اگر عاشق میهن و سرزمین و میراث فرهنگی خود باشید و هرگونه تعدی به آن را محکوم بدانید گلوبالیستها به شما میگویند فاشیست و راست افراطی! اگر بخواهید دل آنها را به دست بیاورید و در محافل روشنفکری متعفن چپ پذیرفته شوید، باید لنگ را هوا بدهید و شل کنید تا هر بیناموسی به حریم تاریخ و سرزمینتان دخول کند و اگر جیک بزنید فاشیست و راست رادیکال هستید.
افسانه چپ فقط روی کاغذ و در مقام تئوری گولزنک است، در پراکسیس مساوی است با تباهی و شرارت. چپ مطلقا از دایره انسانیت خارج شده. چپ مساوی شده با زامبی. دیگر جنگی میان راست و چپ در کار نیست. پیکار آخرالزمان پیکار بین انسان و زامبی است. چپ با اقلیتتراشی و دامن زدن بیوقفه و غالبا فریبکارانه و بیمورد به مقولهی تبعیض و صدالبته با برساختن تبعیض معکوس (نژادپرستی معکوس، تبعیض جنسیتی معکوس، دگرباشپرستی و تروریستپرستی) و تاکید بر مساوات زورگای فارغ از شایستگی به جای برقراری تعادل و عدالت واقعی، زمین را به فاضلابی متعفن بدل کرده است.
آخرین شاهکارش را چندی پیش در ایرلند دیدیم. پس از مستراح کردن فرانسه و بلژیک و سوئد و آلمان و… بوی گند دستاورد چپ از همه سوراخها دارد بیرون میزند.
راه رستگاری نسبی انسان و زمین، نفی مطلق دستورالعمل فرقهی گلوبالیستها و بازگشت به میهندوستی و ملیگرایی است. بله روی کاغذ بسیار جذاب است که از بیمعنا بودن مرزها و قراردادی بودن مرزها بنویسیم. اما در مقام عمل کدام ابلهی حاضر است درب خانه و پنجره اتاق خوابش را باز بگذارد تا هر زامبی متعفنی با نعرهی مقدس از راه برسد و خودش و همسر و فرزندانش را بسپوزد و کاشانهاش را بسوزد؟ واقعا دیگر بس است. این حرفهای مفت باطل و در مقام عمل تباه دیگر نباید هیچ انسان خردمند و شرافتمندی را فریب بدهد. این حرفها فقط درخور فرقهی زامبیهاست.
زنده باد ملیگرایی و میهندوستی. ورود و دخول زامبی مطلقا ممنوع.
درباره دربارهی علفهای خشک جیلان

تازهتزین فیلم نوری بیلگهجیلان نه بدترین فیلمش است و نه بهترین فیلمش. بیتردید ارزش تماشا دارد. لحظههای خاص هم کم ندارد مانند به سخره گرفتن مردانگی سینماتیک در هنگامهی وصل؛ دقیقا جایی که بدون کات، کات میشویم از دنیای حقیر زمستانی قصه و آموزگار هوسناک را در دوپینگ جنسیاش همراهی میکنیم (تاکید فیلمساز بر فراتر از ناتوانی عارضی و چیزی در مایههای اختگی بنیادین است. شوخی فالیک زمخت در پوستر گواه این پندار است). یا آن ادای دین محشر در نمای یکی مانده به آخر فیلم به فیلمساز محبوبش عباس کیارستمی و کمپوزیسیونهای درختاندودش.
پرگوییهای چخوفمآبانهی فیلمهای جیلان آزارم نمیدهد. این هم یک جور سینماست. زمان طولانی ادایی فیلمهایش هم اذیتم نمیکند. گاهی فیلمهای کشدار و طولانی، لطف خاص خودشان را دارند. اما با برخی از دغدغههایش یکدل نیستم.
رودربایستی را کنار بگذاریم. با هیچ بزک و دوزکی، پدوفیلی را نمیتوان احترامبرانگیز یا حتی رمانتیک دانست. در محدودهی نفرینی جهان سوم که ترکیه با وجود شلنگاندازیهایش برای اروپایی شدن، بخشی از آن است، بچهبازی و شاهد بازی و کودکهمسری و… بخشی از سنت و تاریخ مقدس و نامقدس است. پدوفیلی که مقولهی ناخنکخور و تابوزدودهی ووکیسم این زمانه استٰ به طرز شگفتانگیزی مخرج مشترک فاضلاب تاریخی مشرقزمین و چپولیسم امپراتوری رسانهای غرب شده است.
