. پیاپی در بزنگاههای برگزیدن، نادرست بودهام. یکی پس از دیگری. تعبیر نخنمای شنا در خلاف جهت آب را در چند سالگیام از پیرمردی از خویشان شنیدم. گفت زود خسته میشوی. چه در کودکیام دیده بود که هشداری چنان تلخ و گران بر کف دست نحیفم گذاشت؟ آدمیزاد ژنتیک مقدر است. به راه آمده که فکر میکنم جز رد خستهی پاهای مجبور نمیبینم. اگر بار دیگر میزیستم و تجربهی اکنون به خاطرم بود باز هم همین راه ناچار را میآمدم. تقدیر من محصول پدر و مادری بود که همان بودند که در ژنتیکشان مقدر بود و من هم در هر حال همین جان خسته میِشدم که هستم. با این همه، چرا ننویسم از چیزهایی که میشد نکرد و کردم؟ شاید کسی روزی این چند خط را بخواند و از ناپرهیزی من بپرهیزد.
من در گزینش دوست تقریبا همیشه اشتباه کردم. دستکم در مهمترین سالهای شکلگیری هویت اجتماعیام. انسانهایی بهراستی زشتسرشت دوستان جانیام بودند و من زشتی آشکارشان را نمیدیدم. تندخویی مفرط و تحملناپذیر پدر مهمترین دلیل پناه بردن به چنان جانورانی بود. خوشا آنان که سرای زندگیشان یارسراست. آن دوستیها زخمهایی کاری زدند و زیباترین روزهای عمر بیرحمانه تلف شد. دوست داشتم پدرم دوستم باشد. دوست داشتم مادرم دوستم باشد. اما ژنتیکشان به این کمترین تمنای کودکانه راه نمیداد. چه تلخ است که ما قربانیان سرشت خویشیم.
جهنم خانهی پدری و خشونت مرگبار او چنان فراتر از تحمل آدمیزاد بود که در بیست و یک سالگی برای گریز از آن دوزخ هیچ چارهای جز ازدواجی بسیار زودهنگام نداشتم. بسیار ناپخته بودم و نادان. اما یقین داشتم که اگر از آن مهلکه نگریزم جز ویرانی و تباهی و شاید مرگی زودرس در انتظارم نیست. ناپختگیام فراتر از نداریام رنج و درد بسیار به همسرم داد. نمیدانم چرا و چهگونه تاب آورد و قیدم را نزد. اما میدانم بهای گزافی برای در کنار من ماندن پرداخت. آرزوهای زیبایش بر باد رفت. زندگی آرام و شیرینش، دود هوا شد. هرگز برای تمام بدیهایی که از سوی من و خانوادهی جهنمیام نصیب او شد خودم را نمیبخشم. من گناهکارترینم.
نمیخواستم باور کنم تحقق آرزوهایم ربطی به تواناییهای سرشتیام ندارند و یکسره زیر سایهی اهریمنی ژنتیک بیمار پدر مستبدم هستند. پدرم توانست با محتاج چندرغاز پول نگه داشتنم آرزوهایم را در همه زمینههای هنری و ادبی، چه پیش از ازدواج و چه پس از آن به گای عظما بدهد. و همیشه از این بابت سرفراز و مسرور بود. تا آخرین روز عمر تلخ نازیبایش برایش در حکم مایع پروستاتیکی بودم که میشد در خلا بریزد و تصادفا جای دیگر ریخته. دیدهام و نمیدانم این صحنه تلخ را دیدهاید که گربه نر فرزندان خود را خفه میکند؟ این ذات طبیعت است. ژنتیک است. نمیدانم کجا دفنش کردهاند. نه در تشییع جنازهاش بودم و نه در هیچ مراسم مزخرفی که در مدح و رثایش گفتهاند: پدری مهربان… . آه بله طبیعت همین است. و واکنش طبیعی همین. این تنها مرهم برای زخمهایی بود که برایم به ارث گذاشت و هنوز هم تنها مرهم است.
بخش دوم را خواهم نوشت اگر بشود.
