چشـم‌‌چــرانی و سـادیــسم در سینمای هیچکاک

ماهنامه الکترونیک «برداشت» برای شماره‌ی نخستش از من مطلبی درباره‌ی سینمای هیچکاک خواست و من هم برای‌شان چیزکی نوشتم. دبیری تحریریه این ماه‌نامه را عسل عباسیان برعهده دارد و دبیر بخش هنر سینمای آن نادر قبله‌ای است. عدنان دانش‌یار بخش تحلیل سینما را زیر نظر دارد و دبیر صنعت سینما هم احسان بهرام غفاری است.

برای آشنایی بیش‌تر با این نشریه ارزش‌مند اینترنتی و دانلود آن به این‌جا حتما سر بزنید: برداشت

اما مطلب من با موضوع «چشم‌چرانی و سادیسم در آثار هیچکاک» برای دانلود مستقیم: hitchcock-Kazemi

نقدی بر «آفریقا» ساخته هومن سیدی

این نوشته پیش‌تر در مجله فیلم منتشر شده

باکومبا!

آفریقا فراتر از یک فیلم به نمایش درنیامده است و اهمیتی تاریخی دارد. شاید روزگاری بشود به گذشته نگاه کرد و این ادعا را تأیید، اما تا آن روز… اکران نشدن آفریقا چیز عجیبی نیست. این فیلم از بسیاری جنبه‌ها شباهت‌های ناگزیری به فیلم‌های زیرزمینی این سال‌ها دارد که روی الواح فشرده و دیجیتال دیده شده‌اند. و آفریقا هم همین سرنوشت را دارد؛ گیرم کمی‌آبرومندانه‌تر و در قالبی رسمی. اما واقعاً محصول زیرزمینی چیست؟ و اصلاً مگر روی زمین و زیر نور خورشید چه آفرینش خلاقانه‌ای در جریان است که زیرش، توی تاریکی بشود چیز قابل‌تری جست؟ ویژگی‌های محصول زیرزمینی را خودتان بهتر می‌دانید. اما مقصودم از زیرزمینی چیز دیگری است. نه به مجوز نظر دارم و نه به سازو کار شکل‌گیری فیلم. برای من زیرزمین معادلی است برای انبان حرف‌ها و امیال سرکوفته که پشت دیوار هم‌بستگی دیرین قانون و عرف، گیر می‌افتند و هرگز جرأت یا مجال بروز نمی‌یابند. انکار وجود هر اندیشه‌ی خارج از محدوده‌ی قانون و عرف، راهکار مناسبی برای فریب خویشتن است، اما حالا نظریه‌پردازان و برنامه‌ریزان اجتماعیِ همین‌جا هم به این باور رسیده‌اند که در قبال آن‌چه آسیب می‌پندارندش، به جای سکوت و انکار محض، دست‌کم نمایشی از آسیب‌شناسی به راه بیندازند. اهمیت تاریخی آفریقا در این است که متن و فرامتنش، سرشار از آسیب است؛ آسیبی دل‌پذیر و تاریخی. آفریقا در اکباتان نطفه می‌بندد. خیلی ساده می‌شود دلیل گزینش این لوکیشن را به محل سکونت خود فیلم‌ساز و راه‌دست بودن چنین تصمیم برای فیلمی‌کم‌بودجه نسبت داد و سیر حرکت قصه‌ی فیلم به لواسانات را هم به سیر زندگی شخصی‌ او پیوند زد!‍ اما درست همین‌جا نقطه‌ی مناسبی برای ترمز و قدری هواخوری است؛ لواسان نه؛ همین اکباتان.

بریم هواخوری

اکباتان در چند سال اخیر حضوری شاخص در فیلم‌های زیرزمینی (به همان مفهوم آسیب‌دارانه‌ای که ذکرش رفت و نه لزوماً از منظر مجوز و این چیزها) داشته. از فیلم‌های بی‌مجوزی چون تهران من حراج که بگذریم، مرهم (علیرضا داودنژاد)، فصل باران‌های موسمی (مجید برزگر) و  اکباتان (مهرشاد کارخانی) هم سه فیلم مهم (و نه لزوماً ارزش‌مند) با این ویژگی جغرافیایی هستند که البته هرکدام کارکردی خاص را از این لوکیشن در نظر داشته‌اند. اهمیت اکباتان در چیست؟ آن هم در تهران درندشت و غول‌آسا که هر گوشه‌اش ویژگی‌های منحصربه‌فردی برای قصه‌گویی و فیلم‌سازی دارد؛ از دهکده‌ی المپیک تا جاده دماوند؛ از تجریش تا راه آهن. اهمیت اکباتان را از چند زاویه می‌شود دید: اکباتان سرشتی استقلال‌طلبانه و هویت‌خواهانه دارد؛ می‌خواهد جزئی حل‌شده و فراموش‌شده در شلوغی و ازدحام شهر نباشد اما از استطاله بودن و عزلت هم بدجور هراس دارد. معماری اکباتان یک جور هم‌بستگی ریخت‌شناسانه به ساکنانش تحمیل می‌کند که که از حیث حجم و شمارگان واحدهای مسکونی، در تهران رقیبی ندارد. از این حیث، اکباتان در برابر جایی مثل شهرک غرب نمودی از هویت در برابر آشفتگی و بی‌هویتی است. جزئی از یک کلیت هم‌شکل بودن، جدا از شکل‌ دادن به گونه‌ای از رابطه‌ی تحمیلی انسانی (که در آفریقا نمودی شاخص دارد) که در نقطه‌های دیگر ابرشهر تهران به کم‌ترین حد ممکن رسیده (همسایه‌ها نام همدیگر را نمی‌دانند و آدم‌ها دیگر به‌ندرت در آسانسور هم به هم سلام می‌کنند)، یک کارکرد اجتماعی مهم و قابل‌بحث دارد: من در این زندگی بی‌کیفیت و نابه‌سامان با خیلی‌های دیگر شریکم و خوش‌بختانه این خیلی‌های دیگر به یمن این معماری جلوی چشمم هستند و لازم نیست به ذهنم فشار بیاورم. من با دیدن وضع مشابه بقیه تسکین پیدا می‌کنم. «شهرک» به شکلی بلافصل مفهوم نوین «پاتوق» را می‌سازد؛ آدم‌ها در عین بی‌شباهتی‌های بسیار و شباهت‌های اندک‌، به دلیل نقصان‌های مشترک به هم نزدیک می‌شوند. و این پاتوق با پاتوق محله‌های قدیمی‌(قهوه‌خانه، سر کوچه، زیر بازارچه و…) تفاوت دارد؛ نه‌فقط از جنبه‌ی مدرنیزه‌ی ظاهری بلکه از نظر منش و نگرش آدم‌هایی که دور هم جمع می‌شوند. در پاتوق حرف‌ها بی نیاز به ‌مجوز و موافقت اصولی‌اند!

حلقه‌های سست و کم‌تعداد، حد غایی رابطه‌های انسانی در زندگی شهرکی امروز است (که پیداست بیش‌تر مختص جوان‌هاست). یک جوان بیست‌و‌چند ساله چه از سر واهمه‌اش از قانون و چه از زور هم‌پا نداشتن شاید جرأت نکند در کوچه‌‌خیابان‌های مرکز شهر ژانگولر کند، پشتک و وارو بزند و با ظاهری ولنگارانه هیپ‌هاپ بخواند. اما ترکیب مازگونه و پیچ‌واپیچ شهرک، با آدم‌های پایه‌ی پاتوقی، محمل مناسبی برای ادای رهایی درآوردن است. حالا وقت دو کلمه حرف جدی است.

ادای رهایی

شمایل آدم‌های آفریقا، آشناست؛ نه‌فقط در تصویر کلیشه‌ای جوان بی‌هدف و بی‌مأوای این زمانه از منظر قانونی یا عرفی، یا در دل محصولات تصویری فیلم‌سازان دیگر (از جمله همان مرهم داودنژاد)، یا کلیپ‌های اغلب بی‌ارزش هیپ‌هاپ‌خوان‌های ایرانی که نه ترانه (lyrics) قابل‌توجهی دارند و نه زحمتی برای تنظیم و اجرا به جان خریده‌اند… آفریقا به اندازه‌ی کوچه و خیابان‌های تهران آشناست. اشکالی اگر هست در اغراق‌آمیز و کلیشه‌ای بودن متن (درون) نیست؛ اصلاً خود فرامتن (اجتماع بیرون) مظهر اغراق و کلیشه‌گی و بی‌هویتی است و بخش مهمی‌از شمایلش محصول تقلید از فرهنگی دیگر. درکش دشوار نیست؛ اگر سری به آلبوم عکس نزدیک‌ترین خویشاوندان‌تان بزنید، جوان‌های ایرانی دهه‌ی ۱۹۷۰ را در تقلیدی محض از شکل و شمایل نمونه‌های غربی و مشخصاً آمریکایی‌ آن دوران می‌بینید. اغلب همان جوان‌ها امروز چه از نظر شکل و شمایل و چه از نظر تغییر رفتار ناشی از پا به سن گذاشتن و ترس از مرگ، جزو نمونه‌وارترین مردان سنتی جامعه‌ی امروزند. چه آن روزگار و چه امروز، این رویکرد شیداوار نسل جوان یک کشور جهان سومی‌به شمایل یک فرهنگ دیگر بدون کم‌ترین راه بردن به محتوای اندیشه‌ی اعتراضی آن گرایش‌ها، جلوه‌ای مضحک و رقت‌برانگیز و محتوایی تهی و پوچ داشته. ‌

اگر در فیلمی‌کسی را نشان دهیم که یک طرف سرش و یک طرف صورتش را تراشیده و تمام «ج‌»‌ها را «ز» تلفظ می‌کند و مدام به داءالرقص است، شاید متهم به اغراق شویم اما اگر همین آدم را در مترو یا توی پیاده‌رو ببینیم می‌گوییم: «بی‌خیال! دیوانه است!» و ایراد کار همین‌جاست. او دیوانه نیست؛ عقلش حکم دیگری می‌دهد. آفریقا (به هر دلیلی) مثل بسیاری از محصولات زیرزمینی، شکل کرک‌وپرریخته و کنترل‌شده‌ای از این دیوانگی را دستمایه قرار می‌دهد که ای‌بسا نقطه‌ی قوتش است و از خطر تاریخ‌مصرف‌دار شدن جان به در می‌برد و به‌ جایش یک مقطع تاریخی مشخص و گروهی از آدم‌های وامانده‌اش را برای همیشه ثبت می‌کند (همین چند وقت پیش نسخه‌ی بسیار باکیفیت سهقاپ (زکریا‌هاشمی) پس از سال‌ها دست به دست گشت؛ فیلمی‌که فارغ از هر تحلیلی، گوشه‌ای از زندگی آدم‌هایی خاص، در زمانی خاص، را ثبت کرده. به گمانم این‌ سندهای تصویری، ارزش جامعه‌شناسانه برای آیندگان دارند). احتیاط و دست‌به‌عصا رفتن فیلم قابل‌تأملی مثل آفریقا را حتی در فیلم‌های بی‌مجوز و کم‌ارزشی مثل چهارشنبه‌ی  لعنتی هم می‌شود دید که البته از آن سر بام می‌افتند و از سر موجه‌نمایی فرجام کار را به چنان غلظتی می‌کشانند که بیا و جمعش کن!

آفریقا به عنوان یک فیلم جنایی یا تریلر با قصه‌ی یک آدم‌ربایی، جذابیت و بداعت فوق‌العاده‌ای ندارد. امتیاز اصلی آفریقا نگفتن و سکوت است. البته که این قضاوت عجیبی است؛ آن‌هم در فیلمی‌که به دلیل حضور دو تا از سه شخصیت اصلی‌اش (و دختری که دائم در حال آه و ناله است؛ بی قطره‌ای اشک) فیلمی‌به‌شدت پرحرف و به بیان صادقانه‌تر وراج است. اما نکته‌اش در این است که شخصیت اصلی فیلم، شهاب، گرفتار سکوتی به‌شدت پاتولوژیک (مرضی) است. انتخاب آگاهانه‌ی فیلم‌ساز است که یک ستاره‌ی سینما را در این نقش می‌نشاند تا تماشاگر ایرانی (حس یک تماشاگر خارجی را واقعاً نمی‌‌توانم پیش‌بینی کنم) بر اساس دانسته‌ها و انتظارش از مشاهده‌ی کنشی از این شخصیت تعطیل، تعلیقی برای خودش بسازد و قصه‌ای ساده و دوخطی را تاب بیاورد. به کلام دیگر؛ حضور شهاب حسینی و سکوت مفرط و قطعاً بیمارگونه‌اش مهم‌ترین عامل کشش و تحمل‌پذیر شدن فیلم است. و در سوی دیگر، از میان تمام پرحرفی‌های بی‌وقفه‌ی جواد عزتی و فیگورها و پرخاش‌جویی‌های سرریز کسرا جز چند جمله‌ی اطلاع‌رسان، چیزی درنمی‌آید. و کار دشوار و هنرمندانه‌ای است که این همه دیالوگ بنویسی اما حتی یکی از این دیالوگ‌های هرز، زائد به نظر نرسند و حسرت یک جمله‌ی اضافی و نامربوط به دل خرده‌گیران بماند. هنر بزرگ هومن سیدی، در مقام نویسنده‌ی فیلم‌نامه، در سروشکل دادن بی‌کم‌وکاست مزخرف‌گویی‌ها، پرچانه‌گی‌های سرخوشانه و رجزخوانی‌ها است. و البته وجه پررنگ طنازی و بلاهت در شخصیت جواد عزتی، یک کارکرد دراماتیک درخشان هم دارد که در پایان فیلم از پستو درمی‌آید و به‌راستی دور از ذهن و غافل‌گیرکننده است.  وقتی برگردیم و یک بار دیگر آن همه کشمکش و حرافی را مرور کنیم سیر رسیدن به این نقطه را می‌توانیم رهگیری کنیم، و می‌بینیم که دو عنصر چاقو و کلت، چه‌قدر با دقت و ظرافت در مسیر پیش‌رفت قصه جابه‌جا می‌شوند. و حتی برخی جمله‌های شخصیت شوخ قصه در دیدار دوباره‌ی فیلم معناهای کنایه‌آمیز درجه‌یکی پیدا می‌کنند. از این شخصیت غریب پرحرف بگذریم، آن دیلاق بی‌کله‌ی مطلقاً کلیشه‌ای را هم که زیاد دور و برمان می‌بینیم بگذاریم کنار. از خاموشی باید نوشت.

