مرسی عزیزم!‍ بای!‍

همین چند ساعت پیش یکی از مهم‌ترین کودتاهای تاریخ سیاسی بشر رخ داد و محمد مرسی به شکلی خفت‌بار توی قوطی رفت. آینده گواهی خواهد داد که چرا این کودتا بسیار مهم است و چه‌گونه قاعده‌ی بازی استراتژیک آمریکا و متحدانش در خاورمیانه را برهم می‌زند. حوصله‌ی نوشتن دربار‌ه‌ی سیاست را ندارم و فقط به نکوداشت این رخداد فرخنده بسنده می‌کنم. اما صبر کنید. چرا فرخنده؟ مگر محمد مرسی از یک روند دموکراتیک (انتخابات آزاد) به قدرت نرسید؟ شما را نمی‌دانم اما من به دموکراسی دست‌کم در دل فقر فرهنگی هیچ اعتقادی ندارم. دموکراسی بازی زیبایی است که در جوامع عقب‌مانده اصلا جواب نمی‌دهد.

شوخی نفرمایید

اصلا بی‌خیال تورم و گرانی. اما وقتی زندگی‌ام با کار در عرصه‌ی فرهنگ گره خورده و به این سادگی هم این گره باز نمی‌شود، نمی‌توانم در برابر خبر ناخوشایندی که درباره‌ی انتخاب وزیر فرهنگ دولت بعدی به گوش می‌رسد بی‌تفاوت بمانم. امیدوارم انتخاب آقای مطهری فقط یک شایعه و شوخی باشد و بس. دیدگاه‌های او در بسیاری از امور فرهنگی (که همه‌شان در آرشیو اینترنتی این سال‌ها وجود دارند)، مصداق محض بسته‌بینی و تحجر است. مهم نیست که کلا به دولت بعدی هیچ امیدی نبسته‌ام اما خدا کند در امور فرهنگی گشایشی حاصل شود و اوضاع از این بدتر نشود. انصافاً جز تسویه‌حساب‌های جناحی که طبیعی است دودش به چشم هنرمندان انگل قدرتمندان برود (آن‌ها که صرف اعلام حمایت برای‌شان کافی نیست و دوست دارند به دمب سیاستمداران بچسبند و با آن‌ها عکس یادگاری بگیرند)، کارنامه‌ی فرهنگی دولت نهم و دهم (پس از رفتن نظریه‌پرداز نام‌دار جناح راست و آمدن سیدمحمد حسینی که صرفا مجری دستورهای فرهنگی دولت بود) نشانی از بنیادگرایی ندارد و اتفاقا از دریچه‌ی نگاه اصول‌گرایان و البته به گواهی بروندادش مصداق آسان‌گیری است. برای نمونه سینما از خطوطی رد شد که تصورش پیش از آن ناممکن بود. این فیلم‌ها هرچند حمایت دولت را در بر نداشتند اما مجوز ساخت و نمایش‌شان را از همان دولت گرفتند و مجموعه‌ی فرهنگی دولت هم تاوان سنگینی از این بابت پس داد.

سخن کوتاه، آرزوی شخصی‌ام این است که انتصاب جناب مطهری بر مسند وزارت فرهنگ، صرفا یک شوخی باشد و نفس کشیدن برای اهل فرهنگ این سرزمین از این سخت‌تر نشود.

فرصتی که از دست رفت…

هم‌چنان بر این باورم که آقای قالیباف فرصت مغتنمی‌برای گشایش دوره‌ی تازه‌ای در سیاست و اقتصاد ایران بود که متاسفانه میسر نشد. نمی‌توانم افسوسم را از این بابت اعلام نکنم. به گمانم مهم‌ترین دلیل عدم توفیق او در جلب رای مردم، انتساب اجباری‌اش به اصولگرایی بود و سرآخر، از همان ناحیه بی‌اعتبار شد و از عهدشکنی نامزدهای واقعی همان جریان لطمه خورد. او سخن‌ور نبود و این چند وقت مجبور شد کاری را انجام دهد که در آن به‌راستی تبحری ندارد. او مرد عمل بود. با رویکردی آزاده‌وار و متساهل (که به همین دلیل اصول‌گرایان او را قبول نداشتند). نه راست برمی‌تابیدش و نه چپ. فرادست‌ها توده‌ها را بازی می‌دهند. هم‌سویی رسانه‌های بیگانه و اصول‌گرایانِ بیزار از قالیباف آخرش کار خودش را کرد. 

باید زمان بگذرد و فارغ از هیجان به پشت سرمان نگاه کنیم.

فردا را چندان آفتابی نمی‌بینم. پیش‌تر نوشته‌ام چرا، و تکرارش را ضروری نمی‌دانم. این یادداشت را وقتی می‌نویسم که هنوز اعلام شمارش آراء تمام نشده. اما برای من این انتخابات هم مثل چهار سال قبل با نتیجه‌ای غم‌انگیز تمام شد، حتی اگر انتخابات با حمد و قل هوالله به دور دوم برود. در این گلستان جهان سومی، در بر همان پاشنه‌ی حزب‌گرایی کورکورانه و هیجان و فریب می‌چرخد. برای من لحظه ناب حقیقت این است: درست همان لحظه‌ای که توده‌های تا دیروز ناراضی، سرمست پیروزی‌ امروزند، من بیش‌تر از دیروز از این مردم دور می‌شوم. زندگی در میان این مردم خسته و تشنه‌ی منجی، غم‌انگیز است. آن‌ها فقط تصادفی و با گل دقیقه‌های آخر خداداد عزیزی می‌توانند به جام جهانی بروند. در این سرزمین، مدیریت و برنامه‌ریزی و کار عظیم راهبردی هیچ خواهانی ندارد.

واقعا چرا کسی مثل من که همیشه منتقد بی‌پروای تنگ‌نظری‌ و انسداد فرهنگی بوده و همیشه دل در گرو اصلاح داشته و هیچ تعلق خاطری هم به اصول‌گرایی ندارد، از این وضعیت غمگین است؟ شاید فردا روزی بشود صریح‌تر و مستندتر سخن گفت.

خدا عاقبت‌ همه‌ی ما را ختم به خیر کند.

کسی که مثل هیچ‌کس نیست…

این ترانه‌ی دل‌نشین را حامد زمانی برای آقای قالیباف خوانده.

