سلام به عالم عشق و معرفت

سلام به عالم عشق و معرفت

دوری من و شما به درازا و زخم و چرک کشیده است. رد و سایه‌ی شما را زحمت بسیار کشیدم تا پیدا کردم. وقتی خبر حبس شما را شنیدم که خود به حبس بودم و حزن روی حزن آمد. اما در وقت حبس من، شما آزاد شده بودید و “شما خواسته” کسی نباید به سراغ شما می‌آمد. این از دل سنگ و جان رعنای شما می‌آید که شاگردی مثل شما برای من فخر است. غرض از این ورود به خلوت شما، خواسته‌ای دارم که اگر برآورده کنی مردانگی کردی که بیراه نیست و در شما سراغ داریم. من گرفتار بیماری بی‌علاجم، که خداوند درد همه را علاج است. خوش‌آمد شما را به عروسی پسرم که اسمش را رضا صدا می‌زنم در همین پاکت گذاشته‌ام، نام شما را بر پسرم گذاشتم که همیشه شما را صدا بزنم. در این دمادم آخر عمر که اجل زنگ ما را می‌زند اگر عروسی پسرم را ببینم گل از چرکم وا می‌شود و می‌خواهم هر آن‌چه طلب شما از من که حساب‌کردنی نیست و قدم و قلمی‌ندارد و قدر دارد، به آب بیندازید و فراموش کنید.

به تهران بیایید که دست و دل من سخت نیازمند شماست. حالا من دست در گردن شما عکسی به یادگار بگیرم. رفاقت و مَشتی‌گری و اُنس کم است‌، بیا داستان را از ما هم بشنو. اگر یاری کنی و دست در دست شما با بوی شما جان بدهم که چه گوارا باشد به شما جان دادن. اگر ورود شما مقبول افتاد‌، ورود به تهران به این نمره تلفن فرمایید که با صدای شما در تهران باصفا شویم. ما گرفتار هم بودیم و هنوزم گرفتاریم. طلب شما از من یک حبس است که پرداختی ندارد؛ نه حبس شما نه معرفت حبس شما، ما که عشق را به شما بدهکاریم. فقط شما به حبس نبودید، ما هم زندان حزن حبس‌تان شدیم. عرضم را در تهران به شما می‌گویم نه در کاغذ، باید کاری برای این جان سوخته انجام دهی که این انجام فقط به دست شماست. دختری دارم که سن غیبت شما را دارد. به غیرت شما نیاز است و به این‌که شما همیشه محرمید. بیایید، من زمین‌گیر و دست‌به‌دیوارم.

غیرت شما را رخصت، “صادق خان”

پی‌نوشت: با سپاس از رضا جمالی که زحمت پیاده کردن این متن را کشید.

مکالمه (۲)

–          نگاه کن. امشب آسمان دیده نمی‌شود.

–          کم پیش می‌آید آسمان این شهر دیده شود. ستاره‌ و ماه…

–          انگار شهر زیر یک نیم‌کره‌ی شیشه‌ای دودی‌رنگ محصور شده

–          یک چیزی مثل کارتون سیمپسن‌ها

–          مثل خود ناکسش

–          امروز چه‌طور بود؟

–          مثل دیروز. مثل پریروز. فقط گذشت.

–          خدا کند فردا کمی‌فرق کند.

–          خدا کند. دنیا به ما که می‌رسد شتابش می‌ماسد.

–          زیاد هم عجله نکن. ته همه‌ی این روزهای پرشتاب، مردن است.

–          و وقتی که این وسط زندگی نباشد، چه بد است مفت مردن.

–          بیا دیگر از این حرف‌های تلخ نزنیم. برایم شعری از خودت بخوان.

–          نه که شعرهایم تلخ نیستند.

–          ولی لااقل کورسوی امیدی توی‌شان هست.

–          از شعر خواندن خوشم نمی‌آید. شعر زباله‌ی روح است. می‌ریزیش دور.

–          قبلا این‌قدر از شعر بد نمی‌گفتی.

–          درست است. این اواخر زیاد مزخرف می‌گویم. راستش حال شعر خواندن ندارم.

