سفرنامه‌ی خرمشهر: راهرو

من یک سال پس از انقلاب ۵۷ به دنیا آمدم و زمان شروع جنگ، درکی از زندگی نداشتم چه رسد به جنگ. جنگ که تمام شد، باز هم سن و سالی نداشتم که واقعیت رخدادها را آن‌چنان که هستند بشناسم. اهل یکی از شهرهای شمال ایران بودم و خرمشهر و آبادان را فقط از کتاب جغرافیا و حرف‌ها و تصویرهای پراکنده در تلویزیون و رادیو به‌جا می‌آوردم. سال‌ها گذشت تا بهانه‌ی سفری به آن قسمت از جنوب ایران فراهم شود. در نوجوانی به همراه خانواده به بندرعباس و قشم رفته بودم اما خوزستان ماند تا بعد از ازدواج که باجناقم اهل اهواز بود و فرصتی دست داد تا به آن قسمت از ایران برویم. باجناق در کار صادرات خرما بود و وضع و اوضاع بسیار پررونقی داشت. شبی پرسید «دوست دارید به خرمشهر و آبادان بروید؟» و پاسخش مثبت بود؛ چرا که نه. این شهرهای خیلی مشهور را ببینیم و بمیریم بهتر است یا نبینیم و…؟ گفت «ترتیبش را می‌دهم. فردا راننده شرکت ساعت شش صبح می‌آید این‌جا دنبال‌تان و می‌بردتان آبادان و خرمشهر  و غروب من هم به شما ملحق می‌شوم و برمی‌گردیم.» خودش ساعت پنج صبح می‌رفت شادگان؛ که محل کارش بود. 

نمی‌خواهم مفصل بنویسم. آبادان را به مصلحت دراماتیک، بی‌خیال می‌شوم و یک‌راست می‌روم سروقت خرمشهر. تصویر ذهن من این بود: شهری که در جنگ ویران شده و نماد مقاومت است. و بعد از جنگ هم در اولویت سازندگی قرار گرفته و حالا تناسب بیش‌تری با اسمش دارد. اما هرچه می‌دیدم جز خاک و خل نبود. انگار همین دیروز این‌جا جنگ بوده. اما شانزده‌هفده سالی از جنگ گذشته بود و دیدن این شهر با این وضعیت، اگر نه غم‌انگیز دست‌کم حیرت‌انگیز بود. نکند خاطره‌ام مثل بیش‌تر خاطره‌ها مسخ شده باشد و ذهنم اشتباه کند و وضعیت این‌قدر هم بد نبوده. اما صادقانه‌اش این است که حالا دقیقاً همین تصویر از خرمشهر در ذهنم است. خانه‌های آجری پراکنده، خیابان خاکی یا آسفالت پر از خاک، حصیر به جای پرده، نخل‌های درب و داغان و… در یک کلام یک قاب زرد یا آجری از جمع پراکنده‌ی آدم‌ها در متنی از خاک تفتیده.

حالا کجای این خاک و خل را ببینیم؟ خواهرزنم که به همراه پسربچه‌اش در این سفر همراه ماست می‌گوید برویم موزه جنگ. نمی‌توانم قسم بخورم که اسمش «موزه جنگ» بود. کلاً خاطره‌ام از هیچ چیز دقیق و بی‌خدشه نیست. ولی موزه جنگ عنوان خیلی پرتی نمی‌تواند باشد. جایی که رفتیم یک همچه جایی بود. ممکن است به جای جنگ، دفاع مقدس بوده باشد که حتماً عده‌ای بیش‌تر می‌پسندندش و تعریف بهتری است از آن اتفاق غم‌انگیز.

یکِ بعد از ظهر بود. در موزه بسته بود. خود موزه در یک محوطه بیرونی محصور بود و دورتادور این محوطه نرده بود. دروازه میله‌ای بود و می‌شد حیاط را دید. پرنده پر نمی‌زد. سکوت محض. از اذان ظهر هم گذشته بود گویا، وگرنه می‌شد این صحنه از خاطره را جذاب‌‌تر بازگو کرد. فکرش را بکن: ظهر بود و باد با صدای اذان در نخل‌های داغ خسته می‌پیچید. اما راستش این‌طوری نبود و ما هم منصرف شدیم و خواستیم برگردیم. اما هنوز سر نچرخانده بودیم که پیرمردی از اتاقکی در گوشه‌ی حیاط بیرون خزید و به سمت در آمد؛ سیاه‌سوخته و خمیده. نگفت بسته است بروید. نگفت دیروقت است. پرسید: «برای بازدید از موزه اومدین؟» و بله را که گفتیم قفل و زنجیر پشت دروازه را باز کرد و رفتیم داخل. در موزه را باز کرد و کنتور برق را هم زد و ما را به داخل راهنمایی کرد. وارد که می‌شدی راه دوشاخه می‌شد: راست و چپ. دروغ چرا؟ یادم نیست کدامش را رفتم.

