شطرنج: بازی بچگانه؟

به بهانه سریال پرتماشاگر گامبی وزیر (ملکه) از نتفلیکس مطلب زیر را درباره شطرنج در یک رشته توییت به انگلیسی نوشته بودم که تصحیح و بازنویسی کردم. فعلا به همان انگلیسی تقدیم میشود و بعدا ترجمه خواهم کرد به فارسی و مفصلتر خواهم نوشت. لینک ویدیویی کوتاه از بابی فیشر هم ضمیمه است که مرتبط با محتوای متن است.

https://t.me/doctorkazemi2/172

شطرنج و غرور و عزت نفس

یکی از فاکتورهای تعیین استراتژی برای هر بازی شطرنج در نظر گرفتن ریتینگ حریف است. وقتی ریتینگ حریف خیلی پایین باشد می‌دانید که نیازی به استفاده از بهترین‌ حرکت‌ها ندارید و می‌توانید ریسکی و اصطلاحا رمانتیک بازی کنید. اما وقتی ندانید کسی که روبروی شما نشسته چه ریتینگی دارد چه باید بکنید؟ این وضعیت در بازی‌های casual و تمرینی که هر دو‌ طرف anonymous هستند زیاد رخ می‌دهد. مثل هندوانه سربسته است. تا درونش را نکاوی به کیفیتش پی نمی‌بری. غالبا سه چهار حرکت اول می‌توانند تعیین‌کننده باشند. اگر حریف در همین حرکات آغازین اشتباه فاحش کند یا حرکت نادقیق صورت دهد می‌توان با اطمینان نسبی گفت که ریتینگ بالایی ندارد. اما گاهی حریف‌ زیرک در همین حرکات هم می‌تواند دست به فریب بزند و عمدا حرکتی نادقیق کند تا به اشتباه گمان کنیم چیزی بارش نیست و به دامش بیفتیم.
اما درس‌ بزرگی که‌ شطرنج به من آموخت این است: گاهی تا حرکت بالای بیست و‌ حتی سی توانسته‌ام برتری پوزیشنی و یا حتی متریالی خوبی از حریف بگیرم و یقین حاصل کنم که او سطحی بسیار پایین‌تر از من دارد. حس سرخوشانه این برتری آشکار مرا به صرافت انجام حرکات ریسکی و رمانتیک انداخته و ناگهان تمام‌ برتری را از دست داده و نهایتا بازی را باخته ام.‌ نکته بسیار عجیب اینجاست: در آنالیز کامپیوتری پس از بازی متوجه شده‌ام که حریفم ریتینگی همتراز خودم دارد و من بخش اول بازی (پیش از انجام حرکات غرورآمیز نمایشی) را در سطحی بالاتر از او بازی کرده ام. او در سطح خودش بود و بد بازی نکرد. من زیادی خوب بودم و این زیادی خوب بودن کار دستم داد. می‌گویند غرور آغاز سقوط است اما دلیل اصلی سقوطی از این دست که ذکرش رفت، ایمان نداشتن به توانایی خویشتن است.
توانایی‌های خود را دست کم‌ نگیرید. گاهی نداشتن عزت نفس به اشتباه تعبیر به غرور می‌شود. پیچیده است. مگر نه؟!
من به دلیل تحقیر مداوم و بی دلیلی که از بدو کودکی تا همین امروز از سوی پدری همیشه خشمگین متحمل شده‌ام عزت نفس بسیار کمی‌دارم اما غالبا به عنوان فردی مغرور شناخته می‌شوم! (که فقط خودم می‌دانم چه شوخی چیپ و زشتی است). شطرنج به زیباترین‌ شکل ممکن کمکم می‌کند تا خودم را روانکاوی و بار بیهوده‌ی هستی (این هیولای جبار = زورگو) را تحمل کنم. نیک‌ می‌دانم چیزهایی که ربطی به اراده و عمل خودمان ندارند‌ و از بیرون تحمیل شده‌اند (از جمله آثار بد رفتار دیگران)، نباید خسته و ناامیدمان کنند. راهکار درست همان است که در مبارزه با ویروس یا تروجان کامپیوتر می‌کنیم: اگر قابل حذف نیستند‌ انتقالشان می‌دهیم به قرنطینه= پس پستوی ذهن. در مورد خودم مهم پیدا کردن راهکاری موثر‌ برای بهبود وضعیت اسفناک عزت نفس است نه وقت تلف کردن برای لعن و نفرین مسببش. بعضی چیزها را فراموش نمی‌شود کرد اما…
مثبت بیندیشم.