–          پس بگذار من برایت چیزی بخوانم.

–          قبلش بگذار دو استکان چای بیاورم، روی این مهتابی به آسمان نگاه کنیم و تو شعر بخوان.

–          بله آسمان. نگاه کن. امشب آسمان دیده نمی‌شود.

مکالمه (۱)

– نوشته‌ام هرچه را باید. از همان اولین روزی که قلم در دستم بود چیزی جز سیاهی نمی‌نوشتم.

 – از همان اولش بدبین بودی.

–  آن روزها از چشمانی خیالی شعر می‌گفتم و نام بی‌نشانش را به پرواز پرنده، به آبی آسمان گیره می‌زدم. روزهای بعد از آن، داشتم دل می‌کندم. فرصتی برای عشق نبود؛ از دکه‌ی سر چهارراه روزنامه می‌خریدم و سه نخ وینستون عقابی.

– این سه نخ وینستون را توی سه تا داستانت نوشته‌ای.

– زندگی‌ام را توی شعر و داستان‌ نوشته‌ام.

– ولی حرف‌های روزنامه‌ها را نه.

– روزنامه‌ها یکی از پس هم بسته می‌شدند دیگر نخواندم‌شان.

-خریداری نداشت دلواپسی‌ات.

– هنوز هم ندارد.

– دلم گرفته.

– همیشه خریدار دل‌تنگی‌ات بوده‌ام. همه را با لبخندی تاق می‌زنم.

– تو خوب عاشقی کردی با این‌که می‌‌گفتی بلد نیستی.

– لیلی که تو باشی، جنون کار شاقی نیست.

گفتن ندارد


به هم زل می‌زنیم. گفتن ندارد. می‌دانیم دردمان چیست. خوشبختی را از دست داده‌ایم. عده‌ای دست‌وپا می‌زنند که قافیه را نبازند و وانمود کنند هنوز به چیزهایی سرخوش‌اند. ولی تلاش‌ بیهوده‌شان مثل حال‌ و روزمان غم‌ا‌نگیز است.

چشم به هم می‌گذاری و می‌بینی که یک دهه‌ی دیگر از عمرت گذشته. خسته‌تر از قبل هستی. موهایت به سپیدی زده، پای چشمت چروک افتاده… نفست سخت‌تر بالا می‌آید و این جور وقت‌هاست که هرچه بیش‌تر تلاش کنی شبیه خودت و سن و سالت نباشی خنده‌دارتر می‌شوی…

شو و شوق بازیگوشانه‌ی عاشقی دود شده و به هوا رفته… از دوستان روزگار کودکی و نوجوانی و بعد، دانشگاه و سربازی هیچ نشانی نیست… جز چند نفری که جستند و از این سرزمین بی‌بار و دل آزار رفتند، بقیه مثل تو گرفتار نکبت روزمرگی‌اند… کمی‌بالا و پایین دارد البته… مهم این است که دیگر فرصتی برای عشق و رفاقت نیست…

به هم زل می‌زنیم. گفتن ندارد. می‌دانیم دردمان چیست.

تلفنت زنگ نمی‌خورد… حالت خوش نیست.

سرت را درد آوردم غریبه جان ! بگذار برایت چند خط شعر از مهرداد فلاح بخوانم. برو چایت را بریز و بیا:

شلوغ کرده‌اند که صدا به صدا نمی‌رسد…نه؟

شنیده‌ام که پرده‌ی شن را پس‌زده

از دست بیابان گریخته

به خیابان ریخته‌اند

می‌گویند راست راست راه می‌روند

کسی به آنان دست‌بند نمی‌زند… حقیقت دارد؟

راست است که دروغ بال درآورده

از این شهر به آن شهر می‌رود… الو؟

کلاغ‌ها چرا

با قیچی‌هاشان

به جان این سیم‌ها نمی‌افتند؟

«عام‌الفیل» دوباره چرا تکرار نمی‌شود؟

شیپور کجاست؟

می‌گویند زلزله زیر همین خیابان‌ها خواب رفته است

بیدار نمی‌شود آخر…چرا…الو؟

(از کتاب دارم دوباره کلاغ می‌شوم  ـ  انتشارات آرویج)

