تنهایی دونده‌ی استقامت

 

مبارزه با زمان مهم نیست. مهم‌تر از آن، لذت‌بخش‌تر کردن دقایق است.

به‌ندرت کسی را بتوان یافت که من را دوست داشته باشد. آخر کدام آدمی‌در جهان پیدا می‌شود که با رویی خوش به استقبال کسی برود که با احدی از در صلح و سازش برنمی‌آید و هر وقت هم اتفاقی می‌افتد به عوض همراهی، در به روی خویش می‌بندد و خود را از دیگران پنهان می‌کند؟

انسان نکات اساسی زندگی را اغلب با دردهای جسمانی می‌آموزد.

هرگاه با قضاوتی ناعادلانه روبه‌رو می‌شوم و یا کسی که به او اعتماد دارم شرایطم را درک نمی‌کند، کمی‌بیش‌تر از حد معمول می‌دوم.

این‌ها سطرهایی بود از کتاب اتوبیوگرافیک از دو که حرف می‌زنم، از چه حرف می‌زنم نوشته‌ی‌هاروکی موراکامی. به ترجمه‌ی مجتبی ویسی. نشر چشمه.

قرمزته تا چشت درآد

(تذکر: لطفا آدم‌های خیلی جنتلمنگ و متفکر و روشنفکر این‌ها را نخوانند.)

دو روز مانده به داربی، و این‌جانب تصمیم گرفتم از همین حالا کرکری خواندن را شروع کنم تا لج آبی‌های «شش تایی» را در بیاورم. راستش بعضی چیزها مثل داغ روی پیشانی آدم می‌چسبد و به آب کر و زمزم هم شسته نمی‌شود. این قضیه‌ی شش تایی هم از همین جنس است. در هر حال من نه دل در گرو سرمربی فعلی پرسپولیس دارم و نه شیفته‌ی برخی از بازیکنان به‌دردنخورش هستم؛ فقط زنده باد خود باشگاه پرسپولیس: به خاطر نام عزیزش، به دلیل خاستگاه مردمی‌اش، و برای همه‌ی خاطره‌‌های خوب و ستاره‌های بی‌رقیبش از حسین کلانی بگیر تا علی پروین و فرشاد پیوس و بیا تا علی کریمی… قرمزت است و دیگر هیچ.  

با صدای جادویی زنده‌یاد فرزین، و ترانه‌ی «پرسپولیس خسته»اش، به پیشواز این داربی می‌رویم… و خواهیم برد. هوراااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

داستانک: تهیه غذا

گرسنه‌اش نبود. یخچالش پر غذاهای نیمه‌آماده‌ بود  گوشی را برداشت و شماره‌ی آشپزخانه تهیه‌‌غذایی را که منویش را از سال قبل به یخچال چسبانده بود گرفت.

– بله؟ بفرمایید.

– سلام. غذا آماده چی دارین؟

– سلام. غداهامون تموم شده. الان چهار بعد از ظهره.

– ماست و نوشابه بخوام برام می‌فرستین؟ هزار تومن هم پول پیک می‌دم.

– خب… ب… باشه. آدرس؟

لبخندی زد. دلش لک زده بود با کسی رودررو صحبت کند.

تابستان خوب

تابستان هم در حال بستن چمدانش است؛ دل‌شکسته از طعنه‌های ما. می‌رود و تا سال دیگر نخواهد آمد… دروغ چرا؟ این تابستان یکی از بهترین تابستان‌های عمرم بود. این‌قدر خوب بود که اصلا دوست ندارم تمام شود. می‌دانم دلم برایش تنگ می‌شود… ولی من بچه‌ی پاییزم. پنجم مهر روز تولدم است. قدم پاییز هم روی چشم.

بدرود ای تابستان خوب خاطره‌ساز…

جدایی نادر از سیمین و اسکار

Iran’s Representative For The Oscars 2012

کلیک کنید تا بخوانید.

پرسه و تماشا

کتاب خواندن، فیلم دیدن، شرکت در جلسه‌های روشنفکرانه، پای ثابت کارگاه و آموزشگاه‌ها بودن و… و… و… انسان که هیچ، حتی اندیشه هم نمی‌سازند. دو  روز پرسه و تماشا در دل زندگی به اندازه‌ی یک عمر نشخوار کردن زندگی و آثار دیگران به آدمیزاد چیز می‌آموزد. خود شکن آیینه شکستن خطاست…

ذن در هنر نویسندگی

یکی‌دو روز است مشغول خواندن کتاب بسیار جذاب و دل‌انگیز ذن در هنر نویسندگی نوشته‌ی ری برادبری با ترجمه‌ی پرویز دوایی هستم. آقای گلمکانی لطف کرد و نسخه‌ای از آن را به من داد. در همان صفحه‌های نخست چنین می‌خوانیم: «همه‌ی ما به کسی برتر، خردمندتر و مسن‌تر از خودمان نیاز داریم که به ما بگوید دیوانه نیستیم، که کارمان درست است. درست کدام است؟ کارمان خوب است.» این جمله‌ها را زندگی کرده‌ام؛ وقتی از همه و حتی جوان‌ها بی‌اعتنایی و نفرت و تحقیر می‌دیدم. بازی شیرین حکمت روزگار را ببین: اهداکننده‌ی این کتاب، یکی از همین راه‌بلدها و راهنماهایی است که برادبری می‌گوید. وقتی حتی هنوز هم دیگران بر مدار انکارند. همیشه سپاسگزارش خواهم بود. با تمام وجود.

عکس: جنگل آلومینیوم

این عکس را چند دقیقه پیش گرفتم. برای بهتر دیدنش کلیک کنید.

دل من سیاه‌س ولی آبی رو خیلی دوس دارم

پیروزی شیرین تراختور مقابل آبی‌های پرمدعا را تبریک و تهنیت عرض می‌کنم. به قول کنفوسیوس، آب را باید ریخت همان‌جا که می‌سوزد.

روال تازه

از این پس در طول هفته هر روز پستی کوتاه یا مینی‌مال یا استاتوس‌مانند می‌گذارم و آخر هر هفته یک پست کلی. از همین‌جا شروع شد…