بیلیاردباز

The pool game is over when Fats says it’s over… I came after him and I’m gonna get him. I’m going with him all the way

ادی خوش‌دست: بازی وقته تمومه که بشکه بگه تمومه… من پشت سرشم و می‌خوام بگیرمش. همه جوره باهاش پایه‌‌ی رقابتم…

یا

ادی خوش‌دست: اینقد بازی می‌کنیم که بشکه کم بیاره… من اومدم که ببرمش… پا به پاش تا ته خط می‌رم

روی جلد محبوب من

(برای دیدن اندازه‌ی بزرگ‌تر کلیک کنید)

ها… این از آن چیزهایی است که حالم را هر جا که باشم خوش می‌کند. هنوز نیامده فیلمی‌که جادوی نفس عمیق را زنده کند. عمرا خود شهبازی هم بتواند چنین اشتباهی مرتکب شود. چند ماه پیش سعید عقیقی در فیس‌بوکش نوشته بود «فیلم مبتذل نفس عمیق» و من تازه فهمیدم چرا نفس عمیق حتما فیلم خیلی خیلی خوبی است.

می‌خواستم فصلی در این باره بنویسم. اما فصل خوبی برای نوشتن نیست. وقتی فیلم‌نامه‌ موسی را فعلا دو ماه است که به بهانه‌های واهی توقیف کرده‌اند.

جهان

Ernest Hemingway once wrote: “The world is a fine place and worth fighting for.”…I agree with the second part

ارنست همینگوی یک زمانی نوشت:«جهان جای خوبی است و ارزش جنگیدن را دارد.» من با قسمت دوم حرفش موافقم.

پیش از طلوع/ پیش از غروب

تماشای برخی فیلم‌ها واقعا دشوار است یعنی به شکل لذت‌بخشی عذاب‌آور است و به شکلی عذاب‌آور لذت‌بخش. به دلیل اطلاع داشتن از مضمون و شناخت روحیه‌ی خودم، مدت‌ها از تماشای دو فیلم به هم پیوسته‌ی ریچارد لینکلیتر طفره می‌رفتم: پیش از طلوع، پیش از غروب. بی‌تعارف از تماشای‌شان فرار می‌کردم. و بالاخره تسلیم این وسوسه‌ی خودآزارانه شدم. تردید ندارم که تا کنون هیچ ملودرامی‌این‌قدر حالم را بد نکرده؛ و البته این‌قدر حالم را خوب. چه بگویم؟ نمی‌توانم این رنج سرخوشانه را توصیف کنم.

ویژگی و امتیاز اصلی دو فیلم، دیالوگ‌نویسی‌ فوق‌العاده حساب‌شده‌ و نبوغ‌آمیزی است که ریشه در روان‌شناسی دقیق شخصیت‌ها دارد. حس ویرانگر افسوسی جان‌گداز، بستر و شالوده‌ی قصه را شکل داده و به سبب همسانی‌ تجربه‌های انسانی، در لایه‌لایه‌ی ذهن مخاطب رسوخ می‌کند و خاطره‌هایی را احضار .

با این حال، فارغ از وجه احساسی دو فیلم، آن‌ها را بی‌نقص نمی‌دانم. فیلم اول می‌توانست شاهکاری بی‌همتا باشد اگر فیلم‌ساز به بازآفرینی فضای آنتونیونی‌وار سکانس ماقبل پایان (لوکیشن‌های خالی از آدم‌ها) رضایت می‌داد و مثل فیلم‌های هندی فیلم را به تصویر دو جوان در اتوبوس و قطار نمی‌کشاند. بارها افسوس خورده‌ام که کاش پیش از طلوع روی تصویر پیرزنی تمام می‌شد که روی چمن‌ها هلک‌هلک تن خسته‌اش را به دنبال می‌کشد.

فیلم دوم به خوبی اولی نیست: دیالوگ‌نویسی‌اش جزیی‌نگری و ظرافت فیلم اول را ندارد، و نیز اجرایش سردستی‌تر است و منطق‌تراشی‌اش گاه به دل نمی‌نشیند. با این حال این دنباله، ویژگی بسیار مهمی‌دارد که به شکلی تام و تمام با جان‌مایه‌ی متن هم‌خوان است: نمایش فروریختگی و زوال طراوت دو جوان بر لحظه‌لحظه‌ی حضورشان سنگینی می‌کند، هرچند آن‌ها تعارف تکه‌پاره کنند و بگویند تغییری نکرده‌اند و بلکه جذاب‌تر هم شده‌اند. و یک امتیاز بزرگ فیلم دوم پایان بسیار هوشمندانه و هنرمندانه‌اش است. چه حزن دل‌انگیزی دارد آن رقص نرم و خوابناک پایانی، واپسین تلاش‌ زنی خوددار و خودویرانگر که ستمگرانه حدیث عشق سوزانده و بر زبان نرانده.

