در مکتب خیابان

برای من هیچ لذتی فراتر از غرق شدن در فرهنگ عامه نیست و البته گاه هیچ زجری بدتر از مواجه شدن با برخی جنبه‌های آزارنده‌ی این فرهنگ نیست. اما در نهایت حقیقت آن‌جاست؛ وسط زندگی روزمره‌ی سخت و تن‌فرسای آدم‌های کوچه و خیابان. هیچ اندیشه‌ای پشت مونیتور و صفحه‌کلید شکل نمی‌گیرد. هیج اتفاقی در پستوی روشنفکری نمی‌افتد. باید رفت وسط زندگی و رنج و خستگی را در زیر و بم  اجتماع دید. وسط همین زندگی است که می‌شود دید سرخوشی‌های کوچک چه دل‌خوشی بزرگی برای بسیاری از انسان‌های دست‌خالی‌اند.

دوری از اجتماع و خزیدن در لاک روشنفکری، مایه‌ی مرگ تدریجی است. باید از این لاک بیرون آمد و در احوال انسان‌ها سیر کرد. در مکالمه و هم‌نشینی است که زیبایی راستی‌ها و زشتی ناراستی‌ها را می‌شود با تمام وجود درک کرد. زندگی آپارتمانی در ذات خودش حقارت‌بار است و باید آن را محدود به استراحت و خواب کرد. باید بزنی بیرون و نگذاری فضای فکر و تنفست به اندازه‌ی چس‌مثقال متر مربع یک خانه‌ی دل‌گیر باشد. باید هم‌قدم خیابان‌ها شد.

گاهی سکوت

رنج بسیار رفت در این زندگانی نامراد تا رسم سکوت را بیاموزم. دشوار است و جانکاه، سکوت کردن در برابر ناروا و نامردی، اما گاهی فقط باید به سیل بی‌امان زشتی‌ها خیره ماند و هیچ نگفت. چه تحمل‌ناپذیر می‌شد زندگی اگر زمان نمی‌گذشت و حقیقت را با خود نمی‌آورد. اما خدا را شکر. زمان همیشه می‌گذرد و بر کرده و ناکرده‌ی ما قضاوت می‌کند. و بر زخم‌ها مرهم می‌گذارد.

نامه‌ای برای دوست

برادرم

امیدوارم این چند خط را بخوانی و بدانی که دست‌کم یک نفر هست که در این روزهای بدت به فکرت هست. تاوان دانایی، رنج است. زندگانی چیزی جز رنج نیست، خاصه که به احوال انسان و بیهودگی این رنج کشیدن آگاه باشی. چنان که خودت بارها زمزمه کرده‌ای «وسیع باش و تنها و سربه‌زیر و سخت». تو با فلسفیدن آشنایی و می‌دانی فیلسوفان رنج‌‌مندترین و تنهاترین آدم‌های دوران‌ها بوده‌اند. دیگران اقیانوس را دل‌انگیز می‌بینند و در سطحش تن به آب می‌سپارند، اما فیلسوف غوص می‌کند و از ظلمت ژرفا باخبر است. تو سر به اعماق اقیانوس برده‌ای و دیرینگی فرسوده‌ی آن را به چشم دیده‌ای.

برادرم

آدمیزاد برای تحمل بار بی‌معنای زندگی، بهانه می‌خواهد و عشق زیباترین بهانه‌ی زندگانی است. عشق تو محصول ادراک خود توست. عشق ناب را نیازی به بازتاب و مکالمه نیست. تو سهم خودت را، سهم خدا و انسان را رعایت می‌کنی و همین کافی است. چه باک که در بیکران برهوت، آوای غمگنانه‌ی تو را انعکاسی نباشد.

برادرم

زندگی رسم جنگیدن برای بقاست. می‌دانم و می‌دانی که وقتی بقا بهایی نداشته باشد جنگیدن برای هیچ، بیهوده‌ترین کار است. اما اگر قرار است بار گران و فرساینده‌ی زندگی بی‌اجر را آن هم در این سرزمین بی‌مهر و بی‌گهر بر دوش بکشیم، بگذار حضورمان دل‌گرمی‌کوچکی برای دیگرانی چون خودمان باشد که تا همین‌جای زندگی را هم به دل‌گرمی‌دیگرانی که اندیشیده و آفریده‌اند، تاب آورده‌ایم. بمان و بنویس و اخگری باش در شب برهوت.

