این نوشته پیشتر در مجله فیلم منتشر شده است
اگر از مرگ بترسی…
وودی آلن یکی از نیویورکیترین فیلمسازهای تاریخ سینما بوده است. در آنی هال وقتی الوی برای کار تلویزیونی ناچار شد به لسآنجلس سفر کند، آلن هم تلقیاش از سطحینگری رایج در نظام فرهنگی لس آنجلس (و از جملههالیوود) را آشکارتر از همیشه بیان کرد و هم نشان داد که چرا نیویورک جایگاه اصلی روایت قصههایش بوده است. اما او پس از سالها سرانجام با امتیاز نهایی تور اروپایی خود را آغاز کرد. لندن با معماری قدیمیو خیابانهای سنگفرش و جلوهی ابری و بارانی دلنوازش (با رنگ غالب خاکستری) نزدیکترین معادل اروپایی نیویورک و مناسبترین سکوی پرتاب بود. اما آغاز تور اروپایی آلن فقط در تغییر لوکیشن خلاصه نشد و با چرخشی اساسی در کارنامهی او نیز همراه بود. امتیاز نهایی تریلری تمامعیار با جهان/ متنی هیچکاکی و البته آمیخته با نگاه ژرف و خاص آلن بود. او پیشتر در هیچ فیلمیچنین جدی و عبوس و دور از رویکرد هجوگرایانه، مضمون جنایت را به کار نگرفته بود. پس از آن در کمدی نهچندان موفق اما همچنان جذاب خبر داغ آلن فضاها و دستمایههای آشنای برخی از فیلمهای قبلیاش از جمله تردستی، جادو، دنیای مردگان و… را بار دیگر در جغرافیای لندن بازآفرید. با رؤیای کاساندرا در بازگشتی دوباره به فضای فیلم موفق و ستایششدهی امتیاز نهایی روایتی کهنالگووار از برادری و جنایت و مکافات به دست داد اما رویکرد بیش از حد لَخت و بیحسوحال او به درونمایهای تنشمند و هولانگیز، امکان شکلگیری یک تریلر جانانه را بر باد داد. ویکی کریستینا بارسلونا «ایزوله»ترین کمدی رمانتیک فیلمساز بود؛ این بار بی حضور شخصیتی که تداعیگر خود او باشد؛ در بستر معماری تاریخی اسپانیا، با بهرهگیری از راوی دانای کل و گفتار متن، زوج به اندازهی کافی نامتجانس و متضاد پنهلوپه کروز و اسکارلت جوهانسن و یک خاویر باردم بلاتکلیف. روایت عاشقانهی پرطعنوکنایهی آلن هرچند خالی از لطف همیشگی آثارش نبود اما نتوانست تشخص و امتیاز تازهای برایش به بار بیاورد. با هر چه به کار آید استاد بزرگ بار دیگر به شهر همیشگیاش بازگشت و با دست شستن از ستارهها، این بار در فیلمیکموبیش مینیمالیستی با قصهی حالا دیگر بهشدت تکراریاش دربارهی مردان و زنان و زناشویی و پیچیدگیهایش، در کمال شگفتی بازگشتی به روزهای اوج داشت. هرچه به کار آید بازخوانی کولاژگونهای از آثار شاخص فیلمساز بود و بینامتنیتی آشکار با فیلمهایی همچون آنیهال، منهتن، زن و شوهرها، ساختارشکنی هری و… داشت. حضور جذاب و سمپاتیک لری دیوید (بازیگر تلویزیونی) در قالب و شمایلی که سالها در انحصار خود آلن در فیلمهایش قرار داشت، غافلگیری بزرگ فیلم بود. غریبهی قدبلند سبزهرویی را ملاقات خواهی کرد بازگشت دوباره به اروپا (باز هم انگلستان)، فیلمیبیرمق و پرگو و ناکامیدیگری برای بچهی نیک نیویورک بود.
