زمستان ۶۶

دیشب به تماشای نمایش زمستان ۶۶  (محمد یعقوبی) رفتم. هرچند کار را بی‌نقص ندیدم اما دلایل دوست داشتنش هم کم نبود…

متن ایده‌های خوبی داشت که البته برخی‌شان چندان به بار ننشسته بودند. به نظرم مهم‌ترین نقطه‌ضعف کار در بازی‌ها بود. اگر فرصتی دست دهد درباره‌ی این نمایش یا دست‌کم به بهانه‌ی آن چیزکی خواهم نوشت. هنوز فضای این نمایش توی گوشم زنگ می‌زند! باید ببینید…

محمد یعقوبی از آدم‌حسابی‌های بی‌تکرار فرهنگ ایران است. نمی‌شود بی‌اعتنا از کنار نگاه خاصش گذشت. درود پروردگار بر او.

مجله فیلم مهرماه ۹۰

شماره‌ی ۴۳۲ (مهر ۹۰) مجله «فیلم» امروز منتشر شد و از یکشنبه روی پیشخوان است (امان از این تعطیلی‌ها). شماره‌ی بسیار پرباری است با کلی مطلب خواندنی و از جمله «سایه‌ی خیال»ی درباره‌ی ترمیناتور که دوست عزیزم مسعود ثابتی زحمت گردآوری‌اش را کشیده و خودش هم مطلبی درجه‌یک در آن نوشته. این حقیر سراپاتقصیر هم در «مباحث تئوریک» این شماره مطلبی دارم که به گمان خودم یکی از بهترین نوشته‌هایم تا به امروز است. یادداشتی هم در بخش «خشت و آینه» دارم که به بهانه‌ی یادداشت شماره‌ی قبل استاد عزیزم آقای مهرزاد دانش نوشته‌ام.

در ضمن در شماره‌ی ۴۳۱ (ویژه‌ی روز ملی سینما) هم پنج یادداشت درباره‌ی بازیگران و نقش‌ها نوشته بودم که در این صفحه‌ها قرار دارند: ۹۱، ۹۳، ۱۰۳، ۱۰۵، ۱۱۶

می‌نویسم تا خوانده شوم و با کسانی که کارهایم را دوست ندارند، کاری و سخنی ندارم. زور که نیست.

در برزخ نسل‌ها

حکایت غریبی دارد نسل ما. نه نوستالژی‌های نسل‌های قبل برای‌مان طراوت و معنا دارد و نه دلمشغولی‌های نسل بعد از خودمان که غرق در جلوه‌ی پرزرق‌و‌برق تکنولوژی و مد روز هستند.

شوک یا یک کار فرمالیته؟

رفتن حبیب کاشانی یا به بیان درست‌تر، کشیدن شاخ از جانب ایشان را به دوستداران پرسپولیس تبریک می‌گویم. هرچند سردار رویانیان هم انتخاب بی‌ربطی به نظر می‌رسد ولی در کل حس مثبت‌تری نسبت به او دارم. خدا کند این شوک به کار تیم محبوب‌مان بیاید. و اما جناب استیلی…

کابوس مدرسه

با آغاز فصل مدرسه‌، گذشته از عارضه‌هایی مانند افزایش حجم ترافیک و آلودگی و خرابکاری‌های بچه‌ها در راه بازگشت به منزل، تماشای چهره‌ی کودکان و نوجوانان معصومی‌که با شوق به مدرسه می‌روند و می‌خواهند درس بخوانند تا آدم مهم و مفیدی شوند، برایم غم‌انگیز است. همیشه از مدرسه متنفر بودم و هنوز هم هستم. مراسم کسالت‌بار و زورکی و بی‌مغز صبحگاهی، معلم‌های عقده‌ای مفت‌خور بی‌سواد، فضای مرگ‌آلود مدرسه… دست‌کم این تجربه‌ی من بود. مدرسه کابوس بزرگی بود در کشوری غم‌زده، عبوس و جهان‌سومی. مایه‌ی اتلاف عمر. بی‌حاصل.

