زن زندگی آزادی
یک
حدودا ده ساله بودم که از وجود چیزی به نام کیوی خبردار شدم. ما شمالیها خیلی زودتر از خیلی جاهای ایران با این میوهی توقشنگ بیرونزشت آشنا شدیم. پدربزرگم در اولین فرصت باغ کیوی برپا کرد. کیوی از دیرباز روی زمین بود اما ما به دلیل ایرانی بودنمان نمیشناختیمش. جبر جغرافیایی.
این روند آشنا شدن با چیزهای تازه در تمام مسیر زندگی استمرار داشته. برای نسل بعدی کیوی از بدیهیات زندگی بود اما هنوز مثلا چیزی به نام موهیتو به گوشش نخورده بود. موهیتو برای آنها همان غرابت کیوی نسل ما را داشت.
برای نوجوان امروز درکش آسان نیست که روزگاری چیزی به نام اینترنت وجود نداشت. تلفن همراه وجود نداشت. تلویزیون رنگی وجود نداشت و… . همانطور که شکل زندگی و صدالبته مرام پدران نسل ما برای خود ما درکناپذیر و گاه نفرتانگیز بود.
میوه و تکنولوژی که نمونههایی پستاند. زندگی هر روز معنا و جلوهی تازهای پیش میکشد که از اندیشهی پیشینات اگر نه شرمسار که سرخورده میشوی. نوجوان امروز برای ارزشهای قراردادی اجتماع پدرسالار تره هم خرد نمیکند.
نسل نو در قفس نمیگنجد. هم خیال پرواز دارد و هم ارادهاش را.
دو
اجتماع خسته دارد رودل چندهزار سال زورگویی ماسکولین را استفراغ میکند. یاد فیلم جشن توماس وینتربرگ میافتم. سکانس باشکوه میزیدن بر نرهخری به نام پدر.
سه
اگر زنان حضور پررنگ در این اعتراضات نداشتند جامعه بینالمللی چه در سطح سیاسی و چه در سطح چهرههای نامدار کمترین توجهی به آن نمیکردند گرچه در سطح سیاسی بهرغم چند حمایت آبکی، جملگی از غرب و شرق خواستار سرکوب هرچه زودتر اعتراضات و ادامه دادن به استثمار منابع غنی آلی و معدنی ایران بودند.
چهار
به شکلی پارادوکسیکال گرایش بسیار جدی گلوبالیستها برای مانور روی مقوله زنان در برابر خواست همیشگی آنها برای بقای جمهوری اسلامیقرار گرفته است.
پنج
مخمصه سیاسی جالبی شده. اکثریت قاطع راستیهای آمریکا و از جمله ترامپیستهای جملگی کندذهن که خودشان را بایدیفالت علیه جمهوری اسلامیمیدانند اعتراضات ایران را فریب گلوبالیست.ها میدانند و میگویند از معترضان حمایت نکنید چون این فقط یک نمایش است.
شش
شاید اگر تنها درد این مردم اقتصاد بود میشد با ترفند و کلکی آرامشان کرد که البته همین هم نه در اراده و نه در توان این مسئولان است. اما سبک زندگی چیزی نیست که بتوان بیش از این بر تحدیدش پا فشرد و گرد آن زورآزمایی کرد.
هفت
وسط جنگ روانی، آدمهای خردمند خبرها را باور نمیکنند. خودشان خبرها را میسازند.
هشت
مسعود کیمیایی در نخستین روزهای این اعتراضات، حکیمانه دعوت به دست کشیدن از وسطبازی و پررنگ کردن خطکشی کرد. او از قیصر یاد کرد و پاشنه ور کشیدن. قیصر بهراستی یک متن هنری ماندگار و تاریخی است. ابعادش به قدری وسیع است که هر کس میتواند از گوشه و زاویهای به آن بنگرد. من از بین تمام جنبههای بسیار مهم این متن، نگاهم را معطوف میکنم به گفتوگوی قیصر و خاندایی. از دل همین گفتوگوست که انگارههای پوسیدهی اساطیری، تار و مار میشوند و رخوت حقطلبی جایش را به دینامیسم حقجویی میدهد. «نزنی میزننت خاندایی» فقط یک مونولوگ ماندگار باب طبع عشقفیلمها نیست، یک مانیفست است. سیلی محکمیاست بر صورتک پوک پهلوانی.