حماقتی به نام آدمبرفیها
هر سال در آخرین روزهای دی آبونه سالانه سایت آدمبرفیها را تمدید میکردم. با اینکه چند سال بود که هیچ فعالیتی نداشت و گمان نمیکنم بازدیدکنندهای هم در کار بوده باشد. فضای اینترنت به شکلی انقلابی عوض شده است. از بیش از یک دهه پیش استارتش خورد و حالا دیگر چیزی به نام وبسایت و وبلاگ به طورمستقل کمترین اهمیتی برای هیچکس ندارد. همه چیز آدمیزادگان در دو سه شبکه اجتماعی و یکی دو پیامرسان خلاصه شده است. کسی علاقهای به خواندن نوشتههای بیش از یک بند ندارد و اگر هم داشته باشد ترجیح میدهد آن را در قالبی شلخته و تخمی در اینستاگرام (که مثلا قرار بود پلتفرمیبرای انتشار عکس و ویدیو باشد) یا توییتر سابق یا در بهترین حالت در تلگرام بخواند.
امسال تمدیدی در کار نبود. باید با آدمبرفیها برای همیشه خداحافظی میکردم. نه البته به دلیلی که گفته شد. مدتهاست به پوچانگاری محض درباره هر کنش فرهنگی در کشوری به نام ایران و فراتر از آن رسیدهام. با تمام وجود از این که سالهای ارزشمند جوانی ام را به خزعبلاتی از جنس سینما و ادبیات پرداختم پشیمانم. نه برای اینکه اینجا ویرانسرای ایران است و در بند ددان. فراتر از این. زندگی نکبتبار خفقانی در ایران و آشنایی بیشتر با احوال ساکنان سرزمینهای دیگر یادم داد که اساسا هر کنشی جز لذتجوییهای بدوی انسانی، فریبی برای سرپوش گذاشتن بر فقدانهای یک زندگی نرمال است و زندگی نرمال هم در بهترین حالتش دست و پا زدنی عبث است برای گذراندن زمان و مردن و نابودن. هیچ چیز این زندگی ناخواسته و اجباری روی زمین، ازرش جدی گرفته شدن ندارد. نادان بودم که گمان میکردم نوشتن شعر و داستان و نقد فیلم (نشخوار استفراغ ذهنی زرنگانی که از فیلم ساختن برای خود پول و قدرت ساختهاند) کاری ارزشمند و علیه روزمرگی و زندگی حیوانی است. آشنایی دقیق سالهای اخیرم با حیوانها نشانم داد که باز هم سخت در اشتباه بودم. حیوانها هیچ چیز زندگی را جدی نمیگیرند و برایش معنا نمیتراشند و خیلی سرراست برای غذا و گشنیگری میجنگند. حیوانها کاردرست و محترماند. برخلاف انسانها. برخلاف زمین.
آدمبرفیها برای شما یک اسم است و شاید همان هم نباشد اما برای من نماد چند سال کوشش پوک و بیهوده و ابلهانه است. البته اگر پول میساخت داستان فرق میکرد. کلا هر چیزی که پول بسازد خوب است. پهن گاو ارزشمندتر از آدمبرفیها و بقیه فعالیتهای فرهنگی من است چون قابلیت فروش و معامله دارد و چرندیات من چنین قابلیتی نداشند و ندارند. اگر در روزگاری که در لجنزار بیپولی غلت میزدم این پست را مینوشتم، میشد حکیمانه بر من تازید و بر هیکلم رید اما من در مرفهترین روزهای زندگیام به این یقین رسیدم که هر چه پول نسازد یا برای پول ساختن نیازمند معامله با معامله خر باشد، از اساس باطل و منافی خرد انسانی است. خرد انسانی هم چیزی نیست جز عقل معاش و بقا تا موعد چوخ. راستش شرمندهام که این را مینویسم: زندگی و هستی نه معنایی دارد و نه معنویتی.
ضمنا اگر برایتان جای پرسش است هیچ میلی به خودکشی ندارم تا کباب و کلهپاچه و شیرینگوشت و … هست. و ضمنا تا کثافتکاریهایی مثل ویروس چینی و کثافتهایی مثل حامد اسماعیلیون (اسمال جرمگیر) هستند مینویسم و میرینم بر هیکل نوکران گلوبالیسم و چپولهای دوزاری و هر چه خودگوزپندار بیشرف.