پیش خود شرمسارم که فیلمساز محبوبم در موضعی کاملا خنثی و بیطرف، پدوفیلی را جای رمانس قالب میکند، اما دلخوشم که ناقهرمان قصهی او پکیج کاملی از رذالتهای معمول آدمیزادگان است و فیلمساز این را هم خنثی و بیطرفانه نمایش میدهد. این رذالتهای عادی و عادتی، الگوی متعارف زندگی غالب سرنشینان زمیناند. میخواهم خوشبین بمانم و فرض کنم جیلان زیادی به هوش بالای تماشاچیان (همان غالب آدمیزادگان) اعتماد داشته و تلاش آموزگار برای والایش پدوفیلیا به رمانس هم تکهی دیگری از رذالتهای این شخصیت فرهیخته(!) است.
در نگاه من درباره علفهای خشک، در قیاس با فیلم قبلی جیلان درخت گلابی وحشی و دغدغههای خطیر و بزرگش چند گام به پس است. تجربهی تماشای آن فیلم که کاش میتوانستم به وقتش دربارهاش بنویسم، جادویی و هولناک بود و تکههای بیقیمتی برای آرشیو سینمای ذهنم به یادگار گذاشت. کابوسی که در آن سگ به رود پرید… و آن چاه پایانی و میراث پدر. یاد باد!
نبودن
یک
زیستن عبث است و زیستن در ظلمت ظلم، دوچندان عبث. سرزنشی اگر هست شایستهی رنجبرندگان نیست؛ بر گشنیگران است.
دو
کار دنیا مختصر است به ظلم و ظلمت. ظلمتش ذاتی است و ظلمش دسترنج آدمیزادگان.
سه
شاید برای عافیت، نقش زیستن بازی کنم اما ثانیهای مداراگر این بیهودگی نبودهام.
چهار
در تصور بیهودگی هستی، دلتنگترم از سگ دردانهای که روزی با شور و هیجان سوار ماشین صاحبش شده، بی آنکه بداند قرار است رها شود در جادهای پرت. چه کسی میتواند آن بغض و اندوه بیکران تحملناپذیر را حتی خیال کند؟ من که فکر کردن به بهت معصومانهی جاری در لحظهی وقوع این بیداد، برای دقمرگ شدنم بس است.
پنج
چون عاقبت کار جهان نیستی است
انگار که نیستی…
انقلاب مهسا شکست خورد. لطفا انقلاب بعدی!
اطلاق واژهی انقلاب از أغاز از سر خوشخیالی بود. جنبش واژهی درخوری برای اتفاقی است که افتاد و سپس افتاد.
انبوه متعصبان، برای رد چنین حکمینیازی به استدلال نمیبینند و مصدر حکم را با حوالت آلت به خواهر و مادر، نوازش میکنند. اما در داوری تاریخ، وضعیت پیچیدهتر است.
