بازی مافیا: شور شا ل-ل-ه

چرا بازی مافیا را خیلی زیاد دوست دارم؟

نخست بگذارید از کلیشه‌های راستین بگویم؛ مبتذل و واقعی.
مافیا یادمان می‌دهد:
۱- فریب ظاهرسازی و زبان‌بازی آدم‌ها را نخوریم.
۲- در داوری درنگ کنیم.
۳- ابله و ساده‌لوح نباشیم.
۴- آسان و مفت نبازیم.
۵- اعتماد را به‌سختی خرج کنیم.
۶- احتیاط کنیم.
۷- به اندازه سخن بگوییم. نه کم که آسان طردمان کنند و نه زیاد که دچار لغزش شویم.
۸- از اشتباه درس بگیریم و به راه درست برگردیم.
۹- منطقی تحلیل کنیم و به هیجان و احساسات رقیق اهمیت ندهیم.
۱۰- دوستان‌ واقعی‌مان را پیدا کنیم.

این‌ها همه درست و حکیمانه و بدیهی و به همان اندازه چرند هستند. به باور من ما از مافیا به هیچکدام از دلایل بالا لذت نمی‌بریم. ما صرفا درگیر هیجان و حرص و جوشی می‌شویم که محصول آگاهی بیش‌ترمان در قیاس با شهروندان بازی است. از بلاهت و زودباوری آدم‌ها کفری می‌شویم و هم‌زمان بر خود می‌لرزیم که ما هم در موقعیت مشابه چندان بهتر از آن‌ها نبوده و نیستیم. از فریبکاری وقیحانه‌ی مافیا اغلب به خشم می‌آییم و گاهی هم به دلیل سستی و کاهلی ناامیدکننده و حال‌به‌هم‌زن شهروندان، جانب مافیا را می‌گیریم و از کامیابی‌ اهریمنان خرسند می‌شویم. بگذار تا بیفتد و بیند سزای خویش.
واقعیت این است که ما هیچ درسی از مافیا نمی‌گیریم. این یک بازی روانشناسانه‌‌ی به‌راستی پلشت است که ضمنا بسیار مهیج و سرگرم‌کننده است. به رفتار بازیکنان در آخر هر بازی دقت کنید: حتی خود بازیکنان هم پس از بازی از میزان حماقتی که به خرج داده‌اند نه‌تنها سر سوزنی شرمنده یا خجل نیستند بلکه اغلب‌شان یا ژست حق‌به‌جانب در مقام انکار و دلیل‌تراشی (دو سازوکار روانی بسیار پربسامد و رسواگر) برمی‌آیند و کوتاه‌بیا هم نیستند. بله هیچ درسی در کار نیست. آینشتاین یا هر کسی که این را گفته بدجور راست گفته: «دو چیز کران ندارد: جهان هستی و حماقت انسان. در مورد اولی زیاد مطمئن نیستم.»
مافیا مانند شطرنج و بیلیارد و بازی‌های کارتی یا هر گیم پرهیجان رایانه‌ای/ اینترنتی، یک بازی اندورفینی و اعتیادآور است که در ایران طرفداران پرشماری پیدا کرده و احتمالا در پشت پرده، سوداگری‌هایی هم در جریان است که اصلا عجیب نیست. مافیا بر خلاف شطرنج که خشونتی ویرانگر اما ساکت و پنهان دارد، مطلوب تیپ‌های پرسروصدا و اساسا بستری مناسب برای برون‌ریزی و رهاسازی انباشتگی روانی به‌خصوص خشم و اضطراب است.
اما با همه‌ی این‌ها، من هنوز دلیل شخصی‌ام برای دوست داشتن مافیا را نگفته‌ام. پیش از آن باید به‌روشنی تاکید کنم که هیچ علاقه‌ای به بازی کردن ندارم و صرفا تماشایش را دوست دارم. دلیلش چندان پیچیده نیست: رذالت و وقاحت و فریبکاری لازم برای برنده شدن تیم مافیا، از گنجایش روانی من بسی فراتر و فرسنگ‌ها دورتر از خطوط قرمز اخلاقی من است. با تماشای مافیا بر انگاره‌ی همیشگی‌ام پایمردتر می‌شوم: هیچ اهریمنی در کار نیست. اهریمن خود انسان است. حیرت من از تماشای سرمستی ارگاسماتیکی است که اهریمنان بازی از فریب انسان‌های غافل و نادان می‌برند، و البته ذلت و حقارت وصف‌ناشدنی‌ای که هنگام تنزل و سقوط به جان می‌خرند و برای پیروز شدن از هیچ نکبت و شنائتی فروگذار نیستند. اهریمن با تمامی‌جنبه‌های اسطوره‌ای و کهن‌الگووارش پیش چشم ماست: گاهی متبسم، گاهی گریان، گاهی خاموش، گاهی هیستریک، گاهی گدامسلک، گاهی بخشنده، گاهی مشفق، و در همه حال وقیح.
این فقط یک بازی نیست‌. این درخشان‌ترین و ترسناک‌ترین افشای روانشناسانه‌ی همه‌ی دوران‌هاست.

خوب و بد

وقتی می‌گوییم فلانی آدم خوبی نیست دقیقا منظورمان چیست؟ معیار ما برای خوب و بد دانستن آدم‌ها چیست؟ به گمانم توافقی همه‌گیر در این باره وجود ندارد و هر کس بر پایه‌ی باورها و ارزش‌های خود (اگر اساسا تکامل شناختی‌اش به چنین مفاهیمی‌راه یدهد) دیگران را خوب با بد می‌داند. تکلیف افراد باورمند به یک ایدئولوژی تند و تیز به‌سادگی روشن است: آن‌ها بر اساس دستورنامه‌ی عقیدتی خود انسان‌ها را تقسیم‌بندی می‌کنند. اما فارغ از چارچوب تنگ و حقیر ایدئولوژی، معیارها قاطع و مشخص نیستند. من در این یادداشت کوتاه صرفا از معیارها و در واقع تک‌‌معیار خودم می‌نویسم و قصد شرح و بسط معیارهای دیگران را ندارم. گمان می‌کنم تنها معیاری که برای خوب و بد بودن آدم‌ها آن هم نه به شکل نسبی بلکه در یک حکم قاطع و بی‌رودربایستی قائلم یک ویژگی بسیار مهم دارد: به شدت کاربردی و ملموس و عینی است و راه به شبهه وابهام نمی‌دهد.

