نخستین تجربه‌ی داوری

دیشب از دفتر جشنواره‌ی سینما حقیقت تماس گرفتند و برای داوری یکی از بخش‌های فرعی جشنواره از من دعوت کردند. امروز به دفتر جشنواره رفتم و تمام وقتم به مستند دیدن گذشت. از سر کنجکاوی و این‌که تا به حال چنین تجربه‌ای را نداشتم قبول کردم. تجربه‌ی بسیار جذابی بود. به‌راستی که داوری کار بسیار سختی است. امیدوارم حاصل داوری عادلانه شده باشد.

سال گذشته هم از سوی انجمن منتقدان برای داوری نخستین دوره‌ی مسابقه‌ی طراحی بازی‌های رایانه‌ای انتخاب شده بودم که به هر حال برنامه برگزار نشد‍!

به امید روزهای بهتر.

آپرکات، صاف زیر چانه

کم ممیزی و ارشاد و هدایت و معناگرایی و از این چیزها در سینمای ایران داشتیم، حالا در فلان برنامه‌ی تلویزیونی، بنده‌ی خدا امیر ثقفی را گوشه‌ی رینگ گذاشته‌اند که «حق» نداری فیلم تلخ بسازی و تماشاگر را عذاب بدهی و از این حرف‌های شگفت‌آور! اما خدا را شکر جناب ثقفی بوکسور بود و گوشه‌ی رینگ گیر نکرد. حرف حساب هم کم نزد؛ مخصوصا آن حکایتی که درباره‌ی پادشاه و فرزندانش گفت، جای جواب نداشت. از کدام امید و زیبایی بگویم برادر؟

روزگار بدی است. خیلی بد.

حالا شد یه چیزی

این هم برای باران خوب تهران. من که از وسوسه‌ی زیر باران رفتن نتوانستم چشم بپوشم. (عطسه) 🙂

توجه: عکس تزئینی است.

عکس: بدون شرح

این بنر با موضوع انجمن اولیا و مربیان روی پل هوایی انتهای چمران (توحید) نصب شده. واقعا منظور گرافیست محترم از چنین طرحی چه بوده؟ انگار واجب است در هر کاری کرمی‌ریخته شود… اگر من بدبینم شما به دید مسیحایی‌تان ببخشایید.

دوباره سلام

از سفر یک‌هفته‌ای شمال برگشتم. جای آن‌ها که عاشق باران‌اند حسابی خالی بود. هر روز باران بارید و خاطرات خوب این سفر سرشار از رحمت آسمان شد. خدا کند تهران هم باران بیاید. ناسلامتی پاییز است.

مهر هم تمام شد. اما مهر شما را عشق است که هم‌چنان پایدار است. ممنون از کسانی که نبودنم برای‌شان مهم بود. به قول رضا صادقی: «عاشقتونم».

این چند روز به شکلی خودخواسته از اینترنت دور بودم. در راه برگشت از رادیو شنیدم که قذافی به تاریخ پیوسته. یاد شعر سهراب نازنین افتادم که وقتی خواب بوده چند مرغابی از روی دریا پریده‌اند… هرچند این بار و درمورد قذافی جنایتکار، کرکس پریده است. تا باشد از این خبرهای خوب؛ صبح چشم باز کنی و ستمگری دیگر به جهنم رفته باشد. 🙂

التماس دعا

محتاج دعا و انرژی مثبت (هرجور که شما اعتقاد دارید) شما دوستان خوبم هستم. دعا کنید گره از مشکلی باز شود که اگر بشود خیرش به خیلی‌ها و از جمله خود شما هم می‌رسد. به همین سادگی. التماس دعا.

دلم برات تنگ شده جونم…


خب. امشب می‌روم سالن برج میلاد برای کنسرت خواننده‌ی محبوبم رضا صادقی. از ده‌دوازده سال پیش و آلبوم‌های زیرزمینی‌اش همراه صدایش آمده‌ام. سوز و حالش را بوده و هستم. و این اتفاق عجیب و بامزه همین چند روز پیش افتاد: اتوموبیل من و یکی از همسایه‌ها توی پارکینگ مورد عنایت جناب دزد قرار گرفته بود و تنها چیزی که از من به سرقت رفت سی‌دی رضا صادقی بود. معلوم بود جناب دزد جنس‌شناس هم هست.

——–

پی‌نوشت: جای شما خالی. اجرای رضا صادقی عالی بود. جای هیچ اما و اگری نداشت. و کاش می‌بودید و می‌دیدید بهنام ابطحی چه غوغایی کرد. شب بسیار خاطره‌انگیزی شد. نمی‌دانستم که این رفیق هم‌نام، هم‌سن خودم است. این عکس هم سوغات شما (کلیک کنید تا اندازه‌ی اصلی را ببینید.) 


در انتقام لذتی هست که در عفو نیست

نمی‌دانم من بد شنیدم یا واقعا مزدک میرزایی بعد از گل چهارم ایران به بحرین ـ که آندو زد ـ به جای سوپرگل گفت «یه سوپرمن!» به ثمر می‌رسونه. از این گذشته، برد دلچسبی بود. انتقامی‌بود که باید گرفته می‌شد. لعنتی‌ها. یادتان نرفته که چه‌طوری با کثافت‌کاری از جام جهانی محروم‌مان کردند. بله. به قول کنفوسیوس: دنیا خیلی کوچیکه!

خداحافظ آقای جابز

حتی اگر مرگ پایان کار باشد رویای آدمیزاد تا ابد زنده خواهد ماند…

چرخه‌ی بیولوژیک

من می‌خورم، من می‌خوابم، من …، من می‌نویسم. من هستم. لااقل فعلا.

یک روز بد

منتظر خبرم. دلم شور می‌زند. سرم درد می‌کند. حوصله‌ی هیج کاری ندارم. از زور روزمرگی دارم بالا می‌آورم. فیلم دیدن و کتاب خواندن هم این روزها برایم لذتی ندارد. باید خبر از راه برسد. باید این روند راکد کمی‌عوض شود.

اینترنت هم که … توی دیواری محصور شده‌ایم. از همه‌ی دنیا دور افتاده‌ایم. داریم به‌خوبی به سمت الگوی کشور سرافراز کره شمالی پیش می‌رویم. باید خوش‌حال باشیم. این حق ماست. ریخته‌اند کوچه‌ی بغلی بی‌اجازه و با دروغ زشت کنترل کنتور برق، ال ان بی مردم را برداشته‌اند و انداخته‌اند توی گونی. این حق ماست. به خانه‌ی من و تو هم خواهند آمد.

می‌گویند «آدمیزاد به امید زنده است.» امیدوارم لااقل همین جمله دروغ نباشد.