برادرم

پروردگار  ـ چنان که من می‌شناسم ـ با همه‌ی سرسنگینی‌اش مهربان است؛ ذاتش این است حتی اگر خودش نخواهد. مهرش بر تو و زندگی‌ات بتابد و گرمی‌ببخشد.

یا علی

مکالمه و سکوت

یک

بدبختانه زندگی مصداق آن حقیقت علمی‌نیست که در دوران مدرسه از آهن‌ربا آموخته‌ایم (که هم‌نام‌ها همدیگر را دفع می‌کنند و غیرهم‌نام‌ها همدیگر را جذب). تا دیده‌ام نکبت، نکبت به خود جذب کرده، بی‌پولی بی‌پولی مضاعف به بار آورده، پول به پول بیش‌تر انجامیده، درد به دردی بزرگ‌تر، بدبیاری به بدبیاری بیش‌تر، تنهایی به تنهایی فزون‌تر، رنج به رنج گران‌تر و…

دو

بهترین نعمت زندگی، داشتن دوستانی خوب است و یکی از شرمساری‌های بزرگ، داشتن دوستان نادان. فقط در وقت خوب مصائب است که میزان درک و درایت آدم‌ها روشن می‌شود.

سه

انسان چیست جز رابطه‌اش با جهان و انسان‌ها؟ در تفرد، معنای انسان مخدوش می‌شود. هر سخنی نیازمند مخاطبی است. مکالمه در سلول انفرادی شکل نمی‌گیرد.

چهار

این همه فیلم دیدن و کتاب خواندن چه‌قدر ما را انسان‌تر ساخته؟ اصلا از این همه فیلم و کتاب چه ارزش افزوده‌ی انسانی به دست آورده‌ایم؟ وقتی پاسخ‌مان به رنج دیگران، سکوتی رذیلانه است اگر لبخند و قهقهه نباشد.

پنج

گاهی سکوت بیش از آن‌که سرشار از ناگفتن باشد از جنس گفتن است؛ کنش‌مندی محض است. درک اهمیت سکوت، برای بیش‌تر آدم‌ها بسیار دشوار است؛ و از این رو استراتژی سکوت اغلب به شکست منجر می‌شود. سکوت زاهدانه را نباید با سکوت رذیلانه یکی دانست.

مهدی مهدوی کیا: یک رخداد بامعنا

خداحافظی مهدی مهدوی‌کیا از فوتبال برای هر ایرانی معنا یا اهمیتی دارد (یا ندارد) اما برای من که با او از نوجوانی تا چندقدمی‌میان‌سالی پیش آمده‌ام نهیب‌زننده به پایان یک دوران است و معیاری شاخص برای پایان جوانی و با کله به سوی اضمحلال رفتن. سپیدی خط ریش مهدی خط پایان بی‌قراری و هیجان من هم هست. یاد باد خاطره‌ی معصومیتی که دیگر در خواب هم به سراغم نمی‌آید.‌ دل‌ودماغ نوشتن نداشتم این روزها، اما وداع مظلومانه‌ی مهدی نازنین و محبوب و محجوب، برای من یک رخداد است؛ رخدادی بامعنا و تاریخی؛ آغاز یک پایان.

از پا نشسته‌ام

از دست‌ رفته‌ام

اما خیال من هنوز

پُر پرواز است

هرچند

با سایه‌های بلند غروب نمی‌دوم

هرچند

تا کشف انزوای باغ نمی‌روم

اما هنوز هم

پا، این پای بی‌هم‌پا

مثل عصای اعجاز است

دستم ، همین دست خسته

بال زلال پرواز است

مرد، کلاه و تنهایی

یک

دور‌و‌بری‌هایم از دکتر و مهندس تا همکار مطبوعاتی، حال‌شان خوش نیست. یا از بی‌پولی می‌نالند یا اکثریت قریب به اتفاق‌شان درد بی‌عشقی و بی‌زنی دارند یا دست بالا از ازدواج‌شان ناراضی‌اند و… خلاصه‌ من در این حوالی کسی را نمی‌شناسم که حالش خوب باشد. شاید هم همه نقش بازی می‌کنند. به گمانم اول و آخر همه‌ی بدبختی‌ها از پول است و در درجه‌ی بعد از فضای بسته و غم‌انگیز اجتماع. سال ۹۲ هر جور حساب کنیم اوضاع اقتصادی همه‌مان بدتر خواهد شد. استثناها را فراموش کنید. از یک جمع بزرگ نگون‌بخت حرف می‌زنم. فضا هم برای نفس کشیدن تنگ‌تر خواهد شد. کیفیت و سرعت اینترنت هم به‌شدت بدتر از این خواهد شد. آدم‌ها هم از هم بیش‌تر دور خواهند شد. هرکس کلاهش را بیست انگشتی خواهد چسبید تا باد نبردش. خلاصه خوش می‌گذرد. در تقاطع میلر (برادران کوئن) جمله‌ی درخشانی هست: «احمق‌ترین مرد کسی است که دنبال کلاهش که باد برده، بدود.» خوش به حال خودم که کلاهی ندارم.