پیش از افشای معیارم بیایید چند نمونه را مرور کنیم:

آقای الف فردی دروغگو است پس آدم بدی است. من با نتیجه‌گیری این فرض مخالفم و آن را زودهنگام و شتاب‌زده می‌دانم. آقای الف می‌تواند مبتلا به دروغگویی بیمارگون یا پاتولوژیک باشد یعنی بی‌آن‌که برای پیش‌برد امورش به دروغ نیاز داشته باشد مانند یک معتاد عمل می‌کند. او اعتیاد به دروغ دارد و درباره‌ی همه چیز دروغ می‌گوید. مثلا اگر از او بپرسید ناهار چه خورده‌ای و قرمه‌سبزی خورده باشد شاید دوست داشته باشد بگوید کباب خورده‌ام یا نیمرو خورده‌ام. فرقی نمی‌کند. او دروغ را برای برتر جلوه دادن یا فخرفروشی صورت نمی‌‌دهد. صرفا خود را موظف می‌داند که راست نگوید. بررسی مراحل تربیت و شکل‌گیری شخصیت چنین فردی می‌تواند به سبب‌شناسی بسیار متنوع و متفاوتی بینجامد که هدف این یادداشت نیست اما نگارنده دوست دارد تاکید کند که دروغگوی پاتولوژیک، یک بیمار شفقت‌برانگیز است که نیاز به درمان جدی دارد. چنین آدمی‌حتی اگر با بعضی از دروغ‌هایش منشا شر و بدی هم باشد (که احتمالش بسیار است)  باز هم در وهله‌ی نخست یک بیمار نیازمند درمان است. اگر چنین امری (درمان او) در حیطه اختیارات و امکانات ما نیست تنها راهکار عملی و عقلانی، دوری حتی‌الامکان از او و یا به‌کل نادیده گرفتن تمام حرف‌هایش است که این انتخاب دوم می‌تواند گاه در همخوانی با فرمول چوپان دروغگو باعث خسران و زیان ما بشود. شخصا پرهیز از همنشینی و هم‌سخنی با یک دروغگوی پاتولوژیک را برای خودم یک ضرورت حیاتی می‌دانم و او را موجودی بسیار آسیب‌زا می‌بینم. برایم هم اهمیتی ندارد که او را خوب یا بد بدانم. از او می‌گریزم.

نمونه‌ی دیگر: فردی را فرض کنید از خانواده‌ای بسیار متمول با والدینی فرهیخته و متین که به شکل دور از انتظاری از دوران نوجوانی از رفتارهای ضداجتماعی لذت می‌برده، میل فراوانی به دزدی از مغازه‌ها داشته و این کار را مهیج و جذاب می‌دیده بی‌آن‌که به لحاظ مالی نیازی به چنین کاری داشته باشد. چنین فردی هیچ درک راستینی از ماهیت کاری که می‌کند ندارد. مکانیسم روانی دلیل‌تراشی در او با قوت تمام کار می‌کند و برای این بزه‌ها عذر و بهانه می‌سازد. و نکته بسیار کلیدی این است که او هیچ حس بد یا در اصطلاح رایج عذاب وجدانی در قبال بزهکاری‌اش ندارد. بدیهی است که در یک نگاه واقع‌بینانه چنین فردی به‌آسانی مستعد رفتارهای آسیب‌زای بزرگ‌تر است و البته می‌توان وضعیت او را هم در زمره‌ی اختلالات شخصیتی دانست. برگردم به پرسش اساسی این یاداشت: آیا او آدم بدی است؟ فرض کنید او بزرگ شده و حالا یک فرهیخته‌ی میانسال است؛ فردی با سواد کلاسیک و آکادمیک، اهل مطالعه و کاوش در زمینه‌های گوناگون، خوش‌سخن و بسیار باهوش. بد دانستن چنین فردی که ظاهرا از کمالات هیچ کم ندارد و در مواجهات روزمره هم نشانه‌ای از پیشینه‌اش بروز نمی‌دهد سخت‌ترین کار دنیاست و ضمنا اهمیتی هم ندارد. آگاهی از پیشینه‌ی او آلارم احتیاط را برای من به چشمک زدن وا می‌دارد. از فردی با این ساختار اخلاقی همواره دوری باید کرد. خوب یا بد نامیدنش چه اهمیتی دارد؟

اکنون با پرهیز ار تفصیل، موارد زیر را به اختصار مرور کنیم تا نظر شما را در خصوص بد بودن هر مورد جویا شوم:

  1. پسر جوانی که با دخترها دوست می‌شود و آن‌ها را به لحاظ عاطفی وابسته به خود می‌کند و در فرصت مقتضی فلنگ را می‌بندد و می‌رود سراغ دختر بعدی.
  2. کارمند محترم و خوش‌نامی‌که در زندگی شخصی‌اش شدیدا از نظر مالی تحت فشار است و تمام انگیزه‌هایش برای کار را از دست داده. از طرفی نمی‌تواند کارش را رها کند اما ضمنا انگیزه‌ای برای انجام دادن کار ارباب‌رجوع ندارد و ترجیح می‌دهد آن‌ها را سر بدواند.
  3.  مردی که به دلیل نفرتش از دولت، کنتور برق خانه‌اش را دستکاری کرده تا پول برق ندهد.
  4. راننده‌ای که تحمل هیچ مکثی از ماشین جلویی را ندارد و بی درنگ روی بوق می‌زند و اگر تاخیر در حرکت بیش از سه چهار ثانیه شود سعی می‌کند با مانور خطرناک حال راننده‌ی جلویی را بگیرد یا سرش را بیرون می‌آورد تا به او فحاشی کند.
  5. سربازی که فردی را که به اتهام سرقت به پاسگاه آورده و دستش را به نرده‌ای با دستبند بسته‌اند فحش ناموسی می‌دهد و با باتوم چند ضربه به پا و کمر او وارد می‌کند تا رضایت مافوقش را که او هم فردی خشن و شیفته‌ی چنین رفتارهایی است جلب کند.
  6. دختر جوانی که عادت دارد شب‌ها در خانه آپارتمانی‌اش با صدای بلند به موسیقی گوش دهد و دوستانش را دعوت کند و تا صبح قهقهه بزنند.
  7. آقایی که در دیدار با دوستانش به عنوان یک عادت برای شروع صحبت به نکاتی از این دست اشاره می‌کند: چرا این‌قدر لاغر شدی؟ چرا این‌قدر چاق شدی؟ چرا این‌قدر شکسته شدی؟ و….

و… و… و…

در همه‌ی موارد بالا یک چیز مشترک است. آثار زیان‌بار جسمانی و روانی امری که فرد مرتکب می‌شود به دیگران می‌رسد. با نگاهی به موارد بالا و هزاران نمونه مشابه به‌سادگی می‌توان به عمق فاجعه پی برد و درک این‌که چه‌قدر زیان رساندن به دیگران سهل و آسان است. هیچ‌کدام از موارد بالا نمی‌توانند همنشین من باشند و به‌سادگی آن سوی خط قرمز  فرضی‌ام قرار می‌گیرند. گیرم از نظر دوستان‌شان باحال‌ترین، باصفاترین و بهترین آدم‌های روزگار باشند. گیرم برادر یا دوست صمیمی‌سال‌های سال‌ام بوده باشند.

معیار من برای قضاوت آدم‌ها به همین سادگی است: از برچسب خوب و بد استفاده نمی‌کنم بلکه صرفا پرهیز از معاشرت با فردی که به دیگران با هر توجیه و به هر علتی آسیب می‌رساند و البته در این کار مداومت دارد، را وظیفه‌ی خود می‌دانم. تاکید بر مداومت برای چشم‌پوشی از لغزش‌های احتمالی است که همه دچارش هستیم و هر از گاهی رخ می‌دهد. در باور من تضییع حق دیگران و نیز آسیب رساندن جسمانی یا روانی به دیگران با هر منطق و توجیهی مصداق شرارت است. فرض کنید فردی به هر دلیلی ناچار بوده برای اولین بار به ما دروغ بگوید. تردید نداریم که کار او در حیطه نیک‌رفتاری نیست. اما ما تا چه حد مجازیم مچش را بگیریم و به او اثبات کنیم که دروغ گفته؟ و پس از اثبات هم او را به شدت سرزنش کنیم. وادارش کنیم به عذرخواهی و سپس رابطه‌مان را با او قطع کنیم. اصرار بر عریان کردن روان آدمیزاد و او را چون تکه‌ای گوشت بی‌پناه به گوشه رینگ بردن و زیر باد کتک روانی گرفتن، مصداق شرارت است چون زیادی است، چون نالازم است، چون هیچ سودی ندارد و فقط زخم روانی عمیق‌تری بر جا می‌گذارد و امکان بهبود آتی را کم می‌کند. ما وظیفه‌ای برای تفهیم اتهام یا اثبات اشتباه دیگران به خودشان نداریم. بهتر است اگر فردی را مداوما آسیب‌زا می‌بینیم محترمانه و بدون هیچ تذکری کنار بگذاریم و چنان‌چه این پرهیز یکطرفه کفایت نمی‌کند، بدون وارد شدن به جزئیات از او برای عدم امکان ادامه‌ی ارتباط پوزش بخواهیم.