سکوت سرشار از… بیخیال!

سکوت و خاموشی انسان در سینما نمونه‌های جذاب و متنوعی داشته؛ باب طبع همه جور سلیقه‌ای. از کم‌حرفی ناگزیر شخصیت‌ها در جهنم در اقیانوس آرام، کم‌حرفی ذاتی یا عارضی شخصیت‌های فیلم‌های ملویل (از خاموشی دریا تا سامورایی)، خاموشی مطلق و ناگهانی در پرسونای برگمان، سکوت خودخواسته در ایثار تارکفسکی و نمونه‌های مشابه که بگذریم؛ در همین یک دهه‌ی اخیر گونه‌ای از سکوت تعریف‌ناپذیر را با کارکردهای گوناگون در چند فیلم مهم کیم کی دوک (فیلم‌ساز کره‌ای) دیده‌ایم که شباهت چندانی با نمونه‌های شاخص سینمایی پیشین ندارند؛ ۳-iron، پسر بد، نفس و… . چنین سکوتی را نه می‌شود مطلقاً پوچ‌انگارانه دانست و نه لزوماً بار و معنای اعتراض در بر دارد؛ اما بی‌تردید می‌توان آن را مرضی/ پاتولوژیک دانست؛ سکوتی حاکی از خلأ ذهنی و نه دانایی زائدالوصف. به گمان من سکوت شهاب در آفریقا از این جنس است و البته مثل فیلم‌های کی‌دوک کارکردی به‌شدت متصنعانه و فیگوراتیو دارد که جزئی از زیباشناسی متن را شکل می‌دهد. جایی که شهاب سکوتش را برای نخستین بار با توهین دختر به مادرش می‌شکند منطبق بر همان انگاره‌ی سنتی مرد جهان سومی‌است که پیش‌تر ذکرش رفت. البته آفریقا بجز کاربست نمایشی و اغراق‌آمیز سکوت، در کلیتش فیلمی‌است مبتنی بر نمایش و فیگور. از چینش سه‌نفره‌ی شروع فیلم و شمایل و ژست سه شخصیت اصلی تا تکرار آن در حالت‌های مختلف در ویلای لواسان، و زوایا و حرکات دوربین (با فیلم‌برداری چشم‌گیر و به‌راستی کم‌نقص علی تبریزی)، این جنبه‌ی بصری آشکار است. این حد از نمایش‌گری در تضاد با کیفیت واقع‌نمایانه‌ی بازی‌ها و دیالوگ‌ها، فقط در صورتی پذیرفتنی است که فرض مطرح‌شده در همین نوشته را قبول داشته باشم: این آدم‌های پادرهوا، چنان دور از حقیقت خویش‌اند که سراسر حضورشان چیزی جز ادا و نمایش «دیگری» نیست. و فقط در گره‌گشایی پایان فیلم است که این ژست‌ها وامی‌روند و دیگر نه نشانی از آرامش تصنعی این یکی هست و نه کل‌کل فرساینده‌ی آن دو تای دیگر. قورباغه‌ها ترکیده‌اند…

بله، آفریقا یک فیلم زیرزمینی تمام‌عیار است؛ با نمایش گوشه‌ای از رنج و نکبت جوان بی‌پیر امروز؛ که گویی درد بزرگش بی‌عاقبتی و بی‌مرادی است. ظاهرش یک قصه‌ی گنگستری جهان‌سومی‌است و آدم‌هایش به نص صریح قانون عده‌ای بزهکار و گمراه که «اعدام باید گردند»، اما عملکرد هنر گاهی مثل فروشنده‌های تیزوبز دوره‌گردی است که یک چیز را در بساط به مشتری نشان می‌دهند و وقت بسته‌بندی چیز دیگری را به او قالب می‌کنند که فقط وقتی پایش به خانه می‌رسد می‌فهمد چه کلاهی سرش رفته. با این تفاوت که هنر سر مخاطبش کلاه نمی‌گذارد؛ چیزی نشانت می‌دهد و دنیایی حرف نگفته را بی‌آن‌که بدانی به ناخودآگاهت تزریق می‌کند.

شاید بد نباشد بدانیم دلیل انتخاب نام آفریقا برای این فیلم چه بوده. ولی خوب‌تر است که وارد این بازی بیهوده نشویم. نگارنده تجربه‌ی جالبی در این باره دارد: یک بار در نقد فیلمی‌نوشتم که فیلم‌ساز آگاهانه به جای گاو از قاطر استفاده نکرده، و فیلم‌ساز فیلم بعدی‌اش را مؤکداً با قاطر به پیش و پایان برد تا جوابی دندان‌شکن به این شکل از نشانه‌شناسی داده باشد. اما راستش هر انتخابی فارغ از خواست فیلم‌ساز کارکردی نمادین می‌یابد و از قضا قاطر انتخاب بسیار درستی برای فیلم اخیر بود و برای اثبات درستی‌اش می‌شود یک مقاله‌ی جانانه نوشت. محض اطلاع آفریقا هم جایی است که برخی قبیله‌هایش (که اکیداً توصیه می‌شود گذارتان به حوالی‌شان نیفتد) در هنگام هیجان زیاده، خشم باشد یا سرخوشی، می‌گویند «باکومبا!». البته هر کس با شنیدن یک نام خاص معنای خاصی را تداعی می‌کند؛ بچه‌های قدیم جردن یاد کورس‌بازی و ریس‌ می‌‌افتند، کتاب‌خوان‌ها همینگ‌وی را می‌بینند در بیشه‌زارهای آفریقا در حالی که موذیانه برای فرانسیس مکومبر چاله می‌کند، و خب شاید عده‌ای هم یک‌جورهایی جیمز باندی/ قیصری به قضیه نگاه کنند: «بکش تا زنده بمانی» یا «نزنی می‌زننت خان‌دایی!»

نقد «روزی روزگاری در آناتولی»

سپرده به زمین*

این نوشته پیش‌تر در مجله فیلم منتشر شده است.

***

دور دنیا هم که چرخیده باشی

دور خودت چرخیده‌ای…

(عباس صفاری، کبریت خیس)

˜ با پرسه در گرداگرد فیلم‌های جیلان بیش‌تر به چشم‌انداز طبیعت بکر غیرشهری برمی‌خوریم. برای بیننده‌ی  ناآشنا به موقعیت‌ جغرافیایی ترکیه (با موفقیت فراگیر بین‌المللی فیلم‌ساز، شمار این بینندگان قابل‌توجه است) دانستن چون‌و‌چرایی این جغرافیا اهمیتی ندارد، چون کارکرد اصلی قصه‌های جیلان در سطحی فراتر از بومیت شکل می‌گیرد؛ در متن قصه‌ی  آدم‌هایی به‌شدت دست‌یافتنی و باورپذیر. درست مانند فیلم‌های عباس کیارستمی‌که چارچوب‌های خرد بومی‌را کنار می‌زنند و تأثیری جهان‌شمول می‌آفرینند. در نقد بر کپی برابر اصل کیارستمی‌درباره‌ی  گرایش آشکار فیلم‌ساز به نقل قصه‌هایش به/ در فضایی دور از جلوه‌های مدرن مدنیت اشاره کرده‌ام. این تنها همانندی سینمای جیلان و کیارستمی‌نیست. برای یک بیننده‌ی  خارجی، پرسه‌ی  پوچ و باطل پلیس‌های فیلم جیلان در بی‌راهه‌های فلات آناتولی همان‌ قدر آشنا و قابل‌درک است که پرسه‌ی  آقای بدیعی در طعم گیلاس یا حضور غریبه‌های شهری در نواحی پرت و دورافتاده در چند فیلم کیارستمی‌(زیر درختان زیتون، زندگی و دیگر هیچ، باد ما را خواهد برد).

دل‌بستگی و گرایش جیلان به روایت قصه‌هایش در جایی دور از هیاهوی مدرنیته از نام و رویکرد همان نخستین فیلمش قصبه پیداست. قصبه فیلمی‌کلیدی در روند فیلم‌سازی جیلان است و دچار یک دوگانگی اساسی که رویکرد غالب بیش‌تر فیلم‌های اوست. فیلم با قاب‌های پوسیده اما چشم‌‌نوازی از یک کلاس درس آغاز می‌شود که چینشی نمونه‌وار از خفقان و استبداد حاکم بر جامعه‌ی  ترکیه در آغاز قرن بیستم را (زیر لوای مدرنیته‌ی  تزریقی و انقلابی) بازمی‌تاباند. کارکرد تصویر در این سکانس، نمونه‌ی  نابی از جلوه‌ی  بصری و ذاتی سینماست. اما خیلی زود این فضا جای خود را به گپ‌و‌گفت چندنفره‌ی  طولانی و طاقت‌فرسای خانوادگی در موقعیتی ثابت و کسالت‌بار می‌دهد. این بخش از فیلم تقریباً به شکل کامل تکیه بر دیالوگ‌ها دارد و از رخدادهای خرده‌ریز جذاب هم خالی است. جیلان این رویکرد را کم‌وبیش در ابرهای ماه مه هم ادامه می‌دهد. قصبه و ابرهای ماه مه در نگاه گذشته‌نگرانه‌ی  امروز، اتودهایی برای دست‌یابی فیلم‌ساز به ترکیب متوازنی از تصویر و دیالوگ‌اند، اما یک ویژگی خیلی مهم دارند که می‌توان از آن به عنوان مؤلفه‌ای جذاب و شالوده‌ساز در کارهای جیلان یاد کرد: خودروایتگری یا اتوبیوگرافی. استفاده از پدر و مادر به عنوان بازیگر در دو فیلم مورد اشاره (که به شکلی گذرا در اقلیمها هم تکرار می‌شود) و حضور شاخص خود فیلم‌ساز در اقلیمها پوسته‌ی  بیرونی این رویکرد است. اما مهم‌تر از این عناصر ظاهری، حضور چشم‌گیر و غالب دغدغه‌های فیلم‌ساز در متن فیلم‌های اولیه‌اش است؛ از مرور و پاسداشت خاطره‌ها وکودکی‌ها تا دغدغه‌ی  آفرینش تصویر در ابرهای ماه مه و دوردست و بحران میان‌سالی و زناشویی که در اقلیمها آشکارتر از همه ‌جا بروز می‌کند. در همین بستر، تقدیم شدن کامل‌ترین فیلمش سه میمون به همسرش اِبرو معنایی ملموس و تأمل‌برانگیز به دست می‌دهد.

در دوردست، فیلم‌ساز برای نخستین بار جغرافیای قصه‌اش را به مهم‌ترین جلوه‌ی  مدنیت و ترقی کشورش، ابرشهر استانبول، کوچ می‌دهد. حضور امین توپراک و کارکرد نقش‌هایش در قصبه، ابرهای ماه مه و دوردست پیوندی بینامتنی و مهم میان این سه فیلم برقرار می‌کند (توپراک کمی‌پیش از این‌که برای این فیلم به طور مشترک با مظفر ازدمیر جایزه‌ی  بهترین بازیگر نقش اول را از جشنواره‌ی  کن بگیرد بر اثر یک سانحه‌ی  رانندگی درگذشت) اما گوهر نگاه جیلان زمانی بروز می‌‌یابد که او از جذابیت همیشگی کهن‌الگوی سفر به آرمان‌شهر (که دست‌مایه‌ی  فیلم‌سازان شاخصی در تاریخ سینما بوده؛ از فرانک کاپرا تا جیم جارموش و وُنگ کارـوای) چشم می‌پوشد و عکاس فیلمش را با پسرخاله‌ی  روستایی رهسپار سفر به چشم‌اندازهای بکر آنتالیا می‌کند. این عکس گرفتن از بقایای بازمانده از تاریخ در اقلیمها هم به شکلی معنادار تکرار می‌شود. گویی بازیابی هویت گم‌شده‌ی  فرد جز با بازیابی تاریخ و دیرینگی زادبومش میسر نیست. انگار حقیقت گم‌شده‌ی فیلم‌ساز و به پیروی از او قهرمانان قصه‌هایش، جایی دورتر از روبنای زیبای تمدن شکل می‌گیرد و برای یافتنش باید عازم کوره‌راه‌ها شد. این رویکرد و تأکید بر نشانه‌های نکبت و فقر فرهنگی در ترکیه، در فیلم‌های جیلان به شکلی معنادار در نقطه‌ی  مقابل تبلیغ دستاوردهای مدنی و تلاش سراسیمه‌ی  گردانندگان نظام ترکیه برای رهایی از ننگ جهان‌سومی‌بودن و پیوستن به اتحادیه‌ی  اروپاست. با این مقدمه پا در راه پیچاپیچ سفر به روزی روزگاری در آناتولی می‌گذاریم.