دو

زندگی رسم آموختن و سلوک است. سلوک هم بی بلد و مرشد ممکن نیست. ذات آدمیزاد است که به بزرگ‌تر از خودش توسل کند یا از او الهام بگیرد. اما بدبختی این است که همه‌ی مرشدهای مفروض و احتمالی، خودشان هم آدم‌هایی به‌غایت ضعیف و شکننده‌اند. یا از شدت تحجر و تعصب، قابلیت سازگاری با دگرگونی‌های زمانه را ندارند. خلاصه‌اش این‌که مرشد یک آرمان است و آرمان اساسا یعنی کشک. ما همیشه تنهاییم. باید تنها گلیم‌مان را از آب بیرون بکشیم. همیشه در ناکامی‌ها و دل‌تنگی‌ها تنهاییم. تنها در قبر می‌گذارندمان. تنها می‌پوسیم. قهرمان بیگانه‌ی کامو نمی‌داند چه مرگش است؛ نه چیزی غمگینش می‌کند و نه چیزی او را به سرخوشی می‌رساند. اما سرآخر، دوست دارد دست‌کم در هنگام اعدامش جمعیت زیادی برای تماشا بیایند. تنهایی بدترین کابوس آدمیزاد است.

سه

روزگاری این‌جا با حضور دوستانی (هرچند مجازی) رونقی داشت اما حالا قبرستان متروکی است. نه این‌که رهگذر ندارد. تا بخواهی دارد. اما چشم‌ها مثل جغد خیره می‌شوند به سطرها و پلک‌های خسته مثل کرکره‌های فولادی سقوط می‌کنند (با صدای دالبی سراند). محال است یادم برود در این سال‌های بد، همه چه حال بدی داشتیم. لااقل می‌شود قصه‌اش را نوشت، به تصویرش کشید. برای آیندگان واگویه‌اش کرد. کابوس‌های فرامدرن محصول مضحکه‌ی «اصلاحات» بود و کابوس‌های فرامدرن ۲  محصول همین روزها خواهد بود.

چهار

روی کلاهت بر رخت‌آویز

خاک نشسته پدربزرگ!

پنج

تعطیلات نوروزی رو به پایان است. و من دلم مثل دوران دبستان، تنگ و سیاه شده. از مرد بودن و کار و مسئولیت و توظف بیزارم. اما غم نان را چه کنم؟ غم دل را چه کنم؟ غم چشمان یار را چه کنم؟

به پیشواز بهار

یک

یه سالی ماهی قرمز سفره هفت‌سین‌مون تا عید سال بعد زنده موند. اون سال هر وقت تو خونه تنها بودم و احساس تنهایی می‌کردم یهویی یادم می‌اومد که یه موجود زنده‌ی دیگه هم توی خونه‌مون هست و تنها نیستم.

دو

چهارشنبه‌‌سوری را همیشه دوست داشته‌ام هرچند بدجور یادآور خاطره‌های غمگین نوجوانی است. هرچند سال‌هاست رسمش را به جا نمی‌آورم. هرچند پیر و خسته‌دل و ناتوان شدم…

سه

حال‌وهوای عید را دوست دارم. دو داستان از کتاب کابوس‌های فرامدرن هم در همین حال‌‌وهواست. امسال هم داستان کوتاهی نوشته‌ام که به نوروز ربط دارد و در بهاریه‌های مجله‌ی «فیلم» وبژه‌ی نوروز منتشر خواهد شد.

چهار

بهار آن است که خود ببوید نه آن‌که تقویم بگوید. (سلمان هراتی)

پنج

بهار، بهار، چه اسم آشنایی…

تنهایی

یک

خیابان خیس باشد و بوی خوش خاک باران‌خورده توی هوا باشد و دلت خوش نباشد و پا خسته باشد و کسی در خانه منتظرت نباشد و جیبت خالی باشد و دستت توی جیبت باشد و دنیا به فلانت نباشد. این آغاز یک پرسه‌ی تنها و سرگردان شبانه است. ما رفتیم. تنها.