شخصا هیچ معیار دیگری برای قضاوت آدم‌ها ندارم. نیت آدم‌ها اهمیت چندانی برایم ندارد. نتیجه عملکردشان همیشه مهم‌ترین عامل برای تصمیم‌گیری است. کاش این‌ها را در بیست سالگی می‌دانستم.

هلن کلر: بیرون درون

عکس بالا صحنه‌ی از یک فیلم چاپلین نیست. در توضیح عکس چنین آمده: «دیدار هلن کلر با چاپلین در سال ۱۹۱۹ در‌هالیوود.»

احتمال می‌دهم دیدن خانم کلر برای‌تان تازگی داشته باشد اما حتما به‌اندازه‌ی من مختصراً درباره‌اش می‌دانید. در ویکی‌پدیا آمده: «هلن کلر، در ۲۷ ژوئن ۱۸۸۰ در «تاسکامبیا» در ایالت آلاباما، متولد شد. او هنگامی‌که ۱۸ ماه بیشتر از زندگی‌اش نمی‌گذشت، در اثر مبتلا به بیماری مننژیت ،بینایی و شنوایی خود را از دست داد و ارتباطش با دنیای بیرون قطع شد. هنگامی‌که کلر شش سال داشت، او را به الکساندر گراهام بل نشان دادند و گراهام بل پس از معاینه، یک معلم ۲۰ ساله به نام آن سالیوان (میسی) را که در موسسهٔ آموزش نابینایان پرکینز در بوستون فعالیت می‌کرد، برای آموزش او فرستاد. چنانکه کلر بعدها درباره خود می‌نویسد، زندگی واقعی او در یک روز از ماه مارس سال ۱۸۸۷ وقتی که تقریباً ۷ ساله بود، با ورود معلمش به زندگی او آغاز شد. او از این روز به عنوان مهم‌ترین روزی که در زندگی به خاطر دارد، یاد می‌کند. سالیوان معلمی‌سخت‌کوش و فوق‌العاده بود که از مارس ۱۸۸۷ تا پایان عمر خود در اکتبر ۱۹۳۶، در کنار کلر ماند.

سالیوان با فشار دادن علاماتی توسط انگشتان خود، به عنوان حروف، بر کف دست هلن با او ارتباط برقرار می‌کرد و از این راه برای آموزش کلمات به او استفاده می‌نمود. در عرض چند ماه کلر فرا گرفت که چگونه اشیایی را که لمس می‌کند، به آن حروف ربط دهد و آنها را هجی کند. او همچنین، موفق شد تا به وسیله لمس کارتهایی که حروف برجسته بر آنها نوشته شده بود، جمله‌هایی را بخواند و با کنار هم چیدن حروف در یک لوح، خود جمله بسازد. بین سالهای ۱۸۸۸ و ۱۸۹۰، کلر زمستان‌ها را در موسسه پرکینز، برای آموزش خط بریل گذراند، سپس زیر نظر «سارا فولر» در بوستون، برای آموختن صحبت کردن، دوره‌ای آموزشی و تدریجی را آغاز کرد. او همچنین لب‌خوانی از طریق لمس دهان و گلوی شخص صحبت‌کننده را فرا گرفت.»

آرتور پن فیلم معجزه‌گر را در سال ۱۹۶۲ با بازی آن بنکرافت (در نقش آن سالیوان) و پتی دوک (در نقش کلر) بر اساس زندگی کلر ساخت. کلر زنی بود کور و کر و لال و حتی تصور این وضعیت به‌راستی اختناق‌آور است. اگر اتاقک غواضی و پروانه‌ها (جولین اشنابل) را دیده باشید با وضعیت کم‌وبیش مشابهی آشنایید: سندرم «مرد در بشکه» (man in the barrel) یا سندرم «حبس‌شده» (locked in) که در آن فرد مبتلا فقط می‌تواند پلک‌هایش را باز و بسته کند و مطلقا هیچ حرکت دیگری در هیچ جای بدنش ندارد: نه می‌تواند حرف بزند، نه می‌تواند چشمش را بچرخاند و نه می‌تواند سرانگشتش را تکان دهد. علت این سندرم آسیب به بخش خاصی از ساقه‌ی مغز است.

سندرم اخیر وضعیت بسیار کابوس‌واری است اما هلن کلر بودن از این هم کابوس‌وارتر است. هلن کلر بودن مثل رخدادهای پس از مرگ است. ما نمی‌توانیم تصورش کنیم. از حیطه‌ی ادراک‌مان خارج است و فقط وقتی می‌توانیم دنیای هلن کلر را درک کنیم که کور و کر و لال باشیم و به احتمال قریب به یقین مانند او توانایی بازگفتن افکار و احساسات‌مان را هم نخواهیم داشت. هلن کلر شدن یک تجربه‌ی خطیر و اشتباه است چون تقریباً همسان انقطاع مطلق از معنای انسان است.

به عنوان یک پزشک همیشه دغدغه‌ام بوده که بدانم در ذهن یک آلزایمری چه می‌گذرد. او نزدیک‌ترین عزیزانش را هم نمی‌شناسد و توانایی انجام امور روزمره را هم از دست می‌دهد اما هم‌چنان هست و به پیرامونش نگاه می‌کند. آن چشم‌های خیره حاوی کدام نشانه و معنا هستند؟ آیا یک بیمار آلزایمری درکی از زندگی و مرگ دارد؟