غزل: در سوک یک رفیق

در غم شکست خاطره‌ی خنده‌های تو
من خون گریستم همه شب‌ها برای تو
بر خاک سرد مرگ شدی پا به پای من
با هر نفس که پرسه زدم در هوای تو…
بعد از تو از زمین و زمان دل بریدم و
کافر شدم به قبله و دین و خدای تو…
رفتی و در خیال تو از دست رفته ام
دستم بگیر تا ننویسند پای تو
من ماندم و حکایت یک جفت چشم خیس
با شوره‌زار اشک به رخت عزای تو
ای جان دل! سکوت زیادی شد از سرم
دل لک زده برای عبور صدای تو
خالی و تلخ… خسته و زخمی… بیا رفیق
این زخم‌ سخت را تو زدی، کو‌ دوای تو؟
با من غریبگی نکن ای جان بی قرار
بیگانه نیستم، منم آن آشنای تو…

چند نکته زبانی از شطرنج

۱- ما به نیرومندترین مهره شطرنج که وحشیانه به همه جا می‌تواند حمله کند وزیر می‌گوییم. از کودکی برایم سوال بود که این چه وزیری است که از شاه قوی‌تر است. اما در زبان انگلیسی به این مهره queen می‌گویند که خب معقول است. زن پادشاه خیلی وقت‌ها رییس و عروسک گردان شوهرش است.
اما ما تنها نیستیم. در زبان هندی و ترکی هم به این مهره وزیر می‌گویند. با تلفظی تقریبا یکسان با تفاوت در حد فتحه و کسره.
۲- آنچه ما فیل می‌نامیم در انگلیسی به اسقف یا bishop می‌شناسندش. اما بامزه این است که در زبان اسپانیش هم به این مهره دقیقا می‌گویند فیل (با تلفظ fil یا alfil) که یادگار نفوذ (!!) اعراب به آندلس است. ترک‌ها هم که زبانشان پر از فارسی و عربی است به این مهره فیل می‌گویند.
۳- چیزی به نام سرباز در شطرنج نداریم. اصطلاح رایج نادرستی است. صحیحش پیاده است (معادل پیاده نظام) در مقابل سوار (سواره نظام که شامل سوار سبک یعنی اسب و فیل و سوار سنگین یعنی رخ و وزیر میشود). معادل انگلیسی پیاده pawn است و در زبان هندی هم تلفظش می‌شود: پیادا.
۴- برای انگلیسی‌زبانان اطلاق کلمه اسب یا horse به مهره‌ای که دقیقا به همین شکل است عجیب به نظر می‌رسد! آن‌ها این مهره را knight به معنی سلحشور یا جنگاور می‌نامند و فقط هنگام مزاح یا تمسخر از horse یا horsey استفاده میکنند.‌ اصطلاح فرانسویان برای ما آشناتر است: شوالیه.
۵- در پارسی اطلاق کلمه قلعه به مهره ای که دقیقا به همین شکل است صحیح نیست. درستش رخ است معادل rook در انگلیسی‌ (که البته آن‌ها از رخ ما برداشت کرده‌اند). قلعه رفتن شاه یا castling یک تکنیک برای محافظت بیشتر از شاه است که شرایط و قواعد خاصی دارد. البته ترک‌ها هم به این مهره می‌گویند kale یا کله که همان قلعه است‌.
۶- روس‌ها به‌ شطرنج می‌گویند شاخمات که همان شاه مات است. مات از عربی آمده و فعل ماضی از ریشه میت است. شاه مات یعنی شاه مرد معادل checkmate. اعلام کیش در بازی‌های رسمی‌شطرنج جایگاهی ندارد و بی معنی است چون خود طرف باید حواسش باشد و به جای پاسخ الزامی‌به کیش حرکت غیرقانونی نکند (سه حرکت غیرقانونی در یک بازی یعنی احراز عدم صلاحیت برای ادامه بازی). اعلام مات هم الزامی‌نیست اما شیرین است یعنی به اطلاع حضرتعالی می‌رسانم شاه شما مرده است! ارباب تازه ای برای ادامه نوکری بجورید.
۷- معادل پارسی شطرنج، چترنگ است. اما نفوذ مهاجمان مهربان (!) زبانی برای ما باقی نگذاشته.

هدیه نوروزی ۱۴۰۰: نمایشنامه خر در چمن

این نمایش‌نامه را سال ۱۳۹۰ نوشتم و بدیهی است که مجوز اجرا نگرفت. حالا ده سال بعد و در آغاز قرن تازه منتشرش می‌کنم که خوانده شود. گمان می‌کنم متن مناسبی برای روزهای محکوم به غم‌گریزی آغاز بهار و این سده‌ی خورشیدی است. هرگونه اقتباس و اجرای صحنه‌ای و تصویری و صوتی از این نمایشنامه منوط به کسب رضایت کتبی به‌روز از این حقیر است.