خبر: رضا صفدری درگذشت

در غروب‌های دلگیر روزگار نوجوانی و دبیرستان و این حرف‌ها برنامه‌ای تلویزیونی ظهور کرد با نام تا هشت‌ونیم که مجری‌اش شیوه و بیان تازه‌ای در تلویزیون مغموم و مرگ‌آلود آن زمان داشت. رضا صفدری صدای خوبی داشت و حرف‌های عجیب و غریبی می‌زد که مایه‌ی تفرج و نشاط بود و بعدا فهمیدیم چه کسی آن‌ها را در دهانش می‌گذاشت. خطاب رضا صفدری همیشه به «ممد آقا» بود که پشت دوریین و کارگردان آن برنامه بود و آن موقع هنوز جناب محمد صالح‌علا جلوی دوربین درافشانی نمی‌کرد. خیلی از ماها اولین بار اصطلاح وله را از دهان همین آقا رضا شنیدیم. اولین بار وله‌های آن‌چنانی را در همین برنامه دیدیم. تا هشت‌ونیم برنامه‌ی کاملا متفاوتی بود. یک آن  دل‌چسب و گیرایی داشت. یک حس خوب جفنگ داشت که صالح‌علا با تیزهوشی خاص خودش رویش لعابی از معناگرایی مورد نظر تلویزیون‌چی‌ها چسبانده بود. ـ مثل عاشقی که با دو تا دست مرکبی خاطرخواه شازده خانوم شود ـ.  تا هشت‌ونیم یک اتفاق خجسته بود و رضا صفدری با کاکل رابین‌هودی‌ و صدای دلنشین‌اش شاخص‌ترین نماد بیرونی‌اش بود….

در سال‌های اخیر آقا رضا هم جزیی از برنامه‌های بی‌رنگ‌وبو و ملال انگیز و تبلیغاتی تلویزیون شده بود و شخصا رغبتی به دیدن برنامه‌هایش نداشتم. این البته هنر تلویزیون است که ذوق و استعداد را به تباهی و ابتذال روزمرگی و چاپلوسی دافعه‌برانگیز می‌کشاند.

دست‌کم به حرمت همان روزهای دلگیر نوجوانی و دلخوشی‌‌ام به حضور و صدای گرم و صمیمی‌ رضا صفدری در آن برنامه‌ی خاطره‌انگیز، دور از معرفت دیدم که یادی از این عزیز نکنم که سن و سالی هم نداشت. هم‌سن‌وسالان من تکیه کلام پایانی آن برنامه را با صدای آقا رضا به یاد دارند: آسمانی باشید…

و او در همین بهار و روزهای آغازین سال  آسمانی شد.

همه خواهیم مرد.

نام و یادش گرامی.

در آغاز دهه‌ی نود

نوروز امسال یک فرق کوچولو با سال‌های قبل دارد. رسما با دهه‌ی پرتلاطم هشتاد خداحافظی می‌کنیم و شیرجه می‌‌زنیم توی دهه‌ی نود؛ دهه‌ی خوشبختی. ده سال پیش در چنین روزهایی با دوست شاعر و نویسنده و شوریده‌حالم، مجید شهیدی، درد دل می‌کردم. مجید با ایمان عجیبی گفت دهه‌‌ی هشتاد دیگه مال ماست… دهه‌ی هشتاد شد و حالا هم آخرش رسیده و من مجید را در این دهه‌ی موفقیت ندیدم تا عید سال قبل که برای مراسم خاکسپاری مهدی دانش‌رفتار ـ خدا رحمتش کند ـ از رخوت خانه بیرون زدم  و گوشه‌ای از قبرستان مجید را دیدم. او هم مرا دید و وقتی خواستم بروم پیشش با دست اشاره کرد که نیا من حالم خوب نیست…

نه، دهه‌ی هشتاد دهه‌ی ما نبود. دهه‌ی هیچکس نبود. درد و داغ عزیز داشت. آن روزگار خوش جوانی دود شد. بعدش افتادیم توی دست بی‌رحم زندگی که تا می‌شد چزاندمان.