*

از منظر دانای کل متعال، از نقطه‌ی  دیدی دور و فراگیر، برای دست‌یابی به گوهر بطالت و کسالت هیچ تمهیدی کارآمدتر از رها کردن آدم‌ها در گستره‌ای بی‌کران و نظاره‌ی  تقلای پوچ و بیهوده‌ی  آن‌ها نیست. در مقام عینیت و عمل، جست‌وجوی شبانه‌ای در کار است که سیر منطقی‌اش به سر زدن سپیده و سینه کشیدن آفتاب خواهد رسید و مدفن یک قربانی کشف خواهد شد. از این گریزی نیست. اما در جایگاه ذهنیت و خیال، پس پشت این جست‌وجوی ظاهری، کشف بزرگ‌تری نهفته است. جیلان با بنیان گذاشتن فیلم بر دیالوگ‌هایی به‌شدت گزیده و اندیشیده، که در شنیدار نخست عمیقاً نامربوط می‌نمایند، فضایی از ملال و تکرار و پوچ‌مغزی نظامی‌گری خلق کرده است. پلیس‌ها با لحنی جدی از ماست گوسفندی و گاوی حرف می‌زنند و دوربین آهسته‌آهسته زوم می‌کند روی چهره‌ی  بی‌روح و مات کنعان (مظنون به قتل) که میان این نمادهای «خیر» محصور شده. (چه کسی گفته زوم دیگر کارکردی درخشان در سینما ندارد؟) کنعان تا کجا باید شنونده‌ی  این حرف‌های نامربوط باشد؟ هرچند ربط و بی‌ربطی گفت‌وگوها را تنها در قیاس با جایگاه هر یک از آدم‌های این صحنه می‌توان سنجید. چیزی که از دید یک ناظر بیرونی و نیز از نگاه فرد متهم در حکم پرت‌و‌پلاست، برای گویندگانش عین متن زندگی است و دربردارنده‌ی  مهم‌ترین حقایق زندگی روزمره؛ حقایقی که از کیفیت ماست تا دل‌تنگی‌ها و زخم‌های درونی این مأموران نظم و قانون در نوسان است. کیفیت لایه‌لایه‌ی  فیلم هم به تداخل و تقابل روبنا و درون این آدم‌ها وابسته است؛ آدم‌هایی که همه زیرمجموعه‌ی  نهاد دادگستری‌اند و در پی تحقق دادگری، و در عین حال خود گرفتار بیداد بی‌معنایی و بطالت. از افسر جزء تا سربازپرس و دکتر همه میان وظیفه و فردیت سرگردان‌اند.

ایده‌ی  سرگردانی و جست‌وجو را به شکل‌های گوناگون در فیلم‌های شاخص دیگری هم سراغ داریم؛ اما سرگشتگی دو دوست در جری (گاس‌ ون‌‌سنت) نمونه‌ای قابل‌توجه برای بازخوانی و مقایسه با فیلم جیلان است. پرگویی فیلم جیلان (مثل پرگویی‌های بی‌وقفه‌ی  فیلم‌های کیارستمی) در نقطه‌ی  مقابل سکوت فیلم ون‌سنت قرار می‌گیرد. صحرای بی‌کران جری و سکوت غالب بر فیلم راهی جز هم‌پا شدن با شخصیت‌های فیلم و تن دادن به ذهنیت‌گرایی پیش رو نمی‌گذارد و این‌ گونه است که مفهوم «سراب» به شیوه‌ای تأثیرگذار و در کارکردی نبوغ‌آمیز، برای تماشاگر فیلم تداعی می‌شود. اما فیلم جیلان آن خلوت و تنهایی را به شکلی دیگر متجلی می‌سازد. آناتولی روایت ازدحام آدم‌ها در سکوت سنگین شب است، و نشان‌دهنده‌ی  تنهایی جمع هم‌قطاران. چه دردی بر زندگی این آدم‌ها سایه انداخته؟ و راز هر کدام‌شان چیست؟ کیفیت یگانه و تلخ فیلم حاصل ترکیب و هم‌نشینی و درهم‌تنیدگی خرده‌قصه‌های این آدم‌هاست که همه در تنهایی و فقدان یک عنصر غایب مشترک‌اند. نقطه‌ی  مرکزی فیلم و حضور رؤیاوار دختر کدخدا با فانوسی در سیاهی شب، تأکید مؤکد و بیش از اندازه‌ای بر خلأ اساسی این آدم‌هاست؛ مردانی برآمده از جامعه‌ای سنتی که دست‌شان تهی از لمس زنانگی و مادرانگی است و درکی لکاته‌وار از زن دارند. جیلان پیش‌تر هم نمونه‌های شاخصی از این ویژگی فرهنگی و شکاف جنسیتی را در فیلم‌های دیگرش نشان‌مان داده. در دوردست، مهموت (محمود) عکاس است؛ یک مهاجر روستایی که در استانبول جا خوش کرده. زنش ترکش کرده و او حالا در حضور یوسف روستایی و پرجنب‌وجوش، خلوت و فرصت مناسبی برای خودارضایی ندارد. رویکرد سیاه اما شوخ جیلان به فقدان زن در دوردست در اقلیمها به سطحی فراتر می‌رود. اگر عکاس آن فیلم بدیلی از خود فیلم‌ساز بود این بار جیلان در رویکردی ویرانگر خود در قالب عیسی قهرمان فیلمش ظاهر می‌شود؛ مرد بی‌قید دانش‌آموخته‌ای که معنای زن را نمی‌داند، وفاداری را نمی‌شناسد، در بن‌بستی از بیهودگی گرفتار آمده و وقار و لطافت عشق همواره از دستش سر می‌خورد و می‌گریزد؛ در تمام فصل‌ها و اقلیم‌ها، از عطش تابستان تا زمهریر زمستان. مردان آناتولی گویی همسایه‌های همان کوچه‌ی  بن‌بست عیسی هستند. و آناتولی قصه‌ی  مردانی است که جای خالی معنا و محبت زنانه در زندگی‌شان بیداد می‌کند. سربازپرس نصرت، تمثال مردی سنتی از جامعه‌ای شرقی است؛ با سبیلی انبوه که در چنین جامعه‌هایی نشانه‌ای قاطع از مردانگی است. و چه رندانه و طعنه‌آمیز است تناظر او به کلارک گیبل. دره‌ای از تاریخ و فرهنگ در این میان است. گیبل نمادی از مردانگی مسلط، مقاومت‌ناپذیر، فاعل و تحقیرکننده‌ای است که همواره در برابر زن دست بالا را دارد، اما در عین حال ظرافت و شکنندگی را به عنوان ویژگی‌هایی انسانی بر دوش می‌کشد. نصرت با آن جلوه‌ی  نازیبا و سیمایی پر از لک و پیس، حتی ظرافت سبیل‌ گیبل را هم به ارث نبرده. قیاس این دو، نمودار سرخوردگی و واماندگی مردی است که راهی به تسلطی عاشقانه و معنوی ندارد. کنعان، مظنون به قتل، برآمدی دیگر از همین فرهنگ مردسالار وامانده است که حتی تجدد تزریقی مصطفی کمال پاشا هم نتوانسته کم‌ترین راهی به ریشه‌هایش ببرد. جیلان در سه میمون قلب این آسیب را نشانه گرفته بود، و این بار هم موتور درام را در همین عنصر خیانت و زنا جاگذاری کرده است. سه میمون فیلمی‌کلیدی در روند فیلم‌سازی جیلان است و در فضایی مرتجعانه، تعریفی غیرمدنی، رادیکال و انقلابی از مسامحه بر جا می‌گذارد؛ که ریشه در بینش خود فیلم‌ساز دارد و بر آناتولی هم سایه انداخته است. استراتژی سکوت و مسامحه، که گوهر متن سه میمون بود در آناتولی هم کارکردی شالوده‌ساز دارد و در چارچوب شخصیت جذاب و رازآمیز دکتر جمال معنایی هولناک می‌یابد (و من مدام گفتن از او را به تعویق می‌اندازم).

آناتولی از جنس قصه‌هایی است که در دو ساحت محدوده و فرامحدوده روایت می‌شوند. محدوده‌ی  قصه دربرگیرنده‌ی  یک جست‌وجوی شبانه و یک کالبدشکافی روزانه است و فرامحدود‌ه‌ی  قصه دنباله‌ی  گره‌ها و رازهایی است که امتدادشان به خارج از قاب این تابلو می‌رسد. داستانکی که نصرت (سربازپرس) به دکتر جمال می‌گوید از آن قصه‌هایی است که زخمی‌از ازل را بر شانه‌ی  خود حمل می‌کنند و تا ابد به هستی خود ادامه می‌دهند و هر گونه تلاشی برای بازگشودن‌شان، در حکم فرو رفتن بیش‌تر در ظلمت ژرفای حیرانی است. ماریو بارگاس یوسا در نامهای به یک نویسنده‌ی  جوان تعبیر عروسک روسی ماتریوشکا یا جعبه‌ی  چینی را به کار می‌برد (عروسک بزرگی که درونش عروسک مشابه کوچک‌تری است و همین طور تا آخر): «یعنی قصه‌ی  اصلی و دست‌مایه‌ی  اول ما قصه‌هایی فرعی از جنس قصه‌ی  اول اما در لایه‌های درونی‌تر ایجاد کند… هر بار ماتریوشکای قصه را باز می‌کنیم، یک توهم، یک الهام، یک رمز و یک راز درون هر نمونه‌ی  درونی و کوچک‌تر می‌یابیم.» قصه‌ی  نصرت، واگوی حیرانی او از درک عظمت یک زن است؛ رمزورازی اساطیری و جلوه‌ای اثیری که جامه‌ای بر تن نحیف و نزار یک زن قربانی می‌شود. سهل است که قصه را مربوط به گذشته‌ی  خود نصرت بدانیم و تلاش او را برای تاراندن اندوه این خاطره، یک جور مقابله و راه‌جویی روانی. اما واقعا چه فرقی می‌کند؟ رخوت و اندوه بر شب سیاه این مردان سایه‌ای سنگین افکنده. گیرم که باد بر برگ درختان ضرب بگیرد و مهتاب دست نوازشش را از این قطعه‌ی  گم‌و‌گور، از همین یک وجب خاک خدا، دریغ نکند. متن جیلان، سزاوار تأویل است و بیزار از حقارت تفسیر. مخاطب قصه‌ی  نصرت، دکتر جمال است. و هم‌اوست که فقدان حضور زن را در امتداد مشتوزنی و لکاته‌بازی قهرمانان دوردست و اقلیمها، به یادگارخواهی می‌کشاند. در این برهوت زنانگی، پاشنه‌ی  کفش همسر مقتول کیفیتی فتیشیستی می‌یابد. هرچند نگاه خیره‌ی  دکتر در این سکانس هم معنای خاص و لایتغیری را بازنمی‌تاباند و هر مخاطبی بسته به درک و ذهنیت خود، از توالی نماهای فیلم‌های جیلان معنای شخصی خودش را استخراج می‌کند. از قصبه تا آناتولی، گرایشی آشکار به کاربرد نماهای غالباً ثابت و آفرینش کیفیت سیال دیالکتیکی از چینش این نماها، به چشم می‌خورد. این رویکرد در بستری ناتورالیستی و با ظاهری خشن و زمخت، گاه جای خود را به جلوه‌های بصری سوررئال می‌دهد و هنر ناب جیلان را در شکل دادن به ایماژهای ذهنی به رخ می‌کشد. و دست‌برقضا برخی از مؤلفه‌های مشترک فیلم‌های جیلان را در همین ایماژها می‌توان جست. کابوس مکرر سه میمون از ظهور و پیش آمدن شبح‌وار برادر مرده‌اش پیش‌تر به شکلی مشابه و با کارکردی دیگر در اقلیمها دیده شده بود. زن زیر ماسه‌ها لم داده و تصویر ضدنور کج‌ومعوج و سراب‌‌گونه‌ی  همسرش در عمق میدان دیده می‌شود. و کمی‌بعد مرد ماسه را بر سر زن می‌ریزد و زن از این کابوس زنده‌به‌گوری بیدار می‌شود. چند سال بعد، تکرار همین دست‌مایه‌ی  کابوس‌وار و برملا شدن راز زنده‌به‌گوری در آناتولی یکی از نقطه‌های اوج درام را شکل می‌دهد. کاوش و کشف بینامتنیت در دنیای همگون و یک‌پارچه‌ی  فیلم‌سازی که ذهنیت و جهان‌بینی مشخصی را به تصویر می‌کشد کار دشواری نیست، اما برای رسیدن به یک درک کلی و مسلط بر دنیای یگانه‌ی  او ضرورت دارد.

مردان فیلم جیلان خسته‌ و د‌‌ل‌مرده‌اند؛ حتی اگر در راه انجام وظیفه کامیاب و سربلند باشند. این حجم ملال و تنهایی، نگارنده را به یاد آخرین یادگار تصویری ژان‌پیر ملویل در سینما می‌اندازد. (و این آخرین‌ها گاه چه معنای ناب و کنایه‌آمیزی به خود می‌گیرند؛ مانند آخرین جمله‌ی  آخرین فیلم استنلی کوبریک. یادتان هست؟) تصویر بیهودگی و بطالت آلن دلون پشت شیشه‌ی  اتومبیلی که نم بارانی هم بر آن می‌بارد، عنوان‌بندی یک پلیس ملویل را شکل داده. این ‌بار او به جای حضور در قالب سامورایی قربانی اما پیروز در برابر پلیس که هنرش در گزینش مرگ خودخواسته را به رخ می‌کشید، در قطب مقابل قرار گرفته؛ در نقش پلیسی که با بازی خوردن از مجرم، مرتکب مرگ خودخواسته‌ی  او می‌شود. ملویل تمام زیبایی‌شناسی و ظرافت فیلم را در سکانس طولانی و بی‌دیالوگ دزدی از قطار به همین مجرم سپرده بود و سهمی‌از این پیچیدگی و زیبایی را برای پلیس فیلمش قائل نشده بود، حتی اگر قرار باشد شمایل دل‌پذیر دلون را در این جایگاه بنشاند، و چه بسا جدیت و عمق قانون و وظیفه را با همین آرایش، به سخره بگیرد. در بازخوانی گذشته، یک پلیس (۱۹۷۲) حتی ناخواسته به دلیل نزدیکی‌اش به رخداد مه ۶۸ امکان یک خوانش سیاسی را فراهم می‌کند؛ و این همان دریچه‌ای است که می‌توان از آن به گستره‌ی  فلات آناتولی راه برد و فیلم جیلان را از منظر اعتراض به گفتمان مسلط نظم و مدنیت در آن سرزمین نگریست.