آه…

Dead Man Walking

یکی از غریب‌ترین عشق‌های سینمایی. مردی که طعم و رنگ عشق واقعی نمی‌داند و زنی راهبه که از تن دادن به تجسد عشق معذور است. آیا سلام نازی‌وار زن به مرد در واپسین لحظه‌ها، از سر اتفاق و یا یک سوء‌برداشت است؟ این پرسش رذیلانه‌ای است که شاید بر گستره‌ی نگاه‌تان به فیلم اثر بگذارد.

دین مارتین و ریو براوو

در این‌که دین مارتین محبوب‌ترین خواننده‌ام است کم‌ترین تردیدی ندارم و پس از او برایم فرانک سیناترا بی‌هیچ فاصله‌ای قرار دارد. رتبه‌ی نخست دین مارتین به جذابیت‌های ذاتی خودش و شیرینی ذاتش برمی‌گردد که این آخری در سیناترا یافت می‌نشود.

ریو براوو را چندان دوست ندارم، همان طور که کلا دلیل اهمیت‌هاوارد‌هاکس و حتی جان وین را خیلی درک نمی‌کنم. ولی دین مارتین در ریوبراوو از آن پرتره‌های ماندگار و دلنشین سینمایی است که مشکل می‌شود فراموشش کرد. دود این فیلم، بامعرفت‌ترین وردست و رفیق تمام سینماست. خود کلانتر هم این را می‌دانست و حتی سیلی زدن دود به صورتش را زیرسبیلی رد می‌کرد.

آواز خواندن دین مارتین در ریوبراوو از لحظه‌های درخشان و جادویی سینماست؛ آیا سینما باز هم به آن روزهای شور و شعور برخواهد گشت؟ تمام دارایی یک مرد سینه‌سوخته ـ که هرگز سر از زخم کهنه‌اش برنمی‌داشت ـ تفنگش، کره اسبش و خودش بود، اما بود و سرش بلند بود و دلش مؤمن به رفاقت (راستی کجاست؟).

Purple light in the canyons that’s where I long to be

With my three good companions just my rifle, pony and  me

Gonna hang my sombrero on the limb of a tree

Comin’ home sweetheart darling just my rifle, pony and  me

With the wind in the willow sings a sweet melody

Ridin’ to Amarillo just my rifle, pony and me

No more cows to be ropin’ no more strays will I see

Round the bend she’ll be waitin’ for my rifle, pony and me

For my rifle, my pony and me

این سکانس را در لینک زیر ببینید:

http://www.youtube.com/watch?v=l2OHR0F5GIo

دین مارتین همراه با ریکی نلسون و والتر برنان دوست‌داشتنی در نمایی از این سکانس

شکوه علفزار

بغضی که رها نمی‌کند… تا همیشه.  شکوه علفزار یکی از تلخ‌ترین فیلم‌‌های محبوبم است. آن را زیسته‌ام… و همین، درد است… که رها نمی‌کند.

 

What though the radiance

Which was once so bright

Be now for ever taken from my sight,

Though nothing can bring back the hour

Of splendor in the grass

of glory in the flower

We will grieve not, rather find

Strength in what remains behind

 

اگرچه تلالو آفتاب

که زمانی چنان درخشان بود

اکنون برای همیشه از من گرفته شده

اگرچه هیچ چیز نمی‌تواند مرا برای ساعتی

به شکوه علفزار، به  طراوات گل بازگرداند

اما غمی نیست

چون در ادامه‌ی راه توانی دوباره خواهیم گرفت…


خوش‌مرام

سیمای ابوالفضل پورعرب در برنامه‌ی هفت هفته‌ی گذشته  و جلوه‌ی درهم‌شکسته‌اش، چیزی جز اندوه و تاسف به دست نمی‌داد. عکس بالا او را در اولین حضور سینمایی‌اش روبروی آینه نشان می‌دهد.  ستاره شدن در ایران در هر قشر و صنفی بیش‌تر وقت‌ها به نتیجه‌ای واحد می‌رسد؛ سیر صعودی تا سقوط.

