در آغاز، فیلمها از واقعیت الهام میگرفتند اما با گذشت زمان این رابطه به شکلی اعجاببرانگیز وارونه شد. فیلمها با فیگورها و کنشهای اغراقشدهشان، الگوهای استیلیزهای برای زندگی ارائه دادند. اما از این هم فراتر، حالا بسیاری از رخدادها گویی بر اساس فیلمهای خیلی دمدستی شکل گرفتهاند و کار به جایی رسیده که از فرط آشکارگی، کسی نیازی برای درنگ، و شرح این وضعیت نمیبیند. ماجرای مضحکی که بر استراسکان گذشت و مهمترین رقیب سارکوزی به شکلی بسیار کودکانه از شانس رسیدن به کرسی ریاستجمهوری فرانسه محروم شد؛ و دستاویز غریب و بهراستی مبتذلی که برای تحت فشار قرار دادن و دستگیری جولیان آسانژ (بنیانگذار ویکیلیکس) تدارک دیده شد، دو نمونهی شاخص و شواهدی بر وضعیت کودکانهی سیاست در این روزگارند.
ماجرای انتشار آنونس فیلمیبا موضوع توهین به پیامبر اسلام، هم به گمان من در چارچوب همین استراتژی سناریوسازی میگنجد. نتیجهی بلافصل انتشار این فیلم ابلهانه، واکنش خشمآگین معترضان مسلمان و دیگری کشته شدن سفیر آمریکا در لیبی بود. در اینکه اساساً معترضان لیبیایی سطح دسترسیشان به اینترنت چهقدر است و آیا خود این فیلم را دیدهاند تردید جدی وجود دارد. اما اگر منفعتی ایجاب کند آیا چنین فیلمیبه طرز گسترده منتشر نخواهد شد؟ به نظر شما این وضعیت در آستانهی انتخابات ریاست جمهوری آمریکا به نفع رییسجمهور فعلی آن کشور است یا به سود جناح رقیب؟
حسین اوباما خود زاییدهی یکی از همین سناریوهاست.هالیوود پیشتر هم در فیلمهای مطرح و اسکاری، چون کشتن مرغ مقلد و در گرمای شب و… سناریوهایی برای تهییج حس انساندوستی و دفاع از سیاهپوستان ترتیب داده و این کار را خیلی خوب بلد است. اوباما محصول نیاز مطلق و مبرم ایالات متحده برای زدودن ننگ جرج بوش پسر، رهایی از بار سنگین لشگرکشی به خاورمیانه، و احیای چهرهای انساندوستانه بود و مرور آن مقطع زمانی هم نشان میدهد که جز ساکنان ینگه دنیا، بسیارانی از مردمان دیگر سرزمینها هم گرفتار افسون این قصهی انساندوستانه شدند.
ناخودآگاه جمعی، نمیتواند از نشانگان رنگینپوست بودن متأثر نباشد و در عین حال، خرد جمعی تمام تلاشاش را برای عادی نشان دادن شرایط به خرج میدهد؛ همچنان که مثلاً در مواجهه با بازیهای پارالیمپیک همه سعی میکنند بدون بروز نشانههای ترحم و دلسوزی (که گاهی با تماشای کسی که نه دست دارد و نه پا به نوعی وحشت هم میرسد) بر وجه «اراده»ی ورزشکاران معلول تأکید کنند و آنها را به عنوان الگو به فرزندان یا آدمهای ناامید و ناکام دوروبر خود معرفی کنند.
سیاهپوست بودن، بی هر واسطهای یادآور برخی ویژگیها برای حافظه و خرد جمعی است. وجه مظلومانهی دیرینهی بردهگی، در کنار تصوری از قوای جسمیو جنسی بالا، آمار بالای بزهکاری و جنایت، و تصویری از کودکان گرسنه و مردم قحطیزدهی آفریقا شمایل کلی نژاد سیاه را شکل داده است. گویی در میان سیاهها آدمیکه نه بزهکار باشد، نه گرسنه، نه برده، و نه سوپرمن وجود ندارد. و کیست که نداند چه نازنینانی از همین سیاهپوستها در خاطرهی هنر و تاریخ و ورزش و… جای گرفتهاند: از لویی آرمسترانگ تا مارتین لوتر، از سیدنی پواتیه تا سرنا ویلیامز.
اما تصویر دوندهی برهنهپای آفریقایی، در ماراتون و دوی استقامت، بیش از هستی ذاتیاش، کارکردی مشخص دارد. هدف غایی بهکارگیرندگان و مروجان چنین تصویری به اندیشه واداشتن مخاطب و تکان دادن وجدان اوست. پدیدهی اوباما دقیقا از همین نقطه شکل گرفت. دموکراتها خیلی زود نام میانی حسین را از تبلیغاتشان حذف کردند چون به موج اسلامستیزانهای که پس از یازده سپتامبر در کشورشان شکل گرفته بود و حالا دوباره داشت سر به جنبش میگذاشت آگاه بودند. از آن تاریخ تا به امروز حتی یک بار هم این نام میانی به هیچ مناسبتی به کار نرفته حتی به صورت حرف مخفف H (باراک اچ. اوباما؛ متناظر به جرج دبلیو. بوش. راستی چند نفر از شما میدانید که این دبلیو مخفف چه کلمهای است؟) که در هرحال این شیوه از نامگذاری مخفف در آن سرزمین بسیار رایج است. اینجا جایی برای تحفیف حرف هم نبود. اسلام آن بار مظلومیت سیاهپوست بودن را در نظر مردم آمریکا نداشت چون آنها حوادث تروریستی را به پای اسلام مینوشتند. توقع بیجایی است که مردمیکه شناخت درستی از جغرافیای جهان ندارند و مثلا هنوز نمیدانند ایران کجاست و ترکیه کجا و … شناخت درستی از دین اسلام و نحلههای فکری آن داشته باشند. آنها بر اساس یک حس میهندوستانه موظف بودند در برابر آن حملههای مرگبار، کلیت اسلام را محکوم کنند.
