مستند ژان والژان

روزی روزگاری لاهیجان…

این مستند با موضوع فقر و عدالت اجتماعی در سال ۸۶ در لاهیجان تصویربرداری شد و تدوین آن در بهار ۸۸ یعنی کمی‌پیش از انتخابات ریاست جمهوری جنجالی آن سال به پایان رسید. شاید تماشایش برای مرور تاریخ اجتماعی بد نباشد و شاید ریشه ی اقبال به گفتمان عدالت (در برابر گفتمان آزادی) در آن سال را بتوان در این مستند دید.
زمان: ۴۸ دقیقه

لینک یوتیوب
https://www.youtube.com/watch?v=0vQRM9LLKGg

لینک آپارات
https://aparat.com/v/tzkcT

آکرونوس: فیلمی‌درباره کرونا

آکرونوس: کرونولوژی یک مرگ کرونایی بی بوق و کرنا عنوان فیلمی‌تجربی به مدت حدود سی دقیقه است، به نویسندگی و کارگردانی رضا کاظمی‌که در روزهای کرونایی بهار ۹۹ به شیوه فراخوان و انتخاب بازیگر و کارگردانی از راه دور ساخته شده است بازیگران این فیلم: شهاب الدین حسین پور، نوژن رمضانی، امید ربانی فر، امید فاتح، محمدرضا محبی، محمد خلفی، شاهد طاهری، بهمن شیرمحمد، علی حاجی زاده، امیر تیموری، مجتبی پهلوساری، مرتضی خرسند، محسن عباسی، مائده صفری، فرشید ناصری، یاسین رئوفی و جکی براون
لینک تماشای فیلم در یوتیوب
لینک تماشای فیلم در آپارات
همچنین برای دانلود فیلم میتوانید به کانال تلگرام من به آدرس زیر بروید و کلمه آکرونوس را سرچ کنید.

فیلم کوتاه استاد

 

فیلم استاد با زمان بیست و چهار دقیقه حاصل یک پروژه اکسپریمنتال به طراحی رضا کاظمی‌است. فیلم درباره واکاوی مرگ یک استاد بازیگری است. شاگردان استاد درباره مرگ او سخن می‌گویند

لینک تماشا

https://youtu.be/lZlKG2SuOYE

اخطار لو رفتن قصه 

این یادداشت را پس از تماشای فیلم بخوانید

استاد یک پروژه تجربی است که من صرفا ایده‌پردازش بوده‌ام و در واقع تستی است که برای انتخاب بازیگران فرعی فیلم بوتاکس گرفته شد. هر یک از عزیزان به سلیقه خود قصه‌ای پرداختند حول محور استادی که با شصت قرص خودکشی کرده. ایده‌ی اولیه من فقط همین نیم‌خط بود. اما به لحاظ تئوریک مطمئن بودم سنتز جالبی از دل این تست‌ها پدید خواهد آمد که همین‌طور هم شد. تا همین دو هفته پیش قصد نداشتم این ویدیوها را تدوین و ترکیب کنم. ناگهان وسوسه شدم. حاصل کار را بسیار دوست دارم و کاش به اندازه‌ی یک فیلم بلند می‌شد اما تعداد محدود شرکت‌کنندگان کفاف چنین زمانی را نمی‌داد.
شخصا استاد را به چشم یک کمدی هجوآمیز می‌بینم و گمان می‌کنم جز این نباید دیدش گرچه در پایان سویه‌ی دیگری بروز می‌کند به ترسناکی خود زندگی. طبعا آزاردهنده است و البته که قصدم چنین بوده. در تدوینش آگاهانه از پینگ‌پنگی کردن دیالوگ‌ها خودداری کردم به جز مواردی اندک که آن هم خفیف و ناگزیر است.

به نظرم راشومونی دیدن استاد اشتباه محض است. استاد شخصیتی مورد توافق است و هیچ مورد متناقضی درباره‌اش وجود ندارد. هر آن‌چه درباره‌اش می‌گویند می‌تواند درست باشد. تنها تناقض، درباره نحوه مرگ است. اما اصلا مگر مرگ استاد قطعی است؟ و اگر با دقت بیش‌تر فیلم را از نو ببینیم، یکی از همین مثلا مصاحبه‌شوندگان نمی‌توانسته قاتل استاد باشد و فرضیه خودکشی اساسا منتفی باشد؟ و یا اصلا این فیلمی‌است که استاد از شاگردانش گرفته تا از آن‌ها تست بگیرد؟ و…
چه می‌دانم. من هم یک تماشاگرم اما مشتاق و کنجکاو قصه‌ای چنین بی‌اهمیت، و با تک‌تک بازیگرانش سمپاتی محشری دارم چون با عاشقان بازیگری محشور بوده‌ام و آن‌ها را مقهور و مظلوم در کانتکست خفقان و استبداد فرهنگی کشورمان می‌بینم. من هم یکی از همین عاشقانم.

چرا نقد فیلم در ایران را نباید جدی گرفت؟

اصیل‌ترین و واقعی‌ترین واکنش یک تماشاگر (از جمله منتقد) هنگام تماشای فیلم رخ می‌دهد. هر واکنشی که با تاخیر و بر اساس مجموعه‌ای از حسابگری و مصلحت‌اندیشی شکل گیرد مطلقا جعلی و فاقد ارزش است. گواهی می‌دهم که بر اساس تجربه‌ی طولانی فیلم‌بینی با بسیاری از منتقدان سینمای ایران، نقدی که مدتی پس از تماشای فیلم ارائه می‌کنند (گاهی یکی دو دقیقه هم برای این تغییر فاز کافی است) در درصد قابل‌توجهی از موارد ربطی به واکنش خام و کودکانه (و به همین دلیل بی‌پیرایه و اصیل)‌شان هنگام تماشای فیلم ندارد. دیده‌ام که با یک کمدی قهقهه زده‌اند و نزدیک بوده جر بخورند (مگر کمدی وظیفه‌ای جز این دارد؟) اما بعدا در مقام یک فیلسوف عبوس، به‌شدت از آن فیلم بد گفته‌اند. دیده‌ام که فیلمی‌مات و متحیر و حتی مرعوب‌شان کرده و پس از تماشای فیلم به‌سختی می‌توانند حیرت و تحسین خود را پنهان کنند یا تمام مدت از فرط هیجان ماتحت‌شان روی لبه صندلی در معرض سقوط بوده، اما بعدا نقدی نوشته‌اند سراسر منفی در مذمت فیلم. بارها و بارها این رفتارهای غریب و شگفت‌انگیز و تأسف‌آور را دیده‌ام و برعکسش را نیز. یعنی فیلمی‌اصلا برای‌شان قابل تحمل نبوده و در مدت تماشای فیلم به من که همراهشان بوده‌ام مدام یادآور می‌شدند که چه فیلم کسالت‌بار و بدی است اما بعدا نقدی چاکرمنشانه و یکپارچه تحسین برایش نوشته‌اند. یا کسی که حوصله تماشای پنج دقیقه از فیلمی‌با ریتم فیلم‌های‌هانکه یا آنگلوپلوس و… ندارد اما برای جا نماندن از قافله خود را دوستدار آنان می‌نمایاند. این حد از نوسان وقتی بارها و بارها تکرار شود ربطی به قضاوت طبیعی آدمیزاد ندارد که می‌تواند بعدا تعدیل و تصحیح شود بلکه به‌شدت پاتولوژیک و مشمئزکننده است. بسیاری از منتقدانی که من می‌شناسم اگر نتوانند دست‌ بالا را در مواجهه با فیلمی‌داشته باشند و به اصطلاح پردازشگر مغزشان از مناسبات فیلم جا بماند و در فرایندی هیچکاکی تحقیر شوند (درست‌ترش این است که به دلیل عقب افتادن از فیلم‌ساز، احساس حقارت کنند)، نفرتی بی‌منطق و عجیب را در خصوص آن فیلم نشان می‌دهند. در خصوص پدیده‌های تازه و ناآزموده هم غالبا سکوت می‌کنند تا برآیند واکنش‌های دیگران را ببینند و بعدا بنا بر مصلحت و منفعت، واکنش لازم را برگزینند. قضیه‌ی حال‌گیری و خصومت شخصی و حسد و… که به کنار و به وفور در این حوزه رخ می‌دهد و شخصا بارها و بارها دیده و آزموده‌ام. نمونه‌های بسیار دقیقی هم در ذهنم است که از بیان‌شان معذورم.
این‌گونه نقادی هیچ نسبتی با روان سالم آدمیزاد و مواجهه با هنر و لذت تماشای فیلم ندارد. اگر دوربین مخفی کار بگذاری و ری‌اکشن‌های این‌گونه منتقدان را در تمام طول فیلم ضبط کنی و بعد نقدشان را بخوانی، نه‌تنها خیلی وقت‌ها شگفت‌زده می‌شوی که واقعا دیگر نمی‌توانی کمترین احترامی‌برایشان قایل باشی. و البته منتقدانی می‌شناسم که از تماشای هیچ فیلمی‌لذت نمی‌برند و روحیه و خلقیاتی نزدیک به یک کارمند محترم دارایی یا یک مکانیک بی‌احساس یا… دارند و گویی کسی موظفشان کرده فیلم ببینند و نظر بدهند. نکته جالب دیگر هم که نباید مغفول بماند، تناقض‌های گاه بنیادین در نظرات یک منتقد درباره‌ی فیلم‌هاست. گاهی مصلحت‌اندیشی و حسابگری‌های بی‌ربط به متن، چنان ملغمه‌ ای از نظرگاه‌های یک منتقد می‌سازد که به هیچ وجه نمی‌توانی تصویر روشنی از ترجیح‌‌ها و سلیقه شخصی او به دست بیاوری چون اساسا او بر اساس علاقه و سلیقه و لذت نظر نمی‌دهد بلکه به شکل بیمارگونه و جنون‌آمیزی بر اساس چیزهای فرامتنی فیلم‌ها را نقد می‌کند و وقتی این نقدها انباشته می‌شود به‌راحتی می‌توانی بی‌بنیاد بودن‌شان را آشکار کنی.
فضای نقد ایران فضای بسیار مریض و نفرت‌انگیزی است. حتما حساب استثناها که شمارشان بسیار اندک است جداست اما این نقدها هیچ گفت‌وگوی سودمندی با فیلم‌ها ندارند و نمی‌توانند تصویری واقعی از سینمای ایران به دست دهند. این نقدهای منفعت‌طلبانه و آلوده به پست‌ترین نفسانیات.