دنیاهای موازی

دنیاهای موازی

برای زندگی در دنیاهای موازی نیازی به دانش کوانتوم و سفر در زمان و نظایر آن نداریم. کافی است نظرگاه‌مان یعنی نقطه‌ای که از آن به هستی نگاه می‌کنیم متفاوت باشد. زمانی در تهران مشغول به کار بودم و خانه‌ام در نقطه‌ای مرتفع از شهر و در واقع در سی‌متری کوه بود‌. در شمال‌غربی تهران‌ بالای میدان بهرود. روزی از خواب بیدار شدم تا به محل کارم بروم. برف سنگینی باریده بود. راه‌بندان شده بود و ماشین‌ها یکی پس از دیگری سر می‌خوردند و تصادف زنجیره‌ای رخ می‌داد. به هر زحمتی بود ماشین را به بزرگراه اصلی (یادگار) رساندم. پس از طی مسافتی اندک متوجه شدم هیچ برفی در کار نیست و شستم خبردار شد که دردسری در راه است. زمانی که به دفتر کار در حافظ جنوبی رسیدم نه‌تنها هیچ نشانی از برف و یک قطره باران نبود که آفتابی تقریباً تابستانی همه‌جا را گرفته و با هوای آلوده و نفرت‌انگیز آن منطقه درآمیخته بود. وقتی رییس علت دیر آمدنم را جویا شد و گفتم برف باریده بود، حرفم را باور نکرد با این‌که خودش در نقطه‌ای مرتفع از تهران زندگی می‌کرد. مسأله این بود که او در شمال شرقی تهران می‌زیست و آن روز آن‌جا برفی نباریده بود. همیشه فکر می‌کردم درکی که یک فرد ساکن خیابان پیروزی از درندشت تهران دارد با درک فردی از نیاوران چه‌قدر متفاوت است.  ما همه در تهران زندگی می‌کردیم اما تهران برای ما معناها و کارکردهای متفاوتی داشت. به هیچ وجه وجود یکسانی برای همه‌ی ما نبود. هر کدام از ما از گوشه‌ای به آن نگاه و رخنه می‌کردیم. ما در شهرهای متفاوتی زندگی می‌کردیم.

مثالی دیگر بزنیم. دو نفر را با هم مقایسه کنیم. نفر اول فرد بازنشسته و تحصیل‌کرده‌ای است که در روستایی کوهستانی و در فضایی آرام و بدون آلودگی هوا و دور از تلویزیون و اینترنت و اخبار زندگی می‌کند و همه‌ی مایحتاج زندگی اش را هم در اختیار دارد. حالا فردی هم‌سن و هم‌سواد او را تصور کنید در تهران که مجبور است برای گذران زندگی از صبح تا شب مسافرکشی و در آپارتمانی کوچک و ناآرام زندگی و مدام رسانهها را دنبال کند: اخبار سیاسی، اقتصادی و تحلیل‌ها. برای سرگرمی‌و اختلاط به شبکه‌های اجتماعی هم باید سر بزند و پیام‌های گروه‌های متبوعش را چک کند و کلی موزیک و وویس و ویدیو را دنبال کند، شایعه‌ها را بخواند و …. . این هر دو در ایران زندگی می‌کنند. در یک کشور مشخص. با یک حکومت مشخص. با یک رییس‌جمهور مشخص. اما واقعاً زندگی برای هر دو این‌ها یک معنا دارد؟ آیا معنای سیاست و رییس‌جمهور برای هر دو این‌ها یکی است؟ چیزی به نام شبکه‌های اجتماعی برای این دو نفر کارکرد و معنای یکسانی دارد؟ این‌ها فقط به لحاظ جغرافیایی در محدوده‌ای به نام ایران زندگی می‌کنند اما در واقع در دو دنیای کاملا متفاوت به سر می‌برند.

 در جریان انتخابات اخیر آمریکا حقیقت بزرگ‌تری برای من آشکار شد: همه ما ظاهراً روی یک کره زمین زندگی می‌کنیم با مفاهیم انسانی مشترک اما حقیقتاً آن‌چه که زمین را برای ما حقیر و زندگی را محدود و مختنق کرده و حس عمیقی از اسارت و خفگی به ما هدیه داده چیزی جز رسانه‌ها و شبکه‌های اجتماعی نیستند. ما در واقع خوراک فکری مصنوع و مسمومی‌را تحت عنوان اخبار و تحلیل‌ها از سوی بنگاه‌های خبری و تحلیلی دریافت می‌کنیم که مطلقاً تحت سیطره‌ی ایدئولوژی مسلط اربابان و رهبران اصلی این بنگاه‌ها هستند‌. نگاه ما به هستی محصول درک بی‌واسطه ما از دنیا نیست بلکه اسیر آن چیزی هستیم که بی‌وقفه به ما القا شده‌.