نه
از پرواز دستهجمعی گنجشکها باید آموخت. احتمال شکار یک گنجشک تنها با چنگال شاهین بسیار بالاست اما احتمال شکار شدنش در یک پرواز گروهی صدتایی، یکصدم مقدار پیشین است.هارمونی همبستگی (نهفقط دلی بلکه جسمانی) تنها راه بقاست.
ده
اگر تحلیل سیاسی را از منابعی میگیری که سیاست برایشان بیزنس و محل ارتزاق است، وای به حالت.
***
پی نوشت: بندهای بالا بخش کوچکی از پستهایی هستند که در گرماگرم خیزش هزار و چهار صد و یک (پس از قتل مهسا امینی) در تلگرام منتشر کردم.
تفنگ آلخین ؛ رمان رضا کاظمی
تازهترین رمانم با عنوان تفنگ آلخین Alekhine’s Gun منتشر شد. رمانی دویست و بیست و چهار صفحهای با بهای صد هزار تومان.
تفنگ آلخین یک رمان معمایی است با مضمونی روانشناختی و طنزی سیاه. روایت اولشخص از یک راوی خیلی خاص و عجیب.
آلخین یکی از نخستین قهرمانان رسمیشطرنج جهان و بیتردید مرموزترینشان بود و «تفنگ آلخین» هم عنوان یک تاکتیک مرگبار در شطرنج است که بهندرت رخ میدهد. برای لذت بردن از این رمان نیازی به دانستن شطرنج ندارید. کافی است داستانهای معمایی پر از تعلیق و ییچش و بازیگوشی را دوست داشته باشید تا حسابی لذت ببرید.
تفنگ آلخین به لحاظ بازیگوشی بسی فراتر از کتاب قبلیام «کاپوزی» است اما به اندازهی آن سیاه و تلخ نیست. لاقیدی سرخوشانهای دارد که وامدار فیلمهای نوآر و کارآگاههای کلبیمسلکشان است. به یک معنا، تفنگ آلخین دقیقا یک رمان ایرانی با کارآگاه خصوصی است؛ چیزی که در واقعیت اجتماعی ایران، وجود خارجی ندارد.
از تلاش و زمان زیادی که برای نوشتن این رمان صرف کردهام حمایت کنید و بخرید و بخوانیدش تا رغبت کنم باز هم داستان متفاوت دیگری بنویسم.
چه کسانی از تفنگ آلخین لذت خواهند برد؟
۱- دوستداران داستانهای معمایی
۲- دوستداران مباحث روانشناختی
۳- دوستداران سگ
۴- دوستداران شطرنج
۵- دوستداران کباب
۶- دوستداران چالشهای زن و شوهری
۷- دوستداران تکنیکهای روایی
۷- دوستداران ادبیات پسامدرن
۸- دوستداران سینما
۹- دوستداران فرهنگ و هنر
۱۰- دوستداران این حقیر
روی جلد مزین است به عکس دختر زیبایم جکی. جکی یکی از شخصیتهای اصلی این رمان و تنها شخصیت واقعی آن است. کتاب مشترکا به او و بابی فیشر تقدیم شده است:
برای بابی فیشر که تقریبا همیشه راست گفت
برای جکی براون که همدم همهی لحظههای نوشتن این کتاب بود.
برای سفارش کتاب به من در تلگرام پیام بدهید.
@soofiano
یا به این آدرس ایمیل بزنید.
snowmag@yahoo.com
نظر یک خواننده درباره دو کتابم
?
یک سال و یک روز با رضا کاظمی
حساب و کتاب دقیق روزها در حوصلهام نمیگنجد.
تقریبا یک سال پیش بود که کتاب «فیلم و فرمالین» را از برادرم علی هدیه گرفتم.
دیروز بعد از یک سال تمام، کتاب را با تمام ارجاعات متعددش به پایان رساندم.
یک سال غوطهور شدن مابین فیلمهای سینمایی و سپس استفاده از تجربه تماشای آنها برای شناخت مصداقی عناصر روایت.
غالبا آدم تندخوانی هستم، اما روند تهیه و تماشای چند صد فیلم ابدا آسان نبود.
اما با این که رنگی از فیلم دیدن به شکل تفننی نداشت، سر اسر لذت بود و یادگیری.