آنگلوپولوس: یادی از سر دلتنگی
وقتی کشته شد کماکان در اوج بود. هر فیلمش یک اوج دیگر بود و پس از او دنیا تهی شد از شکوه آفرینشش. اندیشمند بیجایگزینی که خالق ماخولیای نمور و سرد تنهایی و حیرانی انسان بود. مرگ او نیز در سنی بالا رخ داد، به بیهودهترین و مزخرفترین شکل ممکن و دردناک آن بود که سر صحنه فیلمبرداری آخرین یادگارش.
من تمام تردیدها و ترسها و دلشورههایم را در فیلمهای پژمرده و در متن تونالیتهی سرد رنگهایش باز زیسته بودم. مرگ تئو آنگلوپولوس غمانگیزترین مرگ سینمایی ممکن برای ذهن من است: موتورسیکلتی سر صحنه به او زد و آفریدگار بزرگ، جان به هیولای سیریناپذیر زمین سپرد، در عین جوشش و خلقت. مزخرف بودن مفرط نوع مرگش، برایم دریغی چرکین و بزرگ است و حجتی بر بیهودگی و پوچی کرد و کار.
چه وجد و شعفی بود با پرسههای تنهای شخصیتهایش در ویرانههای جنگ و زندگی! این روزها که بر سر زمین سایه جنگ است و قیمت جان آدم ارزانی فشنگ، و آرزوهای به خاک خفته، سرشماری شتابان خبرهای بیدل لعنتی. هیچکس مثل آنگلوپولوس درد و دلسردی این زمین و این زمان را تصویر نکرد.
جفنگی به نام راست افراطی
اگر عاشق میهن و سرزمین و میراث فرهنگی خود باشید و هرگونه تعدی به آن را محکوم بدانید گلوبالیستها به شما میگویند فاشیست و راست افراطی! اگر بخواهید دل آنها را به دست بیاورید و در محافل روشنفکری متعفن چپ پذیرفته شوید، باید لنگ را هوا بدهید و شل کنید تا هر بیناموسی به حریم تاریخ و سرزمینتان دخول کند و اگر جیک بزنید فاشیست و راست رادیکال هستید.
افسانه چپ فقط روی کاغذ و در مقام تئوری گولزنک است، در پراکسیس مساوی است با تباهی و شرارت. چپ مطلقا از دایره انسانیت خارج شده. چپ مساوی شده با زامبی. دیگر جنگی میان راست و چپ در کار نیست. پیکار آخرالزمان پیکار بین انسان و زامبی است. چپ با اقلیتتراشی و دامن زدن بیوقفه و غالبا فریبکارانه و بیمورد به مقولهی تبعیض و صدالبته با برساختن تبعیض معکوس (نژادپرستی معکوس، تبعیض جنسیتی معکوس، دگرباشپرستی و تروریستپرستی) و تاکید بر مساوات زورگای فارغ از شایستگی به جای برقراری تعادل و عدالت واقعی، زمین را به فاضلابی متعفن بدل کرده است.
آخرین شاهکارش را چندی پیش در ایرلند دیدیم. پس از مستراح کردن فرانسه و بلژیک و سوئد و آلمان و… بوی گند دستاورد چپ از همه سوراخها دارد بیرون میزند.
راه رستگاری نسبی انسان و زمین، نفی مطلق دستورالعمل فرقهی گلوبالیستها و بازگشت به میهندوستی و ملیگرایی است. بله روی کاغذ بسیار جذاب است که از بیمعنا بودن مرزها و قراردادی بودن مرزها بنویسیم. اما در مقام عمل کدام ابلهی حاضر است درب خانه و پنجره اتاق خوابش را باز بگذارد تا هر زامبی متعفنی با نعرهی مقدس از راه برسد و خودش و همسر و فرزندانش را بسپوزد و کاشانهاش را بسوزد؟ واقعا دیگر بس است. این حرفهای مفت باطل و در مقام عمل تباه دیگر نباید هیچ انسان خردمند و شرافتمندی را فریب بدهد. این حرفها فقط درخور فرقهی زامبیهاست.
زنده باد ملیگرایی و میهندوستی. ورود و دخول زامبی مطلقا ممنوع.
