شعر: اعتراف

خر از کره‌گی شانس نداشت

و حالا که دم در آورده…

روی آینه می‌رقصم

زیر پای خودم له می‌شوم

سیب‌ها را می‌چینند

تا حسن را از کوره در بیاورند

اسحاق جهود

با بنگ اعلا

قفل کرده

روی درخت سیب ما

از کوره در می‌روم

و جاذبه لطف می‌کند

قسمت نبود سیگار بوگارت را زیر پا له کنم

روی آینه سر می‌خورم

و تأکید می‌کنم

زمین دور سرم… می‌چرخم

و رأی رأی کلیسای معظم است

                                     ۱۳ اسفند ۱۳۸۱

شعر: نان شب

هرچه‌قدر هم حرفت را قورت بدهی

این شکم سیر نمی‌شود

آخرش کارد به استخوان می‌رسد

استخوان به سگ

سگ به جفتش…

هرچه‌قدر این سنگ را به سینه بزنی

قار و قور نمی‌خوابد

ببندش به شکم

و یادت نرود

در این مملکت هیچ کس محتاج نان شب نیست

رحم الله لمن یقرأ الفاتحه مع الصلوات

شعر

چشم‌های بادامی‌اش تلخ زهر مارند

یک نفر نیست یک لیوان آب دست من بدهد

پشت این دیوار زندگی‌ام را تقلید می‌کند

پسربچه‌ای که سال‌هاست توی جیوه قایم شده

و برخلاف من شقیقه‌هایش مال سفید شدن نیست

و برخلاف من دردش به دست چپ نمی‌زند

سیب گلویم را کرم خورده

یک نفر نیست یک لیوان آب دست من بدهد؟

با کله توی آینه می‌ِروم

پسربچه تکثیر می‌شود

همه جا جلبک بسته

و کرم‌ گلوی من تکثیر می‌شود

و دختر روی تکه‌های آینه برای جبار سینگ می‌رقصد

شتاب کن ناصری

کفش‌های پاره پوره‌ام را نبین

پایش برسد خواهم دوید

«واخلع نعلیک انک بالواد المقدس طوی»

یار مرا غار مرا…

Hey you! Out there beyond the wall

یک نفر نیست یک لیوان آب دست من بدهد؟

هی پسر!

یه نخ سیگار داری بهم بدی؟

شعر: تنهایی

می‌ترسم از تنهایی

وقتی جای دست دوست

خالی‌تر از خیال رهایی است

وقتی که دستم

خالی‌تر از چشم‌های خداست

بی تو می‌ترسم عزیز

پا به پای این شب‌ها

از دست می‌روم

کار من شده:

شب را به صبح برسانم

صبح را به مرگ…

کاش آخر قصه

دست تو

این پلک خسته را ببندد

شعر: تکه‌پاره‌هایی دیگر

تا نگویی سیب

این دوربین‌های جدید فوکوس نمی‌کنند

آلبوم‌ها پر شده‌اند از خنده‌های تقلبی

Read more

شعر: قلندر

بر بام شهر خواب‌زده

هر شب قلندر مست

با خیال تو

بی‌خیال باد…

خاطره‌ات

عطر خرابات که بگیرد

زیباترین ترانه‌ی این خرابه است

شعر: هبوط

پشت این سیاه‌چاله‌ها

خدایی بود

که روزی از سر دلتنگی

بی‌کرانه‌های هیچ را به‌هم کوبید

مردی از آسمان فرود آمد

سردرگریبان

کنار خستگی‌اش به خواب رفت

زیر آسمان این زندان

دل به چشمک ستاره‌ی کم‌سویی بسته‌ایم

که آن‌جا نیست…

شعر: تکه‌پاره‌ها (۲)