دوست‌داران سینمای جیلان از دل‌بستگی او به چخوف (و البته تارکوفسکی) باخبرند و خود او هم ابرهای ماه مه را به آنتون چخوف پیشکش کرده است. اگر رسم پیشکش کردن را در آثار او دنبال کنیم به نتیجه‌ای دل‌انگیز می‌رسیم. جیلان قصبه را به پدر و مادرش تقدیم کرده، سه میمون را به همسرش و اقلیمها را به پسرش، و وقتی این‌ها را کنار هم می‌‌گذاریم گویی چخوف هم یکی از اعضای خانواده‌اش است؛ چخوف نویسنده، چخوف پزشک. و حالا/ این‌جا همان نقطه‌ی  مناسبی است که باید دکتر جمال را به متن‌مان راه دهیم. دیرینه‌شناسیِ «پزشکی» ما را به تعبیرهایی چون حکیم می‌رساند؛ آگاه به چیستی کالبد و روان انسان و به یمن آن دانا به سازوکار و رمزوراز هستی. حکیمی‌که جایگاهی فراتر از طبیب دارد؛ راه سلوک جسم و جان می‌داند و از سر دانایی، خاموش و بی‌هیاهوست، اما با این همه از رازگشایی معنای مرگ ناتوان است و خود هم‌چون دیگران میرا، و با رنجی مضاعف از آگاهی به سیر زوال. جایگاه چخوف در آناتولی بسی فراتر است از الهام گرفتن از قصه‌ها و شخصیت‌ها یا ساختن فضایی آمیخته با شوخی‌های سیاه و تلخی عریان واقعیت. این بار آن حکیم دانا و خاموش، شخصیت مرکزی قصه‌ی  جیلان است که آیین وظیفه‌شناسی و سوگند پزشکی را کنار می‌زند تا مرهمی‌اندک بر زخمی‌عمیق و چرکین بگذارد و حلقه‌ای از زنجیره‌ی  خشونت بردارد. دکتر جمال هم گرفتار دردی از جنس مردان هم‌قطارش است. مرور مصور خاطرات او، جای خالی زیبایی ازدست‌رفته‌ای را می‌نمایاند. حالا زندگی‌اش گرفتار بوروکراسی کالبدشکافی است. سکانس تشریح کالبد قربانی متناظر است به سکانس گزارش و صورت‌جلسه‌ی  سربازپرس نصرت. در هر دو کیفیتی اتوماتیزه به چشم می‌خورد؛ و مقام انسان به شیء تنزل می‌یابد. در این سیطره‌ی  اتوماسیون و نظم نهادینه، تصمیم دکتر برای چشم‌پوشی از مهم‌ترین یافته‌اش، در حکم کنشی گفت‌وگو‌ستیزانه و رفتاری معترضانه است. و از همین منظر نگاهش به همسر و پسر خردسال مقتول، از پنجره‌ی  اتاق تشریح، بازگوی میل درونی خود او برای رهایی از بار گذشته و پر کشیدن از حصار تنگی است که در آن گرفتار آمده. پزشک جوان بخت کور کیشلوفسکی را به یاد بیاوریم که از منزلگاه تشریح جسم پا در راه سفری برای کشف معنا و معرفت گذاشت. گویی پایان این یکی، آغاز آن دیگری است.

در سکانس پایانی آناتولی لکه‌ای از خون قربانی بر رخسار دکتر جمال به‌ جا مانده و در چشم‌انداز او پسربچه (که به دو معنا هم‌زمان پسر قاتل و مقتول است) بی‌خبر از حال و احوال پیرامونش چشم به بازی بچه‌های دیگر دارد. نمی‌دانیم که آیا راز این رخداد بر او آشکار خواهد شد و اگر آری، چه زمانی. از جایگاه نظاره‌ی  دکتر و ما، او رهسپار دوردستی دیگر و فراسوی چارچوب این متن است. می‌شود دل‌نگرانش بود و در همان حال، دل‌تنگ معصومیت و کودکی از دست‌رفته‌ی  خود. ابرهای ماه مه شخصی‌ترین و کلیدی‌ترین فیلم جیلان درک درستی از این چشم‌انداز پایانی آناتولی به دست می‌دهد. مظفر فیلم‌ساز به روستای زادگاهش برمی‌گردد تا با همراهی پدر و مادر سال‌خورده‌اش فیلمی‌بسازد. مأموران حکومتی می‌خواهند زمین، دل‌خوشی کوچک پدر، را از او بگیرند. در این میان علی خواهرزاده‌ی  نه‌ساله‌ی  مظفر فارغ از چالش‌ها و گرفتاری‌های بزرگ‌ترها، معصومانه در آرزوی ساعتی است که آهنگ بزند. اما علی برای تحقق این آرزو، باید آزمونی را از سر بگذراند. او باید چهل روز تخم‌مرغی را در جیبش بگذارد و مراقب باشد که نشکند. مظفر/ جیلان دست‌وپا زدنش برای رهایی از ملال و بیهودگی زندگی را در آینه‌ی تلاش نافرجام علی می‌بیند. و ما نیز خود را در آینه‌ی  این چشم‌انداز نظاره می‌کنی؛ می‌دویم، می‌شکنیم، از نو برمی‌خیزیم، دور دنیا را می‌دویم، می‌دویم، می‌دویم…

* عنوان این مطلب برگرفته از داستانی از بیژن نجدی است.

درباره‌ی ارنست بورگناین

آه! ارنست بورگناین!

این نوشته پیش‌تر در مجله فیلم منتشر شده است

خاطره‌های کودکی مثل کنه به بافت چرب مغز می‌چسبند و تا آخر عمر دست‌نخورده می‌مانند. شاید چشم‌انداز و تصویری که همین چند وقت پیش از نظر گذرانده‌ای از یادت برود اما آن خاطره‌های قدیمی‌نه، هرگز. سن من قد نمی‌دهد که ارنست بورگناین را در سال‌های دور روی پرده سینما دیده باشم، اما کیفیت حضور او در ذهن و خاطراتم دست‌کمی‌از نوستالژی‌های سینمایی ندارد، چون مربوط به روزگار خاطره‌انگیز «ویدئوی نوار کوچیک» یا همان نوارهای بتامکس نازنین است و یادگار روزهای خوش و ناخوش کودکی. شوهرخاله دوستی در تلویزیون داشت که به قول خودش توانسته بود چند تا فیلم «آس» گیر بیاورد. یکی نسخه‌ی دوبله‌ی بانی و کلاید بود (که آن زمان به دلیل شروع نامتعارف و کات‌‌های گداری‌اش فکر می‌کردیم نسخه‌ای که به دست‌مان رسیده قلمع‌وقمع شده!). دیگری بادبادک (با عنوان اصلی قصه‌ی عشق: گریفین و فینیکس) بود و سومی‌فیلمی‌به نام جهنم زیر و رو (با عنوان اصلی حادثه‌ی پوزیدون). سر این یکی بود که پدرم که هرگز علاقه‌ی چندانی به فیلم و سینما نداشت فرصتی برای خودنمایی پیدا کرد؛ یک‌دفعه با لحنی پیروزمندانه (از این‌که او می‌داند و ما بقیه‌ی اعضای خانواده نمی‌دانیم) گفت: «آه!‍ ارنست بورگناین!» پیرمردی را می‌گفت که در فیلم، همسر زنی جوان و زیبا بود و زنش محل سگ به او نمی‌گذاشت؛ یک موجود شیرین و ترحم‌برانگیز واقعی که آدم دلش برای جوش زدن‌هایش می‌سوخت. جهنم زیر و رو از آن فیلم‌های نفس‌گیر و محشری بود که نظیرش را بعدها هم ندیدم. با بازی‌های فوق‌محشر جن هکمن (در نقش یک کشیش مردد)، و شلی وینترزِ تپل دوست‌داشتنی (که محال است بازی‌اش را در این فیلم ببینید و از یاد ببرید). و در همان مقطع زمانی بود که سینماهای خودمان باراباس (ریچارد فلیشر) را نشان می‌دادند. آن زمان، تلفظ نام بازیگران مثل گویندگان آنونس‌ یکی از شیرین‌ترین کارها برای هم‌سن‌وسال‌های من بود. و چه عشقی داشت نگاه کردن به پوستر باراباس و تکرار نام‌ها (که به فارسی نوشته شده بودند): آنتونی کویین، سیلوانا مانگانو، ویتوریو گاسمن، جک پالانس، وَ (این وَ را خیلی غلیظ باید ادا کرد) ارنست بورگناین! و حالا هر چه فکر می‌کنم اصلاً تصویر و تصور روشنی از بورگناین در آن فیلم ندارم. انگار او همیشه مرد گوشه‌موشه‌ها بود. اصلاً آفریده شده بود برای گذر کردن از پس‌زمینه و عمق میدان. و بعدها بود که فهمیدم چه مورد منحصر‌به‌فردی است. از عجایب عالم سینما یکی‌اش هم این است که بازیگری کم‌‌وبیش گم‌نام در جوانی برای فیلمی‌اسکار نقش اول مرد را بگیرد اما هرگز به عنوان بازیگر نقش اول پذیرفته و تثبیت نشود. سعی می‌کنم بگویم چرا. بورگناین هرچه بود چهره‌ای دل‌نشین و بسیار شیرین داشت. و همین شیرینی بود که دست‌وپا زدن، ضایع ‌شدن‌ و کم آوردن‌های مکررش در قالب بسیاری از شخصیت‌ها و نقش‌ها را جذاب و دل‌پذیر می‌کرد و لبخندی بر لب می‌نشاند. حضور و کارکرد به‌شدت هم‌سان او در دو فیلم جانی گیتار (نیکلاس ری) و روز بد در بلک راک (جان استرجس) نمونه‌هایی ماندگار و مهم برای بررسی شمایل بازیگری او هستند: بچه‌پرروی پرمدعایی که رجزخوانی‌هایش همیشه به نتیجه‌ای فضاحت‌بار می‌انجامد. در سکانس شاخص درگیری در کافه در فیلم استرجس فقط استیل و حرکت‌های اغراق‌آمیز اسپنسر تریسی در اجرای فنون رزمی‌نیست که مفرح ذات می‌شود. مهم‌تر از خود او، بورگناین است که مثل ماست کتک می‌خورد و کُری خواندن‌هایش کم‌ترین کارکردی برایش ندارند. یک سال پیش از این فیلم، همین ضیافت مشت‌ولگد در جانی گیتار با پرداختی کم‌تر شوخ‌طبعانه در پی آزار و اذیت جانی (استرلینگ‌هایدن) هم برپا شده بود. بارت (بورگناین) که نمی‌داند سراغ دم شیر رفته پشت سر هم گیلاس جانی را پر می‌کند… و آخر و عاقبتش هم که مشخص است.

اما این وردست همیشگی و بازیگر نقش‌های مکمل درجه چندم و پس‌زمینه‌ای، برای نقش اول مارتی (دلبرت مان، ۱۹۵۵) اسکار گرفت. نقش مارتی با فیلم‌نامه‌ی درخشان و جزئی‌نگر پَدی چایفسکی فرصتی طلایی برای بورگناین بود؛ در فیلمی‌که همه‌چیزش به شکلی تحسین‌برانگیز سر جای خودش است، و تصویری دقیق و جامعه‌شناسانه از یک مقطع زمانی تاریخ معاصر آمریکا پیش رو می‌گذارد. مارتی قصه‌ی آدم‌هایی از چند نسل است که همه در یک ویژگی مشترک‌اند؛ تنهایی. مارتی پیلِتی جوان سی‌و‌چند ساله‌ی ایتالیایی‌تباری است که با مادر پیرش در نیویورک زندگی می‌کند. او که سابقه‌ی خدمت در ارتش دارد در قصابی کار می‌کند و زندگی‌اش تهی از حضور و معنای عشق است. خودش به مادرش می‌گوید که زن‌ها از او خوش‌شان نمی‌آید؛ چون چاق و زشت است. قضاوت مارتی درباره‌ی خودش (و البته نیت کسانی که بورگناین را برای این نقش برگزیدند) غیرمنصفانه و بی‌رحمانه است؛ شیرینی و جذابیت و معصومیت او را چه‌گونه می‌شود انگار کرد؟ حتی اگر دلیل انتخاب بورگناین برای این نقش هم چیزی جز ویژگی‌های ظاهری‌اش نبوده باشد، او ذره‌ای برای این نقش کم نمی‌گذارد. مارتی برخلاف اسمش فیلمی‌شخصیت‌محور و در سیطره‌ی حضور یک قهرمان نیست. شخصیت‌های دیگر هم سهم قابل‌توجهی در پیش‌برد قصه دارند و درست به همین دلیل و به شکلی معنادار، نقش اول بورگناین هم برخلاف خیلی از نقش‌ها عرصه‌ی یکه‌تازی او نیست. حتی از نظر زمان حضور او در فیلم هم شباهتی با نمونه‌های فردمحور و قهرمانانه‌ی مشابه نمی‌بینیم. کلید ماجرا در نکته‌ای ساده نهفته است: این‌جا قهرمانی در کار نیست. شاید تقدیر بورگناین هم این بود که هرگز قهرمان هیچ قصه‌ای نباشد. اما مگر می‌شود اهمیت حضور وردستانه‌اش در این گروه خشن (سام پکین‌پا) را نادیده گفت؟ (و آن خنده‌های محشرش با دندان‌های فاصله‌دار را از یاد برد؟) راستش بازیگری، جان و جادویی می‌خواهد که خیلی‌ از بازیگران و به‌اصطلاح ستاره‌ها ندارند و برخی دارند. بی‌تردید بورگناین از گروه اخیر بود.

آخرین تصویری که از او در سینما دیده‌ام؛ مربوط به اپیزود USA است از فیلم یازده سپتامبر (۲۰۰۲).  بورگناین در این اپیزود (به کارگردانی شان پن) پیرمردی است ساکن آپارتمانی در نیویورک (مشرف به برج‌‌های دوقلوی تجارت جهانی) و البته باز هم تنها. اما با همان لبخندهای آشنا و روحیه‌ای سرشار از حس زندگی، خاطره‌ی همسر ازدست‌رفته‌اش را هم‌چنان زنده نگه داشته. کیفیت حضور کوتاه بورگناین، این اپیزود غم‌بار و تأثیرگذار را به نقطه‌ای ماندگار در کارنامه‌اش بدل کرده است.

نه‌فقط امروز که دوران قهرمانانی از جنس پوست و گوشت به‌سر آمده و جایش را مضحکه‌هایی از جنس غول‌تشم‌های انتقام‌جویان (جاس ودون) گرفته‌اند، بلکه همان روزگاری که سینما متکی بر قهرمانان شکست‌ناپذیر و یکه‌تاز بود، میرایی و شکست هم زیباشناسی خاص خودش را واقع‌نگرانه به رخ مخاطبان سینما می‌کشید. بورگناین از جنس آشنای ناقهرمانان سرسختی بود که در مصاف با واقعیت، همه‌ی عمر سرشان شکسته بود, اما از رو نمی‌رفتند و از تک‌و‌تا نمی‌افتادند. بیخود نبود پس از چند دهه هنوز در یاد پدر مانده بود. خبر آمد که بورگناین مرده. بی‌خیال! زنده باد بورگناین!