 برای  دانلود ترانه روی عکس بالا کلیک کنید

  من در میان این گزینه‌ها به آقای قالیباف رأی خواهم داد به دلایلی که قبلاً نوشتم. پس از هشت سال مدیریت عالی و جانانه و فراجناحی و غیرحذفی و معتدل در شهرداری تهران که دوست و دشمن تأییدش می‌کنند، او می‌تواند شیوه به‌راستی تازه‌ای از مدیریت را به عرصه اجرایی کشور بیاورد، اما دیگران فقط کپی کم‌رنگ و کم‌جان نمونه‌های قبلی‌اند.

به نیلوفر باغ، دل خوش نکن

نگو برگاش از اشک شبنم ترن

درختای زخمیِ طوفان‌زده

غریبن ولی خیلی ‌محکم‌ترن

——————–

پی‌نوشت ۱: 

بند آخر یادداشت فرید مدرسی در روزنامه «اعتماد»

اگر بخواهیم در خیابان‌های شهر قدم بزنیم و با ابرهای رویایی‌مان پرواز نکنیم و به انتخابی در انتخابات ریاست جمهوری دست زنیم و نیازهای کلان خود را فعلا یا بر اساس خواسته خودمان یا جهت تحقق نیازهای توده مردم برای دوره‌ای به گوشه‌ای بفرستیم و دو ویژگی فوق‌الذکر (سازگاری با نظام – مدیریت مطلق) را مدنظر قرار دهیم، تنها «محمدباقر قالیباف» برابرمان قرار می گیرد که نه به دنبال وعظ است، نه داعیه دیپلمات بودن دارد، نه مدرس اخلاق است، نه مدیری غیرمتمرکز و نه هم‌چون دو کاندیدای دیگر، با گفتمان مسلط ناسازگاری دارد. این کاندیدا اگرچه ممکن است کاندیدای ایده‌آل نباشد اما «خیرالموجودین» است.

پی‌نوشت ۲:

از سخنان دکتر قالیباف (۲۱خرداد ۹۲)

شهید چمران فرمود وقتی شیپور جنگ زده شد، مرد از نامرد شناخته می‌شود. در دوران جنگ شاهد بودیم که برخی سیاست‌بازان به جای آن‌که به جبهه بیایند، فقط کارشان این بود که ما را بدرقه می‌کردند. آن‌ها ما را توصیه به جهاد و شهادت می‌کردند، اما یک بار در فکه ، شلمچه و طلائیه دیده نشدند.

همان افراد یک وقتی به جبهه آمدند تا با لباس رزمندگی عکس بگیرند. آن هم نه در مناطقی که  فرزندان این مردم عزیز زیر آتش سنگین دشمنان بودند. آمدند، عکس‌شان را گرفتند و امروز ما باید به آن‌ها جواب بدهیم چرا رزمنده‌ایم و چرا جبهه رفتیم.

شما که معتقدید آمریکا کدخدای دنیاست، اگر فرهنگ جهاد و شهادت را قبول ندارید، حداقل فرهنگ کدخدای خودتان را بپذیرند. وقتی مک کین با رقیب خود رقابت می‌کرد، می‌گفت تو سرباز فراری هستی. امروز این سیاست‌بازانی که با خون شهدا قدرت را به دست گرفتند، فرهنگ جهاد را زیر سوال می‌برند.

پی‌نوشت ۳:

از سال ۱۳۷۶ که حق رای دادن در انتخابات را پیدا کردم به این عزیزان رای داده ام:

۱۳۷۶: سیدمحمد خاتمی

۱۳۸۰: سیدمحمد خاتمی

۱۳۸۴ (دور اول): مصطفی معین

۱۳۸۴ (دور دوم): اکبر‌هاشمی‌رفسنجانی

۱۳۸۸: مهدی کروبی

مشخص است که مشی‌ام اصلاح‌طلبی بوده اما امروز اصلاح‌طلبی دیگر بس است. توضیحم را در این پست نوشته‌ام. کلیک بفرمایید.

پی‌نوشت ۴:

دانلود مستند دوم آقای قالیباف با حجم کم

پی‌نوشت ۵:

داریوش مهرجویی در روزنامه شرق نوشت:
چگونه می‌شود حوزه سینما رونق بگیرد؟ روشن بگویم اگر آقای قالیباف رای بیاورند احتمالا امکان این رونق خواهد بود؛ با این توضیح که ایشان کارایی بسیار مناسبی دارد، به عنوان یک شهردار تاکنون موفق عمل کرده است و باهوش و باذکاوت بوده‌اند، در ضمن خلبان هم که لازمه‌اش دقت و تیزهوشی بسیار است. همه این موارد به من این امید را می‌دهد که اگر سدی سر راهش نباشد با تکیه بر روشنفکری و روشن‌بینی‌اش به طور قطع سینما را رونق می‌بخشد. همین‌طور شنیده‌ام که کتابخوان است و فرهنگ‌دوست و این ویژگی می‌تواند در این حوزه کمک‌رسان خوبی باشد. نگاه کنید به این‌همه نقاشی‌های دیواری که در شهر به راه انداخته است، نه‌تنها شهر را زیبا ساخته که باعث ایجاد اشتغال برای هنرمندان نقاش شده است. فکر می‌کنم ایشان از کسانی هستند که در زمینه هنر و مشخصا سینما، مدیریتی کار آمد ایجاد کنند که موجب رونق شود. به‌طوری که سینما را از این حالت انحصارطلبی خارج کنند.

پی‌نوشت ۶:

من هیچ اعتقادی به حزب‌گرایی ندارم. نه اصلاح‌طلبم و نه اصول‌گرا. به عنوان یک شهروند بهترین گزینه‌ام را انتخاب و اعلام کردم. امروز به انتخابم ایمان دارم. دوست دارم در حافظه تاریخی‌ام ثبت شود. دوست دارم پیش‌بینی و تحلیل خودم را فردا روزی ارزیابی کنم. اگر هم روزی از انتخابم پشیمان شوم با صراحت اعلام خواهم کرد. مخاطبان این سایت شاید پنجاه یا صد نفر باشند. این‌ها را برای خودم می‌نویسم. اعتقادی به اقناع دیگران ندارم، نه فقط در این مورد که در تمام مواردی که دست به قلم می‌برم. من همین هستم با همین نگاه و همین توان. دلم حکم عقلم را می‌خواند و از این سیاست‌بازی و این مردم ناامید و خسته‌‌ام. امیدوارم این سرزمین با هرکس که رأی می‌آورد روی آرامش و شادی ببیند. امیدوارم که دیگر خون جوان این سرزمین برای انتخابات ریخته نشود. امیدوارم اصلاح‌طلبان از دودوزه‌بازی و شهیدسازی دست بردارند. امیدوارم اصول‌گرایان به واقعیت زمانه گردن بگذارند و با آن هم‌گام شوند. قالیباف اگر چوب اصول‌گرایان متحجر را نخورد رییس‌جمهور کارآمد ایران خواهد بود. علی، شیر خدا فرمود انسان را از دوست و دشمنش بشناس و من امروز دشمنان قالیباف (و نه رقیبانش) را از خیل نامردان دغل‌باز و دروغگو می‌بینم.

