نگاهی به «روزهای شراب و گل سرخ»

این نوشته پیش‌تر در مجله‌ فیلم منتشر شده است

تو مرا می‌کشی

بلیک ادواردز را بیش‌تر با آثار کمدی‌‌اش می‌شناسیم. مجموعه فیلم‌های پلنگ صورتی، ۱۰، پارتی، گلوله‌ای در تاریکی و… عمده شهرت این فیلم‌ساز را شکل داده‌اند. روزهای شراب و گل‌های سرخ اثری متفاوت و یکه در کارنامه‌ی اوست. در نگاه نخست و با نقش‌آفرینی جک لمون به نظر می‌رسد با یک کمدی‌رمانتیک روبه‌روییم. حس‌وحال چند سکانس نخست و بده‌بستان‌‌های کلامی‌و شوخی‌های سادیستیک زوج لمون و لی رمیک این گمان را تقویت می‌کند. اوج حس سرخوشانه‌ی فیلم در سکانس خانه‌ی کرستن (کریستی) و استفاده از اسپری سوسک‌کش است. با این‌حال فیلم خیلی زود در بستر اصلی‌اش جا می‌گیرد و یکی از تلخ‌ترین تراژدی‌های خانوادگی را ـ اگر بتوان چنین تعبیری به کار برد ـ پیش روی‌مان می‌گذارد؛ درام هولناکی از سقوط و انحطاط. همان چند دقیقه‌ی زودگذر آغاز فیلم و تماشای دولت مستعجل روزگار خوش جو و کریستی کارکردی اساسی و اهمیتی غیرقابل انکار در شکل‌گیری شالوده‌ی اثر دارد؛ دیدار در فراز بهشت نخست و سپس هبوط به نامرادی و نشیب زندگی.

موضوع اعتیاد به الکل که تم اصلی روزها… است در فیلم‌های پرشماری مورد استفاده قرار گرفته که می‌توان به نمونه‌های شاخص و ماندگاری چون گربه روی شیروانی داغ (ریچارد بروکس)، تعطیلی ازدست‌رفته (بیلی وایلدر)، تو مرا می‌کشی (جان دال) و … اشاره کرد. بلیک ادواردز در روزها… همین عامل ویرانگر را به عنوان موتور محرک اثر به کار می‌گیرد. بازی‌های فیلم از یاد نرفتنی و چشم‌گیرند.

جک لمون در آغاز شمه‌هایی از شمایل کمدی‌ همیشگی‌اش را تکرار می‌کند؛ شوخ‌طبعی یأس‌آلودی که از پس صورتکی غمگین (با اجزایی همیشه آویزان و درهم‌ فرورفته) از منفذ چشم‌هایی که همیشه برق می‌زنند به تماشاگر منتقل می‌شود ، اما او پس از پرده‌ی اول داستان و کنار رفتن پیرایه‌های رمانتیک قصه، حضوری هولناک و دور از انتظار در نقش همسر و پدری عاشق دارد، مردی که با همه‌ی مصیبت‌های اعتیاد، بی‌وقفه سعی می‌کند خودآگاهی‌اش را حفظ کند و از غرق شدن در گرداب اعتیاد بگریزد. سر به جنون گذاشتن جو در سکانس گلخانه، در شبی بارانی، فرازی از هنر بازیگری لمون است که درست چند لحظه پس از سرمستی و لودگی، چرخشی تمام‌عیار را به نمایش می‌گذارد. روزها… از آن نیمه‌ی تاریک و شاید حقیقی سیماچه‌ی لمون پرده برمی‌دارد؛ سیمای غمگین و تنهایی که رگه‌هایی از آن را در بازی‌های ماندگارش در فیلم‌هایی کمدی رمانتیکی چون آپارتمان و آوانتی دیده‌ایم و کیفیت خالص و عریان این دردمندی را در قالب کاراکترهایی وامانده و خسته در گم‌شده (کوستاگاوراس)  و گلن گری گلن راس … تماشا کرده‌ایم. حضور در متفاوت‌ترین اثر کارنامه‌ی هنری بلیک ادواردز یکی از متفاوت‌ترین بازی‌های لمون را رقم زده است.