جستارهای پرشماری نگاشته شده بر جنبش مه ۶۸ فرانسه. بخشی از آنها وصف خواستهای معترضان و بخشی شرح شکست و سرکوفت جنبش است. اما امروز در نگاهی منصفانه باید اعتراف کنیم هیچ کشوری به اندازهی فرانسه منطبق بر چپگرایی خواستهای مه ۶۸ نیست. فرانسهای که تیم ملیاش را سیاهان و قریب نیمیاز جمعیتش را مسلمانان بیاعصاب رگگردنی شکل میدهند و بی.تردید بانفوذترین مملکت اسلامیروی زمین است. فرانسهای که سینمایش و حشنوارههای ثروتمند اثرگذارش، دگرباشی جنسی و امحای کانون خانواده را ترویج و تکریم و تقدیس میکنند و حد اعلای برهنگی و من بگا تو بگا را در فیلمهاشان با بیپروایی کبریایی، به نمایش میگذارند. آیا کاسپار نوئه چیزی کمتر از ابرانسان خیالی جوانان ۶۸ است؟ فرانسهای که با فاصله، woke ترین و لیبرالترین تکه از خاک مزخرف جایی موسوم به زمین است (و اساسا قرابتش با اسلام از همین روست؛ برای خودویرانی و امحای هویت و تشخص که غایت آرزوی چپگرایان است و مثال متاخرش را در آمریکای تحت زعامت حاجحسین اوباما و عروسک خیمهشببازی سیلیکونیاش شاهدیم). میبینید؟ جنبش مه ۶۸ سرکوب شد اما شکست نخورد بلکه فاتح تمامعیار آن نبرد بود. تمام خواستهای معترضان چپول آن روزگار، به عالیترین شکل به بار نشست و فرانسه شد همین منجلابی که اکنون است؛ کشوری که با پذیرش استفراغی مهاجران متوحش، غدهی سرطانی ایدئولوژیک اروپاست و متاستاز بنیادگرایی دینی غنوده در آن، دیر یا زود تمام اروپا را درگیر خواهد کرد. سوئد و بلژیک و آلمان گرچه در زمینه …ون دادن به مهاجران مسلمان، سودای رقابت با فرانسه را دارند اما انگشت کوچک این امالقرای چپول هم نمیشوند. این تحلیل گرچه شنیع و رکیک، اما به طرز تاسفباری دقیق است.
من شباهتهایفراوانی میان خواستهای جنبش مهسا و جنبش مه ۶۸ میبینم. نسل زی ایرانی دقیقا چند دهه بعد، پا به همان مسیر گذاشته. این سیر طبیعی تاریخ است: ظهور پستمدرنیسم و افول کلانروایتها. تنها تفاوت جنبش مهسا با مدل فرانسوی، بیزاری زایدالوصف از دین و همه مقوله.های مرتبط به آن است اما این وجه آشکار را رسانههای چپول سرکوب میکنند و با تکیه بر شعار اوجالانی زن، زندگی، آزادی به ضدیت با مفهوم میهن و ملت میپردازند و اقلیتی یکدرصدی را میخواهند به عنوان اکثریت جا بزنند و در این راه پشتیبانی محض گلوبالیستها را دارند این یک درصد بیوطن جهانوطن، گرچه باوری به دین و خدا و برساختههایی از این دست ندارند اما ارادت فوقسنگینی در رکوع به اسلام دارند که از جنس همان مازوخیسم غریب فرانسوی است. اینها با جدیت، منویات امثال جرج سوروس را مو به مو پیاده میکنند: آخرین ضربه تبر را بر جان مفهوم میهن فرو آر و چندپارهاش کن.
انقلاب پنجاهوهفت عالیترین تجلی اتحاد چپولیسم و اسلام بود. مفعولیت روشنفکران چپول ایرانی و نزاع خونین درونگروهی.شان برای …ون دادن به روحانیون، فصل جذابی از تاریخ است. جنبش مهسا از اساس باب طبع چپولها بود. با افتخار شکستش را اعلام میکنم: شکست چپولها برای برفنا دادن موجودیت ایران. ادعای تکریم زن از سوی احزاب وحشی و ضدایرانی، کثیفترین شوخی تاریخ است. میزان قتلهای ناموسی در آن حوالی، بهشدت منطبق است بر جایگاه زن در مکتب حضرات.
ما در یک شلمشوربای مضحک تاریخی گرفتار شدهایم. چپها برای حفظ اسلام و اساس جمهوری اسلامیجانفدا شدهاند. اگر گیج شدهاید کافی است به فرانسه نگاه کنید. فرانسه بهترین کیس برای درنگ است: سرسام رقتانگیز چپولیسم. خودامالهگری تراژیکمیک تا آخرین اینچ.
مردم آگاه ایران پس از گذر از ایدئولوژی موروثی تحمیلی، در حال گذار بدون درد و خونریزی از چپولیسم یکدرصدی صاحب ثروت و رسانه هستند و اجازه خواهند داد فرانسه در جایگاه مدفوعاندود خودش بیرقیب و تنها بماند و با مگسهای چاق چاقوکشاش صفا کند. اینجا ایران است و ایران خواهد ماند. پاینده ایران.