لبخند بزن

حتی روسیه و چین هم

نمی‌توانند عشق ما را وتو کنند

***

سر صبح رگبار زد

تمام روز

نعش‌ خاطره‌ها را به دوش‌ می‌کشیدم

***

آخرین سیگار شب را فرو کن توی زیرسیگاری لبریز

دشنه‌ای زیر بالشت بگذار

شهر امن و امان است

***

پای پنجره‌ی بی‌آسمان این آپارتمان

دست دعا کارساز نیست

***

تابستان که تمام ‌شود

پیش چشم بقال و چغال

برهنه خواهد شد

درحت زیبای صبوری

که سایه‌سار تنهایی‌ام بود…

***

لامبادا

تانگو

تویست

چه فرقی می‌کند

مرد تنها با باد می‌رقصد…

***

مردی کریه

با ته‌ریش سوزنی

و دو چشم بی‌زور

دارد بعد روزها مسواک می‌زند

تقصیر آینه‌ نیست…

***

دختر به مردی دیگر فکر می‌کرد

من به مرگی دیگر

***

چراغ سبز شد

و راننده‌ی پراید

بی‌اعتنا به بوق ممتد ماشین‌ها

مرده بود

***

مادربزرگ

یک عمر

خدا را قایم کرده بود

توی جانمازش

***

سیب سرخ حوا

سیب گلوی آدم

سیبی که پوسیده توی یخچال قزمیت آزمایش

من آخرین بازمانده‌ی اساطیرم

و جلوی این یخچال خالی

سخت گرسنه…

***

موسی نشست روی جدول

روبه‌روی برج

به پنت‌هاوس فرعون نگاه کرد

و نمی‌دانست

تا اطلاع ثانوی آسانسور خراب است…

شعر: تکه‌پاره‌ها

یک

اما روزگار تلخی است

سرنوشت این دست‌های فقیر

به چشم تو گره خورده

و تو از خواب هفت ‌پادشاه دل نمی‌کنی

دو

بیهوده است

تو راه رفته را برنمی‌گردی

من راه‌‌ نرفته را نمی‌روم

به هم نمی‌رسیم

سه

پشت این روزها

فردایی اگر نباشد

پشت این ابرها خورشیدی…

پشت پلک‌‌های تو اما نگاهی هست

که دوستش دارم

چهار

کمی‌تا قسمتی آرزوی مرگ دارم

با ابرهای پراکنده

در مه غلیظ صبحگاهی

باران ریز هم شاید ببارد

الحمد قل هوالله…

پنج

تو دست‌خطت بد نیست عزیز دل

اما شرمنده‌

من خط هیچ‌کس را نمی‌خوانم

 

شش

تا اطلاع ثانوی دیوانه می‌شوم

به علت فوت شمع‌ها این مغازه تعطیل است

بازگشت عارفانه‌ام مبارک است

دریا به چاه حسادت می‌کند

من به چشم‌های ستمگر تو

تو به قورباغه‌های کاغذی

قورباغه‌ها به رست‌بیف با پنیر پارمسان

پارمسان به پارمیدا

پارمیدا به زلیخا

زلیخا به خربزه

خربزه به یوسف

یوسف به چاه

چاه به دریا

دریا به پوز سگ

سگ به رد پای گرگ

گرگ به پدرت

پدرت به پدرش

پدرش به برگمان

برگمان به اولمان

اولمان به تراختور

تراختور به هیچ چیز حسادت نمی‌کند

یادت باشد

تا اطلاع ثانوی دیوانه می‌شوم

… به عقل شما

شما هم … به هیکل من

این به آن به در

این به آن ددر

به آن نشان که روزگاری

شیپورچی

پسر شجاع را به کهریزک قصه‌ها برد

آنک کهکشان راه شیری

پرچرب و پاستوریزه

از «خونه‌ی مادربزرگه…»

تا « همه چی آرومه…»

راه درازی نبود

کشیدیم و دراز شد

دراز به دراز خوابید توی تابوتی از چوب بلوط

گفت آن یار کزو گشت… سعدی از دست خویشتن فریاد

هفت

نه نمرودی از ابراهیم جَست

نه فرعونی از موسی

و نه ما از تخم دو زرده‌ای

که خروس شد به توان دو

افتاد به جان کُرچ‌‌مان…

شعر: سر وقت

در چشم‌ این آسمان پوسیده

قطره اشکی نیست

در ضرب کشدار پای تو بر خاک تب‌زده

آهنگ امیدی…

دفتر به دفتر به پایان می‌رسد

در من غروب غم‌انگیزی است

با نغمه‌ی محزون اذانی قدیمی

که خدا را هم بی‌تاب می‌کند

ثانیه را باد می‌برد

تن عاشقت را خاک

این روزها

زیر سایه‌ی چشمش

هیچ مردی آفتابی نمی‌شود

سر هر ماه تخمکی می‌افتد

مرده‌ها نیم‌غلت می‌زنند

گربه‌ها سر وقت ناله می‌کنند

و پیرمرد همسایه

همیشه ساعت نه زباله را می‌گذارد کنار تیر برق…

شعر: جایت خالی است


از آوازهای تنهایی برایت نگفتم

از نوجوانی‌های سوخته در سرزمین باد

دست در جیب

سوت بر لب

آهنگ بشود باد هوا

برود تا پنجره‌ی همیشه بسته‌ی یار

پرسه‌های پوسیده

وقتی که در کوچه باران ببارد

عکس تو در گودال، موج بردارد

و موج‌ها ببرندت تا هیچ…

توی این تک‌نوازی تنهایی

«ترانه از صدایت خالی است»

از دست می‌روم

در ویرانه‌های آفتاب

در حال و هوای عطش

شما که غریبه نیستی

در این پرسه‌های بی‌هوا

در کوچه‌هایی که تو نیستی

در شعرهایی که تو نیستی

هیچ ترانه‌ای را سوت نمی‌زنم

البته شما که جای خود داری

ولی جا به جای این شعرها

«جایت خالی است»