دهه‌ی نود شاید بهتر از این باشد. نمی‌دانم. دیگر حتی حرف زدن از فردا هم بی‌معنی است. زلزله و سونامی‌همه‌رقم از در و دیوار می‌بارد. یک چیزهایی را می‌بینیم و می‌دانیم. اما چیزهایی هم هست که نمی‌دانیم. بدجور حسودی‌ام می‌شود به کسانی که فارغ از هر چیز سرخوش‌اند، مرا یاد بچه‌های رویابین برتولوچی می‌اندازند که در خانه خیمه‌گاه به پا می‌کردند و حواس‌شان به هیچ‌جا نمی‌رفت، مگر سنگی بخورد توی فرق سرشان یا بیفتد وسط بساط‌‌‌شان تا متوجه شوند دنیا دست کیست. سلیمان هم باشی و باد در فرمانت باشد این سنگ مثل کارتون‌های والت دیزنی به دنبالت خواهد آمد و توی سرت خواهد خورد. حالا ببین کِی گفتم.

تو سال‌هاست مرده‌ای سلیمان… این را پرنده‌ها می‌دانند…موریانه‌ها می‌دانند… خدا می‌داند…

دهه‌ی نود ما همه خوشبخت خواهیم شد. « اینو یکی می‌گـُف. که سر پیچِ خیابون وایساده بود.»

از همه‌ی کسانی که در سال گذشته ـ و دهه‌ی گذشته ـ به هر شکلی آزارشان دادم عذرخواهی می‌کنم و طلب بخشایش دارم. ما همه مسافریم. سفر را دریاب که فرصت کوتاه است.

برای‌تان سالی پر از روشنایی و سبزی و تندرستی با مقادیر مکفی پول و یارانه آرزو می‌کنم.

———–

پی‌نوشت: پیشاپیش از دوستانی که برای‌شان اس ام اس تبریک عید نمی‌فرستم یا به اس ام اس تبریک‌شان پاسخ نمی‌دهم عذر می‌خواهم. اصلا دوست ندارم در سودرسانی هنگفت نوروزی به «برادران» مخابرات سهمی‌داشته باشم. سال نو بر همه‌ی شما  و عزیزان‌تان مبارک باشد.

پی‌نوشت ۲: مجموعه مطالب نوروزی آدم‌برفی‌ها را بخوانید و خواندنش را به دیگران هم پیشنهاد کنید و با کامنت‌های‌تان به این نشریه‌ی الکترونیک کوچک و خودمانی گرمی‌و مهر ببخشید. سپاس.

www.adambarfiha.com

پی‌نوشت ۳: سپاس بسیار برای کسانی که در سالی که گذشت مهر و برادری به من تنهای خسته هدیه دادند. تا زنده‌ام هیچ محبتی را از یاد نمی‌برم؛ زیر سایه‌ی کسی زندگی را زیسته و آموخته‌ام که قدرشناسی اولین آموزه‌اش بود ـ و چه‌قدر دلم برایش تنگ شده ـ …

تا خاک سرد مرگ

اما من در انتظار توام. تو باید بیایی، چون پایان خوب قصه‌هایی. مگر قرارمان همین نیست؟ که ما بازیگران خوب و مطیع کارگردان این نمایش باشیم و دل‌مان به صدای پای تو خوش باشد که از میان تماشائیان برآیی و چیدمان این نمایش فرسوده را به هم بریزی… پس چرا اندازه‌ی یک خواب دل‌مان خوش نیست؟

این از آن دل‌تنگی‌های پربغض و گلایه است… این از آن روزهای تلخ چشم‌به‌راهی است…

تا خاک سرد مرگ

تا لحظه‌ای که بیایی

از پشت شیشه‌های سالن انتظار

چمدان‌ها هلک‌هلک

روی فرصت معلق سفر

سوهان می‌کشند

و شاخه‌شاخه پرنده

بی‌پرواز

«مسافران محترم پرواز شماره‌‌ی ۴۵۹ …»