نقد سریال پوست شیر

در پایان سال ۱۴۰۱
یک
در سالی که گذشت همه چیز زیر سایهی خیزش بزرگ مردم علیه ستم و ناکارآمدی سیستم حاکم قرار گرفت. وضعیت فجیع اقتصادی هم نتوانسته بود اکثریت مردم را متحد و همدل کند اما بار زور که زیادتر از حد تحمل شد تهوع مزمن سرآخر به استفراغ انجامید. دیگر داستان کثیف کرونای چینی تمام شده بود. وقت دو کلمه حرف حساب بود. درخواست مردم برای آزادی در سبک زندگی یعنی مخالفت با اساس یک ایدئولوژی. چنین خواستی فراتر از هر خواستی برای تغییر است و خوشبختانه سرکوبشدنی هم نیست. در واپسین ساعات سال هزاروچهارصد و یک، درود و احترام نثار میکنم به همهی هممیهنان مظلومیکه خون پاکشان بر این زمین همیشهخاموش ریخت و جان عزیزشان را در راه رهایی از دست دادند. همدردی وهمدلی تام با بازماندگان آنها کمترین وظیفهی ما جاماندگان عافیتطلب است.
دو
انتشار چهارمین کتابم، رمان تفنگ آلخین همزمان شد با نخستین روزهای جنبش مهسا. این رمان را از سال ۱۳۹۹ آغازیدم و در نیمهی دوم هزاروچهارصد به پایان رسید. در این بازه هم مادرم را از دست دادم و هم پدرم را. برای خودم جای شگفتی است که در بحبوبحهی این مصایب چه گونه رمانی شوخ و شنگ و سرحال و معمایی نوشتم. اما عجیبتر این است که نفی مردسالاری، نقد مرد طبقه متوسط ایرانی و دعوت به بازشناسی زنان، زیرمتن و بلکه جانمایهی این رمان است. این اشارت ازهمان تقدیمنامهی کتاب تا آخرین صفحهاش جاری است. جنبش عظیم زن، زندگی، آزادی دنبالهی طبیعی فضایی است که در متن کتاب آشکاره است. دعوتتان میکنم به خواندنش: سادهترین راه، مطالعهی آنلاین از سایت طاقچه است. برای خرید نسخه کاغذی کتاب هم میتوانید به این آدرس به من ایمیل بزنید:snowmag@yahoo.com
سه
در سال آتی مجموعه شعری منتشر خواهم کرد. و اگر بشود کتابی نیمچهفلسفی دربارهی مرگ.
چهار
آرزویم این است که سرزمین عزیزم، ایران، هرچه زودتر روی آزادی و خوشبختی ببیند. همه زیادی خستهایم.
زن زندگی آزادی
یک
حدودا ده ساله بودم که از وجود چیزی به نام کیوی خبردار شدم. ما شمالیها خیلی زودتر از خیلی جاهای ایران با این میوهی توقشنگ بیرونزشت آشنا شدیم. پدربزرگم در اولین فرصت باغ کیوی برپا کرد. کیوی از دیرباز روی زمین بود اما ما به دلیل ایرانی بودنمان نمیشناختیمش. جبر جغرافیایی.
این روند آشنا شدن با چیزهای تازه در تمام مسیر زندگی استمرار داشته. برای نسل بعدی کیوی از بدیهیات زندگی بود اما هنوز مثلا چیزی به نام موهیتو به گوشش نخورده بود. موهیتو برای آنها همان غرابت کیوی نسل ما را داشت.
برای نوجوان امروز درکش آسان نیست که روزگاری چیزی به نام اینترنت وجود نداشت. تلفن همراه وجود نداشت. تلویزیون رنگی وجود نداشت و… . همانطور که شکل زندگی و صدالبته مرام پدران نسل ما برای خود ما درکناپذیر و گاه نفرتانگیز بود.
میوه و تکنولوژی که نمونههایی پستاند. زندگی هر روز معنا و جلوهی تازهای پیش میکشد که از اندیشهی پیشینات اگر نه شرمسار که سرخورده میشوی. نوجوان امروز برای ارزشهای قراردادی اجتماع پدرسالار تره هم خرد نمیکند.