وقتی از روی بختیاری حقیقتی پس از سال‌ها برملا می‌شود تازه می‌فهمیم چه فریبی خورده‌ایم و چه آسان توانسته اند تاریخ را تحریف کنند و در جهت سود خود بنویسند. هر چه بیش‌تر می‌کاویم می‌بینیم که تاریخ متاسفانه سرشار از تحریف است به نفع کسانی که آن را نوشته‌اند. هضم این حقایق تلخ چندان آسان نیست. انسان به طور ذاتی از مواجهه با تلخی‌ها و زشتی واقعیات می‌گریزد و تمایل به خودفریبی جزئی از مکانیسم روانی دفاعی آدمیزاد است. پس خرده نمی‌گیرم بر کسانی که هیچ روی خوشی به کشف حقیقت نشان نمی‌دهند و زندگی راکد و مردابی خود را به آشفتگی و تلاطم حاصل از برملا شدن دروغ‌های بنیادین ترجیح می‌دهند‌. آن‌ها نمی‌خواهند تکیه‌گاه قدیمی‌شان را عوض کنند‌.

کتاب‌ها و نقل‌قول‌های تاریخی آمیخته به تحریف‌اند اما برای ایمان آوردن به استمرار تحریف تاریخ نیازی به مطالعه کتاب نیست. کافی است اخبار را ببینیم که چه‌گونه یک واقعیت را در عرض چند دقیقه مسخ می‌کنند. چه‌گونه رسانه‌ها رخدادی را که به چشم دیده‌ایم جور دیگر وانمود می‌کنند یا چیزهایی را به خورد چشم ما می‌دهند که باورمان می‌شود اما بعدها کشف می‌کنیم که چیزی جز فریب و وهم مهندسی‌شده نبوده است.

رسانه‌ها جزئی انکارناپذیر از بافتار قدرت هستند و تفکیک آن‌ها از قدرت ناممکن است مهم نیست که خودشان رسالتی مقدس را برای خود متصور هستند و گمان یا القا می‌کنند که در کار روشنگری و آگاهی‌بخشی هستند. چیزی که آن‌ها به نام آگاهی به خورد ما می‌دهند دقیقاً منطبق بر خواست و اراده‌ی قدرت سیاسی است‌. قدرت سیاسی چیزی جداشدنی از قدرت اقتصادی نیست در واقع تمام ایدئولوژی‌ها و تمام جنگولک‌بازی‌های مربوط به باورمندی ابزاری برای تسلط و تصرف بیش‌تر بر/ در منابع محدود زمین هستند و نهایتاً نیتی اقتصادی یا به تعبیر بهتر منفعت عظیم مادی پشت‌شان هست.

این‌که ۹۵ درصد ثروت موجود بر زمین در دست پنج درصد از ساکنان آن است به‌تنهایی باید گواه روشنی باشد بر راه‌برد قدرتمندان و فرادستان: میل مفرط و بی انتهای آن‌ها به سیطره‌ی بیش‌تر و حفظ و‌ گسترش تسلط بر فرودستان (به هر بهایی حتی با کشتن میلیون‌ها انسان)‌. در این میان رسانه‌ها اصلی‌ترین نقش را برای جهت‌دهی افکار عمومی‌در راستای بهره‌وری بیش‌تر همان پنج درصد صاحب قدرت ایفا می‌کنند و ما بازیگران بی‌ارزش و سیاهی‌لشکر این قصه‌ایم.

مومنانه بر این باورم که انسان در این لحظه از حیات خود بر زمین نیاز به روشنگری عظیم و یک بیداری واقعی دارد ما نمی‌توانیم هرگز اکثریت انسان‌ها را مجاب کنیم که از تکیه‌گاه‌های قدیمی‌خود دست بردارند. متاسفانه سرشت آدمیزاد به این شکل است که به‌سختی می‌تواند رها از اراده‌ی یک ارباب زندگی را تصور کند. گرچه خودش به این میل سرشتی آگاه نباشد‌. نمی‌توانیم انسان‌ها را تغییر دهیم و نمی‌توانیم انتظار آگاهی و بیداری از همه‌ی آن‌ها داشته باشیم اما به هر حال باید درصد بیش‌تری از انسان‌های روی زمین متوجه شوند که در چه ماتریس وحشتناکی از کابوس قدرت گرفتار آمده‌ایم. شاید زندگی پس از این بیداری نسبی کیفیتی متفاوت و نزدیک‌تر به کرامت انسان به خود بگیرد‌‌.