هواپیمایی به زمین نشست…

دینگ دینگ

هواپیمایی به آسمان پرید…

دینگ دینگ…

دلی دق کرد

دینگ دینگ…

مردی مرد

دینگ دینگ…

نقابی فروافتاد…

دینگ دینگ…

خشمی‌خروشید…

دینگ دینگ…

و این نمایش کشدار را همین‌طور ادامه بده

تا آسمانی که در مشت من است

تا پرنده‌هایی که در زمستان می‌میرند…

تا خاک سرد مرگ

چشم‌اندازی در مه

دل‌تنگی

پیش از همه چیز، چیزهایی هست که نمی‌دانی و من هم فعلا نمی‌توانم بگویم و شما هم لطفا نپرسید.

پس از این نگفتن، چیزهایی هم برای گفتن هست؛ مثل این که چه‌قدر دلم می‌خواهد برگردم به ده سال قبل و زندگی را از سر خط بنویسم. ولی چه می‌شود کرد که با هیچ پاک‌کنی نمی‌شود روزهای ثبت شده‌ی لعنتی عمر را از صفحه برداشت.

دوست دارم برای‌تان بنویسم، ولی از چه چیزی؟… پس بهتر است قیچی کنیم و بی‌خیال شویم. بگذار بماند تا روزی که حرفی برای گفتن باشد و دلی برای دل بستن.

پیشنهاد فیلم

گاهی لازم نیست کتاب تاریخ بخوانیم، هستند فیلم‌هایی که با قصه‌ای ساده و سرراست، هم سرگرم‌مان می‌کنند و هم آینه‌ی پیش روی‌مان می‌شوند. «مردی که می‌خواست سلطان باشد» جان هیوستن را که چند روز پیش دیدم برای دوستانی که ندیده‌اند تجویز می‌کنم. مهم نیست شان کانری و مایکل کین‌ مثل همیشه خوب‌اند، مهم نیست اجرای کار چشمگیر و جذاب است، مهم همان قصه است که مال دیروز و امروز و فرداست.

«چشم‌اندازی در مه» آنجلوپلوس را سال‌ها پیش از تلویزیون دیده بودم و چند روز پیش نسخه‌ی دی وی دی‌اش را سیاحت کردم. واقعا هم همراه شدن با چشم‌اندازهای بی‌پایان فیلم‌های استاد، چیزی جز سیر و سیاحت نیست؛ سفری در روزگاران و جان و جهان آدمیان. همان جور که حدس می‌زدم فیلم با تدوین مجدد (قیچی‌کاری) تلویزیون، تفاوت‌های اساسی و ماهوی داشت. قصه‌ی فیلم، سفری در طلب هویت است و نخست از جست‌وجوی پدر آغاز می‌شود و به کشف و شکل‌گیری کاراکتر سالکان این راه،  خواهر و برادر خردسال، می‌انجامد. مرد بودن؛ کار کردن برای یک لقمه نان شریف. زن بودن؛ پذیرا شدن…. بگذریم، ولی نمی‌شود گذشت. انگشت اشاره‌ی شکسته‌ی مجسمه‌ای که از آب سربرمی‌آورد و در چشم انداز آسمان و دریا دور می‌شود مگر قابل گذشت و چشم‌پوشی است؟ یکی از دل‌انگیزترین لحظه‌های سینماست. و چه شکوهی دارد…



