فکر کن یک روز از خواب بیدار شوی (نگفتم یک روز صبح چون سالهاست چنین تجربهای نداشتهام) و ببینی چند تا missed call داری. اولی را که اصلا دوست نداری باهاش تماس بگیری، و نمیگیری، چون میدانی که جز چسناله چیز دیگری در چنتهاش نیست. دومیاز جایی است که نافت به آن بسته است و ناچاری تماس بگیری. تماس میگیری و کمیغرولند میشنوی و ساکت میمانی. تموم شد؟ اوکی. نیمغلتی میزنی و میروی سراغ سومیکه نه از سر نیاز که از سر شوق با او حرف بزنی. او هم مثل همیشه توی دپ است و بیشتر حالت را میگیرد. زنگ زده بوده که کمیاز ناراحتیاش را به تو منتقل کند تا آرام بگیرد. چه میشود کرد. تا بوده همین بوده. بعد میروی سراغ پیامکها (از شما چه پنهان این از معدود واژهسازیهای این چند سال است که به دلم نشسته) اولی مربوط به ایرانسل بیپدر است که وقت و بیوقت به حریم خصوصیات تجاوز میکند و شب و نصفهشب نمیشناسد. چند تا فحش آبدار نثار گردانندگان این سامانهی بیسروسامان میکنی. پیامک بعدی از طرف بانک و مربوط به واریز شدن یارانهی ماهانهات است. خدا پدر و مادر دکتر را بیامرزد که اینقدر به فکر آدمهای مفلوکی مثل من است. شما فحشتان را بدهید اما به جان خودم چند بار همین یارانهها در بیپولی محض به دادم رسیدهاند. کاش سه چهار تا بچه پس انداخته بودم تا جیرهی یارانهام بیشتر شود. اما یارانه که هیچ، خورشید را هم اگر در دست راستم بگذارید (آخه چرا واقعا؟! میسوزیم خب) حاضر به انجام چنین خبطی نیستم چون خودم هم مثل چهارپای زحمتکش توی گل گیرپاچ کردهام. اگر میشد بچهها همهشان در یک سالگی بر اثر یک بیماری ژنتیکی هلاک شوند شاید حضورشان بهصرفه بود اما با شانسی که من دارم همهشان مثل خودم میشوند چاق و پرخور و اصلا هم میانهای با مرگ ندارند، و حالا بیا درستش کن.
اما پیامک بعدی روحت را تازه میکند. از دوست عزیز و لطیفالطبعی است که مجموعهای از شعرهای فروغ و سهراب و سیدعلی صالحی و کمیهم شمس لنگرودی را گلچین کرده و روزی یک عددش را برایم میفرستد. دو تای اول را که از حفظم، سید هم بدک نیست اما به جان خودم کفری میشوم اسم این جناب اظهر من الشمس را که میبینم. آخرش هم شاعر نشد که نشد این همولایتی ما. دریغ از کمیذوق.
پیامک بعدی بیتردید جوک روزانهای است که یکی از دوستان گلگلاب زحمتش را میکشد. یه روز یه ترکه… لره… رشتیه… و خوشبختانه بیشتر وقتها بامزه است و تبسمیبر لب میآورد؛ بی کنده و ساطوری خونآلود.
وقتش است از این رختخواب چروکیده و همیشهمنگ بلند شوم، بروم مستراح، آب گرم را باز کنم و با احتیاط چک کنم که زیاد داغ نباشد، و … آه که لذتبخش است این اولین اجابت شبانهروزی. مثل سیگار اول. مثل چای اول.
و بعد تودهی دستمال مچاله را بیندازی توی سطل آشغال. و زیر کتری را روشن کنی، یک تکه نیمچاشت گرجی بیندازی بالا و پاور کامپیوتر را بزنی. این پست را بنویسی و فکر کنی که چه زندگی مزخرفی. تا کی ادامه خواهد داشت این زندگی مزخرف پر از استرس و بیپولی؟ تا کی؟ گندش بزنند. بگذار نگاهی به خبرهای روز بیندازم: فلانی مرد. فلانی بازداشت شد. فلانی در خطر مرگ است. فلانی آن فلانی دیگر را تهدید به افشاگری کرد… آه که چه زندگی مزخرفی.
میگفتند قرار است دنیا همین امسال تمام شود. به احتمال بسیار زیاد دروغ میگفتند بیشرفها. فعلا مجبوریم زندگی کنیم. پس گور پدر زندگی. میکنیم.
رضا کاظمی؛ پزشک، نویسنده، شاعر و فیلمساز