پایان فیلمبرداری بوتاکس

فیلمبرداری نخستین فیلم بلندم با عنون موقت خواب برادر مرگ است (بوتاکس) از پانزده اسفند در لاهیجان کلید خورد و پس از چهارده جلسه پایان یافت.

نویسنده و کارگردان: رضا کاظمی
مشاور کارگردان: فرزاد موتمن
تهیه کننده: جادوی نقره ای خیال
فیلمبردار: منصور حیدری
صدابردار: مجید نجاتی
دستیار کارگردان: نواب محمودی
منشی صحنه: افشین اشراقی
طراح صحنه و لباس: لیلا بهشاد
طراح گریم: عماد صمدی
تدوینگر: حسین رسولیان
عکاس: مسعود میرحیدری
دستیار نور و تصویر: حمید تهرانی
دستیار صحنه: ابوالفضل نیکرو
مجری گریم: احسان شفایی راد
بازیگران:‌هادی دیباجی، نیما شاهرخشاهی، علی یاور، مهدیه نساج، سامان محمدی، نازلی رجب پور، علیرضا‌هادی پور، حمید شفیعی، مسعود علیشاه،  علی آل پیغمبر، مهدی بهشاد، فهیمه مومنی و…
سرمایه گذاران: مهران رحیم نژاد، علی یاور، رضا کاظمی.
با سپاس از مبلمان نقیبی لاهیجان، هتل ابریشمی‌لاهیجان، چای رفاه لاهیجان.

مرور سریع فیلم‌های ۲۰۱۶

این پست تا مراسم اسکار ۲۰۱۷ (اسفند ۱۳۹۵) به روز خواهد شد

دزدی از یک دزد

محصول اسپانیا. دزدی از بانک در یک سیستم فاسد (کدام سیستم است که فاسد نیست؟). فیلم‌های مربوط به دزدی از بانک برایم همیشه مسحورکننده هستند. مناسبات پیچیده‌ای از اخلاق ارائه می‌دهند و من تقریبا همیشه در قطب دزدها قرار می‌گیرم! جذابیت سینما همین‌جاها خودش را نشان می‌دهد. می‌دانم که ساحت سینما تنها جایی است که می‌شود جانب قانون‌شکنان سمپاتیک را در مقابل قانون‌رانان حال‌به‌هم‌زن گرفت و  البته این را هم می‌دانم که متاسفانه برآیند قانون هرگز چیزی جز پلشتی و تباهی نبوده. فیلمی‌جذاب و درگیرکننده. مثل همیشه سینمای اسپانیا جسور و راهگشاست.

امتیاز من: ۱۰ از ۱۰

شلی

نام کارگردانش علی عباسی است که احتمال می‌دهم ایرانی باشد! فیلمی‌از سینمای دانمارک. فیلمی‌اتمسفریک، بدون قصه‌ای پرشاخ‌وبرگ، که هر مذاقی را خوش نمی‌آید. من که شیفته چنین فضاسازی‌هایی هستم.

امتیاز من: ۷ از ۱۰

قطار بوسان

مرام زامبی‌ها سرراست است و دنیای‌شان ساده و بی‌شیله‌پیله: گاز می‌گیرند! این هم یک زامبی‌بازی پرخرج و شکیل با پیام‌های انسانی و اغلب نخراشیده. در عین حال، فیلمی‌که شاید از بهترین‌ها در ژانر خودش نیست اما ارزش یک بار دیدن را دارد.

امتیاز من: ۷ از ۱۰

Midnight Special

در عجبم که چگونه سازنده شاهکار (پناه بگیرید) به چنین فیلم عبث و پرتی رسیده. فیلمی‌با تفکری کودکانه و پرداختی کودکانه که نمی‌تواند جوابگوی ادعای گزاف قصه باشد. چیزی جز حیرت و افسوس ندارم.

امتیاز من: ۵ از ۱۰

فرانک و لولا

نگرانم که مبادا در هیاهوی فیلم‌های پرطمطراق و پرسروصدای سال، فرصت تماشای فیلم‌هایی از این دست، از دست برود. این جور فیلم‌های کم‌هزینه و کم‌ادعا، اغلب دیده نمی‌شوند و بیچاره ما که بی‌نصیب می‌مانیم. این فیلمی‌است برای هر کسی که درگیر معنای بی‌پناه عشق است آن هم در این روزگار بی‌پدر که بکر بودن عشق (بخوانید: بکارت) مفهوم دمده و سخره‌آمیزی است. تماشای این درام تلخ، برای هر سرگشته عشق در ویرانسرای مدرنیسم، یک ضرورت است. و من حتما آدم خوش‌بختی هستم که درامی‌چنین هوشیار، با بازی مایکل شانون گره خورده؛ مردی که بی هیچ تردیدی در باور من برترین بازیگر زنده‌ی این روزگار است. تا پیش از مرگ دریغ‌انگیز فیلیپ سیمور‌هافمن نمی‌شد این لقب را به شانون داد اما امروز او زنده‌ترین نقش‌پرداز سینماست. با خطوطی بر رخ و خراشی بر صدا و شکوهی در سکوت، که عمق تنهایی و بی‌پناهی آدمیزاد را در وانفسای تقلای زندگی به تصویر می‌کشد.

قصه‌ی فیلم خالی از کاستی و سستی نیست اما وقتی مایکل شانون را داری و برایش فضا فراهم می‌کنی، دیگر نگران هیچ چیزی نباش. و البته یک پایان‌بندی خوب هم خیلی وقت‌ها جور خیلی از نداشته‌ها را می‌کشد. این یک قانون جادویی است.

امتیاز من: ۹ از ۱۰

تونی اردمن

نماینده سینمای آلمان برای اسکار ۲۰۱۷. فیلمی‌با مایه‌ها و حرف‌های آشنا که به لطف جذابیت یکی از دو شخصیت اصلی‌اش، تماشاگر را تا پایان با خود می‌کشد. هرچند ربطی به سینمای مورد علاقه‌ام ندارد اما فیلم شسته‌رفته و سرحالی است و نمی‌توانم این سرحالی را نادیده بگیرم.