اصلاً نباید عجیب و دور از ذهن باشد که میان کانون‌های ایدئولوژیک از جمله نهادهای مذهبی مثل کلیسا و خاندان‌های سلطنتی صاحب ثروت و مکنت تاریخی و اربابان سرمایه و گردش مالی در کره زمین و قدرت‌های سیاسی، پیوندی سخت وجود داشته باشد.

جلوه‌ی بسیار آشکار این هم‌دلی را در انتخابات اخیر ریاست جمهوری آمریکا تجربه کردیم؛ جایی که واتیکان در پیوندی عاشقانه با گلوبالیسم جهانی هرآن‌چه میتوانست برای به زیر کشیدن رییس‌جمهوری به کار برد که خارج از محدوده‌ی دایره‌ی این قدرتمداران بود. یک outsider که خود بارها اعتراف کرد نه سیاستمدار است و نه خودی‌.

نود و نه: سال سوگواری

در واپسین ساعات سال ۱۳۹۹ و در آستانه‌ی قرن تازه خورشیدی، می‌خواهم چند کلمه‌ای به یادگار بنویسم.

آخرین سال این قرن سال بسیار بدی برای زمین بود. با نشر عامدانه ویروس چینی و بازنشر کاذب چندین برابرش با استفاده از قدرت مغزشویی رسانه‌های جریان اصلی به قصد پاتک زدن به نقشه‌ی دیرپای گروهی از سیاستمداران آمریکا برای خشکاندن ریشه‌ی شبکه عظیم فسادی که چند دهه پیش جان اف کندی وعده‌اش را داده بود. این پاتک بسیار حساب‌شده گرچه چنان‌چه در آینده نزدیک خواهیم دید کامیاب نشد اما توانست ترومای بسیار سهمگینی بر جان و روان زمینیان فرو آورد که شاید به این زودی‌ها سایه‌ی شومش را از سر زندگانی بشر کم نکند.

برای من ته مانده‌ی اعتماد به رسانه هم از دست رفت و ایمان آوردم که رسانه‌ی متمرکز در هر قالب و هر رویکردی نهایتا به شکلی سرشتی در خدمت جعل واقعیت است. هیچ آلترناتیو متمرکزی هم نمی‌تواند جایگزینش شود. فقط ازدحام بی‌نظم رسانه‌های فردی و خرد است که می‌تواند روزنه ای به واقعیت بگشاید آن هم تنها در تحلیل نهایی خود مخاطب که صدالبته اکثریت غالب، فرصت و استعداد چنین سنجشی را ندارند. این جبر ناگزیر به قلب واقعیت، درمان‌ناپذیر و تلخ است. فقط می‌توان امید بست که اندک‌اندک درصد بیش‌تری از انسان‌ها چشم به برهوت حقیقت باز کنند.

اما از دیدگاه شخصی هم سال ۹۹ سال بسیار بدتری برای من بود. بیست تیر مادرم را از دست دادم. مادری که همیشه گمان می‌کردم تا پیرسالی خودم (؟!) زنده خواهد ماند. مادری که سرشار از شوق زیستن بود و هرگز حتی به کلام تسلیم مرگ نمی‌شد. مادری که خواستی بی پایان برای بالا بردن رفاه و آسودگی زندگی داشت و با رخوت و تن سپردن به کرختی بیگانه بود. مادرم وقتی مرد حدود شصت سال داشت و این برای من چهل ساله یک تراژدی بزرگ بود. مرگش ناگهانی نبود. چند سالی گرفتار بیماری روماتولوژیک بود و حالش نوسان داشت. بد می‌شد و خوب می‌شد و باز بد. اما بود. پرانرژی. یقین دارم هراس همه‌گیری ویروس چینی و افسردگی پیامدش که همه را (از جمله خود من را) در بر گرفته بود بخش بزرگی از انرژی روانی‌اش را گرفت و دیگر جان مدارا با بیماری را نداشت. مادرم می‌توانست دست کم مثل پدر و مادرش به سن هشتادوپنج و نود برسد. خواهران و برادرش که ده و دوازده و پانزده سال از او بزرگ‌ترند هنوز زنده‌اند و مادرم، زیر خاک است.

مصیبت مرگ مادر بسیار سنگین و عجیب است. قابل وصف نیست. فقط از جنس اندوه نیست. برای من بیش‌تر ترسناک است. اگر مادرتان زنده است فقط روزی که بمیرد و شاید چند ماه پس از مرگش یاد این توصیف خواهید افتاد. مصیبت مرگ مادر ویرانگر است. تازه این وصف حال من است که رابطه‌ای عاطفی و احساسی با مادرم نداشتم و او نیز اصلا اهل چنین رابطه‌ای نبود. وای به حال آنانی که در متن عاشقانه‌ترین رابطه‌ی ممکن زیسته‌اند. مادرم تنها حلقه‌ی اتصال من به خانواده‌ای بود که مطلقا دوستم نداشته و ندارند.