نظر به عادت دیرینهام در انتخاب کتاب بعدی برای خواندن دقیقا بعد از اتمام کتاب قبلی به کتاب خانه سرک کشیدم.
بعد از کمیبالا و پایین دوباره به اسم رضا کاظمیرسیدم.
حتی روحم خبر نداشت و ندارد که رمان «کاپوزی» کِی و کجا به دستم رسیده و اگر من آن را در کتابخانه گذاشتم، چرا به خاطر ندارم؟
با این حال روز بعد رمان کاپوزی را دو بار خواندم.
بار دوم بی اختیار خودکار و کاغذ برداشتم و همراه با مکاتبات داستان نکتهبرداری کردم. شخصیتها، ویژگیهایشان، دیدگاههایشان، زیرمتنها، رویدادها و هرچیزی که با یک بار خواندن از نظر پنهان میماند یا نمیماند.
تجربه ای کاملا جدید از درک یک روایت (دست بر قضا با قلم کاظمی).
چیزی شبیه به امتحان خرداد که در پایان سال تحصیلی برگزار میشود. حس میکنم که نمره قبولی را گرفته باشم.
باری، تمام عاشقان فیلم دیدن و داستان خواندن را به تجربه این دو کتاب دعوت میکنم.
ماهان فکری
سم هریس و دموکراسی و فاضلاب تاریخ
سم هریس که بود و چه شد که چنین به آشکارگی تعفن رسید؟ همیشه چیزی نفرتانگیز در او آزارم میداد که ابدا به باور بنیادینش ربطی نداشت. تا دیروز که گندهلات روشنفکران آتئیست و از معدود مفاخر زندهی اندیشهی لیبرال، بر خودش سیفون کشید و به فاضلاب تاریخ پیوست.
در ویدیویی که دیروز از او منتشر شد به صراحت میگوید که برای پیروزی قطب سیاسی مورد نظرش در انتخابات ریاستجمهوری، باوری به شفافیت و صداقت و دموکراسی ندارد و از هر امکانی برای رسیدن به هدف استفاده میکند. ماکیاولیسم ناب و خالص که لازمهی منجلاب سیاست است اما با ادعاهای کسالتبار خود او و همتایانش در تضاد محض است. توجیه جنایت و خفقان و سانسور و تحریف بی حد و مرز واقعیت برای پیشبرد هدف سیاسی.
من که هرگز به امکان تحقق دموکراسی و حتی حقانیتش باور نداشتهام از شنیدن اعتراف صادقانهی او تعجب نمیکنم. حقیقت همان است که میپنداشتم: زمین ساحت حیات وحش است. بکش تا زنده بمانی. و دکانداران دینستیزی به همان اندازهی دکانداران دین، پلشت و نفرتانگیزند.
دمکراسی لیبرال، حالا نه یک شوخی چرت دمده که زبالهای بیکارکرد و غیرقابلبازیافت است.
گلوبالیسم و فاشیسم ناسیونالیسم
میدانید چرا گلوبالیستهایی چون سوروس در آمریکا و اروپا میل جنونآمیزی به جذب مهاجر چه قانونی و بهخصوص غیرقانونی دارند؟ و چرا کسانی را که مخالف نفوذ سرطانوار و متاستاتیک مهاجران هستند، فاشیست و نژادپرست مینامند؟ چون ساکنان دیرپای آن سرزمینها گرایشی به سیاستهای چپگرا ندارند و مهاجران و فرزندانشان (پس از رسیدن به سن قانونی) هستند که در انتخابات به نفع چپهای گلوبالیست کمونیستمسلک رأی میدهند تا منافعشان به خطر نیفتد و دیپورت نشوند. به همین سادگی. عجیب نیست که در طویلهای به نام آمریکا شما برای رأی دادن در انتخابات ریاستجمهوری نیاز به هیچ مدرک شناسایی و احراز هویت ندارید! میلیونها مهاجر غیرقانونی بهسادگی به آن چپولی رأی میدهند که منافعشان را تأمین کند و عذرشان را نخواهد. یک معاملهی پایاپای خالص.