…که همه‌ی دنیا چهاردیواریه

سه

کلاس اول دبستان هستم. سر راه خانه به مدرسه یک بقالی قدیمی‌هست ـ حتی همان وقت هم قدیمی‌بود! ـ  که یک پیرمرد و پسر جوانش دوتایی آن‌جا را اداره می‌کنند. هر روز سر راه برگشتن از مدرسه بستنی چوبی می‌خرم. به آن می‌گوییم بستنی کیم! دوقلو دارد و یک قلو. یک قلویش یک تومان و دوقلویش دو تومان. امروز بد هوس بستنی کرده‌ام و پول توجیبی هم نگرفته‌ام. می‌روم داخل مغازه و می‌گویم آقا ببخشین من پول همراهم نیست می‌شه یه بستنی دوقلو بدین. پیرمرد یک بستنی دوقلو می‌دهد و می‌گوید پولشو بعدا بیار. فردا یادم می‌رود پول پیرمرد را بدهم. پس فردا هم… و از آن محله کوچ می‌کنیم. ده سال می‌گذرد. باورش آسان نیست ولی حتی یک روز هم این قرض را از یاد نبرده‌ام. با دوست روزگار سرجوانی‌ام اتفاقی از آن محله رد می‌شویم. می‌گویم من یک کار مهم این‌جا دارم. وارد مغازه می‌شوم که کمترین تغییری نکرده. قاب عکس پیرمرد با روبان سیاه بر دیوار است. موی شقیقه‌ی پسرش به سپیدی زده. می‌گویم آقا من به شما دو تومن بدهکارم. یه‌روز بستنی دوقلو خریدم و پولشو ندادم. می‌خندد و می‌گوید حله. حلاله… بغض می‌کنم. با دل و جان تشکر می‌کنم، دستش را می‌فشارم و از مغازه بیرون می‌زنم.

دو

ضیافت مسعود کیمیایی را دیده‌ایم و حسابی جوگیر شده‌ایم. من و کامی‌و سعید توی ساندویچی چهار راه کالج با هم قرار می‌گذاریم که سه سال بعد هرجا بودیم، آب دست‌مان بود زمین بگذاریم و ساعت نه شب فلان شب‌ پاییز همین‌جا همدیگر را ببینیم، حتی اگر در این ساندوچی تخته شده باشد یا تعویض روغنی شده باشد یا… سه سال بعد می‌شود. توی تقویم سررسیدم یک علامت هشدار بزرگ برای تاریخ کذایی گذاشته‌ام. حواسم هست. سرم درد می‌کند برای این بازی‌ها. قید کلاس و دانشگاه را می‌زنم. هرچه پس انداز دارم می‌دهم با هواپیما از مشهد به تهران می‌آیم. حال خوشی ندارم. آشفته‌ترین روزگار جوانی و عاشقی‌ام است ولی عهد را از یاد نبرده‌ام. سر قرار می‌روم. نه کامی‌هست، نه سعید. قرار که هیچ. حالا حتی با هم دوست هم نیستیم.