دو

همه چیز تازه‌اش خوب است مگر دو چیز: رفیق و عشق.

سه

اندر دل بـی وفا غم و مـاتـم باد
آن را کـه وفا نیست ز عالم کم باد
دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد؟
جز غـم که هزار آفـریـن بر غم باد
(مولانا)

چهار

این روزها دختر سیدجواد دم ترمینال جنوب فال حافظ می‌فروشد. چادر هم که از سرش بیفتد حرجی نیست. چون یک لاخ مو برایش نمانده. با صدای بی‌دندان می‌گوید: «همه‌ش تقصیر اون فروغ پتـیاره است. خدا بیامرزدش.» (خدا بیامرزدش)

پنج

مونولوگ: من جونم بسته به غمه. تو هم این بار شدی بهونه. تو نباشی به حال خودم گریه می‌کنم. باشی به هر حال هردومون.

شش

می‌خوام از دست تو گهواره بسازم/ سر بذارم روی دستات به سعادتم بنازم…. (فرمان فتحعلیان)

هفت

رها کن پسر! تقدیر تو تنهایی است.

دل‌تنگی و تدبیر

یک
مرد پیش خودش فکر می‌کرد چرا تمام زن‌ها دست‌شان سرد است. و حواسش نبود فقط زمستان‌ها از لاک بیرون می‌آید.
دو
آدم وقتی دلش گرفت از پی تدبیر می‌رود. اما در خانه‌ی او حتی آب معدنی هم نبود.
سه
ترانه رضا صادقی و بابک جهانبخش را پلی کرد: سراغی از ما نگیری، نپرسی که چه حالی‌ام…
چهار
گل از گلش شکفت. امروز می‌شد تصویر محو کوه‌های تهران را دید. بیخود گریه‌اش گرفت. مرد که گریه نمی‌کنه…
پنج
دیشب خواب خیلی بدی دیدم. صدقه خرافات است؟ شما که عقلت زیاده بگو پس چه‌کار کنم دفع بلا شود؟ تعریفش کنم شرش زایل می‌شود؟ خب پس گوش کن…

فریادها و نجواها (۲)

چاقو در آستین… پنبه بر لب… چادرنماز گل‌گلی… قبر غمگین پدربزرگ… انرژی هسته‌ای… بی‌پولی… خیابان بی‌مروت… تنهای تنهای تنها… یاد پدر… خط چشم باران‌خورده… کبوتر روی کولر آبسال… بی مگا پیسکل… نبینم ترسو توی نفس‌هات… کنت سیلور… کوچه کفاف غم‌ام را نمی‌دهد… واروژان… تو در نماز عشق چه خواندی؟… هر چی می‌خوای بگو  از دل تنگ تو… بنگاه معاملات ملکی… ماکارونی با سویا… صدی سه… راه انحرافی… فتنه‌ی چشم تو… عا…شق…  بی تو و اسمت عزیزم این‌جا خیلی سوت و کوره… اگر میشاییل اسکار بگیرد… انتخابات آزاد… ماهی کپور… شیر پاکتی… جل خر… یا صاحب جمعه‌های تنهایی… آکوردئون‌نواز کوچه‌ی بن‌بست… شهر کتاب… شهر بی‌کتاب… شهرک زنبورها…‌هات چاکلت… آخ! که دیگه فرنگیس… طرح ترافیک… دلستر… بالستررو… پدرو دلگادو… از دو که حرف می‌زنم… مرام سامورایی… کافه نادری… جا گذاشتم عشقت را توی یخچال… گان بیبی گان… لویی آرمسترانگ… اصغر بیچاره… ترانه‌‌ی چمچاره… پوریا عالمی… سرکه‌ی سیب… مفتش الفتیش… کونه‌ی خیار… میوه در عزا طعم ندارد… چاقو در آب… چسب بر لب…

فریادها و نجواها (۱)

یکشنبه‌ی سیاه… زندگی قهوه‌ای… پسته‌ی خندان… شلوار گریان… فن حمال‌بند… عکدمی‌گوگوش… حلقه‌ای بر گوش… تسمه‌ای بر گردن… شب عید… روز اسبریزی… ویلای من… سیامک انصاری… خیمه‌ی سنگین… یارانه‌ی عیدانه… زندگی پای… اند اسکار گوز تو… بن افلک مفلوک… من خسته… لیلای مجنون… آخه تو چی می‌دونی ننه؟!… رضا موتوری… میز محسن پشگل فروش… بزکش… چهارشنبه‌سوری… رنگ صداتو دوست دارم…