حالا متوجه شدید چرا از دید چپگرایان، میهندوستی نشانهای از نژادپرستی و فاشیسم است؟ و متوجه شدید چرا دمکراتهای آمریکا به شکل بسیار مریضی طرفدار باز گذاشتن مرزهای جنوبی برای سرازیر شدن سرسامآور جعلقها و تبهکاران مکزیکی به خاک آمریکا هستند؟ به رأیشان نیاز دارند. رأی اکثریت شهروندان خود را ندارند
یادی از سینمای کودکیام
(حالا که سینما کارکرد و معنایش را از دست داده) شاید برای کمسنوسالترها جالب باشد بدانند که در روزگار کودکی ما در دهه شصت سینما چه تفاوتی با امروز داشت. آن زمان تخمه شکستن یک امر کاملا بدیهی و معمول بود. آخر هر سانس کارکنان سینما باید کیسه کیسه پوست تخمه آفتابگردان را از روی زمین جمع میکردند و همین فاصله بین دو سانس را زیادتر از امروز میکرد.
آن روزها میشد وسط فیلم یا حتی اواخر فیلم توی سالن بروی و تا هر وقت دلت میخواست، حتی برای دو سه سانس دیگر، توی سالن بمانی. زیاد پیش میآمد که از وسط یا حتی از ده دقیقه آخر فیلم را میدیدیم و بعد منتظر میماندیم تا سانس بعد شروع شود و فیلم را تا همان نقطه دنبال میکردیم! گاهی هم بیشتر میماندیم! تاریکی بود و لذت خواب و …
گواهی میدهم که در دهه شصت سیگار کشیدن در سینما مجاز بود و افراد سیگاری برای رعایت حال دیگران به ردیفهای انتهایی یا گاهی جلوتر میرفتند. بازتماشای چنین صحنههایی در فیلمیمثل سینماپارادیزو برای امثال من تجدید خاطره با روزگاری طلایی بود.
ساندویچ تخممرغ پخته و کالباس دو جزء لاینفک بوفههای سینما بودند، با طعمیکه هنوز از یاد بچههای آن روزها نرفته.
سوت و کف و جیغ یکی از آداب همیشگی تماشای فیلم بود. خیلی بیشتر از امروز. از فیلمهای ایرانی با بازی جمشید آریا (هاشمپور) و مجید مظفری و… تا وسترنهای اسپاگتی و فیلمهای سامورایی مثل سایهی شوگان و فیلمهای شدیدا بنجلی مثل صادقخان و… .
فحاشی و استفاده از کلمات رکیک برای جلب توجه در تاریکی سالن هم بسیار طبیعی مینمود. هنوز لیزر پوینتر به مصرف عام نرسیده بود.
استفاده از تیرکمان مگسی یا پرتاب گلولههای کاغذی با لوله خودکار بیک، سرگرمیرایج نوجوانان تخس بود که بیوقفه پس کلهی تماشاگران ردیفهای جلویی را نشانه میگرفتند. شخصا اصابت قلوه سنگ را هم پس کلهام تجربه کردم! و پرتاب ظرف بستنی لیوانی با تهماندهاش یا هر زباله دیگر از طبقه دوم بر سر تماشاگران سالن اصلی هم تفریح سالم مهیجی بود!
پشتی برخی از صندلیها خراب بود و هیچکس هم برای تعمیرشان کاری نمیکرد. کسانی که وسط فیلم وارد سالن میشدند با راهنمایی چراغ قوهی متصدی سالن، به صندلی خالی مورد نظر هدایت میشدند اما غالبا ورود ناگهانی به تاریکی سالن باعث کوری موقت فرد مذکور میشد و او با حالتی رقتآمیز خود را به محل نشستن میرساند که موقعیتهای خندهدار پرشماری را خلق میکرد. اگر از شوربختی صندلی خراب نصیب این نورسیده در تاریکی میشد، تکیه دادن همان و بالا رفتن لنگها در هوا همان و … صحنهای بهغایت جفنگ و صدالبته ریسهآور. یادش بهخیر چه ریسهای میرفتیم با دیدن این صحنهها.