نسل نو در قفس نمیگنجد. هم خیال پرواز دارد و هم ارادهاش را.
دو
اجتماع خسته دارد رودل چندهزار سال زورگویی ماسکولین را استفراغ میکند. یاد فیلم جشن توماس وینتربرگ میافتم. سکانس باشکوه میزیدن بر نرهخری به نام پدر.
سه
اگر زنان حضور پررنگ در این اعتراضات نداشتند جامعه بینالمللی چه در سطح سیاسی و چه در سطح چهرههای نامدار کمترین توجهی به آن نمیکردند گرچه در سطح سیاسی بهرغم چند حمایت آبکی، جملگی از غرب و شرق خواستار سرکوب هرچه زودتر اعتراضات و ادامه دادن به استثمار منابع غنی آلی و معدنی ایران بودند.
چهار
به شکلی پارادوکسیکال گرایش بسیار جدی گلوبالیستها برای مانور روی مقوله زنان در برابر خواست همیشگی آنها برای بقای جمهوری اسلامیقرار گرفته است.
پنج
مخمصه سیاسی جالبی شده. اکثریت قاطع راستیهای آمریکا و از جمله ترامپیستهای جملگی کندذهن که خودشان را بایدیفالت علیه جمهوری اسلامیمیدانند اعتراضات ایران را فریب گلوبالیست.ها میدانند و میگویند از معترضان حمایت نکنید چون این فقط یک نمایش است.
شش
شاید اگر تنها درد این مردم اقتصاد بود میشد با ترفند و کلکی آرامشان کرد که البته همین هم نه در اراده و نه در توان این مسئولان است. اما سبک زندگی چیزی نیست که بتوان بیش از این بر تحدیدش پا فشرد و گرد آن زورآزمایی کرد.
هفت
وسط جنگ روانی، آدمهای خردمند خبرها را باور نمیکنند. خودشان خبرها را میسازند.
هشت
مسعود کیمیایی در نخستین روزهای این اعتراضات، حکیمانه دعوت به دست کشیدن از وسطبازی و پررنگ کردن خطکشی کرد. او از قیصر یاد کرد و پاشنه ور کشیدن. قیصر بهراستی یک متن هنری ماندگار و تاریخی است. ابعادش به قدری وسیع است که هر کس میتواند از گوشه و زاویهای به آن بنگرد. من از بین تمام جنبههای بسیار مهم این متن، نگاهم را معطوف میکنم به گفتوگوی قیصر و خاندایی. از دل همین گفتوگوست که انگارههای پوسیدهی اساطیری، تار و مار میشوند و رخوت حقطلبی جایش را به دینامیسم حقجویی میدهد. «نزنی میزننت خاندایی» فقط یک مونولوگ ماندگار باب طبع عشقفیلمها نیست، یک مانیفست است. سیلی محکمیاست بر صورتک پوک پهلوانی.
نه
از پرواز دستهجمعی گنجشکها باید آموخت. احتمال شکار یک گنجشک تنها با چنگال شاهین بسیار بالاست اما احتمال شکار شدنش در یک پرواز گروهی صدتایی، یکصدم مقدار پیشین است.هارمونی همبستگی (نهفقط دلی بلکه جسمانی) تنها راه بقاست.
ده
اگر تحلیل سیاسی را از منابعی میگیری که سیاست برایشان بیزنس و محل ارتزاق است، وای به حالت.
***
پی نوشت: بندهای بالا بخش کوچکی از پستهایی هستند که در گرماگرم خیزش هزار و چهار صد و یک (پس از قتل مهسا امینی) در تلگرام منتشر کردم.
تفنگ آلخین ؛ رمان رضا کاظمی

تازهترین رمانم با عنوان تفنگ آلخین Alekhine’s Gun منتشر شد. رمانی دویست و بیست و چهار صفحهای با بهای صد هزار تومان.
تفنگ آلخین یک رمان معمایی است با مضمونی روانشناختی و طنزی سیاه. روایت اولشخص از یک راوی خیلی خاص و عجیب.