شب بود و قلب خانه به عشق تو شاد بود

غافل از این که شعله در آغوش باد بود

وقتی که شهر خسته تمنای صبح داشت

پایان زنده باد، غم مرده باد بود

(رضا کاظمی، ۲۳ خرداد ۱۳۹۱)

چرا دیگر «اصلاح‌طلبی» بس است؟

برای من که از آغاز دوران اصلاحات شیفته‌ی شخصیت و دانش و تدبیر محمد خاتمی، رهبر معنوی اصلاحات، بوده و هنوز هم هستم (و البته دیگر به بسیاری از چهره‌های اصلاح‌طلب و خط مشی مبهم و فرصت‌طلبانه‌شان اعتقادی ندارم) شنیدن نام ابراهیم اصغرزاده در میان ردصلاحیت‌شده‌های انتخابات ریاست‌جمهوری، بیش از هر چیز دیگری آزاردهنده بود؛ هم‌او که از تندروترین و بی‌پرواترین چهره‌های اصلاح‌طلب بود و از عوامل اصلی افراط در اصلاح‌طلبی و انزوای سیاسی متعاقب آن. او همه‌ی این سال‌ها کجا بود؟ حضور چند ماه قبلش در برنامه‌ای تلویزیونی (نوعی ندامت‌نامه که بالاخره در تأیید صلاحیت انتخابات شوراهای این دوره به کارش آمد) را که کنار بگذاریم در هشت سال گذشته و به‌خصوص در رخدادهای ملتهب چهار سال قبل، او کجا بود؟ این چه شیوه‌ای از سیاست‌مداری و سیاست‌ورزی است که گاهی آدم‌های به‌ظاهر نظریه‌پرداز یک جناح به مرخصی طولانی می‌روند و وقتی بازمی‌گردند کرک‌وپری به جان‌شان نیست؟  چه جوان‌هایی تاوان تندروی‌های این نظریه‌پردازان را داده‌اند؟

اصلاح‌طلبی آن‌چنان که در تقابل با اصول‌گرایی معنا می‌یابد، تنها راه «ممکن» برای ابراز سرخوردگی‌ها و رنجیدگی‌های اجتماعی و فرهنگی در داخل نظام است. در نگاه فراگیرتر، گاه کنش‌های همه‌ی آن‌هایی که نه اصلاح‌طلبند و نه اصول‌گرا، اما سهمی‌از سرخوردگی و رنجیدگی در دل دارند، درتقابل با خط مشی بسته و بی‌انعطاف اصول‌گرایی، به حساب اصلاح‌طلبی نوشته می‌شود.

یکی از بزرگ‌ترین نشانه‌های ناکارآمدی و انحطاط اصلاح‌طلبی این است که به شکل غم‌انگیزی با مفهوم قهرمان پیوند خورده. آن‌ها در همه‌ی زمینه‌های اجتماعی، فرهنگی و… به قهرمان نیاز دارند. مهم نیست که این قهرمان محمد خاتمی‌باشد، میرحسین موسوی، عادل‌ فردوسی‌پور، محمدرضا شجریان، اصغر فرهادی، علی کریمی، یا محمدرضا عارف. بت و تابو به شکلی که کسی نتواند به ساحت قدسی این قهرمانان نزدیک شود، در چنین بستری مدام بازتولید می‌شود. اما اصلاح‌طلبان به اشتباه (یا با تجاهل) شمار منتقدان و معترضانی را که چاره‌ای جز توسل به آن‌ها برای اعلام رأی ندارند، همواره به حساب پایگاه اجتماعی خود می‌گذارند.

در انتخابات پیش رو محمدرضا عارف نامزد ناگزیر اما واقعی اصلاح‌طلبان است و منش منتقدانه و پر از بغض و گلایه‌اش نشان از همان روحیه‌ی آشنای اصلاح‌طلبان دارد. مهم نیست که او چه‌قدر دانشمند، پرهیزکار و آزاده است (در این‌ها من کم‌ترین تردیدی ندارم) اما در شرایط موجود حضور او (و هر اصلاح‌طلبی که مثل عارف واقعا جسور و آزاده باشد) در مقام ریاست جمهوری، کشور را به سوی یک تنش تمام‌عیار سوق خواهد داد. بار دیگر در پی هر تصمیم مهم دولت، شاهد حضور نیروهای خودجوش در خیابان خواهیم بود؛ هم آن خودجوش‌هایی که در زمان خاتمی‌توفیق دیدارشان را داشتیم و هم خودجوش‌های نوظهوری که صرفاً حامی‌دولت نهم و دهم هستند؛ یعنی این بار خودجوش به توان دو. اصطکاک میان قوه‌ی مجریه و دو قوه‌ی دیگر، خصومت دیرین صداوسیما با اصلاح‌طلبان، و مخالفت بنیادین نیروی مهم نظامی‌کشور با یک دولت اصلاح‌طلب، مجالی برای اداره‌ی امور کشور باقی نمی‌گذارد و تمام هم‌وغم دولت باید برای مقابله یا در بهترین حالت، سازش با این عوامل بازدارنده صرف شود. به گمانم، حاصل این منازعات تنشی فرساینده خواهد بود و نه توسعه‌ی سیاسی. نیروهای مخالف اصلاح‌طلبان نشان داده‌اند که کم‌ترین علاقه‌ای به توسعه‌ی سیاسی دست‌کم از سوی اصلاح‌طلبان ندارند و با آن به‌شدت برخورد می‌کنند. این وسط فقط اوضاع اقتصادی روزبه‌روز بدتر خواهد شد و دودش به چشم مردم نگون‌بخت خواهد رفت.

