چند هفته قبل نادر فتورهچی (یک اسم ناآشنا برای عموم که به طرز هنرمندانهای آنقدر خاص و غریب است که سر زبانها بچرخد) بیرحمانه به بهاره رهنما تاخت و حالا یوسف اباذری (یک اسم ناآشنای دیگر برای عموم) خود «عموم» را بابت توجهشان به مرتضی پاشایی خطاب قرار داده است. به نظر میرسد اقلیت موسوم به روشنفکران چپ جان دوبارهای گرفته و توانسته با تکیه بر عطش و هیجان موجود در شبکههای اجتماعی، صدایش را به گوش اکثریت برساند. این دستاورد گرانبهایی برای چپهای مدرن ایرانی است که صدایشان غالباً خریداری ندارد (و مهمترین دلیل عصبانیت و کمحوصلگیشان هم همین است). ویژگی بسیار مهم جریان اخیر، این است که از درون ایران شکل گرفته و ابزار کارآمدش برای پیامرسانی یکی از مهمترین دستاوردهای سرمایهداری یعنی شبکههای اجتماعی است؛ ابزاری که حتما چپهای نازنین هم تردیدی ندارند که زیر کنترل شدید و دقیق سرویسهای جاسوسی «امپریالیسم» آمریکا قرار دارد. همنشینی اسلاوی ژیژک (راهبر معاصر چپهای مدرن) با جولیان آسانژ (راهبر ویکیلیکس) در برنامهی TED در همین راستا قابل تفسیر است. خود این وضعیت تناقضآلود، به شکلی بیرحمانه جداافتادگی اقلیت چپ را پررنگ و آنها را شایستهی دلسوزی راستین میکند.
چپ بودن محصول یک خواست آگاهانه نیست. ما بدون اینکه بخواهیم گاهی چپ میشویم. ما اساساً در یک اتمسفر متمایل به چپ زندگی میکنیم و مذهب غالب پیرامونمان، قرابتهای انکارناپذیری با بعضی از انگارههای چپ دارد. حضور پررنگ گرایش ضدامپریالیستی، دوستی ناگزیر با چپهای کرهی زمین، نفی بنیان سرمایهداری بر اساس آموزههای مذهبی، و استقرار گفتمان عدالت به جای آزادی نشانههای قاطع و معنادار چپزدگی سرشتی ما هستند. نگارندهی این سطور هم گاهی با پدیدهها چپ افتاده است از جمله در مضحکهی نسبتاً اخیر «چالش سطل یخ». و پیش از آن هم نمونههای دیگری سراغ دارد.
اما صدای چپ مدرن درون ایران ویژگیهای تأملبرانگیزی دارد: این صدا نسبتش را با قدرت تعیین نمیکند و به هر دلیلی (از جمله عافیتطلبی) خشم و نفرتش را به جای قدرت، به دامن «عموم» فرامیفکند. اکثریت به دلیل کمدانی سرشتیاش و استعداد بسیار زیادش برای فریب خوردن، محمل مناسبی برای تعین و طرد متعاقب پوپولیسم است. استدلال بنیادین از این قرار است: اکثریت همدست یا دستآموز یا فریبخوردهی قدرت است و از این رو در خطابها، بدیلی کارآمد برای قدرت است. چپ خشمگین است و بسیار پیش میآید که از آکادمیزه کردن این خشم ناتوان میماند. از این رو، ادبیاتش بهسرعت رنگی از تحقیر خودکامانه میگیرد. چپ با صدای بلند اعلام میکند که به شکل پیشفرض در موضع برحق نشسته و در این باره گفتوگویی را برنمیتابد.