هلن کلر بودن، حبس شدن در بشکه، و آلزایمر سه نمونه‌‌ی تأمل‌برانگیزند و هرکدام از یک نظر کابوس‌وارتر از دو تای دیگر است. در هلن‌کلریسم هیچ درک متعارفی از هستی وجود ندارد. بیایید خودمان را فریب ندهیم که هجده ماه زندگی خانم کلر پیش از ابتلا به بیماری، ذخیره‌ی لازم را برای ادامه‌ی حیات حسی او فراهم کرده است. یک بچه‌ی یک‌ونیم‌ساله هیچ خاطره‌ای را در ذهن خود ثبت نمی‌کند. چهره‌های آشنا را می‌شناسد اما به همان سرعت قابلیت فراموش‌ کردن‌شان را هم دارد. کم‌تر کسی هست که از یک‌ونیم سالگی‌اش خاطره‌ای داشته باشد و آن‌ها هم که مدعی این امر هستند پیش از اثبات مدعای‌شان شایسته‌ی روان‌کاوی‌اند. اما بیایید احتمال‌های نادر را کنار بگذاریم. چه‌قدر محتمل است یک نفر که از میان میلیون‌ها نفر قدرت ثبت خاطره در سن یک‌ونیم‌سالگی را دارد به یک وضعیت پزشکی به‌شدت نادر (کور و کر و لال شدن هم‌زمان) گرفتار شود؟ این بیش‌تر شبیه یک داستان است و داستان… . باری، هلن کلر بودن چیزی جدا از تجربه‌ی انسانی است. انسان با حواس پنجگانه جهان را تفسیر می‌کند و هلن کلر جهان را لمس می‌کند اما از زبان بی‌بهره است. معنای انسانی فقط در زبان (نسبت دادن نام‌ها به چیزها) شکل می‌گیرد و کلر از این حیث حامل هیچ معنایی نیست. معنای برآمده از ذهن او متعلق به دنیایی دیگر است. داستان هلن کلر در این نقطه برای من تمام می‌شود. کتابی که او به کمک آن سالیوان (یک نابغه‌ی بی‌بدیل دیگر؟) می‌نویسد راهی به باور من ندارد. من نقش این مترجمِ «هیچ به نوشتار» را اگر شیادانه ندانم، نمونه‌ی شاخصی از بلاهت می‌دانم. معنای کاتب همواره با تحریف آمیخته است. هر جمله‌ای که به نقل از دیگری می‌نویسیم معنا را به سمت دلخواه‌مان می‌برد چه رسد که جمله‌ها را بر حسب پسند و خوشایند ذهنی خودمان بیافرینیم. تا حالا در بازی مضحک احضار روح شرکت کرده‌اید؟ چند نفر انگشت‌شان را روی نعلبکی یا استکان یا چیزی مثل این‌ها می‌گذارند و بعد از چند ثانیه شی‌ء نام‌برده روی حروف الفبا حرکت می‌کند و بر اساس آن، کلمه و جمله ساخته می‌شود. کیست که در این مضحکه حاضر بوده باشد و نداند که چه‌ تصنعی در چنین فعلی جاری‌ست؟ همه چیز وانمود می‌شود و معنا جز آن چیز ناخودآگاه مورد توافق جمع نیست. سرآخر همه از این رخداد راضی‌اند: روح احضار شده است. نسبت آن سالیوان و هلن کلر، چیزی در همین مایه‌هاست اما پدیده‌ی کلر ارزش قلقلک دادن وجدان خفته‌ی بشر و نهیب زدن به انسان‌ها برای رضامندی و قدرشناسی را دارد.

پس بی‌خیالِ توانایی فوق‌بشری کلر. چه اهمیتی دارد که او واقعا نابغه بود یا نه. مهم این است که ما چه‌گونه می‌توانیم فضای ذهن او را درک کنیم. و نتیجه این است که نمی‌توانیم. ما حتی راهی به ذهن خدشه‌ناپذیر یک بیمار اسکیزوفرنیک نداریم همان‌طور که راهی به ذهن کسی که در اغماست یا یک آلزایمری نخواهیم داشت (سندرم مرد حبس‌شده حکایتی متفاوت دارد). ما این سوی خط هستیم و آن‌ها آن سوی خط. ما بیرون/درون یکدیگریم. فرقی نمی‌‌کند کدام بیرون است و کدام درون چون این یک کیفیت نسبی است. ما برای او بیرونیم و او هم برای ما بیرون است. حائل/ مرز این درون و بیرون چیست؟ آیا کسانی که با یقین از حقیقت بیرون حرف می‌زنند شایسته‌ی تردیدانگاری نیستند؟

درس مهم

هرگز زود قضاوت نکنید. همیشه پشت هر پدیده یا موجودیتی چیزی برای دیدن هست که دیدنش فقط کمی‌هوش و اندکی حوصله می‌خواهد.

شعر

درست نگاه کن

بر صفحه‌ی سفید این دفتر نقاشی

تصویر دختری است

زیر خروارها برف

(ر.ک)

نکته

شما از آن‌هایی نیستید که در مواجهه با هر چیز نامتعارفی فقط نق می‌زنند یا ابرو بالا می‌اندازند. همین زحمت اندکی که برای کشیدن ماوس به خودتان دادید نشانه‌ی خوبی از رویکرد شما در برخورد با مسائل است. موفق باشید.

چشـم‌‌چــرانی و سـادیــسم در سینمای هیچکاک

ماهنامه الکترونیک «برداشت» برای شماره‌ی نخستش از من مطلبی درباره‌ی سینمای هیچکاک خواست و من هم برای‌شان چیزکی نوشتم. دبیری تحریریه این ماه‌نامه را عسل عباسیان برعهده دارد و دبیر بخش هنر سینمای آن نادر قبله‌ای است. عدنان دانش‌یار بخش تحلیل سینما را زیر نظر دارد و دبیر صنعت سینما هم احسان بهرام غفاری است.

برای آشنایی بیش‌تر با این نشریه ارزش‌مند اینترنتی و دانلود آن به این‌جا حتما سر بزنید: برداشت

اما مطلب من با موضوع «چشم‌چرانی و سادیسم در آثار هیچکاک» برای دانلود مستقیم: hitchcock-Kazemi

چند تمرین منطقی

این پست یک زنگ تفریح منطقی است. برای خودم. برای شما. ظاهرش آسان است، درونش گرداب. از چند منبع ترجمه‌شان کرده‌ام.

***

یک

فرض: در جزیره‌ای موجوداتی زندگی می‌کنند که همه شبیه هم‌اند اما عده‌ای از آن‌ها انسان هستند که همیشه راست می‌گویند و عده‌ای غول انسان‌نما هستند که همواره دروغ می‌گویند. غول‌ها هرگز نمی‌توانند به غول بودن‌شان اعتراف کنند. در دو وضعیت زیر تعیین کنید کدام‌یک انسان و کدام‌یک غول است.

وضعیت اول

الف: ما هر دو غول هستیم.

ب: (سکوت می‌کند)

وضعیت دوم

الف: ما هم‌نوعیم.

ب: ما هم‌نوع نیستیم.

وضعیت سوم

الف و ب سر یک دوراهی ایستاده‌اند که یک راهش به بهشت می‌رود و راه دیگر به جهنم. فقط با یک پرسش از یکی از آن‌ها باید راه بهشت را پیدا کنید.

 

دو

پادشاهی عادت دارد مجرمان مرد را بر سر دوراهی قرار دهد. آن‌ها جلوی دو در قرار می‌گیرند. پشت یکی از درها یک ببر گرسنه هست و پشت در دیگر، زنی زیبارو. مجرم باید یکی از درها را انتخاب کند. اگر ببر را برگزیند تکه پاره می‌شود و اگر زن زیبارو را، باید با او ازدواج کند. روزی پادشاه پی می‌برد جوانی آس و پاس با تمام وجود عاشق دختر او (پادشاه) است و دختر هم بدجور عاشق جوان است.  پادشاه آن آزمون را برای جوان هم ترتیب می‌دهد. جوان که مستاصل است زیر چشمی‌نگاهی به دختر پادشاه می‌اندازد و دختر، با اشاره‌ی خفیف چشمش به او می‌فهماند که باید سراغ در سمت راست برود. به نظر شما پشت در ببر خواهد بود یا زن زیبارو؟

سه

الف و ب و ث را فرامی‌خوانیم. فرض بر این است که آن‌ها آگاه به تمام اسرار و دانش‌ها هستند. یکی از آن‌ها همیشه راست می‌گوید، یکی از آن‌ها همیشه دروغ می‌گوید و یکی از آن‌ها بدون توجه به پرسش ما به شکلی کاملا تصادفی راست یا دروغ می‌گوید. از هرکدام فقط یک سوال می‌توانیم بپرسیم که پاسخش بله یا خیر باشد. این سه نفر، زبان ما را می‌فهمند ولی فقط می‌توانند به زبان خودشان پاسخ دهند: (ها) یعنی بله و  (نا) یعنی خیر. تعیین کنید کدام الف است کدام ب و کدام ث. بعد از حل این معما به این پرسش هم پاسخ دهید: آیا سوالی هست که آن‌ها اصلا قادر به پاسخ دادنش به شکل (ها) یا (نا) نباشند؟

(جهت اطلاع، معمای بالا را دشوارترین معمای منطقی تاریخ نام نهاده‌اند. شاید هم اشتباه کرده‌اند. شانس‌تان را آزمایش کنید.)