بهترین فیلم‌های اول سینمای ایران

چندی پیش ماهنامه‌ی «صنعت سینما» شماره‌ی ویژه‌ای را به بهترین فیلم‌های اول کارگردانان سینمای ایران اختصاص داد. من هم در نظرسنجی این شماره حضور داشتم و این‌ها انتخاب‌ها و توضیح کوتاه من بودند:

به ترتیب سال ساخت

خشت و آینه (ابراهیم گلستان)، آرامش در حضور دیگران (ناصر تقوایی)، بی‌تا (هژیر داریوش)، صبح روز چهارم (کامران شیردل)، نقطه‌ضعف (محمدرضا اعلامی)، پرده آخر (واروژ کریم‌مسیحی)، بادکنک سفید (جعفر پناهی)، هفت پرده (فرزاد موتمن)، بوتیک (حمید نعمت‌الله)، چیزهایی هست که نمی‌دانی (فردین صاحب‌الزمانی)

گویا نخستین تلاش یک هنرمند راستین، عصاره‌ای از سال‌ها انتظار و عطش برای آفریدن و جاودان شدن است. چه دل‌نشین است این آغاز معصومانه. کاش هنرمند همیشه در عطش خلق بماند و در دل روزمرگی‌‌ها و زیر بار غم نان گم و خم نشود. به قول مولای بزرگ‌مان: آب کم جو تشنگی آور به دست.

درباره‌ی دوران طلایی نقد فیلم در ایران

گزند باد

این نوشته پیش‌تر در مجله فیلم منتشر شده است

این‌جا و آن‌جا زیاد خوانده و شنیده‌ام که از دوران طلایی نقد فیلم یاد می‌کنند. این دوران طلایی که ظاهراً هر عرصه‌ای یک دانه‌اش را دارد، به گمان من درباره نقد سینمایی امر موهومی‌است که بخشی از آن ریشه در خصلت گذشته‌‌بازی دارد که فقط هم مختص ما ایرانی‌ها نیست. شاید هم ایراد از من است که حاضر نیستم به هیچ قیمتی به دوران باشکوه مدرسه و دانشگاه و سربازی برگردم؛ از بس که طلایی و خوب بود و چوب الف و تعلیمی‌همواره مثل شمشیر دموکلس بر سر… اما برگردیم به این یکی دوران طلایی: به عنوان کسی که بیش از یک سال است نوشتن «بیست سال پیش در همین ماه» را برعهده دارد، متوجه نمی‌شوم که مراد از طلا چیست و امروز کدام پیت حلبی جایگزینش شده. همیشه نوشته‌ها از نظر کیفی در سطوح مختلف بوده‌اند و نویسندگانی بوده‌اند که عمیق‌تر و جدی‌تر می‌نوشته‌اند و در مقابل کسانی هم بوده‌اند که ساده‌تر و خودمانی‌تر. انکارگرایی بزرگ‌ترها که جای خود دارد، اما تأکید مصرانه  جوان‌هایی که هنوز به نیمه دهه سوم زندگی خود نرسیده‌اند بر آن دوران طلایی، نکته قابل‌تأملی است؛ و قابل‌تأمل‌تر این‌که بسیاری از این عزیزان، خودشان آرزوی نقدنویسی دارند و انتظار نمی‌رود احساسات‌شان اجازه دهد مثلاً شایستگی‌های منتقدان جوان هم‌سن‌وسال خود را هضم و باور کنند. راستش کسی این‌قدر رک درباره این جور چیزها نمی‌نویسد و من هم با نوشتن این یادداشت خطر می‌کنم. اما به هر حال یک نفر روزی باید درباره این مسأله مزمن توضیحی می‌داد و شاید فتح بابی شود تا دیگرانی هم بدون در نظر گرفتن ملاحظات در این باره سخن بگویند.

عادت کرده‌ایم به واگویی حرف‌هایی کلی و عاری از مالیات. عادت بدی است. مثلاً اگر هنرمندی در ۹۰ سالگی فوت کند بر خود واجب می‌دانیم بگوییم که در حق او کوتاهی شد، یا هنوز هم فرصت خلق شاهکارهایی ماندگار را داشت و حرف‌های «دل‌سوزانه» و «انسان‌دوستانه‌»‌ای از این دست. حالا اگر این هنرمند از ۶۰ سالگی هیچ هنری از خودش بروز نداده باشد و هر سال هم برایش به‌نحوی بزرگداشت برگزار کرده باشند، یا از فرط سوء‌مصرف مواد کم‌ترین توانی برای ادامه راه نداشته باشد، باز هم فرقی نمی‌کند. ما چون خیلی انسان‌دوستیم (و نمی‌دانم چرا این همه انسانسیت در رفتارهای روزمره‌مان کم‌ترین نمودی ندارد) «باید» این حرف‌ها را طوطی‌وار تکرار کنیم. به گمان من ماجرای دوران طلایی نقد فیلم هم از همین جنس است. یک زمانی مد شده بود که بگویند چرا نویسندگان قدیمی‌نمی‌نویسند و اساساً آن‌ها یک «چیز» دیگر بودند و از این حرف‌ها. ولی متأسفانه واقعیت چیز دیگری است. بگذارید مصداقی حرف بزنیم. از آن نویسنده‌های گرانقدر دوران طلایی این‌ها هنوز می‌نویسند: جهانبخش نورایی، ایرج کریمی، هوشنگ گلمکانی، حمیدرضا صدر، احمد طالبی‌نژاد، جواد طوسی، شهرام جعفری‌نژاد، بهزاد عشقی، تهماسب صلح‌جو، مجید اسلامی، سعید عقیقی. و دکتر کیومرث وجدانی هم که سال‌ها از او به عنوان پیشگام و اسطوره عرصه نقد یاد می‌شد خوش‌بختانه پس از سال‌ها قلم به دست گرفته و با انرژی و انگیزه‌ای حیرت‌انگیز به شکل مستمر نقد می‌نویسد. می‌بینید که در این مورد هم مثل بازگشت مجید اسلامی‌و سعید عقیقی پس از چند سال وقفه در کار نوشتن، باز اتفاق خاصی نیفتاده و فانتومی‌هوا نشده است. یا حتی نقد بابک احمدی بر فیلم فردین صاحب‌الزمانی پس از سال‌ها دوری از عرصه نقد فیلم زمین و زمان را کن‌فیکون نکرد. قرار هم نیست تحولی رخ دهد. نقدهای این بزرگواران همان‌قدر خوب‌اند که قدیم‌ها بودند. آدم‌ها همان‌اند که بودند ولی ما اصرار داریم که همیشه گذشته بهتر از امروز بوده. قدیم‌ها گوشت گوسفند و دیزی و کله‌پاچه هم حتی خوشمزه‌تر بودند. اصلاً نوشتن با جوهر و خودنویس یا ماشین تایپ چیز دیگری بود و نوشتن با کامپیوتر توهینی است به شرافت نویسندگی. دوربین هم فقط دوربین‌های چرخ‌دنده‌ای قدیم، دوربین دیجیتال ننگی است بر پیشانی بشریت. اما چه اجباری هست که همه به این باورهای واپس‌گرایانه تن بدهند؟ مشکلی اگر هست که هست، در انصاف و قضاوت ماست نه در کار جوان‌ها. چشم‌ها را باز کنید. نوشته‌های جوان‌ها را بدون انکار و اکراه بخوانید. امروز را باور کنید. البته شاید تلخ و گزنده باشد، اما زمانه عوض شده.

درباره‌ی «یک فیلم، یک تجربه»

 

این نوشته پیش‌تر در سروش منتشر شده

یک تجربه ناب فرهنگی

سینما از آن رسانه‌/هنرهایی است که جذابیتش منحصر به متن نیست و فرامتنش هم به اندازه‌ای چشم‌گیر مخاطب دارد. برخی از جنبه‌های عامه‌پسندانه‌ی سینما از قبیل پشت صحنه‌ی فیلم‌ها و سرک کشیدن به زندگی خصوصی ستاره‌ها و چهره‌های معروف، همواره خوراکی برای رسانه‌هایی سبک‌سر بوده‌اند که با دامن زدن به این چیزها مخاطب عام و آسان‌گیر را به خود جلب کنند و رونقی به دکان خود بدهند. اما آن وجه سینما هم که رویکردی اندیشمندانه دارد و حاوی درون‌مایه‌های ژرف‌تر و تامل‌برانگیزتر است، مخاطبان خاص خود را دارد که مایل‌اند بیش‌تر درباره‌ی چگونگی شکل‌گیری چنین آثاری بدانند و با اندیشه‌ی نهفته در پشت آن‌ها، آشنا شوند. از این رهگذر، بسیاری از پیگیران جدی سینما می‌توانند پیچیدگی‌ها و پوشیدگی‌های فیلم مورد نظرشان را کنار بزنند، رابطه‌‌ی بی‌واسطه‌تری با فیلم برقرار کنند، و جنبه‌های تازه‌ای از متن برای‌شان مکشوف شود. برای رسیدن به منظور یادشده در بیش‌تر کشورها برنامه‌هایی تلویزیونی برای نقد و تحلیل فیلم‌ها تهیه می‌شود که در کشور ما هم از سال‌ها قبل انواع و اقسام‌شان تولید شده‌ و روی آنتن رفته‌ است.

 اما مجموعه یک فیلم، یک تجربه اتفاق تازه و فرخنده‌ای بود که یادمان و مرور شایسته‌ای برای برخی از بهترین آثار سینمای پس از انقلاب ترتیب داد و از جنبه‌ای دیگر هم حائز اهمیت بود. بدیهی‌ترین امتیاز این مجموعه فراهم کردن فضایی برای فعالیت تعداد قابل‌توجهی از فیلم‌سازان جوان بود تا هریک با ذوق و سلیقه‌ی زیباشناسانه‌ی خاص خود اثری را تولید کنند. از این منظر، برخی از قسمت‌های یک فیلم، یک تجربه خودشان هم تجربه و فیلمی‌جذاب بودند. برای نمونه می‌توان به فیلم امید نجوان درباره آژانس شیشه‌ای (ابراهیم حاتمی‌کیا)، فیلم شهرام مکری درباره بودن و نبودن (کیانوش عیاری)، و فیلمی‌که درباره چهارشنبه‌سوری (اصغر فرهادی) ساخته شد اشاره کرد که در ساخت‌شان ذوق و سلیقه‌ای به چشم می‌خورد؛ سازندگان‌شان استفاده‌ی درست و به‌جایی از مصالح و مواد آرشیوی کردند و به جای ترتیب دادن چند گفت‌وگو و تدوین و سرهم‌بندی، طرح و برنامه‌ی مشخصی برای رسیدن به هدف مورد نظر خود داشتند.

قطعا برنامه‌هایی از این دست، مخاطبان جدی‌تر سینما را مد نظر دارند و از این رو، شبکه‌ی چهار سیما با توجه به رویکرد نخبه‌گرایانه‌ای که دارد گزینه‌ی مناسبی برای پخش آن‌هاست. اما بسیاری از قسمت‌های این برنامه، دست‌کم به دلیل فیلم‌هایی که دست‌مایه قرار داده بودند عاری از عناصر جذاب و سرگرم‌کننده نبودند و پتانسیل جذب مخاطب بیش‌تر را هم داشتند. برخی از قسمت‌ها هم توانستند موجی از کنجکاوی را برانگیزانند. برای نمونه می‌توان به هامون‌بازها (مانی حقیقی) اشاره کرد که به دلیل شمار زیاد دوست‌داران هامون مهرجویی و شیوه‌ی نامتعارفی که سازنده‌ی این مستند برای کارش برگزیده بود (اعلام فراخوان برای دوستداران هامون در نشریات و سایت‌ها) از مدت‌ها قبل خیلی‌ها انتظارش را می‌کشیدند. اما هامون‌بازها با جرح و تعدیل بسیار نمایش داده شد که نشان از ناهماهنگی میان تولید و پخش داشت و به بیان ساده‌تر، سازنده به اندازه کافی توجیه نبود که در چه چارچوبی و برای چه مدیومی‌سفارش پذیرفته است.

با همین مثال می‌توان به یکی از کاستی‌های اساسی مجموعه یک فیلم، یک تجربه اشاره کرد. وقتی به هر دلیلی امکان پرداختن به یک فیلم یا یک موضوع آن‌چنان که باید و شاید میسر نیست یا لزوم تعدیل و تصحیح بسیار در کار است، بهتر نیست از خیرش بگذریم؟ می‌شود به قسمت مربوط به ناخدا خورشید (ناصر تقوایی) اشاره کرد که به هر دلیلی مبرا از حضور خود فیلم‌ساز بود؛ در حالی که تقوایی به عنوان یکی از مهم‌ترین فیلم‌سازان تاریخ سینمای ایران، حتی به‌نوعی مهم‌تر از خود فیلم است و دوست‌داران سینما کنجکاو دانستن نقطه‌نظرهای او درباره یکی از مهم‌ترین فیلم‌های تاریخ سینمای ایران هستند. به گمانم پسندیده‌تر است که در چنین مواردی از پرداختن به فیلم‌ها چشم بپوشیم و این فرصت خوب را به همین سادگی خرج نکنیم.

اما علی‌رغم اندک کاستی‌ها، یک فیلم، یک تجربه پروژه‌ای نوجویانه و بلندنظرانه برای تلویزیون بود که نشان از نگاه و رویکردی درست و دوراندیشانه داشت. در کنار دوستداران صرف سینما، کم نیستند علاقه‌مندان به فیلم‌سازی که با مرور روند شکل‌گیری فیلم‌های ماندگار، از ایده تا اجرا، تجربه‌ای ناب می‌اندوزند و توشه‌ی آینده‌ی خود می‌کنند. برای پاسخ به چنین نیازی است که بسیاری از فیلم‌های شاخص تاریخ سینمای جهان هم وقتی توسط کمپانی‌های معتبر به شکل دی‌وی‌دی درمی‌آیند دارای ملحقاتی از جمله پشت صحنه، گفت‌وگو با سازندگان، و تحلیل‌ هستند. این امر مرسوم کشورهای دیگر، در شبکه‌‌ی نمایش خانگی کشور ما رونق و رواج ندارد. و اتفاقا این‌جاست که اهمیت کار تلویزیون در شکل دادن به مجموعه یک فیلم، یک تجربه بیش‌تر به چشم می‌آید.