یک

اویس کاظمی‌هیج نسبتی با من ندارد. اهل بابل است. بمب خنده‌ی خوابگاه است. من اما از وقتی آن جمله‌ی قصار را اول فیلم هنرپیشه‌ی مخملباف دیده‌ام می‌دانم که «آن‌کس که می‌گرید یک درد دارد و آن‌کس که می‌خندد هزار و یک درد». اویس یک دیوانه‌ی دوست داشتنی است. فقط چند روز است با هم آشنا شده‌ایم. حتی هنوز همدیگر را با نام کوچک صدا نمی‌زنیم. هردو به هم می‌گوییم آقای کاظمی. هر دو مرگ بی‌خوابی داریم. هردو کلاس‌ها را می‌پیچانیم و درس و دانشکده به هیچ جای‌مان نیست. می‌گویم: آقای کاظمی‌پایه‌ای امشب یه هیجان اساسی داشته باشیم؟ می‌گوید: می‌دونی که من دیوونه‌ام. می‌گویم: حالم به‌هم می‌خوره از این‌که شب‌ها درهای خوابگاهو قفل می‌کنن. انگار که زندونی هستیم. بیا امشب از این‌جا هرجور شده بزنیم بیرون و تا صبح تو خیابون سر کنیم. می‌گوید: بزن قدش. خواب‌گاه‌مان یک طویله‌ی واقعی است، در چهارچشمه‌ی مشهد. وسط یک بیابان خشک و زشت که از هر طرف دیوار و سیم خاردار دارد. از بالکن امکان پریدن وجود ندارد. تازه اگر بپریم  و زنده بمانیم با سر و صدای‌مان نگهبان تریاکی خوابگاه را بیدار می‌کنیم و او هم برای خودشیرینی و گرفتن تشویقی حتما به قیمت خیارشور می‌فروشدمان. اویس می‌گوید ناامید نشو آقای کاظمی. دنبال من بیا. من یه راهی بلدم. با هم به اتاق توزیع غذا ـ همان لنگه دمپایی ـ می‌رویم. دری که رو به بیابان است قفل است. اویس چفت بالا و پایین در را باز می‌کند و دستگیره در را به سوی خودش می‌کشد. در باز می‌شود. سرمای هوای بیابان به داخل هجوم می‌آورد. من‌هاج و واج مانده‌‌ام. چطور ممکن است؟ اویس می‌گوید: کسی نمی‌دونه. من قبلا هم یه بار از این‌جا بیرون رفته‌م. اما تازه اولش است. تازه وارد محوطه‌ی بیابانی شده‌ایم و تا رسیدن به دیوار و سیم خاردار راه زیادی است. صدای سگ‌هایی که شب‌ها در محوطه رها می‌کنند از دور به گوش می‌رسد. من حتی با تصور نزدیک شدن سگ هم از حال می‌روم چه رسد به دیدنش. در میان خاک و خل بیابان به سمت کورسوی خوابگاه مهندسی فردوسی که چند کیلومتر دورتر است می‌دویم. اویس راه دررویی را می‌شناسد که ما را مستقیما به اتوبان می‌رساند. خسته و نفس زنان به اتوبان که می‌رسیم سیگاری می‌گیرانیم و روی جدول پیاده‌رو می‌نشینیم. بعدش تاکسی می‌گیریم به مقصد تقی آباد. ساندویچی آن‌جا تا خود صبح باز است. نفری دو تا ساندویچ می‌‌زنیم و پشت بندش چایی. بعد از آن روانه‌ی کوهسنگی می‌شویم و کون به کون سیگار می‌کشیم و آواز می‌خوانیم. هرچند از سرما سگ لرز می‌زنیم ولی روی لب‌مان خنده و ته دل‌مان عشق است. خوشحالیم از این‌که برای یک شب هم که شده حکم خودمان را خوانده‌ایم. دلم برات تنگ شده اویس. واسه دیوونگیات. نیستی.

شهر قصه

و هر چه از خوبی‌های سفر بگویم کم است. یک جور فروریزی خستگی از تن و روان. آن‌هم در سفری که یادآور روزگار دانشجویی و مجردی است. با همسفری شدیدا نوستالژیک که مرتضی باشد. در ویلایی دنج و چوبی، وسط باغی پر از گل و زیر باران تابستانی شمال. و فکر کن که چه حال خوشی دارد از بچگی‌هایمان حرف بزنیم، از خاطرات شیطنت‌‌مان بگوییم که که دامنه‌‌اش از کودکی تا همین سال‌ها پیش آمده و انگار جزء لاینفک وجودمان است. از عاشقیت، «از عشق که می‌گی…»، از مراد و نامراد زندگی. و فکر کن که چند فیلم خوب هم در چنته داشته باشی و با پس زمینه‌ی صدای باران تماشا کنی.  و سیاهی شب آن‌قدر کش بیاید که یک دور به یاد کودکی شهر قصه را از سر نو گوش کنی و … عجب!

غول چراغ جادو

پرشمار است قصه و افسانه‌ی‌ کسانی که بطری، صندوقچه، چراغ  و…  را بر کناره‌ی رود یا ساحل دریا جسته‌ و چون سرش گشوده‌اند غولی به بیرون جهیده که اغلب سه آرزو را برآورده می‌کند. چرا همیشه بر حاشیه‌ی آب؟ (قایقی باید ساخت؟ باید انداخت به آب؟) چرا همیشه غول؟ و چرا آرزو؟ و چرا سه تا؟ من اگر قهرمان آن قصه‌ها بودم و اختیار سه آرزو داشتم نخست به اولین بازدم و هق هق، به آغوش عاشقانه‌ی مادر بازمی‌گشتم. دیگر به روز نخستین نگاه عاشقانه‌ام، به تپش معصومانه‌ی  این قلب بی پیر سفر می‌کردم و سرآخر تمنای مرگی آرام در خواب داشتم… ولی نه غولی در تقدیر است و نه آرزوی محال، ممکن. پس از عشق بگو همسفر که تنها مرهم است.