امتیاز من: ۸ از ۱۰

حسابدار

هالیوود در وضعیت حقیر و کوته‌اندیش آشنایش. مهملات بی اصل و اساس، باد کردن مارمولک به خیال ارائه‌ی تمساح. فیلمی‌درخودمانده (اوتیستیک!). اصلا توصیه نمی‌شود.

امتیاز من: ۵ از ۱۰

چشم‌های مادرم (نیکولاس پشی)

فیلمی‌به غایت سودایی و مالیخولیایی. تلنبار اندوه تنهایی و مرگ در گوشه‌ای متروک و پوسیده از دنیا. تماشای فیلم به کسانی که روحیه آسیب‌پذیر دارند پیشنهاد نمی‌شود. ساند ترک فیلم به طرز متناقضی، شیرین و هراس انگیز است.

امتیاز من: ۸ از ۱۰

زیر سایه (بابک انوری)

نگاهی متفاوت به جنگ ایران و عراق. در مایه‌های فیلم وحشت. برون فکنی روانشناسانه ی اضطراب و خفقان یک نسل. گاهی خامدستانه و گاهی درخشان در اجرا. فیلمی‌برای مرور دلتنگی ما قربانیان جنگ.

امتیاز من: ۷ از ۱۰

شب منهتن (برایان دیکوبلیس)

یک بی مووی خیلی خلاص از دار دنیا که فقط میخواهد به هر ترفندی شده، معما داشته باشد و معمایش را به اندازه یک فیلم بلند کش بدهد. کاستی‌های قابل توجهی میشود برای ساختار درام این فیلم برشمرد اما نقشبازی قدرتمندانه آدرین برودی، خودش یک جذابیت گردشگری است. خدا حفظش کند.

امتیاز من: ۷ از ۱۰

خدمتکار (پارک چان ووک)

فیلم استاد که او را با شاهکار Old boy می‌شناسند، به لحاظ قصه‌گویی و درام عالی است اما فراتر از آن فیلم مهمی‌است برای درک اهمیت سیاسی و ایدئولوژیک همجنسگرایی زنانه که چند سالی است در سینما به شکل دلواپسانه (بدجور دلواپسانه) متجلی شده است. راه رهایی از زنجیر استبداد مردانه این است: “دیگر نیازی به قضیب نیست.” و این اصلا عجیب نیست.

این فیلم مهم است، به دلایلی غیرسینمایی. نماد شاخص روزگاری است که آیندگان از آن به عنوان نقطه عطف سرنوشت انسان بر زمین نام خواهند برد. بخشی از آن آگاهی سترگ که علیه اراده معطوف به هستی و در نتیجه، علیه ایدئولوژی‌های مستقر و منتفع کنونی است.

امتیاز من: ۸ از ۱۰

نفوذی (برد فرمن)

یک فیلم گنگستری و مافیایی و البته پلیسی درجه‌یک با موقعیتی جذاب و حسابی دراماتیک به سبک و سیاق‌هالیوود. برایان کرانستون در جای درست قرار گرفته، جایگاه نوپای یک کلیشه محض. مهم‌ترین نکته فیلم غرق کردن مخاطب در جذابیت یک زندگی تبهکارانه است که حس متناقض عجیبی در پایان خلق می‌کند. و نکته دیگر: این فیلم یک‌جورهایی به سرنوشت ما ایرانی‌های بدبخت گره خورده. قصه پول‌هایی است که آخرش بمب شدند و ریختند بر سر سربازان و هم‌وطنان ما.

امتیاز من: ۸ از ۱۰

هیولای پول (جودی فاستر)

فیلمی‌با یک موقعیت آشنا اما همچنان جذاب، با نگاهی هجوآمیز به یک مقوله بسیار غم‌انگیز. و جرج کلونی که آثار سالخوردگی‌اش آشکارتر از قبل شده اما همچنان دلپذیر است.

امتیاز من: ۸ از ۱۰

چندش‌آور (کیوشی کوروساوا)

سینمای خاور دور، در یک دهه اخیر خودش را در ژانر وحشت و تریلر  به عنوان یک مدعی تثبیت کرده و دست بالا را دارد. این هم فیلمی‌از ژاپن، محصول ۲۰۱۶ با حال و هوایی چندشناک و مضمونی آزاردهنده. روانشناسانه و تاریک.

امتیاز من: ۸ از ۱۰

سالی (کلینت ایستوود)

فیلمی‌ساده و گرم و گیرا. با اندکی هیجان و کلی احساس پاک فراموش‌شده. و ایمان دارم که دنیا با تام هنکس جای زیباتری برای زیستن است. درود بر ایستوود پیر.

امتیاز من: ۸ از ۱۰

قدیسه‌ها (هدی بن‌یامینا)

محصول ۲۰۱۶. تحسین‌شده در جشنواره کن ۲۰۱۶. فیلمی‌لبریز از کلیشه‌های آشنا و بسیار تکراری درباره زندگی حاشیه‌نشین‌ها و اقوام مهاجر در اروپا. اما همچنان جذاب و درگیر کننده.

امتیاز من: ۷ از ۱۰

پیش از آن‌که بیدار شوم (مایک فلاناگان)

این یکی از زلال‌ترین و احساسی‌ترین فیلم‌های ۲۰۱۶ است که در بستر یک فیلم خیالی، ما را با حقیقت سوگواری آشنا می‌کند. فیلمی‌که سخت بشود دوستش نداشت.

امتیاز من: ۸ از ۱۰

هرچه بادا باد (دیوید مکنزی)

شاهکار دیوید مکنزی. با بازی‌های ناب جف بریجز، کریس پاین و بن فاستر. مرثیه‌ای بهنگام برای آمریکا. فیلمی‌عمیقا مالیخولیایی و دلگیر و کمابیش ایستا که به شکل متناقضی در بستر دراماتیک غرب وحشی شکل گرفته. من آمریکای مغموم این فیلم را خوب می‌شناسم.

امتیاز من: ۱۰ از ۱۰

پلاک ۱۰ جاده کلاورفیلد (دن تراکتنبرگ)

با بازی همیشه عالی جان گودمن و یک فیلم‌نامه جذاب و نفس‌گیر. با پایانی که چندان به من نمی‌چسبد.

امتیاز من ۸ از ۱۰

وینر

مستندی درباره آنتونی وینر نماینده سابق کنگره آمریکا و همسر سابق هما عابدین مشاور هیلاری کلینتون. محصول ۲۰۱۶ . شاهکار. باید ببینیدش. توضیح نمی‌دم درباره‌اش.

امتیاز من: ۱۰ از ۱۰

او (پل ورهوفن)

پل ورهوفن (کارگردان غریزه اصلی) هنوز هم یک کژاندیش لعنتی است. فیلمی‌بر مبنای درگیری‌های جنسی. فیلمی‌نه‌چندان عمیق و متفکرانه اما در هر حال، جذاب و رسواگر.

امتیاز من: ۸ از ۱۰

نفس نکش (فیدی آلوارز)

یک فیلم پر از تعلیق و هراس. بدون روح و جن و از این دست اباطیل. به‌راستی نفس‌گیر.

امتیاز من: ۹ از ۱۰

اسنودن (الیور استون)

فیلمی‌گیرا و جذاب. جدا از کل فیلم که ضرب شست کارگردانی بود و بازی عالی جوزف گوردون لویت  (که واقعا بازیگر بزرگی است) عاشق دقایق پایانی‌اش شدم که تأثیر احساسی خیلی خوبی دارد و تا پایان تیتراژ هم ادامه پیدا می‌کند.

امتیاز من ۸ از ۱۰. 

هفت دلاور (آنتوان فوکوا)

چه طور می‌شود به شکوه دار و دسته یول برینر و استیو مک کویین و بقیه رفقا نزدیک شد. واقعا نشدنی است. اما منصف که باشیم این بازسازی هم به یک بار تماشایش می‌ارزد.

همیشه بدرخش (سوفیا تاکال)

مینیمال و شخصیت‌کاو. مروری بر آن روی دیوسالار زنانگی. گرم و گیرا و البته تلخ. یک فیلم کم‌هزینه دوست‌داشتنی.

