باید از نو کفشم را پا کنم، و در سوز این زمستان حس تنهایی و پرسه زدن را نفس بکشم. مثل روزگار تلخوش نوجوانی. شاید بتوانم راز گرهی کور این زندگانی بیلطف را کشف کنم. برخیز ای موسی…
رضا کاظمی؛ پزشک، نویسنده، شاعر و فیلمساز
سایت رسمی رضا کاظمی؛ فیلمساز، منتقد سینما، داستاننویس و شاعر
باید از نو کفشم را پا کنم، و در سوز این زمستان حس تنهایی و پرسه زدن را نفس بکشم. مثل روزگار تلخوش نوجوانی. شاید بتوانم راز گرهی کور این زندگانی بیلطف را کشف کنم. برخیز ای موسی…
رضا کاظمی؛ پزشک، نویسنده، شاعر و فیلمساز
پاییز جان هم رفتنی شد. این پاییز برایم مثل سالهای قبل نبود. کلی نامرادی و چشمبهراهی به جا گذاشت. فصلها میگذرند و عمر است که میگذرد و جز آرزوی فردایی بهتر چیزی در دستمان نیست. گرفتار بد زمانهای هستیم. خوشی را از ما دریغ کردهاند اما هرجور شده به بهانههای کوچک دور هم بودن و شادی دل میبندیم. این روزها هم میگذرند. زمستان آمده. آدمبرفیها فرصت کوتاه زندگی را بهراحتی از دست نمیدهند.
این هم برای زمستان… به سلامتی باغبانی که زمستانش را بیشتر از بهارش دوست دارد. به سلامتی آزادی… زندانیهای بیملاقاتی… دیوان حافظ را باز کن و… شب یلدایت مبارک.
رضا کاظمی؛ پزشک، نویسنده، شاعر و فیلمساز
حالا دیگر عکس هیچ آدمیزادی را مثل روزگار کودکی و نوجوانی به دیوار نمیزنم. دیگر هواخواه هیچ مخلوقی نیستم. اما دلم تنگ میشود برای آن روزگار ندانستن و ندیدن؛ میدیدم و نمیدیدم. میدویدم و میرسیدم… برعکس امروز. گمشدهام در روزمرگیهای زندگی نیست. در رؤیای آفرینشی است که باید توی پستو بگذاری. در معنای گمشدهی عزت و رهایی است وسط ازدحام جانداران دوپا. میگویند سرت را بینداز پایین و ماستت را بخور. اما من سرم را به سوی آسمان میگیرم و خدایی را میجویم که روزگار کودکی گمان میکردم آن بالاهاست. اما انصاف هم چیز بدی نیست. خدای توی آسمانها خیلی پیر و خسته است. باید مراعات حالش را کرد.
پشت پنجرهی این پاییز، چایم را هورت میکشم. آه نمیکشم. درد میکشم. آه نمیکشم. چشم خستهی تو را بر صفحهی خالی کاغذ میکشم. آه نمیکشم. آخرین نخ این پاکت سیگار را میکشم. آه نمیکشم.
آسمان ندارد این پنجره. چشماندازم لباسزیرهای آویزان به بند رخت بالکنهای ساختمان قزمیت روبهروست. آسمان ندارد این پنجرهی لامصب.
باید از خود بگریزم…
رضا کاظمی؛ پزشک، نویسنده، شاعر و فیلمساز
قصهی حسین، در تشنگی و طلب گام زدن و سر پیش غیر خم نکردن است. بد کردهایم که شکوه شورآفرین حماسهی پاکبازیاش را به شیون و ناله فروکاستهایم. سالک راه پایمردی و عزت شدن سخت دشوار است. اما عباس حکایت دیگری است؛ شانه را میلرزاند… نهایت رفاقت است و ارادت؛ گوهر نایاب برادری. رواست بر تنهاییاش گریستن.
این ترانهی دلنواز پیشکش شما. ساختهی فرمان فتحعلیان با صدای زیبای مهراج
رضا کاظمی؛ پزشک، نویسنده، شاعر و فیلمساز
گاهی همهی حرفهای دلت را قبلا کسی به زیباترین شکل گفته. پس به افتخار شکوه واژگان استاد جنتی عطایی…
پای پرتاول من تو بهت راه
تن گرمازدهمو نمیکشید
بیرمق بودم و گیج و تبزده
جلو پامو دیگه چشمام نمیدید
تا تو جلوه کردی ای سایهی خوب
مهربون با یه بغل سبزه و آب
باورم نمیشد این معجزه بود
به گمانم تو سرابی یه سراب
رضا کاظمی؛ پزشک، نویسنده، شاعر و فیلمساز
چه حرفها که میشد و نزدیم. چه شعرها که نگفتیم. چه خندهها که بر لب ننشست. چه دستها که نرسیده پژمردند. چه لبها که در فرصت دیدار خاموش ماندند. چه کوچههایی که صدای پای عشق را نشنیدند.