تجربه‌ی سال ۹۹ بسیار تلخ و عجیب بود اما یک حسن داشت. با مرگ مادرم تکلیفم با بسیاری از انگل‌هایی که به نام فامیل و آشنا و دوست به‌زور در زندگی ام حضور داشتند مشخص شد. دیگر به لحاظ اخلاقی بدهکار آن‌هایی نیستم که حتی از دلداری خودداری کردند یا آن‌هایی که میزان تکلف و تصنع‌شان را با پیام‌هایی کپی‌شده و مبتذل و مهوع نشانم دادند و شگفتا گاهی به کامنتی مطلقا مزخرف در شبکه اجتماعی بسنده کردند با این‌که پیش‌تر (گاهی به فاصله‌ی چند ساعت یا چند روز پیش از مرگ مادر) به دلیل منفعتی سر اندرون ماتحتم داشتند. در روزهایی که آوار تنهایی و اندوه نفسم را بریده بود و مثل یک کودک یتیم آرزوی دلداری شنیدن داشتم…

حس سبکباری رهایی‌بخشی دارم. حالا آسوده می‌توانم در برابر این‌جور آدم‌ها مطلقا بی‌تفاوت و بی‌مهر باشم و برخلاف وجدان معذب همیشگی‌ام هیچ حس بدی هم در قبال این نادیده‌ا‌نگاری متقابل نداشته باشم. مادرم با مرگش به سادگی اضافه‌بار نالازمی‌را از شانه‌ام برداشت. جوانک نیستم اگرچه احساس پیری و حتی میانسالی نمی‌کنم. اما فرصت زیادی هم برای زندگی‌ام قایل نیستم. وقت تنگ است و دلم تنگ‌تر. کارهای نکرده زیاد است و دیگر هیچ فرصتی برای دل دادن به دل‌شکنان نیست.  

من تمام بدی‌های آدم‌ها را از روزگار کودکی تا امروز به خاطر سپرده‌ام و بدی «هیچ‌کس» را هرگز نبخشیده و نخواهم بخشید. با اغلب‌شان هم مقابله به مثل نکردم و نخواهم کرد. این پیام شاید به روزگاری به اهلش برسد: من هرگز بدی کسی را نبخشیدم اما انتقام هم نگرفتم. تنها انتقام من این بود که نگذارم بفهمد که کی و کجا برای همیشه احترام و مهرم را از دست داده. و هرگز نتواند حدس بزند پشت لبخند و نگاه و کلام دوستانه‌ام، چقدر از تمام وجودش بیزارم.

سال ۹۹ رمانی را پیش بردم و به پایان رساندم و فیلمنامه‌ای را از نیمه گذراندم. یک فیلم تجربی خیلی متفاوت درباره ویروس چینی ساختم با نام «آکرونوس» که بسی به آن مفتخرم. و مطالعه و تمرین شطرنج را هم یک روز کنار نگذاشتم. شبی که مادرم مرد به خانه رفتم و مثل یک خوابگرد تهی از جان، یکی از کتاب‌های شطرنجم را برداشتم و به حل تمرین پرداختم. تا دو ماه پس از مرگ مادرم نتوانستم هیچ فیلمی‌ببینم یا کتابی بخوانم. تنها همدمم در آن روزهای کشدار بهت و اندوه، شطرنج بود. چرا سپاسگزارش نباشم؟ شطرنج مرا از درافتادن به اوهام دوران سوگواری و مزخرف بافتن از معمای مرگ و هیستری «معنوی» بیمارگون سوگواران دور نگه داشت. چرا قدردانش نباشم؟ چس‌ناله نکردم و از مادرم قدیسه نساختم. گفتم او مادرم بود و این ساده‌ترین و شاید تنها دلیل اندوهم بود.

