سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی… چه خیالها گذر کرد و گذر نکرد خوابی…
دلم یک خواب خوب میخواهد. از آنها که بخوابی و … بیخیال. از یک جایی زندگی پیچید و من نپیچیدم… خستهام از این همه آدم خوشحال. دلم یک خواب خوب میخواهد. از آن خوابها که خواب نبینی عزیزی را در قبر گذاشتهای و چشم باز کنی نفسنفسزنان و توی تاریکی اتاق گریه کنی… از یک جایی پیچانده شدم… خستهام. خسته. وقتی شرافت و مردانگی و عزت در چیزی است که توی جیبهای خالیام هرگز نداشتهام. همین امروز. همین جا. خستهام. خسته. کاش میفهمیدی.
رضا کاظمی؛ پزشک، نویسنده، شاعر و فیلمساز