میگویند آدم است و فراموشی. من اما عطر تن پدر از یادم نمیرود. از همان تابستان دور.
در غیاب مادر. به گاه نامنتظر که برای اولین بار سفت بغلم کرد، بچه بودم اما میدانستم این آغوش تنگ تکرار نخواهد شد. تا خود صبح جیک نزدم. خشکیدم اما نجنبیدم. که پدر بدخواب نشود. که مبادا حلقهی آغوشش باز شود. بچه یودم اما انگار زخم دریغ و حسرت را به ژرفای جان میشناختم. پدرم با آن تن خوشبوی بلورینش.
عطر تنش را چهگونه فراموش کنم؟ آدمیزاد است و فراموشی. من آدم نبودم و نشدم.
رضا کاظمی؛ پزشک، نویسنده، شاعر و فیلمساز