و این هم یک خاطره از انبوه خاطرات جذاب سینما رفتنم:
یک خاطره: با دوست آن روزهایم پیام برای دیدن ارزش قدرت به سینما رفته بودیم. نه سالم بود. یک وسترن اسپاگتی جانانه بود. هنوز هم عاشق وسترن اسپاگتیام. سانس اول را دیدیم و از بس خوشمان آمد گفتیم سانس بعد را هم بنشینیم. وسطهای سانس دوم سر یکی از صحنههای تیراندازی و سوارکاری از بس هیجانزده شدم همزمان با صدای شیههی اسبها من هم صدای شیهه درآوردم و این کار را چند بار تکرار کردم. پیرمرد کنترلچی با چراغ قوهاش آمد سمت صندلی ما و گفت: «شما دوتا لشتونو ببرید بیرون!» و ما هم چارهای جز اطاعت نداشتیم. پیرمرد با متانت و آرامیتا در خروجی مشایعتمان کرد و آنجا بود که چند تا پسگردنی و لگد جانانه نثار دوستم پیام کرد. من خوشبختانه قسر در رفتم ولی طفلک پیام بابت کار نکرده کتک مفصلی خورد. یادش بخیر!?
درباره ترور سلمان رشدی
سلمان و عطا و معاملهی حسین و یوسف
?
حدودا دو سال قبل، در دل هیاهوی هولناک همهگیری اجباری، از فرط بیکاری و کمبود متریال دیداری، سراغ چیزهایی رفتم که در حالت عادی جذبم نمیکنند از جمله سریال و مستند و… . یکی از آن مستندها، درباره زندگی سلمان رشدی از آغاز تا امروز (امروز آن روز) بود که از قضا آن امروز خیلی هم از امروز دور نبود. در پایان آن مستند بود که رشدی با لعن و لیچار از به قدرت رسیدن ترامپ یاد میکرد و خود را در مقام یک سرسپرده به مرام گلوبالیسم چپ نزد همتایان و احیانا سروران خود شیرین میکرد. او با چنان بلاهتی از چپها و دمکراتهای آمریکا به نیکی یاد میکرد که هرگونه شبههای دربارهی ابله بودنش در نگاهم دود شد و یقین یافتم که او هیچ نیست جز مهرهای سوخته که حتی کارکردش را هم از دست داده چون گویا یادش رفته مدتهاست رفقای چپگرای ضددین اهریمنپرستش از دینستیزی دست برداشته و تحت لوای مدارامداری با آنچه خود اسلامهراسی نامیدهاند در مقابلهاند (دفاع از حقانیت اسلام برای آنها همسنگدفاعشان از همجنسگرایان و ترنسهاست یعنی دفاع از کسی که نرمال و مثل خودشان نیست اما احترامش واجب است و بل سروریاش تا اطلاع ثانوی لازم است). سلمان رشدی باید آنقدر عاقل میبود که بداند این رفقا هیچ نیت یا میلی برای حفاظت کامل او ندارند و اتفاقا بدشان نمیآید از او شهید بسازند تا در الگوی سینوسی همیشگی خود، پس از بیش از یک دهه ترویج اسلامدوستی و تثبیت اسلام رحمانی درهالیوود و نتفلیکس و رسانههای جریان اصلی، دریچهای برای نشان دادن روی دیگر اسلام به روی تماشاگران منفعل خمار همیشگی باز کنند و به بازی شیرین و کارآمد شلکن سفتکن که دقیقا منطبق بر روانشناسی چرند و چیپ انسان است، جانی تازه بدمند.
سلمان رشدی آنقدر ابله بود که نمیدانست محال است در روزگار ریاست ترامپ، قربانی سخیفترین بازی و معاملههای سیاسی شود. اما زیر سایه آن مافیای سیاسی لیبرال که تخصصش در به استفراغ رساندن اخبار کذب (fake news) و رخدادهای ساختگی (false flags) برای مغزشویی تماشاگران خمار است، به قیمت خیارشور معامله خواهد شد.
آیا توانستم منظورم را برسانم؟ چندباره بخوانید.
و اما درباره شخص عطا مهاجرانی:
من از دوستداران او بودم از آغاز نوجوانی. اولین چاپ کتابش در نقد آیات شیطانی را در سنی بسیار کم به این دلیل خریدم که میخواستم بدانم کتاب رشدی در چه بارهای است چون دسترسی به خود کتاب مقدور نبود. مهاجرانی شیرین مینوشت و تا زمانی که ساکن ایران بود همه کتابهایش را میخریدم و میبلعیدم گرچه بهروشنی برخی از تلاشهایش بهخصوص مالهکشی نالازمش برای فردوسی و نیما را خزعبل محض میدانستم. امروز دیگر همان قلمش هم برایم حلاوت ندارد و زیادی خام و طفلکانه به نظرم میآید.