امتیاز من: ۸ از ۱۰

هیس (مایک فلاناگان)

فیلمی‌جمع‌وجور و لبریز از تعلیق از چشم‌وچراغ سینمای وحشت در این زمانه.

امتیاز من: ۷ از ۱۰

چراغ‌ها خاموش (دیوید اف. سندبرگ)

ایده پردازی جالب برای رهایی سینمای وحشت از تکرار مکررات. نفس‌گیر.

امتیاز من: ۷ از ۱۰

کافه سوسایتی (وودی آلن)

فیلمی‌متوسط از استادی بزرگ. همچنان دلپذیر و سرشار از کمدی ناب آلن.

امتیاز من: ۸ از ۱۰

مویه (هونگ جین نا)

ملغمه‌ای دلپذیر و مؤثر برای القای مفهوم مورد نظر فیلم‌ساز در باب خدا و شیطان. پایان فیلم جور کاستی‌های میانه‌اش را می‌کشد.

امتیاز من: ۷ از ۱۰

احضار روح (۲)

بد و بی‌رمق. ناضروری.

امتیاز من: ۶ از ۱۰

مکاتبه (جوزپه تورناتوره)

مرثیه‌ای تلخ بر تقلای انسان برای جاودانگی. فیلم‌ساز بزرگ ما تلخ‌تر از همیشه بر بیداد هستی می‌تازد. فیلمی‌برای خلوت و تزکیه.

امتیاز من: ۱۰ از ۱۰

دو قاب با کیارستمی

به بهانه‌ی مرگ عباس کیارستمی

یک

دوران دانشجویی با چند تا از هم‌کلاسی‌ها با قطار از مشهد به تهران آمدیم تا به تماشای فیلم‌های جشنواره‌ی فجر برویم. دومین فیلمی‌که دیدیم طعم گیلاس کیارستمی‌بود. سینما بهمن، میدان انقلاب. چند ساعت در صف بودیم و خسته و کوفته فیلم را دیدیم. در میانه‌ی نمایش فیلم ناگهان برق فلش یک دوربین کل پرده را روشن کرد و از دل تاریکی کسی فریاد زد آقا عکس نگیر ممنوعه. ما هم به این حماقت لبخند زدیم. فیلم که تمام شد ماجرای ما شروع شد. در حال بیرون آمدن از سالن سینما بودیم که ناگهان مردی ریشو و عصبانی دستش را گذاشت روی شانه‌ی من و گفت بیا اینجا کارت دارم. تا به خودم بیایم به همراه دو نفر دیگر مرا به اتاقی کوچک و خفه بردند. نمی‌دانستم چه اتفاقی افتاده. یکی از آن ریشوها به دوربین روی شانه‌ام اشاره کرد. تازه دو سه ماه بود که یک هندی‌کم سونی خریده بودم (مادرم برایم خریده بود) و من هم با ذوق و شوق آن را همیشه همراه داشتم. آن مردان خشمگین گفتند که از حراست وزارت ارشاد هستند و به من شک دارند که حین نمایش فیلم از پرده عکس گرفته‌ام. گفتم این دوربین عکاسی نیست و اصلا فلش ندارد. طبق معمول این جور بزنگاه‌ها، گفتند باید محتوای دوربین را بررسی کنیم. وحشت برم داشت. در تمام مسیر از مشهد به تهران، توی قطار با رفقا بزن و برقص کرده بودیم و از پاسور بازی کردن‌مان هم فیلم گرفته بودیم! مرد ریشویی که فیلم را که دور تند جلو و عقب می‌برد خیالم را راحت کرد. گفت «این‌ها به ما ربطی نداره. از جشنواره چی گرفتی؟» و وقتی پاسخ منفی‌ام را شنید مصر شد که همه فیلم‌های دوربینم را تماشا کند. جست‌وجوی طولانی‌اش که با ناشیگری و بی‌اطلاعی از نحوه‌ی کارکرد دوربین همراه بود به درازا کشید. در این کش و قوس طولانی یکی از آن ریشوها پیشنهادی را مطرح کرد: ما دوربینتو نگه می‌داریم. فردا شب تولد خواهرزادمه. بیا برامون فیلم بگیر و بعدش دوربینو بهت پس می‌دم.» ملتمسانه گفتم «آقا من یه دانشجوی بدبختم که از مشهد اومدم و …». حالم بد بود. از دوستانم بی‌خبر بودم. گرسنه بودم. خسته بودم. ترسیده بودم. آن زمان موبایل در کار نبود یا لااقل ما جزو اقلیت بسیار اندک دارندگان موبایل‌های گوشتکوبی نبودیم. بالاخره پس از تحمل دو ساعت تحقیر و شینیدن مهملات از چند انسان نه چندان محترم، از آن مخمصه بیرون آمدم. طعم گیلاس در آن سن و سال برایم ثقیل بود. و با این اتفاق ثقیل‌تر هم شد. خاطره‌ی بدی شد که حالا چندان هم بد نیست و بیش‌تر مایه‌ی پوزخند است. اما طعم گیلاس خیلی زود در ذهن ناآرام من رسوب کرد و شد یکی از محبوب‌ترین فیلم‌هایم. ردپای این دل‌بستگی در کتاب فیلم و فرمالین پیداست.

دو

کیارستمی‌به پشتوانه‌ی دوستی و مودتی که با احمد میراحسان (نویسنده و منتقد لاهیجانی) داشت ورک‌شاپی در شهر من لاهیجان برگزار کرد. من در آن ورک‌شاپ شرکت نکردم با این‌که امکانش فراهم بود (از این جور اخلاق‌های گند زیاد دارم) اما دو فیلم کوتاه برای آن ورک‌شاپ ساختم. قرار شد کیارستمی‌یک ماه بعد از اولین جلسه ورکشاپ برگردد و فیلم‌ها را ببیند و … . در آن جلسه‌ی دوم هم شرکت نکردم اما یکی از فیلم‌هایم به عنوان آخرین فیلم نمایش داده شد که در آن با قضیه‌ی عینک کیارستمی‌هم شوخی کرده بودم و دوستانم بعدا گفتند که کیارستمی‌خیلی از آن شوخی خوشش آمده بود. اما جلسه سومی‌هم در کار بود که قرار بود کیارستمی‌و همراهانش (جعفر پناهی، شادمهر راستین و…) مهمان یک ضیافت ناهار در مهمانسرای جهانگردی لاهیجان باشند که از قضا من در این یکی با کمال میل شرکت کردم (همیشه پای غذا در میان است). انواع و اقسام غذاهای محلی و کباب و… روی چندین میز مهیا بود. تصادفاً روبه‌روی من جعفر پناهی نشست و از من درباره‌ی خواص کله‌ماهی پرسید و من هم هر آن‌چه می‌دانستم از خواص آن و نحوه‌ی خوردنش گفتم و ایشان هم از خجالت ده تا کله‌ماهی درآمد (عکس خیلی بامزه‌ای هم از کله‌ماهی خوردن آقای پناهی دارم که انتشارش را صحیح نمی‌دانم). یک خانم نیمه‌‌ایرانی نیمه‌ژاپنی هم در میان همراهان کیارستمی‌بود که نکاتی ظریف از خوردن چشم ماهی در فرهنگ ژاپنی‌ها را یادمان داد و این حقیر را برای همیشه مرهون خود کرد (تا حالا چشم ماهی سفید را خورده‌اید؟ حتی از چشم گوسفند هم لذیذتر است).  بعد از صرف آن ناهار چرب و چیلی، فقط سیگار می‌چسبید. من هم کسی نبودم که دست رد به این میل چسبان بزنم. به محوطه‌ی بیرونی مهمانسرا رفتم و سیگاری گیراندم. کیارستمی‌با میراحسان گرم صحبت بود و ضمناً از سیگار خودش کام‌های شیرین می‌گرفت. با دیدن این صحنه مهرش بر دلم نشست. نزدیک رفتم و سلامی‌گفتم و میراحسان هم مرا به عنوان دکتر کاظمی‌معرفی کرد. کیارستمی‌هم پیرو کلیشه‌ی معمول همگان گفت «چرا سیگار می‌کشی دکتر؟» در حین این گپ کوتاه همسرم عکسی از ما گرفت. حال کیارستمی‌به‌سرعت عوض شد و خطاب به همسرم گفت «لطفا اون عکسو پاک کنید یا جایی منتشر نکنید. دوست ندارم عکسم در حال سیگار کشیدن جایی منتشر بشه.» بدیهی است که ما آن عکس را پاک نکردیم. مگر می‌شود این موقعیت خیلی خاص را حذف کرد؟ اما جایی هم منتشرش نکردیم و نخواهیم کرد. این حداقل احترامی‌است که می‌شود به فیلم‌ساز بزرگی مثل کیارستمی‌گذاشت.