درود بر قرن تازه…

شعر: ویروس

ویروس بهانه است
تبرها پایپچ ساق‌های خسته‌اند…
و کفتارها رهرو شیرهای زخمی
ما در محاصره‌ایم
در فراق عشق و استفراغ مرگ
نفس‌بریده از آوار غم
ایستاده در بوران تیغ
در هر دم و بازدم
این قصه‌ی نوادگان قابیل است
مادر! ای خفته در دل‌تنگی زمین
ای شوق زیبای زیستنت حسرت محال
نیستی ببینی
این آخرالزمان مبادا
غمگین نشسته بر بام آسمان
زل زده بر گرگ و میش آدمیزادگان
ویروس بهانه است
چاقو رفیق شاهرگ است
و گلوله
قدمش روی چشم ماست

ترامپ و آمریکای دوقطبی

یکی از انتقادها به ترامپ این است که او جامعه را به شدت دوقطبی کرده است.
نخست: این ادعا در خصوص جامعه آمریکا اصلا درست نیست. اتفاقا یک انشقاق بسیار تاریخی درون ریپابلیکن‌های آمریکا در حال تثبیت است. کیست که ندارند مثلا فرد فاسد و کودنی چون جرج بوش که همواره مضحکه و آلت دست دمکرات‌ها بوده یک ریپابلیکن سنتی واقعی توسری‌خور باج‌بده است که همین امروز همتایانی در سناتورها و نمایندگان کنونی جمهوریخواه دارد که فعال‌تر و مشتا‌ق‌تر از دمکرات‌ها برای تثبیت پیروزی جعلی بایدن پیزوری تلاش می‌کنند؟ اما ترامپ گرایش نوینی را در هواداران جمهوریخواه برانگیخته که به همان اندازه که از دمکرات‌ها بیزارند از جمهرریخواهانی چون بوش ابله و نوچگانش هم گریزان‌اند. موفقیت چشم‌گیر اخیر جمهوریخواهان در انتخابات همزمان سنا و مجلس نمایندگان تابعی از همراهی آنان با ترامپ و اعلام حمایت ترامپ از آنان است. نادان و فریب‌خورده‌اند بوشیست‌هایی که گمان می‌کنند این موفقیت، ذاتی و بی‌ربط به دستاورهای ترامپ است. واقعیت این است که بدون ترامپ حزب جمهوریخواه با ابلهانی چون رامنی و رهروان بوش و مک‌کین برای همیشه به زباله‌دان تاریخ سپرده خواهد شد که اتفاقا جایگاه بسیار شایسته‌ای برای آنان است.
دوم: ترامپ نه تنها صحنه‌ی سیاست آمریکا که اغلب جوامع موجود بر زمین و گردانندگان‌شان را هم تحت تاثیر قرار داده است. این بزرگ‌ترین دستاورد اوست که حتی پس از حذف ظاهری‌اش از صحنه سیاست هم آثار بسیار نیکویی برای آینده‌ی زمین در پی خواهد داشت. برانداختن نقاب میانه‌روی و تساهل که در واقع یک جور misdirection برای انجام شعبده‌بازی‌هایی نظیر تقلب گسترده و همه‌جانبه و مهندسی‌شده‌ی انتخابات اخیر است و چند دهه است صحنه سیاست‌گردانی را به تسخیر خود درآورده اصلا دستاورد کوچکی نیست. حالا دیگر شعارهای زیبا و انسانی‌نما و اخلاقی فقط و فقط شعارهایی پوک و مسخره‌اند و هیچ احترامی‌برنمی‌انگیزند. از این پس ادبیات سیاسی دیگر نمی‌تواند با بهره‌گیری از سخنان زیبای تحمیق‌گر به راه پرفریب گذشته ادامه دهد چون با شیشکی و تگری بی‌وقفه‌ی مخاطبان روبه‌رو خواهد شد؛ به استناد فساد فراگیر و همه جانبه‌ای که آشکار شده و جایی برای هیچ‌گونه بخشودگی و چشم‌پوشی باقی نگذاشته است. مهم نیست این ادبیات را یک سیاست‌مدار کثیف به کار ببرد یا یک کارشناس و تحلیلگر دون‌مایه در رسانه‌ای فاسد.
سوم: مردم آمریکا پس از این انتخابات و مواجهه با فکت‌های شگفت‌آور و هولناک در خصوص فساد گسترده و همه‌جانبه‌ی سیاستمداران و رسانه‌ها، بعید است دیگر همان آدم سابق بشوند! همان مردمی‌که شاید از افتخارات‌شان بود که نمی‌دانستند ایران یا سودان کجای نقشه‌ی زمین هستند و تفاوت میان عراق و ایران را هم نمی‌دانستند، و توجه به سیاست داخلی را هم جز در زمان انتخابات کسر شأن خود می‌دیدند امروز (با تجربه چند سال گذشته) به خوبی دریافته‌اند که غفلت تاریخی و جغرافیایی فضیلتی ندارد و فساد ویرانگر سیاست نه فقط در فصل انتخابات که در ثانیه‌ثانیه‌‌ی زندگی‌شان جاری است و به چشم‌برهم‌زدنی می‌تواند آن‌ها را به دام شعبده و حیلتی تازه بیفکند. رسانه‌هایی چون شبکه‌های اجتماعی که قرار بود ظرفی خالی و صرفا بستری برای آزادی بیان باشند رذیلانه به ضد خود بدل شدند اما حتی با تمام شیطنت و رذالتی که به خرج دادند (و می‌دهند) نتوانستند جلوی افشاگری بزرگ و تاریخی در خصوص فساد هول‌انگیز سیاسی اوباما و پسااوباما را بگیرند. همواره بر این باور بوده‌ام که انتخاب سفیهانه‌ی اوباما برای ریاست جمهوری یک نقطه عطف مهم در رو شدن بازی‌های سیاسی و سقوط آزاد بازیگران پشت پرده‌ی سیاست بود که چیستی استراتژی سیاسی را به ابتذال و حقارتی تاریخی کشاند. پس از حسین اوباما دمکرات‌ها دیگر نتوانستند یک آن از قعر ابتذال سیاسی خارج شوند و ترمزبریده تا پرتگاه تاریخی کنونی تاخت زدند. این حجم از بلاهت ستودنی و مایه‌ی خرسندی است.