درباره دربارهی علفهای خشک جیلان
تازهتزین فیلم نوری بیلگهجیلان نه بدترین فیلمش است و نه بهترین فیلمش. بیتردید ارزش تماشا دارد. لحظههای خاص هم کم ندارد مانند به سخره گرفتن مردانگی سینماتیک در هنگامهی وصل؛ دقیقا جایی که بدون کات، کات میشویم از دنیای حقیر زمستانی قصه و آموزگار هوسناک را در دوپینگ جنسیاش همراهی میکنیم (تاکید فیلمساز بر فراتر از ناتوانی عارضی و چیزی در مایههای اختگی بنیادین است. شوخی فالیک زمخت در پوستر گواه این پندار است). یا آن ادای دین محشر در نمای یکی مانده به آخر فیلم به فیلمساز محبوبش عباس کیارستمی و کمپوزیسیونهای درختاندودش.
پرگوییهای چخوفمآبانهی فیلمهای جیلان آزارم نمیدهد. این هم یک جور سینماست. زمان طولانی ادایی فیلمهایش هم اذیتم نمیکند. گاهی فیلمهای کشدار و طولانی، لطف خاص خودشان را دارند. اما با برخی از دغدغههایش یکدل نیستم.
رودربایستی را کنار بگذاریم. با هیچ بزک و دوزکی، پدوفیلی را نمیتوان احترامبرانگیز یا حتی رمانتیک دانست. در محدودهی نفرینی جهان سوم که ترکیه با وجود شلنگاندازیهایش برای اروپایی شدن، بخشی از آن است، بچهبازی و شاهد بازی و کودکهمسری و… بخشی از سنت و تاریخ مقدس و نامقدس است. پدوفیلی که مقولهی ناخنکخور و تابوزدودهی ووکیسم این زمانه استٰ به طرز شگفتانگیزی مخرج مشترک فاضلاب تاریخی مشرقزمین و چپولیسم امپراتوری رسانهای غرب شده است.
پیش خود شرمسارم که فیلمساز محبوبم در موضعی کاملا خنثی و بیطرف، پدوفیلی را جای رمانس قالب میکند، اما دلخوشم که ناقهرمان قصهی او پکیج کاملی از رذالتهای معمول آدمیزادگان است و فیلمساز این را هم خنثی و بیطرفانه نمایش میدهد. این رذالتهای عادی و عادتی، الگوی متعارف زندگی غالب سرنشینان زمیناند. میخواهم خوشبین بمانم و فرض کنم جیلان زیادی به هوش بالای تماشاچیان (همان غالب آدمیزادگان) اعتماد داشته و تلاش آموزگار برای والایش پدوفیلیا به رمانس هم تکهی دیگری از رذالتهای این شخصیت فرهیخته(!) است.
در نگاه من درباره علفهای خشک، در قیاس با فیلم قبلی جیلان درخت گلابی وحشی و دغدغههای خطیر و بزرگش چند گام به پس است. تجربهی تماشای آن فیلم که کاش میتوانستم به وقتش دربارهاش بنویسم، جادویی و هولناک بود و تکههای بیقیمتی برای آرشیو سینمای ذهنم به یادگار گذاشت. کابوسی که در آن سگ به رود پرید… و آن چاه پایانی و میراث پدر. یاد باد!
پادکست: نگاهی به سریال سقوط خاندان آشر
در کانال یوتیوبم در آدرس زیر:
نبودن
یک
زیستن عبث است و زیستن در ظلمت ظلم، دوچندان عبث. سرزنشی اگر هست شایستهی رنجبرندگان نیست؛ بر گشنیگران است.
دو
کار دنیا مختصر است به ظلم و ظلمت. ظلمتش ذاتی است و ظلمش دسترنج آدمیزادگان.
سه
شاید برای عافیت، نقش زیستن بازی کنم اما ثانیهای مداراگر این بیهودگی نبودهام.
چهار
در تصور بیهودگی هستی، دلتنگترم از سگ دردانهای که روزی با شور و هیجان سوار ماشین صاحبش شده، بی آنکه بداند قرار است رها شود در جادهای پرت. چه کسی میتواند آن بغض و اندوه بیکران تحملناپذیر را حتی خیال کند؟ من که فکر کردن به بهت معصومانهی جاری در لحظهی وقوع این بیداد، برای دقمرگ شدنم بس است.