بعد از رفتن کیارستمی‌و همراهانش، مطلبی به بهانه‌ی آن ورک‌شاپ نوشتم. چند ماه بعد اولین نقدم در مجله «فیلم» منتشر شد و من آن مطلب مربوط به ورکشاپ را هم به هوشنگ گلمکانی دادم که خواند و پسندید و در مجله «فیلم» منتشر شد. و زمان همین‌طور گذشت و گذشت تا رسیدم به کپی برابر اصل و این بار آرزوی نوشتن نقدی بر فیلمی‌از کیارستمی‌محقق شد؛ نقدی که یکی از افتخارهای کارنامه‌ی کم‌بار نقدنویسی‌ام است.

صد فیلم معمایی/ رازآمیز پیشنهادی من

این فهرست را بدون ترتیب اهمیت و صرفا بر اساس سطحی‌ترین لایه‌ی حافظه‌‌‌ام تهیه کرده‌‌ام و ممکن است فیلم‌های جذابی را از قلم انداخته باشم اما مهم نیست چون قصد ارزش‌گذاری ندارم و صرفا می‌خواهم فیلم‌هایی را به سینمادوستان پیشنهاد کنم. فیلم‌های معمایی سرگرم‌کننده و تأمل‌برانگیزند و طرفداران پرشماری دارند. طبعا فیلم‌های آشنا و گل‌درشت هم در فهرست حضور دارند اما چندین فیلم کم‌تر دیده‌شده را هم لابه‌لای آن‌ها می‌توان جست پس خیلی سرسری به این فهرست نگاه نکنید. فیلم‌هایی هم هستند که شاهکارند (مثلاً میم را به نشانه مرگ بگیر هیچکاک) اما به نظر من معمایی نیستند و به همین دلیل در این لیست حضور ندارند. 

  • روانی (آلفرد هیچکاک)
  • پنهان (میشائیل‌هانکه)
  • یادگاری (کریستوفر نولان)
  • حیثیت (کریستوفر نولان)
  • سرگیجه (آلفرد هیچکاک)
  • محرمانه لس‌آنجلس (کرتیس هنسن)
  • محله چینی‌ها (رومن پولانسکی)
  • راز چشم‌های آن‌ها (خوان خوزه کامپانلا)
  • شاهین مالت (جان هیوستن)
  • بارزس (جوزف ال. مکیه‌ویتز)
  • معما (استنلی دانن)
  • هشت نفرت‌انگیز (کوئنتین تارانتینو)
  • قطار سریع‌السیر شرق (سیدنی لومت)
  • چشمانت را باز کن (الخاندرو امنبار)
  • Lucky Number Slevin (پل مک‌گیگان)
  • خداحافظی طولانی (رابرت آلتمن)
  • آقای کلین (جوزف لوزی)
  • ناگهان تابستان گذشته (جوزف ال منکیه‌ویتز)
  • نه ملکه (فابیان بلینسکی)
  • صورت پنهان (اندی بیز)
  • دختری که رفت (دیوید فینچر)
  • انجل‌هارت (آلن پارکر)
  • مظنونان همیشگی (برایان سینگر)
  • در ممنوع (جوکو انور)
  • اتاق زیرشیروانی (اریک ون لوی)
  • دولورس کالیبرن (تیلر هکفورد)
  • چشمان باز بسته (استنلی کوبریک)
  • هویت (جیمز منگولد)
  • قصه دو خواهر (کیم جی وون)
  • زیر شن (فرانسوا ازون)
  • کاتب (رومن پولانسکی)
  • نامه‌ای به سه همسر (جوزف ال. منکیه‌ویتز)
  • گل‌های پژمرده (جیم جارموش)
  • ملبس برای کشتن (برایان دی‌پالما)
  • راهی برای فرار نیست (راجر دانلدسن)
  • دیگری (رابرت مولیگان)
  • دیگران (الخاندرو امنبار)
  • نقاب‌ها (کلود شابرول)
  • آسمان وانیلی (کامرون کرو)
  • ترایانگل (کریستوفر اسمیت)
  • نگهبان شب (برایان جی‌هاتن)
  • بمان (مارک فورستر)
  • جسد (اوریول پائولو)
  • اره (جیمز وان)
  • بزرگراه گم‌شده (دیوید لینچ)
  • جاده مالهالند (دیوید لینچ)
  • یک بازرس تماس می‌گیرد (گای همیلتن)
  •  دشمن (دنی ویلنوو)
  • عنکبوت (دیوید کراننبرگ)
  • وسواس (برایان دی‌پالما)
  • جنگل عنکبوت (ایل گون سونگ)
  • آن‌چه در زیر نهفته (رابرت زمکیس)
  • اگنس خدا (نورمن جیوسن)
  • سستی (بیل پکستن)
  • یک فرار بی‌نقص (دیوید توهی)
  • ناشناخته (سیمون برند)
  • پیش از آن‌که بخوابم (روان جافی)
  • فم فاتال (برایان دی‌پالما)
  • محدوده‌های کنترل (جیم جارموش)
  • چهره‌هایی در میان جمعیت (جولین مگنت)
  • اتاق فرمت (لوییس پیدارهیتا)
  • مکعب (وینچنزو ناتالی)
  • شیوه (مارسل پی‌‌نیرو)
  • هم‌کلاسی قدیمی‌(چان‌ووک پارک)
  • آگراندیسمان (میکل آنجلو آنتونیونی)
  • مرد سوم (کارول رید)
  • شیطان‌صفتان (آنری ژرژ کلوزو)
  • ربکا (آلفرد هیچکاک)
  • سرنخ (جاناتان لین)
  • خواهران (برایان دی‌پالما)
  • راشومون (آکیرا کوروساوا)
  • بازگشت (آندری زویاگینتسف)
  • خواب سنگین (هاوارد‌هاکس)
  • دروازه نهم (رومن پولانسکی)
  • و آن‌گاه هیچ‌کس نبود (رنه کلر)
  • تور نیمه‌شب (دیوید میلر)
  • مکالمه (فرانسیس فورد کوپولا)
  • شاتر آیلند (مارتین اسکورسیزی)
  • تجربه‌ای در وحشت (بلیک ادواردز)
  • شاهدی برای تعقیب (بیلی وایلدر)
  • ترس ازلی (گرگوری‌هابلت)
  • پنجره مخفی (دیوید کوئپ)
  • کد منبع (دانکن جونز)
  • خاطرات قتل (پونگ جون هو)
  • بازی (دیوید فینچر)
  • زندگی پای (آنگ لی)
  • بلندی‌های پاسیفیک (جان شله‌زینگر)
  • دونده ماراتن (جان شله‌زینگر)
  • مخمل آبی (دیوید لینچ)
  • تبعید (آندری زویاگینتسف)
  • در گرمای شب (نورمن جیوسن)
  • آناتومی‌یک قتل (اتو پره‌مینگر)
  • لبه تیز (مایکل اندرسن)
  • آزار (سیدنی لومت)
  • زندانی‌ها (دنی ویله‌نوو)
  • روزی روزگاری آناتولی (نوری بیلگه جیلان)
  • هشت زن (فرانسوا ازون)
  • آدم‌کش‌ها (رابرت سیادماک)
  • پنجره پشتی (آلفرد هیچکاک)
  • ماشین‌کار (برد اندرسن)

صد فیلم پیشنهادی من

alfred-hitchcock-02

فهرست زیر صد فیلم پیشنهادی من است برای هر دوستدار فیلم و سینما. این‌ها لزوماً صد فیلم برتر از نگاه من نیستند بلکه صد فیلم لذت‌بخش‌اند که تماشای‌شان را پیشنهاد می‌کنم. فهرست صد فیلم برتر نیاز به تعمق بیش‌تری دارد هرچند اشتراک زیادی با فهرست فعلی دارد. این فهرست ترتیب ندارد.