در نیمهشب در پاریس آلن از همان آغاز کمترین اکراهی از آشکارسازی نگاه شیفتهوار و گردشگرانهاش به پاریس ندارد. تصویرهای کارتپستالی از جاذبههای شاخص توریستی شهر تا کوچهپسکوچههای تنگ و خلوت، از بام تا شام، در آفتاب و ابر و باران، آن هم نه چندان سریع و گذرا، زمانی قابلتوجه از فیلم را شکل میدهند. دیالوگهای آغاز فیلم دربردارندهی کنایههایی به موضوعها و مناقشههای روز، از انرژی هستهای تا امتناع فرانسه از همکاری با آمریکا در جنگ عراق، هستند و فیلمساز از این طریق فاصلهای میان خود و شخصیتهای فیلمش با این جغرافیای نو برقرار میکند. نگاه آلن به پاریس منطبق بر همان تصور عمومیو کلی است که آن را مهد زایای فرهنگ و الهامبخش هنر میدانند. گیل نویسندهایهالیوودی (و در گفتمان وودی آلنی، طبعاً کممایه) است که از یک سو گرفتار روابط ناگزیر خانوادگی و سروکله زدن با روزمرگی کسالتبار زناشویی است و از سوی دیگر دنبال منبع الهامیبرای نوشتن رمان میگردد. آلن در پرداختی سیندرلایی، گیل را با کالسکهی نیمهشب به سفری خیالی میبرد و به فیض دیدار با برخی چهرههای شاخص ادبی و هنری میرساند. در این سیر و سفر خیالپردازانه، گیل ایستگاه به ایستگاه با هنرمندان و نویسندگانی چون اسکات فیتزجرالد، ارنست همینگوی، تی. اس. الیوت، لوییس بونوئل، پابلو پیکاسو، سالوادور دالی و… به مصاحبت مینشیند. کیفیت این همنشینیها «سُکسُکوار» است و نامهای بزرگ در این فانتزی به صورتکهایی هجوآلود و تخت، تقلیل یافتهاند. نخستین کرشمهی فیلم نه دیدار نخستین با فیتزجرالد که رویارو شدن ناخواسته با همینگوی (پاپا) است و هم او جذابترین و ملموسترین شخصیت خیالی فیلم است و حرفهایش در باب نوشتن و مرگ و… با پیشآگاهی ما از زندگی و فرجامش (معنای افزوده) بُعد تازهای به خود میگیرد؛ از جمله این گزینگویهی درخشان که «اگر از مرگ بترسی نمیتوانی نویسندهی خوبی شوی.»
پس از اینکه منطق رفت و برگشت از واقعیت به فانتزی، بنا نهاده شد، قصه بهشکلی متناوب میان این دو ساحت جابهجا میشود و خیلی زود به یکنواختی میرسد. رخداد مرکزی و گره اساسی قصه، نه در روند آفرینش گیل یا مواجههاش با مردگان نامدار، بلکه در عشق او به آدریانا در ساحت خیال است (ورسیون دیگری از عشق زن جوان و افسردهی رز ارغوانی قاهره به شخصیت یک فیلم روی پرده). گیل به دنبال منبع الهام میگردد و آدریانا در قصهی آلن الهامبخش نقاشی پیکاسو است (چنین کسی در واقعیت وجود داشته؟ مگر اهمیتی دارد؟) با وجود شوخیهایی که بر اساس دانستههای گیل (و تماشاگر) با شخصیتهای خیالی صورت میگیرد یا مثلاً شوخی بامزه دربارهی «والیوم»، جذابیتهای بالقوهی سفر در زمان و امتیاز آگاهی از گذشته، در رویکرد آلن به این دستمایه، بر قصه سایه نمیاندازد چون اساساً تعامل گیل با بزرگان، نقطهی ثقل درام نیست و فیلمساز بیشتر به توازی رابطهی گیل/ همسرش در زندگی واقعی، و گیل/ آدریانا در عالم فانتزی نظر داشته.
نگاه گذرای فیلمساز به شخصیتها به ضرورت قصه و ساختارش طبیعی است اما بسنده کردن به تصویری کلیشهای یا ترسیم چهرهای حماقتبار از اغلب آنها (که حتی در قالب کمدی هجو هم جذاب نیستند) اگر نقطهضعف مهم فیلم نباشد بیتردید نقطهی قوت آن نیست و جای پرسشی اساسی را باقی میگذارد. جز این، فیلم دستمایههای رهاشده هم کم ندارد. برای نمونه ماجرای استخدام کارآگاه برای تعقیب گیل، تعلیقی بسیار جذاب برای تماشاگر خلق میکند که شاهد چگونگی تداخل منطق دنیای واقعی در دنیای خیال باشد، اما این ایدهی بکر بهسادگی فراموش و رها میشود و فقط سروته ماجرا در فلاش بکی بیسروته، هم میآید. آلن پیش از این، همنشینی نویسنده با شخصیتهایی خیالی را در ساختارشکنی هری به شکلی استادانه به نمایش گذاشته بود، هرچند که در آن فیلم نویسنده با شخصیتهای قصهی خود سروکله میزد و این بار نویسندهی جوان، افتخار ملاقات با غولهای فرهنگ و هنر نصیبش میشود (و البته بعید نیست که همینها شخصیتهای رمانش بشوند).
سفر در دل شب در یک شهر بزرگ، در سینما اغلب زمینهساز جستوجو و مکاشفه بوده، و دستاورد قهرمان قصه از این سفر، رسیدن به کمال و آرامش است. از تعطیلات رمی(ویلیام وایلر) تا چشمان بازِ بسته (استنلی کوبریک) این الگو را دیدهایم. این بار هم سفر گیل در شب گرچه ما را به سیاحت جذابیت و رمانس کافهها و خیابانهای پاریسِ اکنون نمیبرد، اما با گذر از «عصر طلایی» آغاز قرن بیستم و زیارت شمایلهای این دوران (که چند چهرهی شاخص از این میان، آمریکاییهای مقیم این شهر اروپاییاند) قهرمان قصه به جستوجوی عشق و پناهی عاطفی پرسه میزند و دستکم در پایان این قصهی پریان، آن را مییابد.
رضا کاظمی؛ پزشک، نویسنده، شاعر و فیلمساز