قرمزته تا چشت درآد

(تذکر: لطفا آدم‌های خیلی جنتلمنگ و متفکر و روشنفکر این‌ها را نخوانند.)

دو روز مانده به داربی، و این‌جانب تصمیم گرفتم از همین حالا کرکری خواندن را شروع کنم تا لج آبی‌های «شش تایی» را در بیاورم. راستش بعضی چیزها مثل داغ روی پیشانی آدم می‌چسبد و به آب کر و زمزم هم شسته نمی‌شود. این قضیه‌ی شش تایی هم از همین جنس است. در هر حال من نه دل در گرو سرمربی فعلی پرسپولیس دارم و نه شیفته‌ی برخی از بازیکنان به‌دردنخورش هستم؛ فقط زنده باد خود باشگاه پرسپولیس: به خاطر نام عزیزش، به دلیل خاستگاه مردمی‌اش، و برای همه‌ی خاطره‌‌های خوب و ستاره‌های بی‌رقیبش از حسین کلانی بگیر تا علی پروین و فرشاد پیوس و بیا تا علی کریمی… قرمزت است و دیگر هیچ.  

با صدای جادویی زنده‌یاد فرزین، و ترانه‌ی «پرسپولیس خسته»اش، به پیشواز این داربی می‌رویم… و خواهیم برد. هوراااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

تابستان خوب

تابستان هم در حال بستن چمدانش است؛ دل‌شکسته از طعنه‌های ما. می‌رود و تا سال دیگر نخواهد آمد… دروغ چرا؟ این تابستان یکی از بهترین تابستان‌های عمرم بود. این‌قدر خوب بود که اصلا دوست ندارم تمام شود. می‌دانم دلم برایش تنگ می‌شود… ولی من بچه‌ی پاییزم. پنجم مهر روز تولدم است. قدم پاییز هم روی چشم.

بدرود ای تابستان خوب خاطره‌ساز…

پرسه و تماشا

کتاب خواندن، فیلم دیدن، شرکت در جلسه‌های روشنفکرانه، پای ثابت کارگاه و آموزشگاه‌ها بودن و… و… و… انسان که هیچ، حتی اندیشه هم نمی‌سازند. دو  روز پرسه و تماشا در دل زندگی به اندازه‌ی یک عمر نشخوار کردن زندگی و آثار دیگران به آدمیزاد چیز می‌آموزد. خود شکن آیینه شکستن خطاست…

ذن در هنر نویسندگی

یکی‌دو روز است مشغول خواندن کتاب بسیار جذاب و دل‌انگیز ذن در هنر نویسندگی نوشته‌ی ری برادبری با ترجمه‌ی پرویز دوایی هستم. آقای گلمکانی لطف کرد و نسخه‌ای از آن را به من داد. در همان صفحه‌های نخست چنین می‌خوانیم: «همه‌ی ما به کسی برتر، خردمندتر و مسن‌تر از خودمان نیاز داریم که به ما بگوید دیوانه نیستیم، که کارمان درست است. درست کدام است؟ کارمان خوب است.» این جمله‌ها را زندگی کرده‌ام؛ وقتی از همه و حتی جوان‌ها بی‌اعتنایی و نفرت و تحقیر می‌دیدم. بازی شیرین حکمت روزگار را ببین: اهداکننده‌ی این کتاب، یکی از همین راه‌بلدها و راهنماهایی است که برادبری می‌گوید. وقتی حتی هنوز هم دیگران بر مدار انکارند. همیشه سپاسگزارش خواهم بود. با تمام وجود.

دل من سیاه‌س ولی آبی رو خیلی دوس دارم

پیروزی شیرین تراختور مقابل آبی‌های پرمدعا را تبریک و تهنیت عرض می‌کنم. به قول کنفوسیوس، آب را باید ریخت همان‌جا که می‌سوزد.

روال تازه

از این پس در طول هفته هر روز پستی کوتاه یا مینی‌مال یا استاتوس‌مانند می‌گذارم و آخر هر هفته یک پست کلی. از همین‌جا شروع شد…