چندین سال گذشت تا اینترنت دایالآپ، مهمان خانههای ماخولیایی نسل درب و داغان ما شد و پیدیاف ترجمه فارسی آیات شیطانی با نام مستعار روشنک ایرانی روی خطوط تلفن لغزید. آن زمان گمان میکردم روشنک ایرانی نام دیگر بهمن فرزانه است و هنوز هم نمیدانم کیست. آیات شیطانی برای من که خود دلبسته و مرتکب نویسندگی بوده و هستم، چه آن روز و چه امروز، کتابی ملالانگیز و ناجذاب بود و هست با روایتی بهشدت اطواری و الکی پیچیدیده. دلیل جدی گرفتن و بزرگ کردنش را من ندانستم. حتی اگر همین امروز آن را در اختیار همه ایرانیها بگذارند حتی نیمدرصد خوانندگان هم نمیتوانند خواندنش را به ثلث برسانند.
بههرروی تکلیف اسلام با مخالفان و منتقدانش روشن است. آدم اهل عافیت و مصلحت، نباید خود را دمچک چنین تکلیفی بگذارد بهخصوص در روزگاری که برد سیاسی دینستیزان در نمایش رواداری دروغین است و کسی در عمل پشتیار یاغی مطرود نخواهد بود. تکیه بر باد کردی و سهپلشک.
شعر
نقطهی پایان جملهای نانوشتهام
سر خورده از سر سطر
خالی و خستهتر
چون خواب خاکستر
ان شانئک هو الابتر
(من پارهی تن کسی بودم که دیگر نیست)
اول شما و
وسط شما
و سطر به سطر شما
من آخر خطم
نقطهی پایان جملهای..
ایلانماسک ۲.۰
بگذارید به مختصرترین و سادهترین شکل ممکن برایتان بگویم چرا ایلان ماسک برای وضعیت کنونی بشریت اهمیت دارد. ایلان ماسک برای مدتی مدید یکی از مهمترین آیکونهای اندیشه چپ لیبرال بوده است. فراتر از آن، او پیوسته ارادت خود به اهریمنپرستی و ایلومیناتی را بروز داده و دلگرمیتوأمان چپگرایان و اهریمنپرستان بوده است. نسخه فعلی ماسک به طرز عجیب و حیرتانگیز و توجیهناپذیری نشانههای پیوند با چپ لیبرال و مهمتر از آن اندیشه ایلومیناتی را از دست داده است. این همه تغییر بنیادی پس از انتخابات پرمسألهی ریاستجمهوری با عقل سلیم جور در نمیآید مگر آنکه انقلابی استثنایی را در اویی بپذیریم که اساسا در تصمیمهایش تابع احساسات نیست، یا تصور کنیم که به هر دلیلی مجبور به ایفای نقش تازه شده است. مجبور است. میدانید؟ مجبور!!!!
او امروز بر خلاف گلوبالیستها و امثال بیل گیتس که بیوقفه از خطر افزایش جمعیت زمین و تغییرات اقلیمیدم میزنند و خواهان کاهش جمعیت هستند (و برای این مقصود، از هیچ خباثتی دریغ نمیکنند و نمونهاش را در پاندمیهای ساختگی و واکسنهای مرگبارشان میبینیم) مدام هشدار میدهد که جمعیت زمین به شکل هولناکی در حال کاهش است و بر ضرورت فرزندآوری تاکید میکند؛ دقیقا برعکس ورسیون قبلی خود که بارها و بارها بر همرایی و بل سرسپردگی تام با/ به امثال کلاوس شاب (این اهریمن مجسم) تاکید میکرد. نسخه ۲۰۲۲ ماسک، برخلاف گلوبالیستها وقعی بر خانوادهزدایی و جنسیتگیجی و مخنثسازی جسم و اندیشه انسانها ندارد او حماقت پیدا و پنهان در برنامههای گلوبالیستها را به شکلی دینامیک افشا و رسوا میکند. او ظاهرا پرچمدار مبارزه برای تحقق آزادی بیان شده است. چپها به لزوم کنترل و نظارت نهادهای قانونی (بخوانید حکومتی) بر رسانهها و شبکههای اجتماعی باور دارند و تمام انرژیشان را برای جا انداختن مفاهیمیچون disinformation و fact checking به کارگرفتهاند. و البته هرچه به ضررشان باشد نادرست میخوانند. ماسک کنونی دقیقا علیه این سوگیری سهمگین تعاونی رسانههای چپگرا موضع گرفته است و قصدش (چه واقعی و چه نمایشی) برای خریدن توییتر بر همین مبناست.