درباره رمان گوگیجه

«گوگیجه» عنوان رمانی است که از نیمه‌ی خرداد سال نود و نه نوشتنش را آغازیدم. داشتم خوب پیش می‌رفتم که مرگ مادرم موجب توقفی چندماهه شد. برایم سخت بود بیرون آمدن از اتمسفر جانکاه سوکواری و طی مراحل آن به‌خصوص که «گوگیجه» رمانی سرزنده و آمیخته با طنزی سیاه است. از میانه‌ی آذر دوباره نوشتن را از سر گرفتم و تا کنون نزدیک به نیمی‌از آن را نوشته‌ام. سخت‌ترین قسمت‌هایش را نوشته‌ام و جاهای آسان‌ترش باقی مانده. پیش‌بینی‌ام این است که حداکثر تا پایان بهمن به سرانجام برسانمش و سپس فکری برای ناشر خواهم کرد. «گوگیجه» راوی اول‌شخص دارد: یک مهندس معمار که از همسرش جدا شده و تنها با سگش زندگی می‌کند. خودش این‌گونه خودش را معرفی می‌کند:

” من آدم تن‌لشی هستم. این ساده‌ترین و در عین حال دقیق‌ترین توصیفی است که خودم از خودم دارم. شاید در نگاه بعضی‌ها این‌طوری نباشم. اما همسر سابقم در این یک مورد با من کاملاً توافق داشت. راستش این تنها موردی بود که بر سرش با هم توافق داشتیم. او این واقعیت را دست‌کم روزی سه بار به رخم می‌کشید؛ مثل آنتی‌بیوتیک؛ هر هشت ساعت یک عدد. و من هم به‌جای مقابله تصدیق و تأییدش می‌کردم. و اتفاقاً همین بیش‌تر کفری‌اش می‌کرد. البته واقعاً قصد نداشتم کفری‌اش کنم اما اگر بخواهم روراست باشم خیلی هم از این بابت ناراحت نمی‌شدم. معمولاً یک‌چیز وقتی هزاران بار تکرار شود عادی و بی‌خاصیت می‌شود اما من هر بار که تن‌لش خطاب می‌شدم حالم بد می‌شد. یک‌وقت‌ آدمیزاد خودش انتخاب می‌کند تن‌لش باشد. و خب لابد پای تبعاتش هم می‌ایستد. اما من خودم نمی‌خواستم تن‌لش باشم.”

«گوگیجه» پر از ارجاع به سینماست چون شخصیت اصلی‌اش دلبسته سینما و یک فیلم‌باز حرفه‌ای است که علاقه‌ی زیادی به فیلم و رمان جنایی‌معمایی دارد. پس چاره‌ای نیست و قصه‌ی ما هم باید یک جورهایی به معما و جنایت برسد. با یک کارآگاه خصوصی ایرانی چطورید؟ چیزی که در عالم واقع، وجود خارجی ندارد اما ما واقعا یک کارآگاه خصوصی ایرانی داریم.

«گوگیجه» با رمان قبلی‌ام «کاپوزی» تفاوت‌های فراوان دارد، چه در فرم که این‌جا متعارف‌تر است و چه در محتوا که این‌جا کمی‌روشن‌تر و امیدوارانه‌تر است. با این‌همه یک‌وقت فریب نخورید؛ در دنیای قصه‌‌های من هیچ‌ سعادتی مقدر نیست.

پادکست شماره ۱ رضا کاظمی

این نخستین پادکست من است. سیری کوتاه در دنیای زیبای ادبیات و هنر. برای تلطیف ذهن. پیشنهاد میکنم با هندزفری یا هدفون گوش دهید. منتظر پادکستهای بعدی باشید. همین جا.