چهار

این جمله دروغ است. (پارادوکس دروغگو)

جمله بعدی راست است. جمله قبلی دروغ است. (یکی از‌ مثال‌های کاربردی پارادوکس دروغگو)

پنج

او مانند ابله‌ها به نظر می‌آید، او مثل ابله‌ها حرف می‌زند. نگذارید فریب‌تان بدهد؛ او واقعا یک ابله است. (گروچو مارکس)

——

پی‌نوشت: پاسخ را از من نخواهید. این پست صرفا پیشنهادی است برای کسانی که علاقه‌مند به حل معماهای منطقی هستند.

درباره‌ی روان‌شناسی و سینما

این یادداشت پیش‌تر در روزنامه شرق منتشر شده است

تصویر جان / جان تصویر

اگر سینما و روان‌شناسی را دو گستره از مفاهیم بدانیم که اولی در ساحت هنر و دومی‌در ساحت دانش استقرار می‌یابد، برهم‌کنش این دو ساحت را به شیوه‌های گوناگون می‌توانیم تقسیم‌بندی کنیم و بیش از این هم در یادداشتی چنین کوتاه نمی‌توان به این مقوله‌ی جذاب و اساسی پرداخت.

سینما به مثابه یک هنر، بستری مناسب و مطلوب برای خوانش‌های روان‌کاوانه است که در فصل مشترک فلسفه‌ی جسم و روان، امکان خوانش فلسفی را هم فراهم می‌کند. بسیاری از اندیشمندان حوزه‌های مختلف، در باب شیوه‌های اثرگذاری سینما نوشته‌اند. مثلاً تحلیل رولان بارت از اثر هیپنوتیک سینما بر تماشاگر، برآیند جامع و خواندنی آراء پرشماری است که هم سینماگران و هم تحلیلگران هنر، درباره‌ی جادوی سینما بیان کرده‌اند. کسانی چون اسلاوی ژیژک هم بوده‌اند که در کنار وجه هنری سینما، جنبه‌های روان/جامعه‌شناسانه‌ی آن را در جایگاه یک صنعت هنگفت و سودآور، بررسی کرده‌اند. جنبش «سینمادرمانی» که در یک دهه‌ی گذشته سازوکار آکادمیک به خود گرفته و به زیرشاخه‌ای از علم روان‌شناسی بدل شده، فرآمد روندی است که سینما را از باب اثرگذاری بر روان تماشاگر، به عنوان گیراترین و کارآمدترین هنر ارزیابی می‌کند. سینما به عنوان «رسانه»‌ای مؤثر و بانفوذ هم محمل مناسبی برای تحلیل‌ است؛ چنان‌که هژمونی‌هالیوود و نقش پررنگش در شکل دادن یک الگو و جهان‌بینی، هماره مناقشه‌ای جدی برای تحلیل‌گران حوزه‌ی سیاست، اجتماع و روان‌شناسی بوده است.

روان‌شناسی، گاه مظروف سینما بوده. حجم بالای هجو و تحقیر در تصویری که سینما از روان‌شناسی به دست می‌دهد، عمیقاً تأمل‌برانگیز است. روان‌شناس و روان‌درمانگر در سینما مانند باور غالب در توده‌های مردم، خودش مجموعه‌ای از سستی‌ها و عقده‌ها، و فردی ترحم‌برانگیز و مضحک است. عجیب نیست اگر مثلاً فیلم‌ساز اندیشمندی چون وودی آلن مرزهای خودبیانگری (بخوانید خودویرانگری برای از نو ساختنی دیگر) و عریانی روان را از هم بدرد و کار را به هجو روان‌شناسی و روان‌کاوی بکشاند، اما تصویر روان‌درمانگر مجنون و نیازمند درمان، چه در رویکرد جدی و چه کمیک (از طلسم‌شده‌ی هیچکاک تا اپیزود استیون سودربرگ در اروس) چنان در سینما فراگیر است که سیاهه‌ای بلندبالا را شکل می‌دهد و بیان موارد نقضش به‌ظاهر آسان‌تر اما تقریباً محال است. تحلیل چرایی این وضعیت، خود یادداشتی دیگر می‌طلبد.

پیش‌تر پرونده‌ای با موضوع «سینمادرمانی» در ماهنامه‌ی «فیلم» منتشر کرده‌ام که مباحث بندهای بالا به تفصیل در آن آمده، و خواننده‌ی علاقه‌مند را به آن ارجاع می‌دهم. اما می‌خواهم در ادامه‌ی این یادداشت، وجهی مثبت و تعامل‌جویانه از دو مقوله‌ی سینما و روان‌شناسی را پیش رو بگذارم. شناخت زیر‌وبم‌های روان به لطف گسترش و تعمیق دانش روان‌شناسی، دست‌‌مایه‌های تازه‌ای برای درام‌نویسی به بار آورد که طبعاً سینما هم از این موهبت بی‌بهره نبوده و نیست. نتیجه‌اش فیلم‌های ماندگار و درخشانی است که بنای درام‌شان بر یک اختلال مشخص روانی است: از نمونه‌های کلاسیکی چون بدذات (مروین لروی) که به اختلال شخصیتی آنتی‌سوسیال (ضداجتماعی) یک کودک می‌پردازد و شرارت را به عوامل ماورایی و اهریمنی نسبت نمی‌دهد، یا اتوبوسی به نام هوس (الیا کازان) که اختلال دوقطبی(شیدایی/ افسردگی) را به شکلی گیرا دراماتیزه کرده، تا نمونه‌های متأخری چون باشگاه مبارزه (دیوید فینچر)، یک ذهن زیبا (ران‌هاوارد) که هر یک اسکیزوفرنی (یا به قول فرانسوی‌ها شیزوفرنی) را در زمینه‌ای متفاوت به کار گرفته‌اند. یا مثلاً کارکرد متنوع اختلال دوشخصیتی (انفکاک شخصیت) در فیلم‌هایی چون پنجره‌ی مخفی (دیود کوئپ)، نیمه‌ی تاریک (جرج رومرو)، ماشین‌کار (براد آندرسن)، فشار قوی (الکساندر آجا) و… که سایکودرام‌هایی سرشار از دلهره و معما خلق کرده است. نمونه‌ها بسیار پرشمارند و تقریباً همه‌ی اختلال‌های روانی شایع و نادر، کارکردهای بسیار شاخص و دل‌پذیری در سینما پیدا کرده‌اند.