چپ از پتانسیل بالای اکثریت برای شکل دادن به فضای تنفس در غلبهی خفقان غافل است یا دستبالا در این باب دست به تجاهلالعارف میزند. از این رو، در تحلیل چرایی حضور انبوه مشایعتکنندگان یک خوانندهی پاپ (یا حتی یک جنبش اعتراضی) در محدودهی صفر و یک باقی میماند. یا همهی آن تودهها با «بصیرت»ی روشناندیشانه گرد هم میآیند یا همه چیزی جز گوسفند نیستند. البته نباید غافل بود که چپ از واقعیت پدیدهی «فرهنگ پاپ» گریزان است و نمیتواند آن را به عنوان برآمدی از «چندآوایی» به رسمیت بشناسد چون اساساً چپ همسو با بنیادگرایی، به «چندآوایی» باور ندارد و آن را شعاری چندشآور و تمهید پوپولیستی لیبرالیسم میداند. چپ به دلیل سرشت کسالتبارش (که در تضاد با سرشت تنوعطلب انسان است) و بهرغم عطش دیوانهوارش، توانایی همگرا کردن تودهها را نداشته و تجربههای تاریخیاش در این زمینه سرآخر با شکستهای ویرانکنندهای همراه بوده است اما اگر همین همگراسازی محصولی از لیبرالیسم باشد چپ بهشدت به مخالف با آن برمیخیزد. خبر ناگوار برای چپ این است که لیبرالیزم با ظهور شبکههای اجتماعی و نشت اطلاعات به آنتیتز اساسی تمامیتخواهی سرمایهداری بدل شده و مفاهیم مهمیمثل تمرکززدایی و اقتدارستیزی از دل سرمایهداری راه کمال را میجویند. به این ترتیب، چپ ملک طلق خود را ازدسترفته میبیند و برگهایش را در دست دیگری.
قهرمان شمردن کسی که دیگری را چهبسا در یک نقد «روشنگرانه» بی هیچ ملاحظهای از باب ظاهرش به تمسخر میگیرد (کاری که فتورهچی کرد) احتمالا کار آسانی باید باشد و خیلیها هم به آسانی همین کار را میکنند. اما دقیقاً در همین بزنگاه است که چپ میتواند دست به یک بازنگری جانانه در وضعیت خودش بزند و نقاط پاتولوژیک خودش را زیر ذرهبین ببرد. خشم انتحاری، به عنوان یک مفهوم انتزاعی، دستکم در جوامع کنونی بیشتر به شوخی میماند و دستکم چپهای آکادمیک قهرمانان این عرصه نیستند. عریانگویی به پیروی از اسلوب کودکی که فریاد میزند «پادشاه برهنه است» نیازمند شناخت دقیق روانکاوی کودک است. دو برداشت کاملاً متضاد در کار است که در یکی ویژگی بارز کودک مزبور، «شجاعت» است و در دیگری «حماقت». شک نداریم که هیچ کودکی به دلیل شجاعت دست در آتش نمیبرد بلکه عدم شناخت سرشت بیتعارف آتش، دلیل دستاندازیاش است. عریانگویی در بستر یک جامعهی مدنی بدون تن دادن به پیامدهای آن چنانچه مثل مورد چپهای مدرن ایران گزینشی، تکانشی و عافیتطلبانه باشد (سوژه چنان بهدقت انتخاب میشود که سوختوسوزش ناچیز باشد) بیشتر به منفعتطلبی میماند. هجوم بیرحمانه به یک انسان یا گروهی از انسانها و گیر انداختن آنها در گوشهی رینگ، و دستاندازی به حریم امن فانتزی آنها برای زمینگیر کردنشان اگر هم جواب بدهد (که دستکم در مورد تودهها به دلیل همپوشانی موفقیتآمیزشان کارآیی چندانی ندارد) ضداخلاقیترین شیوه برای پیشروی است. بگذارید عریانترش کنیم: اگر به زنی بگوییم که تو زشت و بدقوارهای (و او واقعا زشت و بدقواره باشد) احتمالاً در یک لحظه با فوران یک احساس قهرمانانه همراه میشویم و شاید با پاسخی جز سکوت روبهرو نشویم اما سوژهی مورد خطابمان را در یک دوراهی قرار دادهایم: هیستری یا انکار. و او به هرکدام از این راهها پا بگذارد حاصلی جز آسیب (به خود یا دیگری) نخواهد داشت. خوب است بدانیم چه زمانی و به چه دلیلی به نقطهای میرسیم که به شخصیترین سرمایه معنوی یک انسان دستاندازی میکنیم و اخلاق (به اومانیستیترین معنایش) را لگدمال. به دلیل توفقمان در پیشبرد بحث است یا به دلیل کمحوصلگی و شتابزدگی؟ و قرار است از دل روشنفکریمان چه دستاوردی داشته باشیم؟ قرار است مثلاً بحثمان با یک خداباور را تا کجا پیش ببریم؟ تا جایی که او را در یک خلأ تروماتیک رها کنیم و پنجرهی جنون را به روی او بگشاییم؟ و اساساً حد و مرز ما در روشنگری کجاست؟ و خود «انسان» و ارزش ذاتیاش، در کجای روشناندیشی ما قرار دارد؟ و آیا خودمان تحمل قرار گرفتن در جایگاه چنان سوژهای را داریم؟ و سرانجام عریانگویی (اگر حقانیتی در آن گفتهی عریان باشد) قرار است راه به ویرانی سوژه ببرد یا پیشنهادی است برای بهتر بودن؟
چپ عافیتطلب و گزیدهکار ایران، با خشم و بیحوصلگی و با ادبیاتی تمامیتخواهانه و دیکتاتورمآبانه حکم صادر میکند و نشانههای ناراحتکنندهای از زوال خود را به رخ میکشد (لازم است تأکید کنم که چپها را دوست دارم؟)؛ آن هم در شرایطی که به لطف ابزارهای سرمایهداری فرصتی ناب برای شنیده شدن توسط «تودهها» پیدا کرده اما… .
رضا کاظمی؛ پزشک، نویسنده، شاعر و فیلمساز
اگر بخواهم به شیوهی فتورهچی (آنطور ددمنشانه)، فتورهچی را نقد کنم، فرقی با او نخواهم داشت. و از آنجا که این را دوست نمیدارم، تنها همین عبارت را، برای تقبیحاش، از او وام میستانم: فتورهچی مرا یاد واژهی «فرومایگی» میاندازد.
نیما حسنینسب (که سرش سلامت باد) پیش از این، بارها نکاتی را دربارهی نقد شخصیت حقیقی و حقوقی افراد و مرز بینشان، متذکر شده است. نکاتی که میتوان، به نقادی در حوزههای دیگر هم تعمیمشان داد. با این حساب، من نوشتهی فتورهچی را نقد (در هیچ حوزهای) نمیدانم.
و اما، بهاره رهنما همچون سر نخیست که با پیگیریاش میتوان به جاهای خوبی (و شاید هم بدی) رسید. و این ابداً ربطی به خوب یا بد بودن رهنما ندارد.
بر کسی پوشیده نیست که سینمای ما تحت سیطرهی بیچونوچرای سیاست (بهتر است بگوییم ایدئولوژی) ماست و چیزی جدای از آن نیست. و از آنجا که سیاست ما آلوده به اولیگارشیست میتوان این ترم (اولیگارشی) را برای سینمای ایران هم بهکار برد. بله، متاسفانه در سینمای ما اولیگارشی حکمفرماست و این اصلاً چیز خوبی نیست (و بلکه «اَخ» هم هست). ولی نمیتوان از این باب به سینما ایراد گرفت چرا که این سینما محصول همان سیاست است و با این وضع، تا اطلاع ثانوی از آفاتاش در امان نخواهد بود.
فارغ از دیدگاه موافق و مخالف نسبت به نظرت
به شدت معتقدم که در زمانه افتادن پرده ها هستیم.گذشت زمانی که نظرات چپ های قدیم و جدید فقط در گعده های شبانه پر از دود ! و جلسات خودمانی ها مطرح میشد و از تایید این نطق ها توسط رفقا
خرکیف میشدند.(لغت مناسب تری برای بیان اون حس پیدا نکردم)
امروز به مدد تکنولوژی امپریالیسم جهانی دیگه دوره برج عاج نشینی برای دو طرف ماجرا تموم شده و در مقابل نظرات و فردیت محض مردم قرار گرفتند.
یا حق
و سرانجام عریانگویی (اگر حقانیتی در آن گفتهی عریان باشد) قرار است راه به ویرانی سوژه ببرد یا پیشنهادی است برای بهتر بودن؟