آخرین کار استاد

توطئه‌ی خانوادگی آخرین فیلم هیچکاک است که بنابر یک کلیشه‌ی آزاردهنده آن را اثری ناموفق  ارزیابی می‌کنند ولی شخصا آن‌ را یکی از بهترین آثار استاد و یک کمدی جذاب و مهیج می‌دانم. بازی‌های فوق‌العاده دوست‌داشتنی بروس درن و باربارا هریس، فیلم‌نامه‌ی دقیق و پر از جزئیات و کارگردانی مثل همیشه درخشان هیچکاک این آخرین فیلم را یک کار جمع‌و‌جور و ماندگار کرده است.  سکانس دیوانه‌وار ترمز بریدن ماشین در کوهستان را ببینید تا باورتان شود دود از کنده بلند می‌شود.

آخرین حضور نام استاد در عنوان بندی آغازین یک فیلم

استاد سالخورده در پشت صحنه‌ی فیلم

زوج بروس درن و باربارا هریس – شیمی‌فراموش نشدنی

آخربن کنش آخرین فیلم استاد ـ همیشه بیننده را دست می‌انداخت ـ این فقط یک فیلم است

آخرین حضور استاد در قابی از فیلم خود ـ یونیورسال آن را برای اخطار کپی رایت دی وی دی‌اش انتخاب کرده است

ریموند چندلر از زبان بیلی وایلدر

چندلر هیچ وقت پا در استودیوی فیلمسازی نگذاشته بود. او برای مجلات داستان می‌نوشت. قبل از چندلر، آقای کین برای همان مجله داستان می‌نوشت، او نویسنده پستچی همیشه دو بار در می‌زند و غرامت مضاعف است. در آن زمان من دوست داشتم با کین کار کنم ولی او مشغول ساخت یک فیلم در کمپانی فاکس بود. یکی از دوستان من چند تا از داستان‌های چندلر را به من معرفی کرد و برای من کاملاً مشخص بود که کارهای او عالی هستند. ولی به هر حال کارهای او همه داستانی بودند و فیلمنامه‌نویسی، چیزی کاملاً متفاوت است.

من و جو سیسترم تصمیم گرفتیم کار کردن با چندلر را امتحان کنیم. چندلر داستان آقای کین را خواند و گفت: «با اینکه از کین به خاطر موفقیت داستان‌هایش متنفرم، نوشتن یک فیلمنامه از روی داستان او را قبول می‌کنم. فیلمنامه را برای کی می‌خواهید؟ هفته بعدی خوب است؟» او اصلاً نمی‌دانست که نوشتن یک فیلمنامه پنج شش ماه طول می‌کشد. او حتی نمی‌دانست که من تنها کارگردان فیلم نیستم و در نوشتن فیلمنامه هم باید با من همکاری کند. بعد از ۱۰ روز چندلر با یک فیلمنامه ۸۰ صفحه‌ای که به هیچ دردی نمی‌خورد، برگشت. البته بعضی از دیالوگ‌ها خوب بودند، ولی او در فیلمنامه‌اش حتی یادی هم از تکنیک‌های حرکت دوربین و فیلمبرداری نکرده بود. من برای او توضیح دادم که ما باید با هم کار کنیم و هر روز از ساعت ۹ تا ۴:۳۰ در دفتر من کار خواهیم کرد. همان‌طور که مشغول کار بودیم من مجبور بودم بسیاری از مسائل راجع به فیلمنامه‌نویسی را برای او توضیح دهم. ولی در هر حال ایده‌های او بسیار عالی و مفید بودند. او نویسنده خیلی‌خیلی خوبی است ولی فیلمنامه‌نویس نیست. یک روز صبح من ساعت ۹ در دفترم حاضر بودم تا ساعت ۱۱ خبری از چندلر نشد. پیش تهیه‌کننده رفتم و از او پرسیدم چه اتفاقی برای چندلر افتاده است؟ این‌طور که به نظر می‌رسید چندلر از من ناراحت شده بود چون روز قبلش از او خواسته بودم پرده‌ها را بکشد و فراموش کرده بودم بگویم لطفاً. او از اینکه من یک بار هنگام کار، یک تلفن شخصی جواب داده بودم هم ناراحت شده بود. البته تلفن من در حد سه چهار دقیقه بود، ولی به هر حال چندلر ۲۰ سال از من بزرگ‌تر بود و از این رفتار من خوشش نیامده بود. او مرد خیلی متعصبی بود ولی به هر حال من از کار کردن با او لذت بسیار بردم.

منبع: شرق

غرامت مضاعف: وودی آلن آن را بهترین فیلم جنایی تاریخ سینما نامیده است.