شعر: آخر زمستان

زمستان

یک‌لنگه‌پا در انتظار رفتن است

لک‌لک‌ها یکی‌یکی

از تالاب پیر پر کشیده‌اند

چشم شوم سرما

در خاکستر اسفند

جلز ولز می‌زند

در سوز بی‌سماجت باد

ایستاده‌ام

بر درگاه بهار

بر جای دیروز آدم‌برفی

و در خیال آفتاب

ذره‌ذره  وا می‌روم

One thought on “شعر: آخر زمستان

Comments are closed.