کات

شده خواسته باشی سیگار را ترک کنی؟ و نشود؟ اصلا ترک یک شیوه‌ی مزمن و مستمر کار ساده‌ای نیست. گاهی ناگهان اتفاق می‌افتد؛ ناگهان بزرگ می‌شوی. ناگهان پیر می‌شوی. ناگهان می‌میری. یا ناگهان خودت را گم می‌کنی… گاهی هم تدریجی است؛ به‌تدریج بزرگ می‌شوی. به‌تدریج پیر می‌شوی. به‌تدریج می‌میری. به‌تدریج خودت را گم می‌کنی... ترک سیگار اما اصلا تدریجی نیست. باید کات کرد. درست در یک لحظه. خیلی چیزهای دیگر هم هستند که باید ناگهان قطع شوند. ربط چندانی هم به خواست خود انسان ندارند. فقط یک لحظه و بعد، کات. مثل خیلی از رابطه‌های انسانی. مثل دل کندن از چیزها یا کسانی که زمانی دوست‌شان داشتی. کات.

 

من شکست خورده‌ام

خب نوشتن از جشنواره‌ی فجر امسال برایم همین‌جا تمام می‌شود. دیگر حوصله ندارم به این بازی بیهوده ادامه بدهم. ترجیح می‌دهم در این خفقان با خودم روراست باشم. آخرش زورشان چربید و نگذاشتند فیلم‌نامه‌مان ساخته شود. بهتر است خودم را فریب ندهم و شکست را بپذیرم. من ضعیفم و شکست می‌خورم…  ویولون را برداشت که بزند؛ که مثلا کم نیاورده باشد. در آن سوز برف دل‌مان خوش بود که آوای موسیقی معجزه خواهد کرد. اما آرشه را که دو سه بار روی سیم‌ها کشید ناگهان دستش را پایین آورد، به سمت یارانش برگشت و گفت: «ما شکست خوردیم.» از این لحظه‌ی جادویی دشت گریان آنگلوپلوس چرا نباید بیاموزم؟ من شکست خورده‌ام.

آری این‌چنین است برادر…


با دوستم مسعود ثابتی نشسته‌ایم و به حال خودمان فکر می‌کنیم. از پارسال تا امسال شب و روزهای بسیاری را با هم گذرانده‌ایم. مانند بیش‌تر دوستی‌های خوب، کاستی‌ها و دردهای‌مان نقطه‌ی مشترک‌مان است نه قوت‌ها و داشته‌های‌مان. می‌گوید «دقت کرده‌ای بر خلاف آن‌هایی که روز و شب از فیلم و سینما دم می‌زنند و با فیلم دیدن رستگار می‌شوند، ما در حضور هم هیچ حرفی از سینما نمی‌زنیم؟ از هر دری می‌گوییم جز سینما.» این شاید یک جور گریز از عادی کردن سینما باشد. و شاید دهن‌کجی به چیزی که کم‌ترین امتیاز مادی برای‌مان به بار نیاورده و بی‌تعارف درآمدمان از سینما از کارگران ساده و روزمزد افغانی عزیز هم کم‌تر است.

می‌گویم حتما دیگران از دیدن حال و روز بی‌حال ما در همین لحظه شگفت‌زده خواهند شد. خیلی‌ها فکر می‌کنند یک منتقد سینما همیشه در حال فیلم دیدن و گاهی هم در حال مطالعه و پژوهش است و از کارش لذت می‌برد و خلاصه کارش خالی از لذت و لطف نیست. اما اگر بدانند…

می‌گوید عاشق دریاست و آرزویش این است که برود در خلوتی خودساخته در شمال زندگی کند. می‌گویم من را باش که دریا را به‌ناگزیر ترک گفته‌ام و آمده‌ام وسط ازدحام سرب و آهن. من هم برای برگشتن لحظه‌شماری می‌کنم.

می‌‌گویم کاش همان چند نفری که دل‌شان به امثال ما خوش است می‌دانستند که پشت شور و اشتیاق نوشتن در این کشور جهان‌سومی‌حتی سراب هم نیست. کاش مثل روزگار گذشته‌ی خود ما همان دوست‌دار سینما بمانند و لذت فیلم دیدن و زندگی کردن را تباه نکنند. معنای زندگی و دل‌خوشی را که بابت غم نان از دست بدهی، یک بازنده‌ی تمام‌عیاری. سینما که دیگر شوخی است…

من چقد خوش‌حالم

راستش چند وقتی است که به دلیل کیفیت فوق‌العاده‌ی اینترنت، به سایت خودم هم به‌سختی دسترسی دارم. دلیل دیر به روز کردن سایت هم همین است و بس. خدا آخر و عاقبت‌مان را ختم به خیر کند… شما در چه حالید؟

یک شاخه گل…

عکس تزئینی است

دیشب اتفاق جالبی برایم افتاد؛ فارغ از دودوتای هر روز این زندگی بی‌مهر. از تماشای فیلمی، از سینما برمی‌گشتم. پسرکی گل‌فروش به سیاق آشنای این کودکان، با مشت بر شیشه‌ی بالاکشیده‌ی اتوموبیل کوبید و گفت: «عمو! عمو! یه گل از من بخر. تو رو خدا.» من هم که به سیاق احمقانه‌ی خودم، عجله داشتم (واقعا عجله برای رفتن به کجا؟ آن هم من که کلاً از در خانه ماندن بیزارم و همیشه دنبال بهانه‌ای برای بیرون زدن.‌) گفتم: «من گل نمی‌خوام. بیا این پولو بگیر.» پسرک خیلی جدی خودش را عقب کشید و گفت: «پس من هم پول نمی‌خوام. من گدا نیستم. گل‌فروشم.» یخ زدم. از ترس بوق ممتد اتوموبیل پشتی (که حتما، همیشه، همواره و در هر شرایطی عجله دارد) گاز را گرفتم و رفتم. حتی نشد بعد عمری یک شاخه گل بخرم. این جور وقت‌ها حالت از خودت، از راننده‌ی اتوموبیل پشتی، از این‌همه عجله که خودت برای خودت می‌تراشی و دیگرانی بیهوده‌تر از خودت دم‌به‌دم به تو تحمیل می‌کنند به‌هم می‌خورد… ولی آن سوی قصه زیباست: عزت نفس در ذات‌ بعضی آدم‌هاست. هنوز سرسوزنی از مردانگی مانده.