اما روان‌نژندی (معادل اختلالات خلقی) و روان‌گسیختگی (معادل جنون)، فراتر از نقش مؤثری که در شخصیت‌پردازی درام‌ها (چه ادبی و چه سینمایی) ایفا کرده‌اند، نقشی اساسی‌تر در گسترش ساحت روایت دارند که عمیقاً نیازمند واکاوی است و در این مجال، به اشاره‌ای بسنده می‌کنم. در گذر زمان، روایت‌گری و قصه‌گویی، با برگذشتن از چارچوب‌ها و انگاره‌های مطلق‌اندیش کلاسیک، از منزلگاه و سامانه‌ی ثبات و تمرکز و قطعیت، به وسعت بی‌سامانِ تزلزل و واپاشی و تردیدافکنی رسید. و این‌گونه بود که سینما ساحت‌های دیگری از آفرینش‌گری را تجربه کرد که تابع منطق و حتی خیال مرسوم و متعارف نبودند. مرادم لزوماً سورئالیسم و یا فیلم‌های فانتزیک نیست. از تجربه‌هایی سخن می‌گویم که بنیادشان بر نژندی و ازهم‌گسیختگی است و گرایشی به استقرار و ثبات، و نقطه‌ای مشخص و عینی برای تمرکز دراماتیک ندارند؛ تجربه‌هایی که گرداگرد یک «چیز» ناموجود شکل گرفته‌اند؛ از سال گذشته در مارین‌باد (آلن رنه) تا جاده‌ی مالهالند (دیوید لینچ) و… . منطق یا درست‌تر بگوییم بی‌منطقی «خواب» شاید مناسب‌ترین توصیف برای کیفیت هم‌نشینی و پیوند درون‌متنی خرده‌رخدادهای چنین فیلم‌هایی است. ردپای این ضدروایت را که بگیریم تا سگ اندلسی (لوییس بونوئل) هم می‌توانیم عقب برویم. از این‌روست که این شیوه از روایتگری را نمی‌توان زمان‌مند دانست؛ بیش تر کیفیتی است که حاصل حرکت در سطحی جدا از منطق و علیت است.

سینما به دلیل سرشت رسانه‌ای و فراگیر بودنش، همواره محل تعمق و کنجکاوی حوزه‌های گوناگون اندیشه بوده است. ژیل دولوز (فیلسوف) در تحلیل گسترده‌اش بر سینما به کالبد و روان هم نقبی می‌زند؛ و از خستگی تن و دوگانگی دنیای درون و بیرون (نسبت به مغز انسان) می‌نویسد. و در سوی دیگر، دیوید کراننبرگ (فیلم‌ساز) نظریه‌های مربوط به کارکرد جسم و روان را به شکلی مستمر در فیلم‌هایش صورتی عینی می‌بخشد. از نظر تا عمل، سینما قلمرو مناسبی برای تصویر و تحلیل انسان و به تبع آن مقوله‌ی پیچیده و جذاب «روان» است.

هنر ریاضی

پیش از این هم نوشته‌ام که در زندگی عادی روزمره هیچ علاقه‌ای به حرف زدن درباره‌ی سینما ندارم. روزگاری هم که مشغول تحصیل و پس از آن مدت کوتاهی در کار پزشکی بودم برخلاف دوستان هم‌صنفم علاقه و تمایلی به صحبت کردن درباره‌ی رشته‌ام نداشتم. ولی فکر نکنم تا حالا جایی گفته باشم که از هم‌صحبتی با چه کسانی بیش‌ترین لذت را می‌برم. شاید هر کسی دنبال چیزهایی است که در زندگی ناخواسته از آن‌ها دور مانده…

باری، بهترین لحظه‌های هم‌صحبتی‌ام با کسانی بوده که دستی در ریاضیات و فیزیک و علوم مرتبط با آن مثل نجوم و فضا و… داشته‌اند. به عنوان یک دانش‌آموز رشته‌ی علوم تجربی، ریاضیاتم چندان بد نبود. شاید حتی بشود گفت خوب بود. اما به دلیل برتری همیشگی ذهنیت بر عینیت در زندگی‌ام، سمت و سوی دل‌بستگی‌هایم به شعر و قصه و تماشای فیلم کشیده شد. البته سینما وجه دوگانه‌ای دارد؛ تا جایی که به فیلم دیدن و نوشتن مربوط شود باز هم ذهنی‌گرایی بر محاسبه غلبه دارد ولی کار فیلم‌سازی اصلا تعارف‌بردار نیست و کاری است به‌شدت متکی بر محاسبه و منطق. خلق ذهنیت از ابزاری مکانیکی، به صرف داشتن ذهنیت ممکن نیست. از نقطه‌ی شروع تا شکل گرفتن محصول نهایی، روندی کاملا تکنیکی باید طی شود. شناخت تصویر، حرکت، ریتم، میدان دید، عمق میدان، نور و… . بگذریم. صرفا با شوریدگی و علاقه نمی‌توان فیلم ساخت.

خوبی ریاضی این است که آدم را از باتلاق ذهنی‌گرایی خارج می‌کند و به دنیای عینیت می‌برد. می‌توانی رابطه‌های منطقی چیزها و پدیده‌ها را درک و لمس کنی. به برداشت تازه‌ای از نظم و حکمت جاری در هستی می‌رسی؛ درست مثل علم پزشکی که ظاهرا برخلاف ریاضی، علمی‌تجربی است ولی وقتی یافته‌های پزشکی (مانند شیمی) به سطح مولکول می‌‌رسند و تابع قوانین دقیق ریاضی و فیزیک می‌شوند، متوجه می‌شوی ماهیت بدن انسان (جسم و روان) و سازوکارهایش کاملا منطبق بر روابط علی و معلولی و به‌کلی مبرا از باورهای فرامادی و ذهنی است. این جور وقت‌ها جای این‌که ایمانت را به شعور هستی از دست بدهی، اتفاقا بهتر می‌توانی به نظم و سامانی بی‌کران و کبریایی ایمان بیاوری که مطلقا از ساحت تحلیل و تفسیر می‌گریزد. هر اسمی‌می‌خواهی رویش بگذار. نتایج بلافصل این ایمان هیچ ربطی به هیچ شریعت و  مذهبی ندارد. به قول دوست فیزیکدانی، نورون‌‌های مغز انسان از نظر کمی‌و کیفی برای درک منشا هستی کارآیی لازم را ندارند. و باقی قصه این است: خروج ناگزیر از عینیت و درافتادن به ذهنیت. و ذهنیت هم که قابل اثبات نیست.

علوم ریاضی، حد اعلای درک عینی انسان از هستی‌اند. بیرون از این دایره، غریزه و شعر است. مرادم از شعر، همه‌ی آن نوشته‌هایی نیست که نویسندگانش یا گروهی از مردم بر آن نام شعر گذاشته‌اند؛ اشاره‌ام به هر کلامی‌است که ذهنیت را با واژه‌ها ترسیم می‌کند و  کیفیت و روابط غیرمنطقی چیزها و پدیده‌ها را، با ساز وکاری ذهنی برای مخاطب ملموس و قابل‌درک می‌‌کند. اما چرا یکی از بهترین شاعران و نویسندگانی که دور و برم می‌شناسم دبیر ریاضی بوده؟ چرا پزشکانی که به ادبیات رو آوردند غالباً آدم‌های موفقی بوده‌اند؛ از چخوف تا ساعدی و بهرام صادقی؟ دست‌کم درباره‌ی این گروه اخیر می‌توان درک متفاوت‌شان از آسیب‌پذیری انسان و ناتوانی‌اش در برابر مرگ را مهم‌ترین امتیازشان نسبت به دیگران به شمار آورد. و نیز در حد حرف (و متاسفانه فقط حرف) برای همه قابل‌پذیرش است که توازن میان عینیت و ذهنیت، نقطه‌‌ی آرمانی هستی انسان است.

سخن در این باره بسیار است اما توان و حوصله‌ی من اندک.