بازیگران سینما در تلویزیون

 

این نوشته پیش‌تر در سروش منتشر شده

بر مدار ستاره و سیاره

بسیاری از مخاطبان این نوشته با تکیه‌کلام زنده‌یاد پرویز فنی‌زاده «دروغ چرا تا قبر آ… آ… آ… آ…» در سریال دایی‌جان ناپلئون (ناصر تقوایی) آشنا هستند یا دست‌کم به گوش‌شان خورده. به نظر بسیاری از مخاطبان قدیمی‌سینما و تلویزیون و نیز تحلیلگران، نقش مش‌قاسم در این سریال یکی از فرازهای بازیگری این هنرمند توانا و بلکه مهم‌ترین و عمده‌ترین نقش‌آفرینی او در عرصه‌ی بازیگری است، که از قضا در حوزه‌ی تلویزیون رقم خورده است. می‌خواهم با این پیش‌زمینه به این نکته برسم که جلوه‌گر شدن و گُل کردن کار یک بازیگر در قید هیچ پیش‌فرضی نیست و هر یک از رسانه‌های سینما، تئاتر و تلویزیون می‌توانند محل اصلی تجلی و بروز خلاقیت‌ها و توانایی‌های یک بازیگر باشند. برای نمونه هستند بازیگرانی که وزنه‌‌ای گران‌سنگ و عنصری محبوب و تعیین‌کننده در کار نمایش روی صحنه‌اند اما حضورشان در برابر دوربین (چه تلویزیونی و چه سینمایی) توفیقی به بار نیاورده و آن حس‌و‌حال صحنه را بازنیافریده (نمونه‌ی متأخرش سیامک صفری است). چنین وضعیتی درباره‌ی سینما و تلویزیون هم صدق می‌کند. مواردی را سراغ داریم که چهره‌های محبوب تلویزیونی نتوانسته‌اند جایگاه و موقعیت ممتازشان در قاب تلویزیون را بر پرده‌ی سینما تصویر و تثبیت کنند (سیامک انصاری، حمید لولایی و حتی مهران مدیری از این دست‌اند)، و برعکس، حضور در سریال‌ها، تله‌فیلم‌ها و نیز اجرای برنامه‌های تلویزیونی هم دستاورد قابل‌توجهی برای برخی از بازیگران سینما نداشته. و حالا وقتش است که ور مثبت ماجرا یا نیمه‌ی پر لیوان را ببینیم. در یک نگاه کلی، تبادل بازیگر میان سینما و تلویزیون کارنامه‌ی مثبتی را به بار آورده. بازیگران توانایی چون اکبر عبدی، آتیلا پسیانی، حمید جبلی و … پس از حضور موفق در تلویزیون به سینما راه پیدا کردند و در مقابل، بزرگانی چون زنده‌یاد خسرو شکیبایی، پرویز پرستویی، رضا کیانیان و… پس از درخشش در حوزه‌ی سینما به ستاره‌های آثار ارزشمند تلویزیونی بدل شدند. (چه‌گونه می‌توان خاطره‌ی خوش خانه‌ی سبز و حضور زلال و دل‌انگیز مرحوم شکیبایی را از یاد برد؟). گذشته از تبادل مستقیم بازیگران این دو عرصه، باید به مقوله اجرا (مجری‌گری) هم توجه کرد. دو تن از مهم‌ترین و تحسین‌شده‌ترین بازیگران مرد سینمای امروز ایران (شهاب حسینی و صابر ابر) کار خود را از عرصه‌ی مجری‌گری در تلویزیون آغاز کرده‌اند و بازیگرانی چون احمد نجفی، حسن جوهرچی و…  نیز بخت خود را در حیطه‌ی اجرای برنامه‌های تلویزیونی آزموده‌اند. البته در چند سال گذشته، گویندگی آگهی‌ها و میان‌برنامه‌ها هم به کار پاره‌وقت برخی از بازیگران تبدیل شده. (برزو ارجمند آخرین نمونه‌اش است)

حضور بازیگران شاخص سینما در تلویزیون دلایل مختلفی دارد که می‌تواند از میل به تجربه‌ی تازه و  دیده شدن بیش‌تر تا جبران مافات مالی و رفع بی‌کاری در نوسان باشد. اما فارغ از هر علتی، نفس حضور ستاره‌ها و بازیگران ممتاز سینما در تلویزیون اتفاق فرخنده‌ای است که سودی دوسویه برای رسانه و خود بازیگر دارد. رسانه‌ی فراگیر تلویزیون در کشوری مانند ایران که سینما در آن‌ توسعه‌ای اندک و پوششی بسیار محدود دارد، اهمیتی دو چندان می‌یابد. همین ویژگی، عاملی جذاب برای بسیاری از بازیگران است که غریزه‌ی خودنمایشگری‌ و تحسین‌طلبی‌شان را به عرصه‌ای گسترده‌تر و به میان مخاطبانی به‌مراتب انبوه‌تر از سینما ببرند. به این ترتیب محبوبیتی نزد مخاطبان کسب می‌کنند که می‌تواند سرمایه‌ای برای بیش‌تر دیده شدن‌شان در سینما هم باشد. در سوی دیگر، تلویزیون هم با بهره‌گیری از محبوبیت بازیگران بزرگ سینما می‌تواند بر شمار مخاطبان خود بیفزاید و مهم‌تر از آن کیفیت تولیدات خود را بالا ببرد.

به طور بالقوه دو گروه از بازیگران سینما شانس بیش‌تری برای جلب مخاطبان تلویزیونی دارند: (۱) گروه اول ستاره‌ها هستند. البته در مناسبات فرهنگی ما، ستاره معنای چندان روشنی ندارد و اساساً می‌توان در این اصطلاح تشکیک کرد. در گفتمان رسانه‌های غربی ستاره‌ها (یا فوق‌ستاره‌ها/ سوپراستارها) چنان محبوب‌اند که می‌توانند یک محصول سینمایی یا تلویزیونی را به‌تنهایی به توفیقی چشم‌گیر برسانند و کیفیت آن اثر را به موضوعی فرعی تبدیل کنند. اما در کشور ما: هیجان‌های زودگذر و موسمی‌(که محصول تغییر مداوم رویکردهای خُرد فرهنگی به دنبال تغییر پیاپی مدیران سیاسی و فرهنگی هستند) و خلأ یک سیاست‌گذاری مبنایی و اساسی، گاهی برخی چهره‌ها را به ستاره بدل می‌کنند؛ از ورزش بگیرید تا رسانه‌های دیداری (بصری). موضوع مهم و قابل‌بحثی است که چه‌گونه قحط‌الرجال و قحط‌النساء در عرصه‌ی فرهنگ موجب پدیده شدن کسانی می‌شود که ظرفیت‌های اخلاقی و فرهنگی لازم برای اعتبار و محبوبیت را ندارند و به یک الگوی اخلاقی نامناسب برای جوانان بدل می‌شوند. البته تلویزیون به دلیل چارچوب‌های سختگیرانه‌‌تر نسبت به سینما (که خود موجب آسیب‌هایی می‌شود) مجالی برای ادامه‌ی کورسوی چنین ستاره‌های کم‌فروغی فراهم نمی‌کند. اما کم نبوده‌ مواردی که چهره‌های جوان پس از پا گرفتن و محبوب شدن در قاب تلویزیون، در ادامه‌ به راهی کاملاً متفاوت رفته‌اند. انتشار عکس‌هایی با ظاهر و پوششی دیگرگون در فضای مجازی، نمونه‌ای آشکار از این دوگانگی فرهنگی است.

(۲) گروه دوم بازیگرانی هستند که شایسته‌ی صفت «هنرمند» هستند و بدون دارا بودن ویژگی‌های سطحی‌نگرانه و عوام‌پسندانه‌ی «ستاره‌ها»، به صرف هنر و توانایی خود و رویکردی اخلاقی و مطلوب، محبوب بسیاری از مخاطبان فرهنگ هستند. از پیشکسوتانی چون علی نصیریان، محمدعلی کشاورز، جمشید مشایخی، پرویز پورحسینی، سعید پورصمیمی‌و… تا هنرمندانی مانند داریوش ارجمند، پرویز پرستویی، رضا کیانیان، مهدی‌هاشمی، فریبرز عرب‌نیا و…  در این گروه جای دارند. و ویژگی مشترک هنرمندانی از این دست، موفق بودن‌شان در همه‌ی عرصه‌های حرفه‌ای است؛ چه سینما باشد، چه تئاتر و چه تلویزیون.

درباره‌ی روان‌شناسی و سینما

این یادداشت پیش‌تر در روزنامه شرق منتشر شده است

تصویر جان / جان تصویر

اگر سینما و روان‌شناسی را دو گستره از مفاهیم بدانیم که اولی در ساحت هنر و دومی‌در ساحت دانش استقرار می‌یابد، برهم‌کنش این دو ساحت را به شیوه‌های گوناگون می‌توانیم تقسیم‌بندی کنیم و بیش از این هم در یادداشتی چنین کوتاه نمی‌توان به این مقوله‌ی جذاب و اساسی پرداخت.

سینما به مثابه یک هنر، بستری مناسب و مطلوب برای خوانش‌های روان‌کاوانه است که در فصل مشترک فلسفه‌ی جسم و روان، امکان خوانش فلسفی را هم فراهم می‌کند. بسیاری از اندیشمندان حوزه‌های مختلف، در باب شیوه‌های اثرگذاری سینما نوشته‌اند. مثلاً تحلیل رولان بارت از اثر هیپنوتیک سینما بر تماشاگر، برآیند جامع و خواندنی آراء پرشماری است که هم سینماگران و هم تحلیلگران هنر، درباره‌ی جادوی سینما بیان کرده‌اند. کسانی چون اسلاوی ژیژک هم بوده‌اند که در کنار وجه هنری سینما، جنبه‌های روان/جامعه‌شناسانه‌ی آن را در جایگاه یک صنعت هنگفت و سودآور، بررسی کرده‌اند. جنبش «سینمادرمانی» که در یک دهه‌ی گذشته سازوکار آکادمیک به خود گرفته و به زیرشاخه‌ای از علم روان‌شناسی بدل شده، فرآمد روندی است که سینما را از باب اثرگذاری بر روان تماشاگر، به عنوان گیراترین و کارآمدترین هنر ارزیابی می‌کند. سینما به عنوان «رسانه»‌ای مؤثر و بانفوذ هم محمل مناسبی برای تحلیل‌ است؛ چنان‌که هژمونی‌هالیوود و نقش پررنگش در شکل دادن یک الگو و جهان‌بینی، هماره مناقشه‌ای جدی برای تحلیل‌گران حوزه‌ی سیاست، اجتماع و روان‌شناسی بوده است.

روان‌شناسی، گاه مظروف سینما بوده. حجم بالای هجو و تحقیر در تصویری که سینما از روان‌شناسی به دست می‌دهد، عمیقاً تأمل‌برانگیز است. روان‌شناس و روان‌درمانگر در سینما مانند باور غالب در توده‌های مردم، خودش مجموعه‌ای از سستی‌ها و عقده‌ها، و فردی ترحم‌برانگیز و مضحک است. عجیب نیست اگر مثلاً فیلم‌ساز اندیشمندی چون وودی آلن مرزهای خودبیانگری (بخوانید خودویرانگری برای از نو ساختنی دیگر) و عریانی روان را از هم بدرد و کار را به هجو روان‌شناسی و روان‌کاوی بکشاند، اما تصویر روان‌درمانگر مجنون و نیازمند درمان، چه در رویکرد جدی و چه کمیک (از طلسم‌شده‌ی هیچکاک تا اپیزود استیون سودربرگ در اروس) چنان در سینما فراگیر است که سیاهه‌ای بلندبالا را شکل می‌دهد و بیان موارد نقضش به‌ظاهر آسان‌تر اما تقریباً محال است. تحلیل چرایی این وضعیت، خود یادداشتی دیگر می‌طلبد.

پیش‌تر پرونده‌ای با موضوع «سینمادرمانی» در ماهنامه‌ی «فیلم» منتشر کرده‌ام که مباحث بندهای بالا به تفصیل در آن آمده، و خواننده‌ی علاقه‌مند را به آن ارجاع می‌دهم. اما می‌خواهم در ادامه‌ی این یادداشت، وجهی مثبت و تعامل‌جویانه از دو مقوله‌ی سینما و روان‌شناسی را پیش رو بگذارم. شناخت زیر‌وبم‌های روان به لطف گسترش و تعمیق دانش روان‌شناسی، دست‌‌مایه‌های تازه‌ای برای درام‌نویسی به بار آورد که طبعاً سینما هم از این موهبت بی‌بهره نبوده و نیست. نتیجه‌اش فیلم‌های ماندگار و درخشانی است که بنای درام‌شان بر یک اختلال مشخص روانی است: از نمونه‌های کلاسیکی چون بدذات (مروین لروی) که به اختلال شخصیتی آنتی‌سوسیال (ضداجتماعی) یک کودک می‌پردازد و شرارت را به عوامل ماورایی و اهریمنی نسبت نمی‌دهد، یا اتوبوسی به نام هوس (الیا کازان) که اختلال دوقطبی(شیدایی/ افسردگی) را به شکلی گیرا دراماتیزه کرده، تا نمونه‌های متأخری چون باشگاه مبارزه (دیوید فینچر)، یک ذهن زیبا (ران‌هاوارد) که هر یک اسکیزوفرنی (یا به قول فرانسوی‌ها شیزوفرنی) را در زمینه‌ای متفاوت به کار گرفته‌اند. یا مثلاً کارکرد متنوع اختلال دوشخصیتی (انفکاک شخصیت) در فیلم‌هایی چون پنجره‌ی مخفی (دیود کوئپ)، نیمه‌ی تاریک (جرج رومرو)، ماشین‌کار (براد آندرسن)، فشار قوی (الکساندر آجا) و… که سایکودرام‌هایی سرشار از دلهره و معما خلق کرده است. نمونه‌ها بسیار پرشمارند و تقریباً همه‌ی اختلال‌های روانی شایع و نادر، کارکردهای بسیار شاخص و دل‌پذیری در سینما پیدا کرده‌اند.