اصلاح‌طلبی به همان معنای مورد نظر محمد خاتمی‌در سال ۱۳۷۶ با آن‌چه اصلاح‌طلبی در سال ۱۳۸۸ داعیه‌دارش بود و حامیان اصلاح‌طلبان در سال ۱۳۹۲ در نظر دارند، تفاوتی ماهوی دارد. طیف کسانی که پشت اصلاح‌طلبی قرار می‌گیرند از منتقدان داخل نظام و بخش کوچکی از اپوزیسیون خارج‌نشین را در برمی‌گیرد. بر این باورم که اصلاح‌طلبی به معنای توسعه‌ی سیاسی و تحقق جامعه‌ی مدنی اسلامی، که محمد خاتمی‌آغازگرش بود، دیگر با اصلاح‌طلبان محقق نخواهد شد (یا اجازه‌اش را نخواهد یافت). آن آنتی‌تز، امروز به بهترین شکل از درون اصول‌گرایی سربرآورده و در حال رشد است و از این روست که یکپارچگی، تا به ابد آرمانی دست‌نیافتنی برای اصول‌گرایان خواهد بود مگر این‌که مدام بخش‌هایی از بدنه‌ی خود را هرس کنند و از آن تبری بجویند که در آن صورت هم باز آنتی‌تزی دیگر از درون این کالبد جوانه خواهد زد. در سوی دیگر، بخش زیادی از اصلاح‌طلبان دیروز و هواداران‌شان، امروز چیزی فراتر از اصلاح‌طلبی در سر دارند؛ و درست همین‌جاست که تنش و تقابل شکل می‌گیرد؛ شوخی‌بردار هم نیست.

به عنوان یک شهروند ایرانی، زیر بار فشار اقتصادی، یأس اجتماعی و محدودیت ارتباط با دنیا، از هر چیزی که منجر به تنش و فرسایش بیش‌تر شود و وضعیت اقتصادی و اجتماعی را از این بدتر کند، گریزانم. امروز گزینش یک اصلاح‌طلب خشمگین و کم‌طاقت (آن‌چنان که عارف نشان داده که هست) برای ریاست جمهوری، مصداق عینی در آغوش گرفتن تنش و فرسایش است؛ نه به دلیل عیب و ایراد خود او، که به سبب اصطکاک پیامد حضور او. امروز بیش از همیشه به اعتدال نیاز داریم؛ اعتدال، اعتدال، اعتدال…

انتخاب رییس دولت ۱۳۹۲

رخداد مهم انتخابات رییس دولت را پیش رو داریم و من برخلاف کسانی که این قضیه را تحریم می‌کنند یا تلاش می‌کنند نسبت به آن کاملا بی‌اعتنا باشند، قطعا پای صندوق خواهم رفت و رأی خواهم داد. فقط یک رأی است و آن را هم مخفی نمی‌گذارم. اما پیش از اعلام فرد مورد نظرم، مایلم بنویسم چرا رأی خواهم داد:

۱- وقتی رأی می‌دهم لااقل بعدش خودم را بابت انفعال خودم و انتخاب شدن کسی که تماشای چهره‌اش هم موجب عذاب الیم است (چه رسد به نگاه و منش‌اش) ملامت نمی‌کنم.

۲- پیش خودم به دلایلی منطقی به یقین رسیده‌ام که رأی من شمرده خواهد شد.

۳- با این حرف که این هشت نامزد یا اغلب آن‌ها با هم یکی هستند به‌شدت و کاملا مخالفم. رویکرد متفاوت این نامزدها در اقتصاد و فرهنگ و سیاست خارجی، می‌تواند بر جزئی‌ترین امور زندگی شخصی و شغلی‌ام تأثیر بگذارد.

پس من از بین این نامزدها به کسی که رأی می‌دهم که این ویژگی‌ها را داشته باشد:

۱- پیش از هرچیز، تماشای چهره‌اش انرژی منفی ندهد و مایه شرمندگی ایرانی در دنیا نباشد.

۲-حضورش بالذات، تنش‌زا نباشد.‌(حضورش متضمن درگیری و تنش فرساینده‌ی بین سه قوه و… نباشد.)

۳- نفوذ و ضمانت لازم برای اجرای امور ابتدایی اداره‌ی کشور را داشته باشد؛ مدیریت جهان پیش‌کش!

۴- کارنامه‌ی قابل‌توجه و مثبتی در امور اجرایی داشته باشد.

۵- در رویکرد فرهنگی و سیاسی، فردی معتدل و معقول باشد.

۶- مشاوران کارآمد و متخصصی را همراه خود داشته باشد.

با این وصف، از بین نامزدهای موجود به آقای قالیباف رأی خواهم داد و در این راه، به انتخابم اطمینان محض دارم. امیدوارم تا پایان در گردونه‌ی رقابت بماند و به نفع کسی کنار نرود (یا کنار رانده نشود!) و آرزو می‌کنم همیشه معتدل و میانه‌رو باقی بماند.

——

پی‌نوشت: جنجال بر سر نوار صوتی اخیر درباره‌ی حادثه‌ی سال ۸۲ کم‌ترین تغییری در نظرم نمی‌دهد. اگر قالیباف به عنوان فرمانده‌ی نیروی انتظامی‌و پیش‌تر از آن فرمانده‌ی نیروی هوایی سپاه کاری جز آن‌چه خود گفته می‌کرد امروز فرد قابل‌اطمینانی برای ریاست دولت و حفظ این نهاد مهم نبود. او دست‌کم ثابت کرده که به آن‌چه می‌گوید و می‌کند اعتقاد دارد.

پی‌نوشت: قصد متقاعد کردن کسی را ندارم و نخواهم داشت، فقط نظر خودم را گفتم.

میان ماندن و رفتن

شهره آغداشلو در مصاحبه‌ای با بی‌بی‌سی همسر سابقش آیدین آغداشلو را در قبال انقلاب ۵۷ متهم به بزدلی و بی‌غیرتی می‌کند. شاهین نجفی در ترانه‌ای از آیدین آغداشلو به عنوان نمادی از هنرمند منزوی و گم‌شده در انبوه جمعیت یاد می‌کند. و نزدیک به یک دهه قبل مانی حقیقی مستند «ماندن» را درباره‌ی ماندن و نرفتن هنرمندی مثل آیدین ساخت. از بی‌غیرتی تا انزوا و پایمردی راه درازی است. قضاوت کار دشواری است. امروز بسیارانی رفته‌اند و خیلی‌ها هم مانده‌اند. فردا تاریخ بر شجاعت آن‌ها که ترک وطن کرده‌اند گواهی خواهد داد یا آن‌ها که مانده‌اند و در این وانفسا در این خاک نفس می‌کشند و تلاش می‌کنند؟

سر یک ساعت مشخص

آدمی‌را فرض کنید که به دقت و نظم و دیسیپلین شهرت دارد. هر روز سر ساعت مشخصی از خواب بیدار می‌شود، لب پنجره می‌رود، سرش را بیرون می‌برد و اکسیژن می‌گیرد. سر ساعت مشخصی از خانه بیرون می‌زند. پس از پایان وقت اداری سر ساعت مشخصی به کافه‌ای خاص می‌رود. سر ساعت مشخصی به خانه می‌رسد و…

دوست داشتید جای او باشید تا دیگران از شما به عنوان یک انسان منظم و محترم یاد کنند؟ از حقارت تکرار و روزمرگی که بگذریم، در دل یک قصه‌ی جنایی، این آدم‌هالوترین (و هلوترین) سوژه برای بازی دادن و آسان‌ترین مورد برای کشتن است. هر ساعت مشخص، هر کنش تکراری، دلالتی است بر آسیب‌پذیری و دریچه‌ای است به سوی مرگ. به‌تان برنخورد. صحبت از یک قصه‌ی جنایی است.