توی گوشم هدفونی است و تورج دارد میخواند:
تو میخوای قصه بگم
حرفمو سربسته بگم
با دل شکستهام
با این تن خسته بگم
…
رضا کاظمی؛ پزشک، نویسنده، شاعر و فیلمساز
و مناسبت دیروز:
از خاطرات خوب زمان دانشجوییام در مشهد حضور در صحن حرم بود. رمز و رازش را نمیدانم؛ در پس پیرایههای پرزرقبرق تملق و نگاه خشمگین و عبوس ناظر بر آن فضا، که دستکار ما انسانهاست، حسی از رهایی و سرمستی در هوای آنجا جاری است…
هرگز آن لحظههای خوش را، با آن همه دلتنگی پاک و معصومانهی سرجوانی، با رنگ زیبای عشق و نیاز، از یاد نخواهم برد. به سال قمری، در چنین روزی به دنیا آمدهام.
این ترانهی دلانگیز (با اجرای درخشان و فوقالعاده تکنیکی رضا صنعتگر) را تقدیم میکنم به آنها که قدر جا و پناه دلخوشی را در زندگی میدانند؛ از هر مرام و مسلکی که باشند.
رضا کاظمی؛ پزشک، نویسنده، شاعر و فیلمساز
زندگی بدون باران به لعنت شیطان نمیارزد. بیزارم از این آسمان بیلطف و بیبرکت. دنبال استعاره و نماد نباشید. حرف از خود باران است، و همین آسمان پیر خرفت.
رضا کاظمی؛ پزشک، نویسنده، شاعر و فیلمساز
من همیشه مرد تنهایی و مبارزه بودهام. با مشتهایی گرهکرده که فقط برای دانه دادن به کبوترها باز میشوند.
رضا کاظمی؛ پزشک، نویسنده، شاعر و فیلمساز
پاییزجان، تمام خاطراتم است: از عطر گیسوی لیلا… تا پای خستهی موسا که غروب سرد یک پنجشنبه پا گذاشت به کوچهی شهر دلم، تا دفتر یک عمر تنهایی و اندوه را ورق بزند.
در اولین روز پاییز دلم گرفته
اما حکایت تازهای نیست
در آخرین روز تابستان هم دلم گرفته بود…
رضا کاظمی؛ پزشک، نویسنده، شاعر و فیلمساز
سلام به عالم عشق و معرفت
دوری من و شما به درازا و زخم و چرک کشیده است. رد و سایهی شما را زحمت بسیار کشیدم تا پیدا کردم. وقتی خبر حبس شما را شنیدم که خود به حبس بودم و حزن روی حزن آمد. اما در وقت حبس من، شما آزاد شده بودید و “شما خواسته” کسی نباید به سراغ شما میآمد. این از دل سنگ و جان رعنای شما میآید که شاگردی مثل شما برای من فخر است. غرض از این ورود به خلوت شما، خواستهای دارم که اگر برآورده کنی مردانگی کردی که بیراه نیست و در شما سراغ داریم. من گرفتار بیماری بیعلاجم، که خداوند درد همه را علاج است. خوشآمد شما را به عروسی پسرم که اسمش را رضا صدا میزنم در همین پاکت گذاشتهام، نام شما را بر پسرم گذاشتم که همیشه شما را صدا بزنم. در این دمادم آخر عمر که اجل زنگ ما را میزند اگر عروسی پسرم را ببینم گل از چرکم وا میشود و میخواهم هر آنچه طلب شما از من که حسابکردنی نیست و قدم و قلمی ندارد و قدر دارد، به آب بیندازید و فراموش کنید.
به تهران بیایید که دست و دل من سخت نیازمند شماست. حالا من دست در گردن شما عکسی به یادگار بگیرم. رفاقت و مَشتیگری و اُنس کم است، بیا داستان را از ما هم بشنو. اگر یاری کنی و دست در دست شما با بوی شما جان بدهم که چه گوارا باشد به شما جان دادن. اگر ورود شما مقبول افتاد، ورود به تهران به این نمره تلفن فرمایید که با صدای شما در تهران باصفا شویم. ما گرفتار هم بودیم و هنوزم گرفتاریم. طلب شما از من یک حبس است که پرداختی ندارد؛ نه حبس شما نه معرفت حبس شما، ما که عشق را به شما بدهکاریم. فقط شما به حبس نبودید، ما هم زندان حزن حبستان شدیم. عرضم را در تهران به شما میگویم نه در کاغذ، باید کاری برای این جان سوخته انجام دهی که این انجام فقط به دست شماست. دختری دارم که سن غیبت شما را دارد. به غیرت شما نیاز است و به اینکه شما همیشه محرمید. بیایید، من زمینگیر و دستبهدیوارم.
غیرت شما را رخصت، “صادق خان”
پینوشت: با سپاس از رضا جمالی که زحمت پیاده کردن این متن را کشید.
رضا کاظمی؛ پزشک، نویسنده، شاعر و فیلمساز