پنج
چون عاقبت کار جهان نیستی است
انگار که نیستی…
انقلاب مهسا شکست خورد. لطفا انقلاب بعدی!
اطلاق واژهی انقلاب از أغاز از سر خوشخیالی بود. جنبش واژهی درخوری برای اتفاقی است که افتاد و سپس افتاد.
انبوه متعصبان، برای رد چنین حکمینیازی به استدلال نمیبینند و مصدر حکم را با حوالت آلت به خواهر و مادر، نوازش میکنند. اما در داوری تاریخ، وضعیت پیچیدهتر است.
جستارهای پرشماری نگاشته شده بر جنبش مه ۶۸ فرانسه. بخشی از آنها وصف خواستهای معترضان و بخشی شرح شکست و سرکوفت جنبش است. اما امروز در نگاهی منصفانه باید اعتراف کنیم هیچ کشوری به اندازهی فرانسه منطبق بر چپگرایی خواستهای مه ۶۸ نیست. فرانسهای که تیم ملیاش را سیاهان و قریب نیمیاز جمعیتش را مسلمانان بیاعصاب رگگردنی شکل میدهند و بی.تردید بانفوذترین مملکت اسلامیروی زمین است. فرانسهای که سینمایش و حشنوارههای ثروتمند اثرگذارش، دگرباشی جنسی و امحای کانون خانواده را ترویج و تکریم و تقدیس میکنند و حد اعلای برهنگی و من بگا تو بگا را در فیلمهاشان با بیپروایی کبریایی، به نمایش میگذارند. آیا کاسپار نوئه چیزی کمتر از ابرانسان خیالی جوانان ۶۸ است؟ فرانسهای که با فاصله، woke ترین و لیبرالترین تکه از خاک مزخرف جایی موسوم به زمین است (و اساسا قرابتش با اسلام از همین روست؛ برای خودویرانی و امحای هویت و تشخص که غایت آرزوی چپگرایان است و مثال متاخرش را در آمریکای تحت زعامت حاجحسین اوباما و عروسک خیمهشببازی سیلیکونیاش شاهدیم). میبینید؟ جنبش مه ۶۸ سرکوب شد اما شکست نخورد بلکه فاتح تمامعیار آن نبرد بود. تمام خواستهای معترضان چپول آن روزگار، به عالیترین شکل به بار نشست و فرانسه شد همین منجلابی که اکنون است؛ کشوری که با پذیرش استفراغی مهاجران متوحش، غدهی سرطانی ایدئولوژیک اروپاست و متاستاز بنیادگرایی دینی غنوده در آن، دیر یا زود تمام اروپا را درگیر خواهد کرد. سوئد و بلژیک و آلمان گرچه در زمینه …ون دادن به مهاجران مسلمان، سودای رقابت با فرانسه را دارند اما انگشت کوچک این امالقرای چپول هم نمیشوند. این تحلیل گرچه شنیع و رکیک، اما به طرز تاسفباری دقیق است.
من شباهتهایفراوانی میان خواستهای جنبش مهسا و جنبش مه ۶۸ میبینم. نسل زی ایرانی دقیقا چند دهه بعد، پا به همان مسیر گذاشته. این سیر طبیعی تاریخ است: ظهور پستمدرنیسم و افول کلانروایتها. تنها تفاوت جنبش مهسا با مدل فرانسوی، بیزاری زایدالوصف از دین و همه مقوله.های مرتبط به آن است اما این وجه آشکار را رسانههای چپول سرکوب میکنند و با تکیه بر شعار اوجالانی زن، زندگی، آزادی به ضدیت با مفهوم میهن و ملت میپردازند و اقلیتی یکدرصدی را میخواهند به عنوان اکثریت جا بزنند و در این راه پشتیبانی محض گلوبالیستها را دارند این یک درصد بیوطن جهانوطن، گرچه باوری به دین و خدا و برساختههایی از این دست ندارند اما ارادت فوقسنگینی در رکوع به اسلام دارند که از جنس همان مازوخیسم غریب فرانسوی است. اینها با جدیت، منویات امثال جرج سوروس را مو به مو پیاده میکنند: آخرین ضربه تبر را بر جان مفهوم میهن فرو آر و چندپارهاش کن.