دکتر شیردل استاد خون‌شناسی (هماتولوژی) بیمارستان قائم مشهد به بداخلاقی شهره بود. اما معمولا قضاوت آدم‌ها درباره‌ی آدم‌های خاص و خودسر نادرست و مغرضانه است. این بار هم جز این نبود. روزی که در میانه‌ی تدریس فراغتی حاصل شده بود، استاد رو کرد به ما چند کارآموز (استیجر) و گفت: «دو توصیه برای شما جوان‌ها دارم. من در زندگی از هر دو خیر دیده‌ام. یک: نظم ذهنی را هرگز از یاد نبرید. همیشه اول و آخر کاری را که در دست دارید بدانید. و دومین نصیحت: هرگز به یک انسان قابل‌پیش‌بینی تبدیل نشوید. نگذارید دیگران بتوانند کنش یا واکنش بعدی‌تان را حدس بزنند. در این صورت خیلی راحت بازی می‌خورید. خیلی راحت می‌توانند برای شکستن شما وارد عمل شوند. عواطف و احساسات‌تان را به بازی بگیرند. درست لحظه‌ای که از شما انتظار یک واکنش عصبی دارند تا بعدا از آن دست‌مایه بسازند، شما باید خونسرد باشید و… .» کلام استاد در ذهنم حک شده، جزئی از خط مشی زندگی‌ام است. بازی با یک ذهن پیچیده‌ی به‌ظاهر ساده، کار آسانی نیست. خطرناک است.

بله، زندگی ساده‌تر از آن است که فکرش را می‌کنیم. اما هرچه‌قدر هم راننده‌ی خوب و قانون‌مندی باشی آدم خسته یا دیوانه‌ای از راه می‌رسد که خودش را جلوی ماشینت بیندازد یا راننده‌ای از روبه‌رو یا بغل خواهد آمد که بمالد یا بکوبد و خسارت مالی و جانی برایت به بار بیاورد.

زندگی دشوارتر از آن است که فکرش را می‌کنیم. چون بخش مهمی‌از آن به تعامل اجباری با دیگران می‌گذرد. انفکاک از نهادهای اجتماعی عملاً ناممکن است. همه باید به مدرسه برویم و در آن با دنیایی از زشتی‌ها روبه‌رو شویم. همه مجبوریم روزی سری به پاسگاه، بیمارستان، دادگاه و… بزنیم. همه باید برای یک لقمه نان بار یک وظیفه را بر دوش بکشیم. یک لقمه نان سالم درآوردن (بدون زیرپای دیگران را خالی کردن، بدون دزدیدن، بدون کم‌کاری) کار بسیار دشواری است.

زندگی در محیطی سرشار از کوته‌نظری و کج‌فهمی، رسم ناخوشایند و دشواری است. ما ناگزیریم به همه چیز شک کنیم. نگاه مسیحایی آن کسی را عشق است که خودش مهم‌ترین دلیل بدگمانی و بدبینی دیگران است. خودش نمی‌داند. من که می‌دانم. خودم نمی‌‌دانم. دیگران که می‌دانند.

آیا انسان‌ها برابرند؟

 

بال‌های نامساوی کلاغ

طناب هیچکاک در بازنگری امروزی جز ویژگی‌اش در برداشت‌های بلند، کارکرد مهم‌تری هم دارد. انگاره‌ی ناهم‌سان بودن ارزش انسان‌ها و وجود انواع برتر و پست‌تر، یکی از اساسی‌ترین مناقشه‌ها در حوزه‌ی اندیشه است. روی کاغذ و در چارچوبی کاملا فریب‌آمیز، انسان‌ها برابرند. مذاهب این را می‌گویند. جلوه‌های مدنیت همین را با تکیه بر مفهوم دموکراسی بیان می‌کنند. گرایش‌های کمونیستی هم با هیاهوی‌ بسیار به نحوی دیگر مؤید همین انگاره‌اند؛ اما اساساً با به رسمیت شناختن مفهوم «کارگر» و تلاش برای احقاق حقوق او شکل می‌گیرند. کار مفهومی‌انتزاعی نیست؛ دو سویه دارد: کارفرما، کارگر. از این گذشته، کمونیسم با مفهوم دولت پیوند دارد، و دولت‌مرد و شهروند عادی، ساده‌ترین تقسیم‌بندی ممکن برای نابرابر کردن شأن و جایگاه انسان‌هاست. به همین سادگی.

اما در مقام عمل، در هیچ‌کدام از مذاهب و مکاتب فکری، انسان‌ها برابر نیستند. برابر بودن انسان‌ها کم‌ترین اساس منطقی ندارد. اگر به روش مرسوم و پوسیده قیاس پدیده‌ها با کیفیت‌شان در آغاز خلقت رو بیاوریم باز هم انسان‌ها از نظر قوای جسمی‌و جنسی با هم برابر نبوده‌اند. انسان درنهایت، حیوان سخنوری است که مغزش نسبت به دیگر حیوانات تکامل‌یافته‌تر است و قابلیت بیش‌تری برای دستکاری در هستی دارد. قانون تنازع بقا، دربرگیرنده همه‌ی حیوان‌هاست و لاجرم انسان را هم در برمی‌گیرد. در این بستر، حق با کسی است که زورش بیش‌تر است یا قوای عقلانی نیرومندتری دارد که می‌تواند کاستی‌های جسمانی‌اش را جبران کند.