بالاسر خود راهرو لامپی نبود و همه‌ی روشنایی از نورپردازی ایستگاه‌هایی بود که قرار بود چند متر به چند متر سوژه‌های بازدید باشند. اولش قاب‌‌عکس‌هایی بود از رزمنده‌ها؛ آدم‌هایی خاک‌آلود و ژولیده که تنها عنصر زیبای صورت‌شان لبخند بود. لبخندی در محاصره دنیا دنیا خستگی. سوءتفاهم نشود. رسم نیست لب و دهان مردان را برای توصیف زیبایی به کار بگیریم. از چشم شاید بشود گفت اما آفتاب چشم‌ آن مردهای خسته‌ی توی قاب را بدجور زده بود و چیز زیادی برای تماشا نگذاشته بود. ایستگاه‌های بعدی، چیدمان‌هایی از عناصر معمول جبهه و سنگر بودند. دروغ چرا؟ آن زمان این اصطلاح چیدمان به گوشم هم نخورده بود و اگر همان زمان این خاطره را می‌نوشتم قطعا می‌نوشتم ماکت یا دکور. راستی اگر همان زمان می‌نوشتم دیگر این همه ان‌قلت هم نداشت. آن وقت می‌شد یک خاطره‌ی سرراست، و یک احساس ساده این همه آسمان و ریسمان نداشت.

قمقمه، فانوسقه، چفیه، یقلوی، چوب، کیسه‌ی شن، پوکه و… همه‌ی چیزهایی که تصویر غالب یک دوره از زندگی ما کودکان روزگار جنگ بودند. من در همان شمال خوش‌آب‌وهوای مصون از تهاجم دشمن، فرق چندانی با هم‌سن‌وسالان جنوبی و شرقی و غربی و پایتخت‌نشین نداشتم. اگر خاموشی و آژیر قرمزی هم در کار بود نصیب ما هم می‌شد. زندگی را آن زمان (و تا سال‌ها بعد) از خلال تلویزیون و برنامه‌های غم‌بار و کم‌شمارش می‌شناختیم. از آن قلک‌های پلاستیکی نارنجکی که برای کمک به جبهه‌ها پر می‌کردیم تا آشنایی با هم‌کلاسی‌های جدیدی از جنوب و حتی تهران که از زیر آوار جنگ به شمال پناه آورده بودند. و شاید مهم‌تر از همه‌ی این‌ها حجله‌هایی که هر روز سر راه‌مان به مدرسه سبز می‌شدند. آن یکی داوطلبانه رفته بود و این یکی سرباز وظیفه بود. آن یکی حزب‌اللهی بود و این یکی، یکی بود مثل خیلی از ماها.

ایستگاه‌ها بی‌آن‌که حواسم باشد خشن‌تر می‌شدند، و عریان‌تر. ملاحظه‌ای در کار نبود. گردن‌های بی‌سر، دل و روده‌های بیرون‌زده، صورت‌های واپاشیده از قاب عکس‌ها می‌زدند بیرون. و آدمک‌های چیدمان‌ها ناگهان هجوم ‌آوردند. این طرف پا افتاده بود و آن طرف دست، و سری جداشده از گردن کنار قمقمه‌ای و خاک رنگین به خون خشکیده… صدای نوحه‌ی کویتی‌پور توی سرم مشت می‌زد. کنار سنگر پاره‌پاره، نوجوانی با صدایی گرفته ناله می‌کرد. وحشت‌زده سر برگرداندم که برگردم. صدای ناله‌اش بلندتر شد: «نرو! نرو! من هنوز زنده‌ام.» چند قدم آرام و پاورچین رفتم و بعد دویدم. کسی در راهرو نبود. به در ورودی موزه رسیدم. در بسته بود. یکی‌دوبار با مشت به در کوبیدم. کویتی‌پور دم گرفته بود و شور حسینی می‌گرفت. راهروی مقابل را آهسته‌آهسته رفتم. صدای زنی از دوردست می‌آمد. دویدم. لیلا با خواهر و خواهرزاده‌اش گرم تماشا بودند. نفسی از ته دل بیرون دادم: «شما این‌جایین؟ نگران‌تون شده بودم.»

2 thoughts on “سفرنامه‌ی خرمشهر: راهرو

Comments are closed.