آلخین یکی از نخستین قهرمانان رسمیشطرنج جهان و بیتردید مرموزترینشان بود و «تفنگ آلخین» هم عنوان یک تاکتیک مرگبار در شطرنج است که بهندرت رخ میدهد. برای لذت بردن از این رمان نیازی به دانستن شطرنج ندارید. کافی است داستانهای معمایی پر از تعلیق و ییچش و بازیگوشی را دوست داشته باشید تا حسابی لذت ببرید.
تفنگ آلخین به لحاظ بازیگوشی بسی فراتر از کتاب قبلیام «کاپوزی» است اما به اندازهی آن سیاه و تلخ نیست. لاقیدی سرخوشانهای دارد که وامدار فیلمهای نوآر و کارآگاههای کلبیمسلکشان است. به یک معنا، تفنگ آلخین دقیقا یک رمان ایرانی با کارآگاه خصوصی است؛ چیزی که در واقعیت اجتماعی ایران، وجود خارجی ندارد.
از تلاش و زمان زیادی که برای نوشتن این رمان صرف کردهام حمایت کنید و بخرید و بخوانیدش تا رغبت کنم باز هم داستان متفاوت دیگری بنویسم.
چه کسانی از تفنگ آلخین لذت خواهند برد؟
۱- دوستداران داستانهای معمایی
۲- دوستداران مباحث روانشناختی
۳- دوستداران سگ
۴- دوستداران شطرنج
۵- دوستداران کباب
۶- دوستداران چالشهای زن و شوهری
۷- دوستداران تکنیکهای روایی
۷- دوستداران ادبیات پسامدرن
۸- دوستداران سینما
۹- دوستداران فرهنگ و هنر
۱۰- دوستداران این حقیر
روی جلد مزین است به عکس دختر زیبایم جکی. جکی یکی از شخصیتهای اصلی این رمان و تنها شخصیت واقعی آن است. کتاب مشترکا به او و بابی فیشر تقدیم شده است:
برای بابی فیشر که تقریبا همیشه راست گفت
برای جکی براون که همدم همهی لحظههای نوشتن این کتاب بود.
برای سفارش کتاب به من در تلگرام پیام بدهید.
@soofiano
یا به این آدرس ایمیل بزنید.
snowmag@yahoo.com
نظر یک خواننده درباره دو کتابم

?
یک سال و یک روز با رضا کاظمی
حساب و کتاب دقیق روزها در حوصلهام نمیگنجد.
تقریبا یک سال پیش بود که کتاب «فیلم و فرمالین» را از برادرم علی هدیه گرفتم.
دیروز بعد از یک سال تمام، کتاب را با تمام ارجاعات متعددش به پایان رساندم.
یک سال غوطهور شدن مابین فیلمهای سینمایی و سپس استفاده از تجربه تماشای آنها برای شناخت مصداقی عناصر روایت.
غالبا آدم تندخوانی هستم، اما روند تهیه و تماشای چند صد فیلم ابدا آسان نبود.
اما با این که رنگی از فیلم دیدن به شکل تفننی نداشت، سر اسر لذت بود و یادگیری.
نظر به عادت دیرینهام در انتخاب کتاب بعدی برای خواندن دقیقا بعد از اتمام کتاب قبلی به کتاب خانه سرک کشیدم.
بعد از کمیبالا و پایین دوباره به اسم رضا کاظمیرسیدم.
حتی روحم خبر نداشت و ندارد که رمان «کاپوزی» کِی و کجا به دستم رسیده و اگر من آن را در کتابخانه گذاشتم، چرا به خاطر ندارم؟
با این حال روز بعد رمان کاپوزی را دو بار خواندم.
بار دوم بی اختیار خودکار و کاغذ برداشتم و همراه با مکاتبات داستان نکتهبرداری کردم. شخصیتها، ویژگیهایشان، دیدگاههایشان، زیرمتنها، رویدادها و هرچیزی که با یک بار خواندن از نظر پنهان میماند یا نمیماند.
تجربه ای کاملا جدید از درک یک روایت (دست بر قضا با قلم کاظمی).
چیزی شبیه به امتحان خرداد که در پایان سال تحصیلی برگزار میشود. حس میکنم که نمره قبولی را گرفته باشم.
باری، تمام عاشقان فیلم دیدن و داستان خواندن را به تجربه این دو کتاب دعوت میکنم.
ماهان فکری