اندیشهی راست محافظهکار برای نخستین بار یک مظهر تعقل اومانیستی را به عنوان حامیدر کنار خود میبیند. این یک نقطه عطف جریانساز برای محافظهکاران است. اما ماسک برخلاف ترامپ (که از بد حادثه به اردوگاه محافظهکاران پناه برد و در واقع یک دموکرات پیرو جان اف کندی دموکرات بود) هیچ باجی به محافظهکاران نمیدهد. حمایت بی قید و شرطی را طرح نمیکند. خودش را عاشق دین و کلیسا جا نمیزند و فاصلهی قاطعی را با بخش فناتیک محافظهکاران حفظ میکند گرچه بر پارهای از اخلاقیات متمرکز است که محبوب مسیحیان تندرو است. ماسک حرکت به سمت راست معتدل را اقدامیبرای تعدیل چپگرایی زیانباری میداند که آمریکا را از هر حیث به سوی زوال برده است. دوقطبی ماسک/ گیتس از هر نظر شایسته توجه است: هر دو مظهر کمالیافتگی خرد انسانی هستند و بسیار خودشیفته و خودنما اما یکی منفورترین و دیگری محبوبترین سلبریتی روی زمین است، هم او که روزی محبوبترین بود و نیکوکارترین به شمار میآمد. یکی بر اعتدال تاکید دارد و دیگری درگیر رادیکالیسمیویرانگر و بدون دندهعقب است و شرف و حیثیتش را all in کرده است و قریب به یقین خواهد باخت.
تفکر راست هرگز چنین اعتباری در اردوگاه خود نداشته. راستگرایی همیشه مترادف با پوپولیسم، پسماندگی ذهنی و فرهنگی، و تحجر بوده است. دستکم این انگارهای است که برای تحمیلش بر اذهان مردم دههها تلاش شده است. سیاستمداران راستگرا همیشه مظهر حماقت و جهالت و استبداد قلمداد شدهاند. از برلوسکونی تا پوتین. این انگارهی غالب است و متاسفانه عاری از واقعیت هم نیست. اما ترامپ این توافق را به هم زد. مهم نیست که او چه نقصانهای مهمیدر گفتار و کردارش داشت. مهم تاثیر هولناکی است که به جا گذاشت و گفتمان غالب را زورمندانه به چالش کشید و قداست رسانهها و شعارهای زیبای پوک گلوبالیستها را بر باد داد. او بهانهای بود برای شکلگیری یک تفکر سوم که نه راست فناتیک است و نه چپ مارکسیست. دست بر قضا بخش مهمیاز پیروان این گرایش نوین، انسانهایی مدرن و دانشآموخته و مجهز و معتقد به فناوری هستند. آنها به درستی راه اقتدارزدایی از مونوپولی رسانهای را پیدا کردهاند و آلترناتیوهای خود را یکی یکی تثبیت و تحکیم میکنند. آنها استعداد و ظرفیت چشمگیری در تولید محتوای رسانهای دارند و این تصور باطل را که هوش رسانهای در سیطره چپهاست، به باد دادهاند. بیتردید برای این نیروی انسانی پرتوان و پرانگیزه، بههمراه داشتن فردی چون ایلان ماسک (نسخه ۲) مصداق credit و پرستیژ است. هرچند میزان مداومت این همراهی قابلپیشبینی نیست و ای بسا راستینگیاش هم محل تردید است.
شعر
ماخولیای آتشفشان خاموش
به وقت احتضار عقاب
بیشه سیاه و سینه سیاه
یوزپلنگی تسلیم کفتارهاست
کجا گمت کردم کودکانه؟
شکلات تلخ!
از راز چشم سگ میدانی؟
توتفرنگی اهلی چاق!
این اسمش زندگی نیست
رودخانهای که از صدای خودش بیزار است
سیگاری که آرام آرام میکش…
چای بیدغدغه هم هست؟
لالا کنید برای مادرم، ستارههای بیکتاب
این خواب را خدای یوسف هم تعبیر نمیکند
و ما ادریک ماالطارق…