هم‌زیستی متمدمانه انسان‌ها، شکل دگردیسه جنگ برای تنازع بقاست. کسی نیست که نداند در شرایط بحرانی آدم‌ها چه‌طور به همان سرشت کهن خود بازمی‌گردند. بقالی که جنس قاچاق خرید دو ماه قبلش (مثلا سیگار) را به محض اطلاع از بالا رفتن قیمت به قیمت امروز می‌فروشد، وقتی مثلا به هر دلیلی آب شهر برای مدتی طولانی قطع شود، آب معدنی‌های موجود در مغازه را به قیمت خون پدرش خواهد فروخت.

اما… آدم‌ها در «مذهب» هم برابر نیستند؛ پیشوایان و مبلغان مذهبی همواره جایگاهی بسیار بسیار فراتر از پیروان مذاهب داشته‌اند. «دموکراسی» هم آرمانی است در عمل ناممکن؛ که حزب را به عنوان نماینده‌ی توده‌ها معرفی می‌‌کند. در کشوری به گستردگی حیرت‌انگیز ایالات متحده، که خود را مهد آزادی می‌داند، چارچوب انتخاب در عمل محدود به دو گزینه ناگزیر است؛ یک سو دمکرات‌ها هستند با رویکردی لیبرالیستی به مذهب و اخلاق و معتقد به اقتصاد بسته و دولتی، و سوی دیگر جمهوریخواهان هستند با نگاه کم‌وبیش بنیادگرایانه به مذهب و اخلاق، و معتقد به بازار آزاد و اقتصاد رقابتی. حد واسط این‌ها یا بیرون از بازه این دو اندیشه، گویی هیچ راه جای‌گزینی نیست. می‌دانیم که هست اما…

همه‌ی این‌ها را نوشتم تا به به پرسشی برسم که مدت‌هاست ذهنم را مشغول کرده: ابراهیم تاتلیسیس و سعید حجاریان که گلوله توی مغزشان خالی شد و از بدشانسی ضارب یا ضاربان، فی‌الفور به دیار ابدیت/عدم روانه نشدند، اگر یک شهروند عادی بودند آیا زنده می‌ماندند؟ به عنوان یک پزشک و تجربه‌ام از اورژانس برای‌تان بگویم: حتی رویکرد به آدم‌های عادی جامعه (آن‌ها که ارتباط مستقیمی‌به ساختار قدرت ندارند) در اورژانس یک شهر کوچک هم یکسان نیست.

آگاهی به این واقعیت که انسان‌ها چه به شکل ذاتی و چه در بستر گرفت‌وگیرهای زندگی اجتماعی برابر نیستند، رانه‌ی موثری برای رسیدن به آرامش خاطر و دوری از خودخوری و عقده‌سازی است. انسان‌ها نه از نظر هوش، نه از نظر قدرت جسمانی و مهارت بدنی، نه از نظر قوای جنسی، نه از نظر واکنش به محرک‌های بیرونی و… یکسان نیستند. ژنتیک مولکولی عامل بنیادین تفاوت انسان‌هاست. اما ژنتیک اجتماعی هم در مرحله‌ی بعد تأثیری قاطع بر سیر زندگی انسان‌ها دارد. دخترها همیشه «اگر بخواهند» می‌توانند با تکیه بر زیبایی چهره و جسم‌شان خود را از جهنم منزل پدری به جایی بهتر در خانه‌ی مردی دیگر (جای‌گزین پدر) پرتاب کنند. این واقعیت وجودی زن است و انکارش مذبوحانه‌ترین کار جهان است. تجربه نشان می‌دهد که معنی آن «اگر بخواهند» یعنی این‌‌که «اغلب می‌خواهند.» اما در این روزگار بسیار به‌ندرت پسری می‌تواند از زیر بار نکبت و فقر موروثی پدرش جان به در ببرد و یک زندگی سراسر متفاوت را تجربه کند. استثناهایی که در حوزه‌های مختلف دانش و ورزش و هنر و… می‌بینیم از منظر ریاضی و منطق قابل‌چشم‌پوشی هستند چون یک عدد ناچیز تقسیم بر بی‌نهایت مساوی صفر است و نیازی به اتلاف وقت برای تقریب و اعشار ندارد. اما فریب بزرگی در کار است: همین استثناهای به‌شدت قاعده‌گریز دستاویز مناسبی برای حکومت‌ها هستند تا آن‌ها را به عنوان نمونه‌های آرمانی برای تسکین و دلخوشی توده‌ی فلک‌زده در تریبون‌های عمومی‌و رسانه‌ها مطرح کنند. بازی از این قرار است: هر مخاطبی باید فرض کند که خودش بالقوه یکی از آن نمونه‌های جان‌به‌دربرده است. این‌گونه است که قصه‌ی پریان، تکثیر می‌شود. اما قصه‌ی پریان فقط قصه است. مثل لاتاری است: شما هم یکی از برنده‌های خوش‌بخت ما باشید. و این خوش‌بختی آن‌قدر خوب است که به یک عمر انتظار می‌ارزد. (مهم این است که عمرت بگذرد و مثل یک بچه‌ی خوب بمیری بی‌آن‌که دردسری برای کسی ساخته باشی.)

با این همه می‌خواهید راز موفقیت آن استثناها را بدانید؟ این موفقیت نه صرفاً به میزان تلاش‌شان بستگی دارد و به نه به هوش و درایت‌شان. پرتلاش‌تر و باهوش‌تر از این‌ها در حجم سترگ تاریخ زیاد تلف شده‌اند. آن‌ها شانس آورده‌اند. یا به تعبیر برخی دیگر، هستی گوشه‌ی چشمی‌به آن‌ها داشته؛ در آفرینش‌شان مرحمتی بوده. انسان‌ها برابر نیستند. نه در نسبت‌شان با خودشان و نه در نسبت‌شان با هستی. اگر این را بدانیم راحت‌تر می‌توانیم زندگی کنیم. البته این تفکر خطرناکی است چون می‌تواند به انفعال محض منجر شود. اما آدم اگر آدم باشد دستش را روی زانو می‌‌گذارد، برمی‌خیزد و حقش را می‌گیرد.