  • روانی (آلفرد هیچکاک)
  • بخت کور (کیشلوفسکی)
  • دنباله‌رو (برناردو برتولوچی)
  • اتوبوسی به نام هوس (الیا کازان)
  • دونده ماراتن (جان شله زینگر)
  • ستاره‌ساز (تورناتوره)
  • یادگاری (کریستوفر نولان)
  • بازی‌های سرگرم‌کننده (میشائیل‌هانکه)
  • بچه رزمری (رومن پولانسکی)
  • زنبوردار (تئو آنگلوپولوس)
  • بازگشت (آندری زویاگینتسف)
  • باشگاه مشت‌زنی (دیوید فینچر)
  • بازرس (جوزف ال. مکه‌ویتز)
  • بر باد رفته (ویکتور فلمینگ)
  • سرگیجه (آلفرد هیچکاک)
  • در یک جای دنج (نیکلاس ری)
  • خواب بزرگ (هاوارد‌هاکس)
  • آقای کلین (جوزف لوزی)
  • سوفل قلبی (لویی مال)
  • آخرین قارون (الیا کازان)
  • شکوه علفزار (الیا کازان)
  • در بارانداز (الیا کازان)
  • جنون (آلفرد هیچکاک)
  • غریزه اصلی (پل ورهوفن)
  • طعم گیلاس (عباس کیارستمی)
  • سه میمون (نوری بیلگه جیلان)
  • پیتا (کیم کی دوک)
  • پالپ فیکشن (کوئنتین تارانتینو)
  • خداحافظی طولانی (رابرت آلتمن)
  • جانی گیتار (نیکلاس ری)
  • نابخشوده (کلینت ایستوود)
  • ملبس برای کشتن (برایان دی‌پالما)
  • دوازده مرد خشمگین (سیدنی لومت)
  • بیست و یک گرم (ایناریتو)
  • راههای متقاطع (کلود للوش)
  • اتاقک غواصی و پروانه‌ها (جولین اشنابل)
  • چشم‌اندازی در مه (تئو آنگلوپلوس)
  • فانی و الکساندر (اینگمار برگمان)
  • پیش از آن‌که شیطان بداند مرده‌ای (سیدنی لومت)
  • جن‌گیر (ویلیام فریدکین)
  • شعله (یاش چوپرا)
  • سانست بلوار (بیلی وایلدر)
  • غرامت مضاعف (بیلی وایلدر)
  • آنی‌هال (وودی آلن)
  • امتیاز نهایی (وودی آلن)
  • جنایات و جنحه (وودی آلن)
  • گریفین و فینیکس (داریل دوک)
  • زنی تحت تأثیر (جان کاساوتیس)
  • شاهین مالت (جان هیوستن)
  • مردگان (جان هیوستن)
  • رؤیاپردازان (برناردو برتولوچی)
  • مرگ در ونیز (لوکینو ویسکونتی)
  • آمارکورد (فدریکو فلینی)
  • راشومون (آکیرا کوروساوا)
  • مظنونان همیشگی (برایان سینگر)
  • کوایدان (ماساکی کوبایاشی)
  • زندگی شگفت‌انگیزی است (فرنک کاپرا)
  • ارتش سایه‌ها (ژان پی‌یر ملویل)
  • سامورایی (ژان پی‌یر ملویل)
  • زن بی‌وفا (کلود شابرول)
  • یک پلیس (ژان پی‌یر ملویل)
  • مهمانی عیاشی (کلود شابرول)
  • عنکبوت (دیوید کراننبرگ)
  • نیش (جرج روی هیل)
  • شب و شهر (جولز داسین)
  • دیگران (الخاندرو آمنبار)
  • اره
  • حسس ششم (ام. نایت شامالان)
  • جری (گاس ون سنت)
  • فیل (گاس ون سنت)
  • هجوم بربرها (دنی آرکان)
  • سفید (کیسلوفسکی)
  • سربازهای یک چشم (مارلون براندو)
  • جهنم (کلود شابرول)
  • عاشق (لویی مال)
  • سرنخ (جانتان لین)
  • تله‌مرگ (سیدنی لومت)
  • بازرس تماس می‌گیرد (گای همیلتن)
  • زیر شن (فرانسوا ازون)
  • بدو لولا بدو (تام تیکور)
  • راز چشم‌های‌شان ()
  • روزی روزگاری آناتولی (نوری بیلگه جیلان)
  • شیوه (مارسل پینیرو)
  • ربکا (آلفرد هیچکاک)
  • زین‌های شعله‌ور (مل بروکس)
  • سینما پارادیزو (تورناتور)
  • یک تشریفات ساده (تورناتوره)
  • چشمان باز بسته (استنلی کوبریک)
  • مرگ و دوشیزه (رومن پولانسکی)
  • مستأجر (رومن پولانسکی)
  • گرمای تن (لارنس کاسدان)
  • گذرگاه میلر (برادران کوئن)
  • جایی برای پیرمردها نیست (برادران کوئن)
  • رفقای خوب (مارتین اسکورسیزی)
  • کازینو (مارتین اسکورسیزی)
  • پنهان (میشائیل‌هانکه)
  • جنگل عنکبوت ( فیلم کره‌ای)
  • پستچی همیشه دو بار زنگ می‌زند (باب رافلسن)
  • فایلان (هائه سانگ سونگ)
  • همکلاس قدیمی‌(چان ووک پارک)

برای شماره ۵۰۰ ماهنامه «فیلم»

برسد به کوچه‌ی سام سابق

این نوشته پیش‌تر در شماره ۵۰۰ مجله فیلم منتشر شده است

رضا کاظمی

قرار بود این نوشته نگاهی باشد به شماره‌های ۴ تا ۱۳ مجله‌ی «فیلم» اما دروغ چرا، من آن موقع دیب‌دمینی را به‌زور تلفظ می‌کردم و بدیهی است که آن شماره‌ها را در اختیار ندارم. آرشیو دی‌وی‌دی‌های مجله‌ی «فیلم» را هم نه کسی به من داد و نه خودم خریدم. از دوستان خواستم مرحمت کنند و فایل پی‌دی‌اف آن شماره‌ها را برای نوشتن این مطلب در اختیارم بگذارند اما باز هم میسر نشد. پس چه باید می‌کردم؟ خوب که نگاه کنید حتی همین چند جمله‌ی آغازین این نوشته برای نوشتن مطلبی درباره‌ی تاریخ پانصد شماره‌ای مجله‌ی «فیلم» کفایت می‌کند. چه‌‌گونه؟ خب، من سه سال دستیار سردبیر این مجله بودم و آرشیو دی‌وی‌دی‌ها دقیقاً همان زمانی منتشر شد که من در این پست خدمت می‌کردم. طبعاً عجیب است که دستیار سردبیر شایسته‌ی گرفتن یک نسخه از آن مجموعه‌ی جذاب نباشد. نیست؟ پاسخش این است که اتفاقاً رمز استمرار و موفقیت مجله همین رویکرد خشک و احساس‌گریز و نگاه سختگیرانه بوده است. طبعاً به پاسداشت چنین منشی، بخش مادی این موفقیت بزرگ در ژورنالیسم نصیب مدیران مجله می‌شود و البته خوانندگان و نویسندگان این نشریه (از جمله من من کله‌گنده) هم از این موفقیت، بهره‌ی معنوی می‌برند. چه کسی گفته معنویت بد است؟ اما روزی به شما خواهم گفت که مادیت هم چیز بدی نیست.