اما روان‌نژندی (معادل اختلالات خلقی) و روان‌گسیختگی (معادل جنون)، فراتر از نقش مؤثری که در شخصیت‌پردازی درام‌ها (چه ادبی و چه سینمایی) ایفا کرده‌اند، نقشی اساسی‌تر در گسترش ساحت روایت دارند که عمیقاً نیازمند واکاوی است و در این مجال، به اشاره‌ای بسنده می‌کنم. در گذر زمان، روایت‌گری و قصه‌گویی، با برگذشتن از چارچوب‌ها و انگاره‌های مطلق‌اندیش کلاسیک، از منزلگاه و سامانه‌ی ثبات و تمرکز و قطعیت، به وسعت بی‌سامانِ تزلزل و واپاشی و تردیدافکنی رسید. و این‌گونه بود که سینما ساحت‌های دیگری از آفرینش‌گری را تجربه کرد که تابع منطق و حتی خیال مرسوم و متعارف نبودند. مرادم لزوماً سورئالیسم و یا فیلم‌های فانتزیک نیست. از تجربه‌هایی سخن می‌گویم که بنیادشان بر نژندی و ازهم‌گسیختگی است و گرایشی به استقرار و ثبات، و نقطه‌ای مشخص و عینی برای تمرکز دراماتیک ندارند؛ تجربه‌هایی که گرداگرد یک «چیز» ناموجود شکل گرفته‌اند؛ از سال گذشته در مارین‌باد (آلن رنه) تا جاده‌ی مالهالند (دیوید لینچ) و… . منطق یا درست‌تر بگوییم بی‌منطقی «خواب» شاید مناسب‌ترین توصیف برای کیفیت هم‌نشینی و پیوند درون‌متنی خرده‌رخدادهای چنین فیلم‌هایی است. ردپای این ضدروایت را که بگیریم تا سگ اندلسی (لوییس بونوئل) هم می‌توانیم عقب برویم. از این‌روست که این شیوه از روایتگری را نمی‌توان زمان‌مند دانست؛ بیش تر کیفیتی است که حاصل حرکت در سطحی جدا از منطق و علیت است.

سینما به دلیل سرشت رسانه‌ای و فراگیر بودنش، همواره محل تعمق و کنجکاوی حوزه‌های گوناگون اندیشه بوده است. ژیل دولوز (فیلسوف) در تحلیل گسترده‌اش بر سینما به کالبد و روان هم نقبی می‌زند؛ و از خستگی تن و دوگانگی دنیای درون و بیرون (نسبت به مغز انسان) می‌نویسد. و در سوی دیگر، دیوید کراننبرگ (فیلم‌ساز) نظریه‌های مربوط به کارکرد جسم و روان را به شکلی مستمر در فیلم‌هایش صورتی عینی می‌بخشد. از نظر تا عمل، سینما قلمرو مناسبی برای تصویر و تحلیل انسان و به تبع آن مقوله‌ی پیچیده و جذاب «روان» است.

مروری بر سینمای دیوید کراننبرگ

این نوشته پیش‌تر در مجله فیلم منتشر شده است

آناتومی‌زوال

برای من نخستین  واقعیت هستی انسان، جسم اوست . چنان‌چه واقعیت کالبد انسان را بپذیرید، گویی که میرایی را پذیرفته‌اید و این کاری است بس دشوار. چون اندیشه‌ی خودآگاه نمی‌تواند «نبودن» را تصور کند. این غیرممکن است. (دیوید کراننبرگ)

کراننبرگ از معدود فیلم‌سازان زنده‌ای است که بی کم‌ترین تردید و درنگی می‌توان صفت جذاب و مناقشه‌برانگیز «مؤلف» را درباره‌اش به کار برد و از گزند اتهام به نگاهی‌ کلیشه‌ای و سرسری در امان ماند. مروری همه‌جانبه بر فیلم‌های او نشان‌گر حضور یک بنیان نظری مشخص در تمام آثارش است که نسبتی آشکار با فلسفه‌ی انسان‌محور معاصر دارد و پیوندی ناگسستنی میان فیلم‌هایش برقرار می‌کند.  فیلم‌هایش به مثابه منزل‌گاه‌هایی از بازخوانی هستی و چیستی انسان هم‌چون تارهای عنکبوت از چند سو به هم راه دارند، و از این رو گاه پاسخ پرسش طرح‌شده در یک فیلم را می‌توان در فیلم دیگرش جست‌وجو کرد.

سینمای کراننبرگ در یک دهه‌ی اخیر، از عنکبوت (۲۰۰۲) به این سو، رویکردی کم‌وبیش متفاوت از وجه غالب و همیشگی‌اش داشته. جوجه ، تصادف ، ویدئودروم و eXistenZ چهار فیلمی‌هستند که نمود و عصاره‌ی گوهر اندیشه‌ی کراننبرگ‌اند اما چهار فیلم آخرش، عنکبوت، تاریخچه‌ای از خشونت، پیمان‌های شرقی و یک روش خطرناک برای کسی که فیلم‌های پیشین او را ندیده، نمی‌توانند نمونه‌هایی درست و فراگیر برای شناخت فیلم‌سازی باشند که سال‌هاست پیش‌گویانه و غمخوارانه، دورنمایی از انسان دوره‌ی پسامدرن محصور در تکنولوژی به دست داده. هرچند هرکدام از این فیلم‌ها – به‌ویژه فیلم درخشان عنکبوت– به‌تنهایی نیز تأمل‌برانگیز و ارزشمندند.

این متن سیری است در دنیای یکه‌ی فیلم‌سازی اندیشمند و تک‌رو؛ شاعر احساس‌گریز زخم و خون، تصویرگر تجسد لت و پار و پر از شکاف‌ و شیار پیکره‌ی انسان در بند سخت‌افزار؛ نقاش تصویر عفن انسان مدرن و نمایشگر زوال و درهم‌ریختن.

***

در بینش کراننبرگ روان هرچند به شکلی قراردادی به عنوان یک کلیت مجزا در نظر گرفته می‌شود اما در واقع جزئی از جسم انسان است و در نتیجه، هر تغییری در جسم بر روان اثر می‌گذارد و برعکس. شالوده‌ی شاخص‌ترین فیلم‌های او بر پایه‌ی همین دیدگاه شکل گرفته است.

در جوجه (۱۹۷۹)، یک روان‌پزشک بیمارانش را با شیوه‌ای به نام سایکوپلاسمیک درمان می‌کند. در این درمان عقده‌ها و تنش‌های روانی و رنج‌های درونی، به شکل آسیب‌های جسمی‌سر باز می‌کنند؛ در برخی به شکل ضایعات پوستی و در برخی دیگر به شکل توده‌های سرطانی تومور نمود می‌یابد. نتیجه‌ی درمان سایکوپلاسمیک برای  نولا، همسر مطلقه‌ی قهرمان فیلم، نوعی زایندگی از جنس خودباروری است. دادگاه سرپرستی دختر خردسال‌ را به شوهر سپرده. همین دغدغه‌ی ذهنی زن وقتی نمود جسمی‌می‌یابد (در اصطلاح روان‌شناسی سوماتیزه می‌شود) کوتوله‌های بی‌جنسیت (جوجه‌ انسان‌های مصنوعی) پرشماری تولید می‌کند که هرکس را که به گمان او میان او و فرزندش فاصله می‌اندازد، از بین می‌برند. (کراننبرگ این فیلم را زمان کوتاهی پس از جدا شدن از همسرش ساخت. آن‌ها هم بر سر سرپرستی دختر خردسال‌شان درگیری قانونی شدیدی داشتند. کراننبرگ این فیلم را کریمر علیه کریمر خود نامیده و برخی آن را یک جور انتقام شخصی او از همسر سابقش می‌دانند).

در ویدئودروم (۱۹۸۳) مدیر یک شبکه‌ی تلویزیونی هرزه‌نگار، توسط گروهی مورد سوء‌استفاده قرار می‌گیرد تا نخستین بازیگر فیلم‌های سادیستیکی باشد که زنده و از طریق ماهواره پخش خواهد شد. اثر هیپنوزکننده‌ی فیلم‌هایی که برای او نمایش می‌دهند جسمش را به زوال و اندامش را به سرطان (نافرمانی سلول‌ها از نظم) می‌کشاند. و به این ترتیب بدنش شیاری پذیرنده برای نوارهای ویدئویی می‌شود که اطلاعات و دستورها را تلقین و او را راهبری می‌کنند. جمله‌ی پایانی معروف فیلم این است: «مرگ بر ویدئودروم! زنده باد گوشت وتن تازه!» کراننبرگ تأثیر نهایی مغزشویی رسانه‌ای را متوجه جسم می‌کند و نشان می‌دهد اثرات روانی کژکاری‌ها مستقیماً به نابودی جسم، و نیستی انسان خواهد انجامید.

امواج      – – –   مهار ذهن    – – –    مهار تن

نمایش خشونت و روابط بیمارگونه و سادیستیک، با اثر مسخ‌کننده‌اش ذهن و جسم را به استثمار می‌گیرد و تزریق محتوای پوچ رسانه‌ای به ذهن مخاطب، خردمندی و اراده‌اش را نشانه می‌رود. جایی از فیلم، دکتر ابلیویون، از نظریه‌پردازان و بنیان‌گذاران «ویدئودروم» (بازی با واژه ویدئو و سندروم)، آشکارا می‌گوید که اثر سوء ویدئودروم در او به شکل یک تومور مغزی بروز کرده و او سال‌هاست مرده و این نوارها پیش از مرگ او ضبط شده‌اند. خود کراننبرگ جایی عنوان کرده که ایده‌ی خلق شخصیت دکتر ابلیووین را از استاد دانشگاهش، مارشال مک لوهان، گرفته است. (oblivion به معنای فراموشی است).

eXistenZ در میان فیلم‌های کراننبرگ بیش‌ترین هم‌خوانی را با ویدئودروم دارد. اگر ویدئودروم از تأثیر نابودگر رسانه‌های دیداری سخن می‌گفت، این یکی درباره‌ی گرایش به آفرینش واقعیت مجازی و ماهیت بازی (Game) است. انسان‌ها با غرق شدن در دنیای سایبرنتیک، برای لذت بردن از دنیای مجازی، به پورت بیولوژیک ( (Bio port تبدیل می‌شوند و اراده‌ی خود را به داده‌های انفورماتیک تقلیل می‌دهند. کیفیت، دامنه و محدوده‌ی کنش‌ها در متن بازی، برنامه‌نویسی شده و دامنه‌ی گزینش‌ به‌شدت محدود است. کراننبرگ در این فیلم پیش‌رو و استثنایی (که مقدم بر بسیاری از روایت‌های سینمایی مشابه و به گمانم ژرف‌نگرانه‌تر از آن‌هاست؛ از ماتریکس تا کد رمز) بن‌مایه‌ی اندیشه‌ی اگزیستانسیالیستی را چنین هوشمندانه وارد بازی می‌کند: امکان گزینش، عنصر مرکزی وجود انسان است و همین، مفهوم مسئولیت را به انسان تحمیل می‌کند.

«هدف از بازی چیست؟» این پرسشی در فیلم کراننبرگ مطرح می‌شود و پاسخ خود فیلم از این قرار است: «این‌که بفهمی‌بازی برای چیست.» مارشال مک‌لوهان نظریه‌پرداز بزرگ رسانه‌، کامپیوتر را گسترش (ٍExtension) و ادامه‌ی خرد می‌داند، همان‌گونه که تلفن ادامه‌ی گوش و تلویزیون ادامه‌ی چشم است. هر یک از این‌ها سخت‌افزاری برای افزودن به توانایی‌های جسمانی و تسلط بیش‌تر انسان بر هستی و وجود ((Existence هستند ولی در عمل،کارکردشان وارونه است، به مثابه قید و بندی تازه عمل می‌کنند و موجب دور شدن هرچه بیش‌تر انسان از رهایی و گوهر زندگانی می‌شوند. در تقارنی دل‌انگیز با ویدئودروم، در این فیلم از زبان شخصیت‌های داستان/ بازی می‌شنویم: مرگ بر آلگرا گلر اهریمن ! (اشاره به نام خالق بازی eXistenZ  که خود هم یکی از بازیگران آن است)  و مرگ بر eXistenZ ! (که نام خود بازی است)

در تصادف، بی‌پرواترین فیلم کراننبرگ و اثری جنجالی و مناقشه‌بر‌انگیز، انسان‌ها از له و لورده شدن تن خود به نشئه‌ای ناباور می‌رسند و گرایش فتی‌شیستی دیوانه‌وار به اتوموبیل‌های درب‌وداغان‌، راه‌اندازنده‌ی همه نوع کژروی است. یکی از شخصیت‌های فیلم، تماشای زخم و خون را جذاب و برانگیزاننده توصیف می‌کند. در این روایت سرسام‌آور کراننبرگ، جای فیلم‌های هرزه‌نگار را فیلم‌هایی می‌گیرند که صحنه‌های دل‌خراش تصادف و درهم نوردیدن تن آدم با فلز و شیشه‌ی اتوموبیل را نمایش می‌دهند و آدم‌ها با دیدن صحنه‌های شتک زدن خون و گوشت‌سوزی به اوج سرخوشی و لذت می‌رسند. حتی پین و میله‌ای که برای جراحی ارتوپدی در پای خردشده از تصادف کار گذاشته می‌شود کارکرد و جلوه‌ای نامعمول دارد… تصادف شکل می‌گیرد تا آدم‌ها جاودانه شوند. در ویدئودروم زخم زدن و شکنجه‌ی جسمانی جلوی دوربین تلویزیونی قرار بود نمایش ناب روزگار نو باشد و در این‌جا در پس هر تصادف عکس و فیلم برداشته می‌شود تا هم‌چون لحظه‌ای مقدس به یادگار بماند و آیندگان با تماشای آن و احیای چندین‌باره‌ی  لحظه برخورد و مرگ با پس و پیش کردن ریموت کنترل ویدیو، به حظی مقدس برسند. دغدغه‌ی برخی از شخصیت‌های فیلم این است  که صحنه‌های تصادف‌ آدم‌های مشهور را بازسازی کنند؛ جیمز دین، جین منسفیلد، بابی کندی و… . جمله‌ی گزین‌گویه‌وار «لحظه‌ی تصادف جیمز دین، لحظه‌ی تولد یک اسطوره‌ی‌هالیوودی بود.» به‌روشنی پیروان مکتبی را نشان می‌دهد که به سودای اسطوره شدن، برای آیین مقدس‌شان مانیفستی بیمارگونه هم تراشیده‌اند.