سناریوی یک فیلم کلیشه‌ای

در آغاز، فیلم‌ها از واقعیت الهام می‌گرفتند اما با گذشت زمان این رابطه به شکلی اعجاب‌برانگیز وارونه شد. فیلم‌ها با فیگورها و کنش‌های اغراق‌شده‌شان، الگوهای استیلیزه‌ای برای زندگی ارائه دادند. اما از این هم فراتر، حالا بسیاری از رخدادها گویی بر اساس فیلم‌های خیلی دم‌دستی شکل گرفته‌اند و کار به جایی رسیده که از فرط آشکارگی، کسی نیازی برای درنگ، و شرح این وضعیت نمی‌بیند. ماجرای مضحکی که بر استراس‌کان گذشت و مهم‌ترین رقیب سارکوزی به شکلی بسیار کودکانه از شانس رسیدن به کرسی ریاست‌جمهوری فرانسه محروم شد؛ و دستاویز غریب و به‌راستی مبتذلی که برای تحت فشار قرار دادن و دستگیری جولیان آسانژ (بنیان‌گذار ویکی‌لیکس) تدارک دیده شد، دو نمونه‌ی شاخص و شواهدی بر وضعیت کودکانه‌ی سیاست در این روزگارند.

ماجرای انتشار آنونس فیلمی‌با موضوع توهین به پیامبر اسلام، هم به گمان من در چارچوب همین استراتژی سناریوسازی می‌گنجد. نتیجه‌ی بلافصل انتشار این فیلم ابلهانه، واکنش خشم‌آگین معترضان مسلمان و دیگری کشته شدن سفیر آمریکا در لیبی بود. در این‌که اساساً معترضان لیبیایی سطح دسترسی‌شان به اینترنت چه‌قدر است و آیا خود این فیلم را دیده‌اند تردید جدی وجود دارد. اما اگر منفعتی ایجاب کند آیا چنین فیلمی‌به طرز گسترده منتشر نخواهد شد؟ به نظر شما این وضعیت در آستانه‌ی انتخابات ریاست جمهوری آمریکا به نفع رییس‌جمهور فعلی آن کشور است یا به سود جناح رقیب؟

حسین اوباما خود زاییده‌ی یکی از همین سناریوهاست.‌هالیوود پیش‌تر هم در فیلم‌های مطرح و اسکاری، چون کشتن مرغ مقلد و در گرمای شب و… سناریوهایی برای تهییج حس انسان‌دوستی و دفاع از سیاه‌پوستان ترتیب داده و این کار را خیلی خوب بلد است. اوباما محصول نیاز مطلق و مبرم ایالات متحده برای زدودن ننگ جرج بوش پسر، رهایی از بار سنگین لشگرکشی به خاورمیانه، و احیای چهره‌ای انسان‌دوستانه بود و مرور آن مقطع زمانی هم نشان می‌دهد که جز ساکنان ینگه دنیا، بسیارانی از مردمان دیگر سرزمین‌ها هم گرفتار افسون این قصه‌ی انسان‌دوستانه شدند.

ناخودآگاه جمعی، نمی‌تواند از نشانگان رنگین‌پوست بودن متأثر نباشد و در عین حال، خرد جمعی تمام تلاش‌اش را برای عادی نشان دادن شرایط به خرج می‌دهد؛ هم‌چنان که مثلاً در مواجهه با بازی‌های پارالیمپیک همه سعی می‌کنند بدون بروز نشانه‌های ترحم و دل‌سوزی (که گاهی با تماشای کسی که نه دست دارد و نه پا به نوعی وحشت هم می‌رسد) بر وجه «اراده»‌ی ورزشکاران معلول تأکید کنند و آن‌ها را به عنوان الگو به فرزندان یا آدم‌های ناامید و ناکام دوروبر خود معرفی کنند.

سیاه‌پوست بودن، بی هر واسطه‌ای یادآور برخی ویژگی‌ها برای حافظه و خرد جمعی است. وجه مظلومانه‌ی دیرینه‌ی برده‌گی، در کنار تصوری از قوای جسمی‌و جنسی بالا، آمار بالای بزهکاری و جنایت، و تصویری از کودکان گرسنه و مردم قحطی‌زده‌ی آفریقا شمایل کلی نژاد سیاه را شکل داده است. گویی در میان سیاه‌ها آدمی‌که نه بزهکار باشد، نه گرسنه، نه برده، و نه سوپرمن وجود ندارد. و کیست که نداند چه نازنینانی از همین سیاه‌پوست‌ها در خاطره‌ی هنر و تاریخ و ورزش و… جای گرفته‌اند: از لویی آرمسترانگ تا مارتین لوتر، از سیدنی پواتیه تا سرنا ویلیامز.

اما تصویر دونده‌ی برهنه‌پای آفریقایی، در ماراتون و دوی استقامت، بیش از هستی ذاتی‌اش، کارکردی مشخص دارد. هدف غایی به‌کارگیرندگان و مروجان چنین تصویری به اندیشه واداشتن مخاطب و تکان دادن وجدان اوست. پدیده‌ی اوباما دقیقا از همین نقطه شکل گرفت. دموکرات‌ها خیلی زود نام میانی حسین را از تبلیغات‌شان حذف کردند چون به موج اسلام‌ستیزانه‌ای که پس از یازده سپتامبر در کشورشان شکل گرفته بود و حالا دوباره داشت سر به جنبش می‌گذاشت آگاه بودند. از آن تاریخ تا به امروز حتی یک بار هم این نام میانی به هیچ مناسبتی به کار نرفته حتی به صورت حرف مخفف H (باراک اچ. اوباما؛ متناظر به جرج دبلیو. بوش. راستی چند نفر از شما می‌دانید که این دبلیو مخفف چه کلمه‌ای است؟) که در هرحال این شیوه از نام‌گذاری مخفف در آن سرزمین بسیار رایج است. این‌جا جایی برای تحفیف حرف هم نبود. اسلام آن بار مظلومیت سیاه‌پوست بودن را در نظر مردم آمریکا نداشت چون آن‌ها حوادث تروریستی را به پای اسلام می‌نوشتند. توقع بیجایی است که مردمی‌که شناخت درستی از جغرافیای جهان ندارند و مثلا هنوز نمی‌دانند ایران کجاست و ترکیه کجا و … شناخت درستی از دین اسلام و نحله‌های فکری آن داشته باشند. آن‌ها بر اساس یک حس میهن‌دوستانه موظف بودند در برابر آن حمله‌های مرگبار، کلیت اسلام را محکوم کنند.

اما سیاه‌پوست بودن اوباما سویه‌های دیگری هم داشت. مثلاً برخی سایت‌های هرزه‌نگار مخالف دموکرات‌ها با اشاره به سیاه‌پوست بودن اوباما و با نشان دادن تصاویری از مردان عور سیاه‌پوست، (به تعبیر خود) درباره‌ی خطر این نیروی مهاجم و «زمخت» هشدار دادند. در نگاه آن‌ها اوباما نماد نیروی تجاوزگری بود که هشت سال مردم آمریکا را به اخیه خواهد کشید.