تفنگت را زمین بگذار

ما کشته‌مرده‌ی بازی کودکانه و بی‌معنا با واژه‌ها و عباراتیم. سال‌هاست ترکیب «سه تفنگدار» را برای سه مدیر ماهنامه‌ی «فیلم» به کار می‌بریم و خودمان را خوش می‌آید. اما تفنگ یا به کار کشتن می‌آید یا ابزار دفاع است. تا جایی که من دیده و شناخته‌ام کشتن و خشونت از این سه مدیر برنمی‌آید و مصداق «نون و القلم»‌اند. بدیهی‌ست که در بیش از سه دهه فعالیت در یک فضای فرهنگی نامطمئن و پر از سوء‌تفاهم کسانی هم به درجاتی از مجله‌ی «فیلم» و گردانندگانش دلخور بوده‌اند. خود من چه در مقام یک خواننده و چه بعدتر در جایگاه یک همکار و نویسنده هروقت منافعم ایجاب کرده از مجله دلخور شده‌ام! به نظرم همه‌ی دلخوران یک نکته‌ی خیلی ساده را نادیده می‌گیرند. هر مجله‌ای تابع سیاست گردانندگانش و البته متأثر از سلیقه و نگاه آن‌هاست. اصلاً مگر پوشش همه‌ی سلیقه‌ها در عمل ممکن است؟ و چرا یک مجله‌ی خصوصی را باید متولی فرهنگ در معنای فراگیرش دانست و ملزم به پوشش همه‌ی رویکردها و سلیقه‌ها شمرد؟ مجله‌ی «فیلم» برای من گاهی چیزهای فوق‌العاده‌ای داشته و گاهی هم چنگی به دلم نزده. گاهی پرداختنش به یک فیلم یا فیلم‌ساز خاص مطلوب من بوده و گاهی با من (که لابد نقطه‌ی پرگار بشریت‌ام) به تعبیر علما زاویه داشته. در تمام این موارد معیار خوبی و بدی مجله خود من بوده‌ام و هر چیز با سلیقه‌ام نخوانده حتماً مزخرف بوده. مثلاً من عاشق سینمای وحشتم و از بخت خوب من است که سال‌هاست شهزاد رحمتی (این موجود باسواد نازنین) مسئولیت سینمای جهان مجله را بر دوش دارد و از ارادت همیشگی او به این گونه‌ی سینمایی حظ کرده‌ام. اما این دوست من فیلم‌های علمی‌خیالی را هم دوست دارد و من از این ژانر نسبتاً بیزارم. پس هروقت پرونده‌ای را به فیلم‌های ژانر اخیر اختصاص می‌دهد آه از نهادم برمی‌آید و هروقت ویر ژانر وحشت می‌گیردش و از من هم می‌خواهد که بنویسم، دوست دارم عاشقانه (از نوع برادرانه) در آغوش بگیرمش. حکایت اغلب خوانندگان هم چنین است. مثلاً در تمام این سال‌ها من خودم را کشته‌ام که مطالبی پربار و پر از فکت بنویسم. اما تمام تلاش عاشقانه‌ی من موجب نشده کسانی که سلیقه‌شان متمایل به نوع دیگری از نوشتن است، حتی ذره‌ای به من روی خوش نشان بدهند و یک بار دست مریزاد و خسته نباشید بگویند. اصلاً بودن و نبودنم برای‌شان فرقی ندارد. اما در مقابل، کسانی هم بوده‌اند که هرطور شده ای‌میلی، تلفنی، چیزی از این حقیر جسته‌اند یا پیامکی به مجله داده‌ و خوشایندشان را از نوشته‌هایم ابراز کرده‌ و کلی انرژی مثبت به سویم فرستاده‌اند. تمام کم و کاستی‌های اخلاقی و سوادی‌ام هم باعث نشده این گروه دوم، مهرشان را از من دریغ کنند. می‌بینید؟ ما در رهیافت به هر پدیده‌ای همواره زیر سایه‌ی سلیقه‌ قدم می‌زنیم. ممکن است پدر بزرگوار شما عاشق تاس‌کباب باشد اما شما غذاهای چرب و سرخ‌شده را دوست بدارید. ممکن است یک نفر بدون این‌که حتی فیلمی‌از استنلی کوبریک دیده باشد (به‌جز آن صحنه‌ها که به نیت بانو کیدمن از آخرین فیلمش به چشمش خورده) حس کند باید ستایشگر و ارادتمند آن فیلم‌ساز نابغه باشد اما من همه‌ی فیلم‌هایش را چند بار دیده باشم و کم‌ترین علاقه‌ای به خودش و نگاهش و فیلم‌هایش نداشته باشم. شما نمی‌توانید من را عاشق کوبریک کنید. من حاضرم در این راه جان خودم را بدهم اما او را تحسین نکنم. من هم نمی‌توانم از شما خواهش کنم دست از اتلاف وقت و خودفریبی با کمدی‌رمانتیک بردارید و تریلر و ژانر وحشت را به مثابه بازتاب راستین زندگانی نکبت‌بار بشر بر کره‌ی زمین به رسمیت بشناسید (همین حالا مغزم پر از کشتار اخیر پاریس است). سلیقه است دیگر. دنیای ما دنیای زاویه‌هاست. می‌گویند حتی دو خط موازی هم در بی‌نهایت فضا خمیده می‌شوند و به هم می‌‌رسند. گاهی زاویه ما را از سوژه‌ی (انسان اندیشنده) موازی‌مان دور می‌کند و پرت‌مان می‌کند توی بغل سوژه‌ای تازه که آن هم اخیراً زاویه‌دار شده. امیدوارم شانس‌تان در این جابه‌جایی چندان بد نباشد.

شیر و باد

سال‌ها پیش در عنفوان (چه کلمه‌ی مسخره‌ای!) جوانی و هم‌زمان با دانشجویی می‌خواستم توان خودم را در یک کسب وکار آزاد محک بزنم. با کوچک‌ترین دایی‌ام که بی‌نهایت با هم صمیمی‌بودیم کافی‌نت راه انداختیم (آن زمان این کار تازگی داشت و اینترنت بسی زغالی‌تر از اکنون بود). نیمی‌از سرمایه از او و نیمی‌از من. پیش از شکل‌گیری این همکاری، بزرگ‌ترها و بعضی از دوستان هشدار دادند که شراکت امر باطلی است چون اگر خوب بود خدا برای خودش شریک می‌گرفت (حتی یک نفر هم نبود که این جمله را با همین دقت و ترتیب واژه‌ها بلغور نکند)! اما من مثل هر جوان نادانی این پند را دایورت کردم و به همه توضیح می‌دادم که با هر کسی قرار نیست شریک شوم. این عزیزترین دایی‌ام است و از برادر به هم نزدیک‌تریم. بدبختانه آن پندها راست بود و این من بودم که اباطیل بلغور می‌کردم! آن تجربه‌ی شخصی و مرور همه‌ی تجربه‌های شراکت در دور و نزدیک سرزمینم، باعث می‌شود از شراکت طولانی گردانندگان مجله (سه مرد بی‌تفنگ) حیرت کنم. گاهی مثل بسیاری از آن‌ها که مجله‌ی «فیلم» را دوست ندارند حسودی‌ام می‌شود و حرص می‌خورم که چرا آن‌ها بله و امثال ما نه. گاهی هم مثل بچه‌ی آدم فکر می‌کنم و درس می‌گیرم. روایت شکل‌گیری این شراکت را گردانندگان مجله در گفت‌وگوهای‌شان با نشریات دیگر به تفصیل گفته‌اند و با هزار بار مرور آن روایت‌ها هم نمی‌شود راز این موفقیت ستایش‌برانگیز را کشف کرد. اما من که چند صباحی در بطن و متن داستان بوده‌ام به‌خوبی می‌دانم دلیل استمرار این شراکت که محصولش یک روند فرهنگی پربار به لحاظ مادی و معنوی بوده چیست. بگذارید واقعیتی را بگویم که احتمالاً تصور شیرین و معصومانه‌ی شما را مخدوش می‌کند اما شاید تلنگری باشد برای رو آوردن به واقع‌نگری. اجازه می‌دهید؟ راز این است: برخلاف تصور رایج، سه مرد اصلی مجله‌ی «فیلم» با هم دوست صمیمی‌نیستند و بلکه در بسیاری از موارد ارتباط‌‌شان با یکدیگر و با بسیاری از همکاران‌شان بسیار جدی و تشریفاتی و خشک است. در تمام این سال‌ها خوانندگان مشتاقی بوده‌اند که با شور و هیجان خود را به دفتر مجله رسانده‌اند (گاهی از شهرهای خیلی دور) و از برخورد نسبتاً جدی و عاری از هیجان آدم محبوب‌شان، حیرت کرده‌ و گاه آزرده شده‌اند. ما در فرهنگی سرشار از دورویی و دروغ و فریب زندگی می‌کنیم. بیهوده قربان‌صدقه‌ی هم می‌رویم در حالی که واقعاً همدیگر را دوست نداریم (یا لااقل نه آن‌قدرها!). دوست داریم دیگران همیشه ما را مثل یک آشنای دیرین در آغوش بگیرند و از زیارت‌مان ابراز خوشبختی (یا دست‌کم خوشوقتی) کنند و با این منش، ناخواسته دچار یک اختلال شخصیت مرزی (borderline) شده‌ایم. می‌توانیم به آنی از کسی که تا دو دقیقه پیش دورادور می‌پرستیدیمش متنفر شویم یا برعکس… . بله این سه مرد، گاهی با هم چالش و اختلاف نظر جدی دارند و ساعت‌ها سر یک موضوع بحث می‌کنند و نتیجه نمی‌گیرند. زیاد پیش می‌آید که در گفت‌وگو لحن‌شان تند می‌شود و گاهی ولوم صدای‌شان از حد معمول بالاتر می‌رود. حتی گاهی از یکدیگر می‌رنجند و مدتی با هم سرسنگین می‌شوند اما در نهایت برای حل مشکلات‌شان به راهکاری پناه می‌برند که از روز نخست در نظر گرفته‌اند: تحمل و مدارا و احترام به رأی اکثریت. بارها دیده‌ام یکی از این سه از فلان نوشته یا بهمان روی جلد یا بیسار رویکرد چندان راضی نبوده اما به احترام رأی مثبت دو نفر دیگر سکوت کرده و به قول خودشان کشتی به راهش ادامه داده است. البته موارد کلانی هم هست که حق رأی نهایی با یک نفر است. دلیل استمرار این همکاری چیزی جز همین رویکرد حرفه‌ای نیست. وقتی فاصله‌ای منطقی با همکارانت داشته باشی و پس از صرف نیم استکان چای دیشلمه، مادران‌تان با یکدیگر همشیره نشوند و بتوانید اعتراض و انتقاد‌تان را بی‌رودربایستی و جدی طرح کنید، حتماً نتیجه درخشان‌تر خواهد بود.