در سوی دیگر، لی رمیک در یکی از بهترین نقش‌آفرینی‌های همه‌ی دوران بازیگری‌اش، ترسیم‌گر گذر از پاکی و مادرانگی به اضمحلال و تباهی است و این تغییر در چشم‌انداز بیرونی کاراکترش (از جنس و لحن نگاه تا لحن ادای دیالوگ) به‌روشنی قابل مشاهده است. او با گذر از جلوه‌ی اغواگر یا رمانتیک در فیلم‌هایی چون چون تشریح یک جنایت (اتو پرمینجر) و رودخانه‌ی وحشی (الیا کازان)، سیمایی متفاوت و نمونه‌وار از زن، همسر و مادر در سینمای آن دوران به جا می‌گذارد؛ زنی که همه‌ی دل‌بستگی و عشقش را از همسر و فرزندش به عاملی خارج از حریم خانواده (در این‌جا نوشخوارگی) منتقل کرده و چیزی از هویت و کارکرد نخستینش به جا نمانده است. کیفیت بازی رمیک به‌خصوص در سکانس متل، مثال‌زدنی و درخشان است؛ جایی که  تمنای بی‌رمقش از جو، برای بازگشت به روزهای هم‌نشینی و همراهی (این بار با حضور کاتالیزوری چون الکل) جلوه‌ی دلخراشی از آخرین کورسوی امید زنی است که تاب‌وتوانی برای رهایی از غرق شدن ندارد و دستی را که برای کمک به سویش دراز شده با خود به دل گرداب می‌کشد.

نقش‌آفرینی لمون و رمیک تصویر ماندگاری از زوج‌های رو به زوال در سینما به یادگار گذاشته است. مهم‌ترین ویژگی این زوج به جایگاه و طبقه اجتماعی‌شان بر می‌گردد؛ آن‌ها  نه از جنس زوج نوشخوار و فرهیخته‌ی اثر ماندگار چه کسی از ویرجینیا ولف می‌ترسد (مایک نیکولز) هستند و نه از جنس آدم‌های دگراندیش و خسته‌ی کریمر علیه کریمر. کریستی از متن یک زندگی معمولی روستایی می‌آید و لمون تازه‌به‌دوران‌رسیده‌ای است که هیچ پایگاه اجتماعی مشخصی ندارد. آن‌ها نه اشراف‌زاده‌اند، نه حرف‌های گنده می‌زنند و نه گرفتار پیچیدگی‌های روزگار مدرن‌اند. از این روست که دلیل پناه‌بردن‌شان به سرخوشی مصنوع، خیلی پیش‌پا افتاده‌تر از این است که برآمده از مناسبات روشنفکرانه یا عوامل تهدیدزای محیط زندگی‌شان باشد، جو و کریستی آدم‌هایی معمولی از لایه‌های میانی اجتماع هستند که فقط برای سرخوشی به متن نوشخوارگی فرومی‌غلتند و در آن غرق می‌شوند.

پایان تلخ و تأمل برانگیز فیلم، حتی امروز و با گذشت چند دهه از ساخته شدنش باز هم تکان‌دهنده و اثرگذار است؛ پایانی که سیاهی‌ و ناامیدی چنان بر آن غالب است که به‌سختی می‌توان آن را از جنس پایان‌های باز و معلق دانست. بازتاب نئون‌ چشمک‌زن بار بر چهره‌ی خسته و نگاه غم‌بار لمون پشت پنجره، تنها بدرقه‌ای تراژیک برای کاراکتر کریستی نیست و فراتر از آن، به فرجام شخصیت «پاک» جو رنگ‌وبویی از ابهام و شکنندگی می‌دهد.

اگر در ادبیات معاصر به دنبال ردپای قصه‌هایی از این دست بگردیم، شاید هیچ‌کس به اندازه‌ی ریموند کارور راوی قصه‌ی‌ زوج‌های رو به زوال نباشد؛ قصه‌هایی که مهم‌ترین کنش‌ها و گفت‌وگوهای آدم‌ها در بستر ناهشیاری و مستی شکل می‌گیرد، زوج‌هایی خسته و خسته و خسته؛ قصه‌هایی از نویسنده‌ای که در آغاز مردی خود‌ویرانگر و دائم‌الخمر بود. کارور در مصاحبه‌ای چنین گفته است ( و انگار که جان کلام روزها… را از زبان او می‌شنویم): « آدم هیچ‌وقت زندگی را به این قصد شروع نمی‌کند که ورشکسته یا دایم الخمر یا حقه‌باز و دزد  و دروغگو بشود… و من همه‌ی این‌ها شدم. ولی دیگر نیستم… حالا فقط گاهی دروغ می‌گویم».

 

One thought on “نگاهی به «روزهای شراب و گل سرخ»

  1. سلام

    آقا شما واقعاً فیلتر شدی یا آی.اس.پی من شما را فیلتر کرده است.

    لطفاً پیگیری فرمایید.

    ممنون
    ——————
    پاسخ:سلام. بعید می دونم که چیزی واسه فیلتر شدن داشته باشم. حتما مشکلی در دی ان اس سایت پیش آمده که به دلیل تمدید آبونه‌ی سالانه است و هر سال برای دو سه روزی پیش میاد. ممنون که براتون مهم بود. 🙂

Comments are closed.