چیپس سرکه‌ای و ماست موسیر و محمد قائد

استاد محمد قائد در یادداشت‌شان در این لینک در مطلبی بسیار مستدل و خواندنی و با قلم شیوای‌ همیشگی‌شان نوشتن از عاشورا را در شرایط فعلی نشانه‌ی «پفیوزی» دانسته‌اند. دو صد درود بر رادمرد عرصه‌ی جهاد و ریاضت جناب آقای قائد. در ضمن مش قاسم دست بجنبون تفنگمو بیار…

رویال‌برگر با پنیر

این عکس را خبرگزاری فارس از اعتراض گروهی در برابر سفارت انگلیس منتشر کرده. تصویر مشهور فیلم قصه‌های عامه‌پسند تارانتینو جلوه‌ای غریب به عکس داده. چه شرحی می‌توان به این عکس افزود؟ اما بی‌تردید چینش بالا، سینمادوستان را به تعمق و تامل فرامی‌خواند.

عنوان این پست اشاره به یکی از دیالوگ‌های مشهور فیلم تارانتینو دارد که در باب تمسخر اروپایی‌هاست.

گربه هم دنیایی دارد…

پریشب با ماشینم از کوچه‌ای نسبتا خلوت می‌گذشتم. گربه‌ای که کنار کوچه کز کرده بود ناگهان جست زد زیر ماشین و مجبور شدم به شکل وحشتناکی فرمان بدهم تا زیر نگیرمش. از آینه نگاه کردم و دیدم سالم وسط کوچه مانده. با خودم گفتم خدا را شکر، چه خوب شد… و بعد ناگهان به ذهنم رسید که شاید گربه‌ی بیچاره از زندگی خسته شده (مثلا بدهی سنگین بالا آورده بود یا شکست عشقی خورده بود و یا شاید تاب و طاقت سوز سرمای زودرس امسال را نداشت و…) و خواسته من بخت‌برگشته را وسیله‌ای برای رهایی از زندگی ننگینش کند. اما ظاهرا قسمت این نبود و زنده ماند تا باز هم توی این سرما سگ‌لرز بزند، و حسرت گربه‌های ملوسی را بخورد که همان ساعت روی پای صاحبان‌ ملوس‌شان لم داده‌اند. خیال است دیگر… گاهی به این هم فکر کرده‌ام که اگر واقعا تناسخی در کار باشد و سهم من گربه شدن، گربه‌ی سیاه و چندش‌آوری می‌شوم که هیچ‌کس خواهانش نیست و کنار جوی آب از گشنگی و سرما جان خواهد داد. خدا را شکر که فعلا گربه نیستم. فردا را چه دیدی…

از دردی که می‌کشیم

زندگی می‌شد قشنگ‌تر از این باشد: که فلان جوان سطحی‌نگر بی‌مطالعه، دیگران را فقط به عنوان نردبان ترقی ببیند و در اوج برازندگی و جوانی تمثالی از حقارت دورویی و فرصت‌طلبی باشد. اما جوانی دانا و خوش‌ذوق از نامرادی روزگار به در و دیوار خلوت خود چنگ بزند و نزدیک‌ترین‌هایش هم از دردش بی‌خبر باشند. این‌ها دو سر طیف جوان‌های بیست و چند ساله‌ای هستند که در این یکی‌دو سال ارتباط نزدیکی باهاشان داشته‌ام. این عاشقان هنر همه به‌شکلی تنگدست‌اند اما برخی دریوزه‌گی در خون‌شان است و برخی دیگر طبعی بلند و باعزت دارند. برای گروهی هرجایی‌گری رمز موفقیت است اما گروهی دیگر آداب صبر و بی‌قراری می‌دانند.

شاید این تلنگری باشد برای آن‌ها که هویت‌شان در گرو آویزان شدن از دیگران است، چه به عبودیت و نوچه‌گی و چه به کین و عداوت.

دنیا پر است از سیاهی‌لشکر و آدم مفلوک. سر پرغرور آن را عشق است که آقای خودش است و نان بیاتش را با عزت و لذت می‌خورد… یا حق.

ایوانف


نمایش ایوانف با نویسندگی و کارگردانی امیررضا کوهستانی (اقتباس آزاد و امروزی از ایوانف چخوف) را در تماشاخانه‌ی ایرانشهر دیدم. کار بسیار خوبی بود و لذت بردم، هرچند لحن و فضای کار با سلیقه‌ی من هم‌خوانی چندانی نداشت. زمان اجرا سه ساعت بود و یک آنتراکت ده دقیقه‌ای هم داشت. جالب بود که با وجود این زمان طولانی، کار اصلا خسته‌کننده نبود. و این بی‌تردید امتیاز بزرگی است. بازی‌ها همه قابل‌قبول بودند (رضا بهبودی که دیگر به بازیگر محبوبم در تئاتر بدل شده، درود پروردگار بر او). صدابرداری / صداگذاری، موسیقی و طراحی صحنه هم به اندازه‌ی کافی چشم‌گیر و گوش‌نواز بودند.