اما آن تکه از پازل موفقیت که نباید نادیده بماند، تقسیم اصولی کار بر مبنای روحیه و تخصص و دانش است. یکی فیلم‌بین‌تر است و با اصول نگارش آشناتر، دیگری واقع‌بین‌تر است و می‌تواند چند گام بعد را بهتر پیش‌بینی کند و همیشه سود و زیان را در ترازو می‌گذارد و تصمیم می‌گیرد، و آن دیگری با رویکرد حرفه‌ای و شکیبایی و حسن خلقش مهم‌ترین عامل تعامل مجله با دنیای بیرون است. کم‌طاقتی این را صبر آن یکی جبران می‌کند، خستگی او را شادابی این یکی، و… . حتماً در فیزیک خوانده‌اید که تعادل نتیجه‌ی برهم‌کنش نیروهای متضاد است. اگر من و شما و یک نفر سوم هر سه در یک جهت ارابه‌ای (به کشتی که زورمان نمی‌رسد) را هل بدهیم خیلی زود راه می‌افتد و زود هم کنترلش را از دست می‌دهیم. اما تعبیر من درباره‌ی مجله‌ی «فیلم» پیش رفتن نیست. به گمانم مجله از همان آغاز در ترازی ایستاد که نیازی به پس و پیش رفتن نداشت و فقط کافی بود همان نقطه را سفت بچسبد. دستاورد مهم این توازن نیروها، ماندن در حوالی همان گرانیگاه روز نخست است. برخلاف تصور فانتزیک و ایده‌آلیستی ما انسان‌ها، هیچ روندی را نمی‌توان در ساحت عملگرایی و واقع‌نگری تا بی‌نهایت اعتلا داد. گاهی سفت ایستادن در یک نقطه و مراقبت از کلاه و شال و سایر تشکیلات در دل یک گردباد آشوبناک، بزرگ‌ترین هنر است. خوش به حال آن‌ها که در این سرزمین بالاتر رفته‌اند اما با مغز زمین نخورده‌اند. من که سراغ ندارم.

باز از آن کوچه گذشتم

می‌توانم برای قضاوت، از تمام خاطره‌های خوب و بدم فاصله بگیرم. این را به‌سختی از زندگانی آموخته‌ام و همیشه از دیدن انبوه انسان‌های کینه‌توز و کینه‌ورز وحشت می‌کنم. مجله‌ی «فیلم» را با فاصله می‌بینم نه از متن و بطن حضورم در آن. به قول دوست خوبم «از این‌جایی که من هستم، تمام شهر معلومه.». خوب که نگاه می‌کنم مجله‌ی «فیلم» تکه‌ای از زندگی‌ام است و من هرگز نتوانسته‌ام آن را بتراشم و دور بیندازم. شاید درگیری‌های روزمره زندگی باعث شود کم‌تر از قبل بخوانمش و برایش بنویسم اما حتی یک روز هم نیست که به آن فکر نکنم، شده برای چند ثانیه؛ به نوشته‌هایی که می‌توانستم بنویسم و ننوشتم؛ به نوشته‌هایی که شاید در آینده بنویسم. مجله‌ی «فیلم» کم‌نوسان است و هرگز از نویسنده‌ی مثالی و مطلب عالی، خالی نبوده. زمانه عوض شده. آدم‌ها کم‌تر مطالعه می‌کنند و کم‌تر کسی دنبال چیزهای جدی است. مخاطبان قدیمی‌هم بی‌رحمانه گذشته‌بازند و به شکلی دافعه‌آمیز از جوان‌ها خوش‌شان نمی‌آید. برای‌شان تحمل‌ناپذیر است که یک جوان سوادش بیش‌تر از آن‌ها باشد و بهتر از آن‌ها هنر را درک کند. جوان‌ها هم که به هیچ وجه چشم دیدن هم‌نسل‌های موفق‌تر از خود را ندارند. این حسد محصول فقر اخلاقی و فرهنگی است.

… اگر بخواهم فقط یک حسن برای مجله‌ی «فیلم» بشمرم، ماهیت آرشیوی‌اش در تمام سال‌های فعالیتش است. مشخصات تمام فیلم‌های سینمای پس از انقلاب ایران و آمارهای مربوط به این سینما به همراه حواشی و اخبار و بازخوردها و نقد و نظرها، فقط و فقط در آرشیو مجله‌ی «فیلم» غنای قابل توجهی دارد و بقیه (به‌خصوص بانک‌های اطلاعاتی اینترنتی) حالا حالاها باید از آن رونویسی کنند. در سرزمینی که آرشیوسازی کم‌ترین اهمیتی ندارد و اداره‌ی امور (حتی بسیاری از امور کلان) فقط صرف گذر عافیت‌آمیز و بی‌خاصیت از امروز به فردا می‌شود، این اتفاق بسیار بزرگی است. من هنوز هر وقت دلم هوای خیابان‌های تهران دهه‌ی ۱۳۵۰ می‌کند، چیزی جز چند نما از کندو و تنگنا و بی‌قرار و برادرکشی و در امتداد شب و چند فیلم دیگر دستم را نمی‌گیرد. هنوز هم سینمای ما مختصات زندگی این دوران را ثبت نمی‌کند. کارش دروغ‌بافی است. مرور مجله‌ی «فیلم» به سبب استمرارش مرور گوشه‌ای از تاریخ ایران پس از انقلاب است. شاید گفتنش خوب نباشد اما به گمانم درست است: نمی‌دانم مجله‌ی «فیلم» تا چه زمانی منتشر خواهد شد. هیچ چیز بر سیاره‌ی زمین جاودانه نیست. چند وقت پیش از کنار مجله می‌گذشتم. مدتی نسبتاً طولانی‌ست که پا به ساختمان مجله نگذاشته‌ام. نزدیک به دو سال شده. دیدم اسم کوچه‌ی سام را عوض کرده‌اند و حالا شده سام سابق. حالم گرفته شد.