واقعیت این است که سازوکار انتخاباتی آن کشور آن‌چنان بر حزب متکی است که رویکردهای نژادی نمی‌تواند تأثیر معناداری بر نتیجه‌ی نهایی بگذارد. سهل است که خود را فریب دهیم که سیاه‌پوست‌های کاتولیک طرفدار نئوکان‌ها، رأی خود را بر اساس هم‌بستگی نژادی به نام اوباما به صندوق انداخته‌اند. هم‌چنان که رأی سیاه‌پوست‌های طرفدار آزادی‌های اجتماعی به اوباما دلیلی جز گرایش نژادی داشته. پیروز انتخابات حزب دموکرات بود و نه اوباما. دموکرات‌ها علیه گفتمان جنگ بودند. وضعیت فرسایشی جنگ و بحران اقتصادی که دقیقا حول و حوش انتخابات پیش آمد (و میخ آخر بر تابوت سیاست‌های بوش و جمهوریخواهان شد) رأی ناظران خاموش را به سوی لیبرال‌ها سوق داد. در این میان، کارکرد اوباما بیش‌تر در عرصه‌ی جهانی بود. او دستاویز خوبی برای تلطیف چهره‌ی آمریکا و منادی هم‌بستگی نژادها و به تبع آن ملت‌ها بود.

اوباما هم در پی‌گیری این نمایش تا حد امکان کوشید. او در همان روزهای آغازین حضورش در کاخ سفید در اقدامی‌نمایشی و مضحک که در راستای همان پروپاگاندای «تغییر» بود جلوی دوربین‌ها فرمان انحلال زندان گوانتانامو را امضا کرد. و البته حالا می‌دانیم که این امر چه‌قدر محقق شد؛ هم‌چنان که وعده‌های مکررش به خروج کامل نیروهای ایالات متحده از سرزمین‌های خاورمیانه به جوکی بی‌مزه بدل شده است. (اما هیچ جوکی به پای قصه‌ی مرگ بن‌لادن نمی‌رسد؛ که خود نوشته‌ای مستقل می‌طلبد.)

در چارچوب نگاه حاکم بر این نوشته، اوباما (مانند هر رییس‌جمهور دیگر ایالات متحده) چیزی جز یک تابلوی اعلانات برای نمایش سیاست‌های پشت‌پرده نیست. و این اصطلاح نخ‌نمای «پشت‌ پرده» (پرده‌ای که اصلاً نخ‌نما نیست و از فرط نفوذناپذیری تنها می‌توان چیستی آن سوی دیگرش را حدس زد و به کار گمانه‌زنی نشست) در مورد ایالات متحده به شکلی غریب صدق می‌کند؛ هیچ چیز آن‌جور ساده که به نظر می‌آید نیست و در عین حال هیچ‌چیز آن‌قدرها پیچیده نیست که رمزگشایی‌اش «ناممکن» باشد.

در چنین بستری، اشتباه بزرگی است که هم‌زمانی رونمایی از فیلم ضداسلامی‌با یازده سپتامبر را برهانی آشکار و کافی برای توجیه وضعیت بحرانی فعلی ببینیم. هنوز زمان زیادی از تعطیلی ناگهانی سفارت کانادا در تهران نگذشته. و حتما در خبرها خوانده‌اید که وزیر امور خارجه‌ی کانادا در میان این در و آن در زدنش برای توجیه‌تراشی، یکی از دلایل این امر را عدم امنیت جانی کارکنان سفارتش عنوان کرده بود. این پیش‌گویی (!) و انتخابات پیش رو را (به همراه بحران سوریه که سرانجامش قابل‌پیش‌بینی است اما تعویقش باز هم بخشی از یک سناریوی دیگر است) که کنار هم بگذاریم تصویری نه‌چندان مبهم به دست می‌آید…

برنامه‌ریزی و دوراندیشی؟!

یک

مروری بر واکنش‌ها به زلزله‌ی اخیر آذربایجان مثل مرور سریع وضعیت آشفته‌ی فرهنگی اجتماعی ایران امروز است: از واکنش‌های تاخیری که نشان از ضعف در تصمیم‌گیری دارد تا رفتارهای فرصت‌طلبانه از جانب این سو و آن سو و آن دیگرسو که از هر جو هیجانی‌عاطفی برای ماهیگیری از آب گل‌آلود استفاده می‌کنند، و بالاخره مهم‌تر از همه اصل مساله است که در این کشاکش مغفول می‌ماند و با فروکش کردن تب داغ انسان‌دوستی، آسیب‌دیدگان می‌مانند و خاطره‌ای تلخ و وضعیتی هم‌چنان نابسامان. این‌ وضعیت ناگزیر هر کشوری است که روزمره اداره می‌شود و برنامه‌ریزی‌ کلان و دورنگرانه در آن جز در شعار جایگاهی ندارد و بدتر از همه، هیچ رخدادی درسی برای آینده‌ نیست. 

دو

ناکامی‌مطلق کاروان‌های ورزشی ایران در اعزام یا نتیجه‌گیری ورزش‌های گروهی به/در المپیک یا حتی توفیق در رشته‌های پایه‌ای، نشانه‌ای از عدم توسعه‌ی مدیریت نیروی انسانی و تکیه صرف بر زورآزمایی و پهلوان‌منشی و دلاوری است. این روحیه البته ریشه‌ای تاریخی و فرهنگی دارد و در بسیاری از عرصه‌ها آشکار است. رتبه‌ی هفدهم ایران در جدول مدال‌های المپیک شاید برای عده‌ای کارکرد تبلیغاتی داشته باشد، اما خودفریبی بزرگی است که مثلا موفقیت کشتی فرنگی را دستاویزی برای موفق جلوه دادن اوضاع ورزش کشور کنیم؛ که بی‌تعارف فاجعه‌آمیز و سرشار از سوءمدیریت است. المپیک معیار و محک خوبی برای بررسی میزان دورنگری و برنامه‌ریزی بلندمدت کشورهاست. العاقل فی الاشاره. شاید هم واقعا توان ایران و ایرانی در ورزش همین‌قدر باشد، اگر این وضعیت را نمی‌شود تغییر داد دست‌کم می‌شود از‌هارت و پورت‌ها کم کرد.

—————–

پی‌نوشت:

مجموعه داستان کوتاه «کابوس‌های فرامدرن» (نشر مرکز، ۱۳۹۱) نوشته‌ی این‌جانب را می‌توانید به روشی که در ستون سمت راست همین صفحه آمده، تهیه بفرمایید.