در قصه‌های سینمایی، ریاضیدان کم نداشته‌ایم. ولی برای من جذاب‌ترینش ریاضیدان سگ‌های پوشالی است. آن‌جا که محاسبه کار نمی‌کند، غریزه و هیجان میدان را به دست می‌گیرند. شما کدام ریاضیدان سینمایی را بیش‌تر دوست دارید؟

توصیه‌هایی برای سلامت روانی کودکان

شاید شما که خواننده‌ی این نوشته هستید فرزند خردسال یا نوزادی داشته باشید. اگر نه، به احتمال بسیار زیاد پدر یا مادر فردا خواهید بود. قصد مقدمه‌چینی ندارم. می‌خواهم چند رفتار نادرست را برشمرم که موجب مختل شدن هویت فرزند می‌شود؛ رفتارهایی که اجتناب از آن‌ها واقعا سخت نیست و انجام دادن‌شان قطعا تاثیری منفی روی روان یک کودک دارد که در دوران بلوغ و بزرگ‌سالی خود را نشان می‌دهد. اما مشکل این‌جاست که این رفتارها به بخشی از فرهنگ ما تبدیل شده‌اند و شاید حتی ناخواسته مرتکب‌شان می‌شویم. شما سعی کنید جزو این گروه نباشید. تمرین کنید.

(۱)    هرگز از فرزندتان یا هیچ کودک دیگری نپرسید که پدرش را بیش‌تر دوست دارد یا مادرش را. این پرسش احمقانه‌ای است که تقریبا از هر کودک ایرانی بارها پرسیده می‌شود. این کار برای شما یک سرگرمی‌زودگذر است ولی این پرسش مثل یک دغدغه‌ی مزاحم در ذهن کودک ثبت می‌شود و عقده‌های وحشتناک جـنسی و روانی برایش می‌سازد. تحلیل ساده‌اش همین است ولی واقعا مکانیزم‌های پیچیده‌ای در روان آدمیزاد وجود دارد که جایش در این نوشته‌ی وبلاگی نیست.

(۲)    هرگز فکر نکنید که کودک چیزی سرش نمی‌شود و می‌توانید حرف‌های جـنسی را در حضور او ولو در لفافه بزنید یا از این بدتر در حضور او برهنه شوید و چیزهایی از این دست. کودک همه‌ی تصویرها را در ذهن خود ثبت می‌کند و رابطه‌ی علنی والدین هرچه‌قدر که به نظر خودشان معصومانه و عاشقانه باشد برای او تصویری از یک جنایت در ذهن می‌سازد و این تصویرها بعدها به شکل نفرت از یکی از والدین یا هر دوتای آن‌‌ها خودش را نشان می‌دهد و عواقب بدتری هم دارد.

(۳)    هیج لزومی‌ندارد محض سرگرمی‌و مسخره‌بازی به فرزند پسرتان لباس و جواهرات دخترانه بپوشانید یا او را مثل دخترها آرایش کنید. و یا با دخترتان مانند یک پسر رفتار کنید و شکل و شمایلی پسرانه به او بدهید. این موضوع در روند شکل‌گیری هویت جـنسی یک کودک تاثیر بسیار ناگواری دارد. کودک چه گناهی کرده که باید تاوان امیال فروخورده‌ی شما را بدهد؟ این کار جنایتی نابخشودنی است.

(۴)    هیچ وقت حتی به شوخی به فرزندتان (و حتی وقتی سنش بیش‌تر شد) نگویید که وقتی بزرگ شد باید با فلانی ازدواج کند یا چه خوب است که با فلانی ازدواج کند. باور کنید کودک این شوخی‌ها را جدی می‌گیرد. شما هیچ حقی برای تعیین همسر فرزندتان ندارید. باور کنید. ازدواج، تعیین شغل و امکان خودکشی تنها حق انتخاب‌های واقعی یک انسان در زندگی هستند. فرزند شما هیچ اختیاری نداشته که پدر و مادرش چه کسانی باشند. نمی‌توانسته تعیین کند در چه کشور و شهری به دنیا بیاید و چهره و اندامش چه‌گونه باشد. به این موضوع خیلی زیاد فکر کنید. قطعا آزارتان خواهد داد. درستش هم همین است.

(۵)    هرگز هیچ پسربچه‌ای را از نظر جـنسی تحقیر نکنید (حتی به شوخی). بسیاری از مشکلات روانی مردها در سنین بالاتر نتیجه‌ی تجربه‌های تحقیرآمیز دوران کودکی هستند. بسیاری از مشکلات زناشویی نتیجه‌ی ناتوانی روانی  ـ و نه جسمانی ـ مردهاست و بخش عمده‌ی این ناتوانی مربوط به تجربه‌های کودکی است.

(۶)    هرگز هیچ پسری را به سبب دارا بودن فالوس تحسین نکنید مخصوصا در حضور یک دختربچه‌ی دیگر. دخترها از نظر روانی به شکل بالقوه در خطر افسردگی بابت فقدان فالوس هستند. تشدید این موضوع بسیار خطرناک است. سردمزاجی، تمایل به مردپوشی، میل به هم‌جنس‌ و … عاقبت این اختلال روانی است.

(۷)    بگذارید کودک در یک روند منطقی و معقول با واقعیت وجودی خود آشنا شود. لزومی‌ندارد به پرسش‌های کنجکاوانه‌ی او پاسخ خیلی روشنی بدهید.

(۸)    از کتک‌کاری بپرهیزید و لااقل در حضور کودک هرگز این کار را نکنید. ناتوانی او در نجات دادن فرد کتک‌خورنده (غالبا مادر) موجب شکل‌گیری یک عقده‌ی خیلی جدی در او می‌شود که بعدها به شکل نفرت، خشونت مشابه یا ناتوانی‌های روانی و جـنسی خودش را نشان می‌‌دهد.

باور کنید در برابر هر کاری که از روی حماقت یا تفریح انجام می‌دهید مسئولید. قطعا از آمار طلاق، روان‌پریشی‌های روزافزون در زمینه‌ی جـنسی و… آگاه هستید. فکر می‌کنید ریشه‌ی این‌ها به کجا برمی‌گردد؟ دوران کودکی و بلوغ مهم‌ترین نقش را در شکل‌گیری هویت یک فرد دارند. بگذارید هر کودکی به روال طبیعی خودش رشد کند. آن سوی این مسخره‌بازی‌ها و خندیدن‌های زودگذر ـ حتی اگر خود کودک همراهی‌تان کند ـ جنایتی نهفته است. 

از زاویه‌ای دیگر ببینید

دیشب اتفاقی در کوچه‌مان افتاد.

ماجرا از این قرار بود: ساعت یازده و نیم شب مشغول تماشای فیلمی‌بودم که صدای گوش‌خراشی آمد. اولش فکر کردم مربوط به حاشیه‌ی صوتی فیلم است ولی کم‌کم صدا بلندتر شد و فهمیدم در کوچه خبری شده. به سرعت به بالکن مشرف به کوچه رفتم. جوانی (a) فریاد می‌زد: «دزد! دزدو بگیرین! نذارین در ره!» پیرمردی حدودا شصت ساله (b) با کیفی در دست در حال دویدن بود (شبیه کیف دکترهایی که توی کارتون‌های قدیمی‌می‌دیدیم) مردی دیگر (c) که از بالای کوچه به سمت پایین می‌آمد خودش را در مسیر پیرمرد قرار داد. جوان داد زد: «تو رو خدا بگیرش! دزده!» پیرمرد که چند قدمی‌با آقای c فاصله داشت در همان حال دویدن با حالتی نسبتا ‌خونسرد ولی با صدایی لزران گفت: «آقا حرفشو باور نکنید، دروغ می‌گه.» آقای c هم خودش را کنار کشید تا پیرمرد برود ولی هنوز چند متری دور نشده بود که جوان هم از راه رسید و این بار هر دو با هم در پی پیرمرد دویدند. از این‌جا به بعدش را دیگر نمی‌توانستم ببینم چون از دوراهی انتهای کوچه به سمت غرب پیچیدند.