اما سیاهپوست بودن اوباما سویههای دیگری هم داشت. مثلاً برخی سایتهای هرزهنگار مخالف دموکراتها با اشاره به سیاهپوست بودن اوباما و با نشان دادن تصاویری از مردان عور سیاهپوست، (به تعبیر خود) دربارهی خطر این نیروی مهاجم و «زمخت» هشدار دادند. در نگاه آنها اوباما نماد نیروی تجاوزگری بود که هشت سال مردم آمریکا را به اخیه خواهد کشید.
واقعیت این است که سازوکار انتخاباتی آن کشور آنچنان بر حزب متکی است که رویکردهای نژادی نمیتواند تأثیر معناداری بر نتیجهی نهایی بگذارد. سهل است که خود را فریب دهیم که سیاهپوستهای کاتولیک طرفدار نئوکانها، رأی خود را بر اساس همبستگی نژادی به نام اوباما به صندوق انداختهاند. همچنان که رأی سیاهپوستهای طرفدار آزادیهای اجتماعی به اوباما دلیلی جز گرایش نژادی داشته. پیروز انتخابات حزب دموکرات بود و نه اوباما. دموکراتها علیه گفتمان جنگ بودند. وضعیت فرسایشی جنگ و بحران اقتصادی که دقیقا حول و حوش انتخابات پیش آمد (و میخ آخر بر تابوت سیاستهای بوش و جمهوریخواهان شد) رأی ناظران خاموش را به سوی لیبرالها سوق داد. در این میان، کارکرد اوباما بیشتر در عرصهی جهانی بود. او دستاویز خوبی برای تلطیف چهرهی آمریکا و منادی همبستگی نژادها و به تبع آن ملتها بود.
اوباما هم در پیگیری این نمایش تا حد امکان کوشید. او در همان روزهای آغازین حضورش در کاخ سفید در اقدامینمایشی و مضحک که در راستای همان پروپاگاندای «تغییر» بود جلوی دوربینها فرمان انحلال زندان گوانتانامو را امضا کرد. و البته حالا میدانیم که این امر چهقدر محقق شد؛ همچنان که وعدههای مکررش به خروج کامل نیروهای ایالات متحده از سرزمینهای خاورمیانه به جوکی بیمزه بدل شده است. (اما هیچ جوکی به پای قصهی مرگ بنلادن نمیرسد؛ که خود نوشتهای مستقل میطلبد.)
در چارچوب نگاه حاکم بر این نوشته، اوباما (مانند هر رییسجمهور دیگر ایالات متحده) چیزی جز یک تابلوی اعلانات برای نمایش سیاستهای پشتپرده نیست. و این اصطلاح نخنمای «پشت پرده» (پردهای که اصلاً نخنما نیست و از فرط نفوذناپذیری تنها میتوان چیستی آن سوی دیگرش را حدس زد و به کار گمانهزنی نشست) در مورد ایالات متحده به شکلی غریب صدق میکند؛ هیچ چیز آنجور ساده که به نظر میآید نیست و در عین حال هیچچیز آنقدرها پیچیده نیست که رمزگشاییاش «ناممکن» باشد.
در چنین بستری، اشتباه بزرگی است که همزمانی رونمایی از فیلم ضداسلامیبا یازده سپتامبر را برهانی آشکار و کافی برای توجیه وضعیت بحرانی فعلی ببینیم. هنوز زمان زیادی از تعطیلی ناگهانی سفارت کانادا در تهران نگذشته. و حتما در خبرها خواندهاید که وزیر امور خارجهی کانادا در میان این در و آن در زدنش برای توجیهتراشی، یکی از دلایل این امر را عدم امنیت جانی کارکنان سفارتش عنوان کرده بود. این پیشگویی (!) و انتخابات پیش رو را (به همراه بحران سوریه که سرانجامش قابلپیشبینی است اما تعویقش باز هم بخشی از یک سناریوی دیگر است) که کنار هم بگذاریم تصویری نهچندان مبهم به دست میآید…
رضا کاظمی؛ پزشک، نویسنده، شاعر و فیلمساز
ممنونم از تحلیل موشکافانه ت رضا
فوقالعاده نوشتی رضا جان… خیلی کنجکاوم تحلیلت از ماجرای مرگ بنلادن رو هم بخونم.
بسیار خواندنیست.
سلام.خوبین؟متن خیلی خوبی بود.فکر می کنم که w مخفف water یا waker باشه.خدا کنه پرزیدنت بعدی از w عاقل تر باشه.