انقلاب پنجاهوهفت عالیترین تجلی اتحاد چپولیسم و اسلام بود. مفعولیت روشنفکران چپول ایرانی و نزاع خونین درونگروهی.شان برای …ون دادن به روحانیون، فصل جذابی از تاریخ است. جنبش مهسا از اساس باب طبع چپولها بود. با افتخار شکستش را اعلام میکنم: شکست چپولها برای برفنا دادن موجودیت ایران. ادعای تکریم زن از سوی احزاب وحشی و ضدایرانی، کثیفترین شوخی تاریخ است. میزان قتلهای ناموسی در آن حوالی، بهشدت منطبق است بر جایگاه زن در مکتب حضرات.
ما در یک شلمشوربای مضحک تاریخی گرفتار شدهایم. چپها برای حفظ اسلام و اساس جمهوری اسلامیجانفدا شدهاند. اگر گیج شدهاید کافی است به فرانسه نگاه کنید. فرانسه بهترین کیس برای درنگ است: سرسام رقتانگیز چپولیسم. خودامالهگری تراژیکمیک تا آخرین اینچ.
مردم آگاه ایران پس از گذر از ایدئولوژی موروثی تحمیلی، در حال گذار بدون درد و خونریزی از چپولیسم یکدرصدی صاحب ثروت و رسانه هستند و اجازه خواهند داد فرانسه در جایگاه مدفوعاندود خودش بیرقیب و تنها بماند و با مگسهای چاق چاقوکشاش صفا کند. اینجا ایران است و ایران خواهد ماند. پاینده ایران.
در پایان سال ۱۴۰۱
یک
در سالی که گذشت همه چیز زیر سایهی خیزش بزرگ مردم علیه ستم و ناکارآمدی سیستم حاکم قرار گرفت. وضعیت فجیع اقتصادی هم نتوانسته بود اکثریت مردم را متحد و همدل کند اما بار زور که زیادتر از حد تحمل شد تهوع مزمن سرآخر به استفراغ انجامید. دیگر داستان کثیف کرونای چینی تمام شده بود. وقت دو کلمه حرف حساب بود. درخواست مردم برای آزادی در سبک زندگی یعنی مخالفت با اساس یک ایدئولوژی. چنین خواستی فراتر از هر خواستی برای تغییر است و خوشبختانه سرکوبشدنی هم نیست. در واپسین ساعات سال هزاروچهارصد و یک، درود و احترام نثار میکنم به همهی هممیهنان مظلومیکه خون پاکشان بر این زمین همیشهخاموش ریخت و جان عزیزشان را در راه رهایی از دست دادند. همدردی وهمدلی تام با بازماندگان آنها کمترین وظیفهی ما جاماندگان عافیتطلب است.
دو
انتشار چهارمین کتابم، رمان تفنگ آلخین همزمان شد با نخستین روزهای جنبش مهسا. این رمان را از سال ۱۳۹۹ آغازیدم و در نیمهی دوم هزاروچهارصد به پایان رسید. در این بازه هم مادرم را از دست دادم و هم پدرم را. برای خودم جای شگفتی است که در بحبوبحهی این مصایب چه گونه رمانی شوخ و شنگ و سرحال و معمایی نوشتم. اما عجیبتر این است که نفی مردسالاری، نقد مرد طبقه متوسط ایرانی و دعوت به بازشناسی زنان، زیرمتن و بلکه جانمایهی این رمان است. این اشارت ازهمان تقدیمنامهی کتاب تا آخرین صفحهاش جاری است. جنبش عظیم زن، زندگی، آزادی دنبالهی طبیعی فضایی است که در متن کتاب آشکاره است. دعوتتان میکنم به خواندنش: سادهترین راه، مطالعهی آنلاین از سایت طاقچه است. برای خرید نسخه کاغذی کتاب هم میتوانید به این آدرس به من ایمیل بزنید:snowmag@yahoo.com
سه
در سال آتی مجموعه شعری منتشر خواهم کرد. و اگر بشود کتابی نیمچهفلسفی دربارهی مرگ.
چهار
آرزویم این است که سرزمین عزیزم، ایران، هرچه زودتر روی آزادی و خوشبختی ببیند. همه زیادی خستهایم.