کروکی حادثه از این قرار است:

خب به نظرتان قصه خیلی واضح و سرراست است؟ پیرمرد این ساعت شب کیفی را از دست این جوان قاپیده و دارد فرار می‌کند؟ حالت دیگری را نمی‌توانید تصور کنید؟ حالا من چند سرنخ فرضی به‌تان می‌دهم که با هرکدام می‌شود یک سناریوی متفاوت نوشت:

پیرمرد، پدر آن جوان است.

پیرمرد عمو یا دایی آن جوان است.

پیرمرد و جوان هم‌دست‌اند و مالک اصلی کیف چند صدمتر پایین‌تر قلبش را گرفته و نفسش در نمی‌آید.

جوان قصد دزدیدن کیف از پیرمرد یا قصد جان او را دارد.

می‌شود حالت‌های پیچیده‌ی دیگری را هم تصور کرد.

به جای توضیح بیش‌تر، جمله‌ی پایانی فیلم بلامی (کلود شابرول) را برای‌تان بازگو می‌کنم: «همیشه قصه‌ای دیگر وجود دارد، جز این قصه‌ای که پیش چشم ماست.»

فاز تاخیری و بصیرت و اسکیزوفرنی

استیو مک‌کویین با آن وجود تلخش که هیچ رقم نشانی از شیرینی ندارد، جوک بامزه‌ای در هفت دلاور جان استرجس تعریف می‌‌کند و من که حافظه‌ی درستی در حفظ دیالوگ و این چیزها ندارم مثل همیشه نقل به مضمون می‌کنم: یک نفر در حال سقوط از بالای یک ساختمان چند طبقه بود و به هر طبقه که می‌رسید می‌گفت: So far so good! یعنی تا حالا که خدا را شکر خوب بوده! اسلاوی ژیژک هم زمانی درباره‌ی یکی از حکومت‌های خودکامه تعبیر کارتون‌ تام‌ و جری را به کار برده بود که گربه‌ی بدبخت روی یک الوار در حال رفتن است و الوار را از زیر پایش می‌کشند و او متوجه نمی‌شود… و همان طور روی هوا راه می‌رود و این راه رفتن ادامه دارد تا وقتی که او بر حسب اتفاق نگاهی به زیر پایش می‌اندازد و متوجه می‌شود در چه وضعیتی قرار دارد … و همین‌جاست که سقوط آزاد می‌کند و با مخ زمین می‌خورد. می‌خواهم به «فاز تاخیری» اشاره کنم که در بسیاری از پدیده‌ها و رخدادهای این جهان خودنمایی می‌کند. حتما تعبیر طرف تنش گرم است و هنوز حالیش نیست را زیاد شنیده‌اید. غالبا پس از این‌که کسی حسابی مشت‌‌ومال داده می‌شود(بخوانید کتک می‌خورد) نمی‌داند چه بلایی سرش آمده و فردا صبح که از خواب شیرین بلند می‌شود درمی‌یابد اوضاع از چه قرار است. در متون کهن هم نمونه‌ی شاخصی داریم: سلیمان هم مدت‌ها پس از مردن به عصایش در سرسرای ایوان تکیه داده بود و دورنمای هیبتش دل حضار را می‌برد تا موریانه دست‌به‌کار شد و آخرین پرده‌ی نمایش را به پایان برد.

فاز تاخیری را دست‌کم نباید گرفت. مهم‌ترین بدی‌اش این است که تقریبا همه‌ی کسانی که گرفتار این فاز تاخیری می‌شوند خودشان نمی‌توانند درک کنند که در جریان سقوط آزاد قرار دارند، و بصیرتی به وضعیت‌شان ندارند. سر کلاس روان‌پزشکی استادی برای‌مان تعریف کرد که برخی از دانشمندان این علم که با بیماران اسکیزوفرنیک زیادی سر و کار داشته‌اند و یقین دارند که هیچ اسکیزوفرنیکی به هیچ قیمتی بیماری‌اش را باور نمی‌کند و نمی‌پذیرد که هذیان‌ها و توهماتش مبنای واقعی ندارند، پیشاپیش نزد همکاران‌شان وصیت کرده بودند که اگر هر کدام روزی گرفتار این بیماری شد دیگران مراعات حالش را بکنند و نگذارند بلایی سر خودش بیاورد و هرگز معامله‌ای را که با بیماران عادی می‌کنند سر همکاران خود پیاده نکنند.

بد نیست خاطره‌ای از مواجهه با یک بیمار اسکیزوفرنیک تحت درمان و کنترل‌شده را برای‌تان بازگو کنم:

شبی مردی متشخص و میان‌سال برادر پنجاه‌و چند ساله‌اش را به اورژانس بیمارستان آورد و اصرار داشت برادرش را بستری کنیم. معمولا اورژانس بیمارستان روانی مختص وضعیت‌های آشفته و نابهنجار تکانشی است که می‌تواند فاجعه به بار بیاورد و ظاهر آرام این‌ها خلاف این پیش‌فرض بود. در زمانی که برادر متشخص برای تشکیل پرونده به بخش «پذیرش» رفته بود مشغول گرفتن شرح حال از برادر دیگر شدم و پس از این‌که اسمش را پرسیدم او که خیلی لفظ قلم صحبت می‌کرد گفت: دکتر جان اجازه بدین بعد از عرض سلام و احترام من چند دقیقه‌ای براتون صحبت کنم. من یک مورد شناخته‌شده‌ی اسکیزفرنی هستم که خوش‌بختانه بصیرت خوبی نسبت به بیماری‌ام دارم و الان هم بحمدالله تحت کنترل دارویی هستم. من مطالعات خوب و جامعی در خصوص بیماری اسکیزوفرنی داشته‌م و این بیماری رو به دقت مورد بررسی و واکاوی قرار داده‌م. ولی اجازه بدین دکتر جان نکته‌ای رو خدمتتون عرض کنم. اخیرا اطلاعات فوق‌العاده مهمی‌رو دوستانم در کا گ ب در اختیارم قرار داده‌اند که…(کات)

خب، از این‌جا به بعدش دیگر مشخص است و ادامه‌ی داستان را می‌توانید حدس بزنید. ولی جدا از قضیه‌ی بصیرت و این حرف‌ها نکته‌ی خیلی مهم دیگری را هم می‌شود از این ماجرا استخراج کرد: به نظرم اسکیزوفرن‌ها مومن‌ترین آدم‌ها به باورشان هستند و هیچ نیرویی نمی‌تواند آن‌ها را از عقیده‌شان برحذر دارد. دنیای عقل و عقلانیت دنیای جاخالی دادن و دست کشیدن از باور است و این، البته شرط بقاست.

یک اسکیزوفرن تحت کنترل، نهایتا یاد می‌گیرد چه‌گونه با هذیان و توهمش زندگی کند و آن‌ها را از دیگران مخفی نگاه دارد تا گزندی نبیند. نمونه‌ی ملموسش همان استاد جانی نش و ذهن زیبایش است.

و این یادداشت را با نقلی از مارشال مک‌لوهان به پایان می‌رسانم که: اسکیزوفرنی ممکن است یکی از پیامدهای ضروری فرهیختگی و دانش باشد.