اینها فقط چند داستان زخمیهستند
گفتوگوکننده: آریامن احمدی اگر «کابوسهای فرامدرن» را اجزای یک کل ادبی در نظر بگیریم، داستانهای کتاب در جزییات خود ارتباط ارگانیکی با عنوان کتاب پیدا میکنند؛ یعنی تمامیداستانها به نحوی این عنوان را در لایههای مختلف خود یدک میکشند. کابوس (و شاید هم گاه رویا)، آن هم از نوع پستمدرن و سوررئالش. این ارتباط در کل اثر میخواهد چه چیزی بگوید؟ نمیدانم چه میخواهد بگوید. در واقع اغلب این داستانها دستکم در زمان نگارششان به قصد انتشار نوشته نشده بودند، بلکه پاسخ من به شرایط پیرامونیام بودند. نوشتن برایم در حکم راهی برای رهایی از دغدغههایی بود که ذهنم را آزار میداد؛ که البته این خواسته ابدا محقق نشد. حالا با هر بار مرور داستانها خودم را در متن اندوه و سیاهی غالب آنها میبینم. حالا یقین دارم که نوشتن، تنها طرح درد است؛ درمان نیست. این داستانها محصول یک زندگی بهشدت ناآرام و دشوار هستند (در بعد فردی و اجتماعی)؛ هرچند شاید جاهایی ریشه در واقعیت زندگی خودم نداشته باشند اما حتما به واقعیتهایی برمیگردند که در واگویهها و روایتهای آدمهای نانویسنده دوروبرم دیدهام. بسیارانی در مواجهه با یک متن ادبی (شعر و داستان و…) دنبال همانندیهای واقعیات جاری در متن و زندگی شخصی نویسنده میگردند. این شیوه برخورد با متن دقیقاً به مثابه لگدمال کردناش است (و لگدمال کردن نسبتی با کار ظریف و هنرمندانه تأویل واکاوی ندارد). واقعیتهای نهفته در هر قصه، ارزش و اصالتی بسی فراتر از رخدادهای زندگی خارج از متن دارند. گوهر نوشتن، نامیرا کردن لحظههای میرا و گذراست. ما میمیریم؛ جسم ما و آنهایی که دوستشان داریم بالاخره یک روز از بین میروند. جاهایی که دوستشان داشتیم؛ آن کوچهها، خیابانها، کافهها، آن تکههایی از زمین خدا که در آنها پرسه زدیم و گاه خندیدیم و بیشتر گریستیم، همه پوست میریزند و شکل عوض میکنند، اگر نابود نشوند. اما نوشتن، اینها را جاودانه میکند؛ گیرم در خیالی آرمانی یا نیستانگارانه. و از این منظر، تفاوت نوشتن با عکس، و شباهتش با نقاشی در این است که واقعیت مطلوب خود را از طریق همنشانی خیال و رگههایی از واقعیت خارج از متن برمیسازد. تفکیک اینها ناممکن است؛ حتی نزدیکترین آدمها به نویسنده هم نمیتوانند مرز میان ذهنیت و تجربههای عینی را در متن او مشخص کنند. درباره پستمدرن یا سورئال بودن داستانها هم بهتر است من نظر ندهم. من فارغ از این پیشآگاهی قصهها را نوشتهام. همین عنوان «فرامدرن» خیلیها را ناجوانمردانه پس میزند. منظورم این نبود که «مدرن» چیز خوبی است و «فرامدرن» لابد چیز خوبتری است! اعتراف میکنم که عنوان دافعهبرانگیزی است اما واقعا گریزی نبود. بگذریم… بیشتر داستانهای مجموعه به نحوی از بیرون متن شروع میشوند (به بیرون متن ارجاع داده میشوند) و سپس به درون متن کشیده میشوند. شاید بتوان گفت یک جور فرار از واقعیت و اصرار دارید به خواننده نشان دهید که این فقط یک داستان است. این تاکید با حضور نویسنده در داستان، و حتی در زبان راوی قصههای شما نیز هست. این تاکید برای چیست؟ بازیهای زبانی و زمانی در بیشتر قصههای مجموعه مشهود است به گونهیی که در قصهها یک ابهام و تردید ایجاد میکند که گاه به تعلیق کشیده میشود و گاه همین تردید در روایت قصه در زبان راوی نیز اتفاق میافتد. حتی در «دیشب توی کوچه ما» نیز روی همین بازی تاکید میشود. گویی میخواهید ذهن خواننده را درگیر کنید یا به بازی بگیرید؟ خواننده در این بازی دنبال کدام منطق روایی قصه است؟ اشاره شما به «بازی» خوشحالم میکند. عمیقاً دوست دارم خواننده را درگیر یک بازی ذهنی کنم و از این راه به او لذتی بدهم، اگر اهلش باشد. خواننده را دستکم نمیگیرم. میخواهم پابهپای قصه بیاید و ادامهاش را حدس بزند. میدانم که ظاهر قصههایم خیلی ساده است. و خودم هم آگاهانه تلاش کردم که زبان قصهها غیرفاخر و دستیافتنی باشد. اما در هر قصه کدهای دستیافتنی هست که اگر کسی کشفشان کند ناگهان ظاهر ساده قصه، کابوسوار و هولانگیز میشود. مثل نگاه کردن به تابلوی مونالیزا. هرگز نتوانستهام به این پرتره ساده و معمولی به مدتی طولانی خیره شوم، یا به تابلوی مسیح سالوادور دالی (شاید هم این برداشت حاصل ذهن مشوش من است). این تابلوهای ساده، وحشتی ژرف پس ظاهر سادهشان دارند. «بازی» در هر داستان به شکلی هست. برای نمونه: دوست دارم خواننده فکر کند بالاخره جنسیت راوی قصه سه نفر پشت در چیست. و وقتی همین پرسش ساده به ذهنش برسد تمام قصه زیرورو میشود. حالا میتواند یک بار دیگر و این بار از منظر جنسیتی متفاوت آن را بخواند. دوست دارم آخرش بپرسد اسم این داستان چه کارکردی دارد… دوست دارم وقتی وسط داستان بچههای قصرالدشت بخوانند ناگهان ضمیر «من» میآید در حد یک پیشآگهی، ذهنیت خواننده از راوی را متزلزل کنم و پیچشی در نظرگاهش به قصه ایجاد شود تا در پایان ضربه نهایی را وارد کنم. دوست دارم خوانندهای هم پیدا شود که به جای رها شدن صِرف در داستان دیشب توی کوچه ما کاغذی بردارد و الگوی منطقی و ساختاری این قصه را رسم کند و از این راه به نکتههایی دست پیدا کند که در یک خوانش گذرا و باریبههرجهت محال است آشکار شوند. خوانندهای که این پرسشها به ذهنش نرسد تقریباً چیزی از قصهام را نخوانده. نگران نیستم (و میدانم) که اغلب خوانندهها اصلا به آن لایهها راه نمیبرند. همان طور که گفتم، به گمانم این قصهها برای خواننده سطحینگر و سادهانگار هم چیزهای زیادی برای دریافت و برداشت دارند. در داستان «بارانی» اشارهیی به «دختردایی» مهرجویی -که شاید بتوان گفت یکی از فیلمهای موفق پستمدرن سینمای ایران باشد که متاسفانه امکان نمایش نیافت- میکنید. در داستان اپیزودیک «میسکال» انگار که شاهد یک تئاتر ابزورد هستیم. در بارانی، با یک داستان سوررئال روبهروییم و در میسکال با یک داستان با ساختار مدرن، که در اپیزود چهارم خواننده را در تعلیق و سردرگمیرها میکند؛ همه اینها در کنار روایت و تکنیکهای سینمایی در بافت و متن. به لحاظ بینا (هنری) متنی فکر میکنید چه ارتباطی بین اینها باشد؟ سینما همیشه دلمشغولی مهم من بوده. سهم سینما در قصهها خیلی زیاد است. از گرایش و تلاشم برای استفاده از تکنیکهای سینمایی مثل جامپکات، دیزالو، فید و… در نوشتار و ساختار تقطیعگونه و پازلوار برخی داستانها که بگذریم، اغلب داستانها رابطهای بینامتنی با فیلمهای محبوبم دارند. طبعاً اگر خوانندهای آن فیلمها را ندیده باشد بخشی از جذابیت کار را از دست میدهد. اما یادمان باشد کار بینامتن گاهی دعوت مخاطب برای سر زدن به متنهای مورد اشاره است. میگویم حالوهوای «قصه نونا» را دوست داری؟ «خانه سرباز» همینگوی را هم همینطور؟ پس پیشنهاد من برای تو این است: فیلم بوفالو ۶۶ ساخته وینسنت گالو را هم ببین. خوشت خواهد آمد. بافت و درونمایه برخی قصههای مجموعه در شکل سنتیشان با ساختاری مدرن روایت میشوند. در برخی دیگر نیز بافت و درونمایه قصهها در شکل مدرنشان با ساختاری پستمدرن روایت میشوند. اما در «پنجگانه کنتاکی» با یک کل ادبی مدرن و سنتی روبهرو میشویم برای یک روایت پستمدرن از نوع سینمایی. شما چه فکر میکنید؟ «پنجگانه کنتاکی» یک ضرورت بود. از ضرورت تاریخیاش (برای خودم) که بگذرم، بدون آن من نویسندهای بودم که با راوی دانای کل بیگانه است، بلد نیست دیالوگ بنویسد، ساختار کلاسیک را نمیشناسد، از توصیف صحنه چیزی سرش نمیشود و… . میشود این قصهها را به عنوان پنج قصه منفکِ ناتمام خواند و به گمانم کمترین خللی به هیچکدامشان وارد نمیشود. اما فکر میکنم بهرغم ساختار متعارفتر این قصهها، باز هم وقتی در کنار هم قرار میگیرند قصه کاملی را شکل نمیدهند. باز هم آن قصهای نیستند که توقعمان را از یک قصه کامل برآورده کنند. برای خود من مهمترین ویژگی «کابوسهای فرامدرن» ناکامل بودن قصههاست. http://etemaad.ir/Released/91-10-27/300.htm |
رضا کاظمی؛ پزشک، نویسنده، شاعر و فیلمساز