***

کراننبرگ ورای اصرار بر نمایش خشونت، نگاهی فلسفه‌جویانه به جسم انسان دارد. در بیش‌تر آثار او نوعی زوال و دست‌اندازی در کالبد آدمیزاد به چشم می‌خورد. در مگس تأکید بر اندام تراشیده و عضلانی قهرمان فیلم (با بازی جف گلدبلوم) و نمایش چالاکی و توان بدنی او، زمینه را برای دریغ نهایی از زوال زیبایی جسم فراهم می‌کند. در اوایل فیلم زن (با بازی ملانی گریفیث) به بدن ورزیده و زیبای مرد اشاره می‌کند. در ادامه، شاهد زخم برداشتن و پلاسیدگی همین بدن هستیم، تا جایی که زن از نگاه کردن به او هم عقش می‌گیرد. در مگس، هم‌آمیزی مصنوعی (هیبریداسیون) انسان و حشره، نمودار میل انسان به کشف و دانایی و تسلط بر هستی و پیامد ماجراجویی‌های روزگار مدرن است؛ نسخه‌ای دیگر از مسخ که دگردیسی تدریجی انسان به تجسمی‌از پلشتی است، بر خلاف مسخ سامسای کافکا که نمود جسمانی‌اش یک‌باره و ناگهانی است و نیز پیش‌زمینه یا سبب روشنی برای آن ارائه نمی‌شود. مگس نگاهی انتقادی به دستبردهای تکنولوژیک در هستی است یا روایت مسخ و زوال؟ اصلاً چرا هر مسخ‌شده‌ای محکوم به زوال است؟ نمی‌شود «دیگری» شد و در هیأتی دیگر سال‌ها به بودن ادامه داد؟ آیا دوام آوردن و ماندن بیش از آن‌که به«بودن» وابسته باشد به «خود بودن» بستگی دارد؟ و این نگاهی هنرمندانه به داستان بشر نیست که با شتابی سرسام‌آور به قتل فردیت کمر بسته و برای رسیدن به جامعه‌ی آرمانی کلونی‌های متحدالشکل به تشخص‌زدایی دست می‌زند؟  

اشاره به کافکا در سور عور (۱۹۹۱) آشکارتر از این است. شغل قهرمان قصه، سم‌پاشی حشرات است. همسرش از پودر زرد سمی‌حشره‌کش به عنوان ماده‌ای روانگردان استفاده و حالتش را نشئه‌ای کافکاوار توصیف می‌کند و توضیح می‌‌دهد: «یعنی احساس حشره بودن!» عنوان‌بندی فیلم با جمله‌ای از مقتدای حشاشین حسن صباح شروع می‌شود: «هیچ چیز درست نیست، همه چیز مجاز است»…. کراننبرگ هم خیال‌پردازی را به ناکجاهای ناممکن می‌برد.

منطبق بر همین آغاز، فیلم درباره‌ی روند آفرینشگری و سرشار از توهم‌های ناشی از مواد روانگردان (به‌‌خصوص حشیش) است. کراننبرگ در فرم روایی پیچیده‌ی این فیلم (که همراه با ویدئودروم و eXistenZ ، لینچی‌ترین فیلم‌های او هستند)، کابوس‌های لزج قهرمان فیلمش را در سرزمینی شرقی به تصویر می‌کشد. همه چیز در ذهن قهرمان داستان دگردیسه می‌شود. در این میان، زن قربانی همیشگی است چه در واقعیت و چه در نشئه. این کارکرد زن هم انطباق غریبی با متون ادبی مشرق زمین دارد؛ از قصه‌های شهرزاد تا بوف کور. روایت سیال کراننبرگ از حشاشین صباح تا سامسای کافکا، یکی از نامتعارف‌ترین فیلم‌ها با مضمون نویسندگی و آفرینش را شکل داده است.

*** 

در دنیای کراننبرگ، گوهر آدمیزاد اندیشه است و هر آن‌چه در اندیشه می‌گذرد در جسم آسیب‌پذیر انسان نمود می‌یابد. مفهوم تن/ کالبد (مجرد و جدا از اندیشه و روان) در اندیشه‌ی مدرن و پست‌مدرن جایگاه ممتازی دارد. میشل فوکو در تحلیلی جامعه‌شناسانه، درباره‌ی آناتومی‌سیاسی بدن می‌نویسد و از روند شکل‌گیری جامعه‌ای می‌گوید که در آن انسانی، انسان دیگر را به مؤاخذه و مجازات می‌کشاند؛ از نیروی قهریه‌ای که اگر با ابزارهای مغزشویی موفق به کنترل ذهن نشود (که معمولاً نمی‌شود) آن را با شیوه‌های آزار بدنی، شرطی می‌کند. و این همان چیزی است که کراننبرگ به زبان و بیانی دیگر و در سطحی دست‌یافتنی‌تر نشان می‌دهد.

چرا درون‌مایه‌ای چون زوال جسم تا این اندازه به کار هنر می‌آید؟ شروع زوال جسم از کجاست؟ از میان‌سالی ؟ از اواسط جوانی؟ یا از لحظه‌ی چشم به دنیا گشودن؟ این یک واقعیت علمی‌است که قلب انسان از لحظه‌ی تولد، شمارشی معکوس را برای ایستادن آغاز می‌کند. با این وصف، وقتی زوال تدریجی جسم همزاد آدمیزاد است و چشم اسفندیار انسان، کالبد اوست چه‌گونه می‌توان از نگاهی ژرف و هنرمندانه بر این کم‌داشت چشم پوشید.

جسمانیت کارکردها و جلوه‌های متنوعی در سینمای کراننبرگ دارد. گاهی یک اختلال و بی‌سامانی در عملکرد جسم، بهانه‌ای می‌شود برای ادراکی تازه. در  Dead zone آسیب مغزی ، قدرت بینش آینده و گذشته به قهرمان فیلم می‌بخشد و ذهنش را در محور زمان پس و پیش می‌برد، و نیز دستاویزی است برای کراننبرگ تا نگرانی‌اش را از شکل‌گیری جهان تک‌قطبی و تکرار نسل‌کشی بازگو کند.

در Dead ringers تباهی از جسم یک قُل به قل دیگر سرایت می‌کند و‌هارمونی نهایی در نابودی آن‌ها شکل می‌گیرد. یکی از قل‌ها اندیشناک و درون‌گرا و دیگری پراتیک و برون‌گرا. یکی ناتوان ((Impotent و دیگری بی‌بند و رها.  فیلم، برداشتی به‌شدت کراننبرگی از داستانی واقعی است؛ نمادهایی باستانی که کارکردهای فتی‌شیستی می‌یابند، کودکانی که پرسشگری‌ ذاتی‌شان آن‌ها را سرانجام به تباهی می‌کشاند. به وحدت رسیدن این دو قل در روند تباهی را می‌توان به این صورت خلاصه کرد.

روان قل  اول     – –     جسم قل اول      – –        روان قل دوم     – –       جسم  قل دوم

کراننبرگ شکل دیگری از نقش تباه‌گر ذهن را در اسکنرها به نمایش می‌گذارد. سکانس رویارویی اسکنر با یک مرتاض چیزی جز خوارداشت باور به والایش معنوی از راه رنجور کردن جسم نیست. مرتاض‌ها در هر حال انسان‌هایی معتکف و خاموش‌اند که به سرشت طبیعی این هستی دست‌اندازی نمی‌کنند اما اسکنرها ماهیتی فراانسانی دارند که دستامدی جز تباهی و ویرانی برای این دنیا نخواهد داشت.

یکی از دستمایه‌های اصلی کراننبرگ در چند فیلمش، جنسیت بخشیدن به اشیاء یا سطوحی از بدن است. در سور عور، ماشین تایپ را پذیرنده و مادینه و نویسنده را نه در روند تلاش برای آفرینشگری‌، نرینه ترسیم می‌کند ـ هرچند در فیلم آفرینشی در نوشتن  رخ نمی‌دهد ـ  و  از این دست است کارکرد نوارهای ویدیویی بتاماکس و شکاف چندش‌آور شکم جیمز وودز در ویدئودروم یا نمونه‌های پرشمار در تصادف و…

***

عنکبوت حد اعلای رویکرد کراننبرگ به چیستی روان و ذهن انسان است. تجربه‌ای دیگرگون و فیلمی‌یکه در کارنامه‌ی پربار فیلم‌ساز. مروری دقیق بر کارنامه‌ی او کارکرد انتقالی این فیلم را به‌روشنی آشکار می‌کند. عنکبوت فیلم گذار کراننبرگ است؛ از فیلم‌های گونه‌ی علمی‌خیالی به فیلم‌هایی عاری از عناصر فانتزیک، و خودش به طرز شگفت‌انگیزی در برزخ این دو دنیا قرار دارد. داستان واقع‌گرایانه‌ی فیلم هیچ نشانی از فانتزی هراس‌انگیز فیلم‌های گذشته‌ی کراننبرگ ندارد اما چون از دریچه‌ی یک ذهن اسکیزوفرنیک روایت می‌شود در پایان، هرآن‌چه دیده‌ایم کارکردی دوگانه می‌یابد. در بیش‌تر بخش‌های فیلم شاهد هذیان‌های ذهنی کودکی بوده‌ایم که واقعیت بیرونی برایش مسخ شده و در تارتنیده‌های باور مغز رو به زوال خود گرفتار است؛ چیزی فراتر از یک عقده‌ی ادیپ و کارکرد کلیشه‌ای‌اش. عنوان‌بندی اول فیلم و گذشته‌خوانی پرونده‌ی یک بیمار اسکیزوفرنیک با طرح‌های رورشاخ پوسیده، یکی از درخشان‌ترین تیتراژهای سینمایی است.

پس از عنکبوت، دست‌کم تا امروز، فیلم‌های بلند کراننبرگ نشانی از خیال‌پردازی‌های گذشته و پیشگویی‌های پست‌مدرنیستی‌اش ندارند. سابقه‌ی خشونت با طرح داستانی بسیار ساده و درخشانش یک جورهایی یادآور یکی از مهم‌ترین داستان‌های کوتاه همینگوی (اگر نگوییم مهم‌ترین) یعنی آدمکش‌ها است. در آن داستان، ال اندرسن با ورود آدمکش‌ها دیگر نمی‌تواند گذشته‌اش را در گوشه‌ای فراموش‌شده پنهان کند. کسی نمی‌داند او چه کرده که باید تاوان سنگین نابود شدن را بپردازد. یکی می‌گوید: «حتماً به کسی نارو زده برای همین چیزهاست که این‌ها آدم می‌کشند.» و دیگری در یکی از درخشان‌ترین جمله‌های همه‌ی تاریخ داستان‌نویسی می‌گوید: «تحمل‌شو ندارم ببینم یه نفر تو اتاقش چشم‌به‌راه نشسته تا بیان سرشو زیر آب کنن. خیلی وحشتناکه.» و داستان در تعلیقی کشنده رها می‌شود. دست‌مایه‌ی اصلی سابقه‌ی خشونت هم همین حس ناامنی است که ناگهان بر زندگی آرام و روزمرگی قهرمان داستان سایه می‌اندازد. برمی‌گردیم به جمله‌ای در همین متن: «اصلاً چرا هر مسخ شده‌ای محکوم به زوال است؟»  تام استال (با بازی ویگو مورتنسن) صورت مسخ‌یافته‌ی جوئی سابق است (این مسخ دست از سر روایت‌های کراننبرگ برنمی‌دارد). او آن‌چنان در قالب دگردیسه‌اش فرورفته که نمی‌توان پیشینه‌ای تا آن اندازه تبهکارانه و سیاه را برایش تصور کرد، ولی هیچ گذشته‌ای در گذشته نمی‌ماند و دامنه‌ی اثر خود را به اکنون خواهد کشاند. دختر کوچک تام در آغاز فیلم، کابوس هیولا می‌بیند. تام می‌گوید: «نترس عزیزم! هیولا وجود ندارد.» ….اشتباه نکنید! این‌ها را از زبان قهرمان قصه‌ی کسی می‌شنویم که فیلم‌هایش پیش از این آکنده از هیولاهای چندش‌آور و لزج بوده‌اند. این بار کراننبرگ همین آدم‌های همیشگی و روزمره‌ی دور و بر را هیولاهایی مخوف نشان می‌دهد. برخلاف دلداری تام به فرزندش به‌راستی دنیا پر از هیولاهایی است که نمی‌گذارند زمین رنگ آرامش ببیند و چرخه‌ی انتقام و کینه تا به ابد ادامه خواهد داشت. همین شرایط نابه‌کار، پسر جوان و آرام تام را وا می‌دارد در برابر تحقیر، دست به خشونت بزند و برای دفاع از قلمرو خانواده، انسانی هیولاوار را از پای در بیاورد. او هم ناخواسته وارد چرخه‌ی خشونت شده و باید در انتظار بماند تا روزی تاوان پس بدهد. کراننبرگ در سکانس غریب راه‌پله، به قرینه‌سازی خشونت و شهوت می‌پردازد و هر دو این‌ها را در نقطه‌ی مقابل خرد و اندیشه قرار می‌دهد؛ که بر عقل سایه می‌اندازند و در لحظه‌ی وقوع، وقعی به هویت اجزاء درگیر در روند خود نمی‌گذارند. شبیه همان آموزه جاودانه‌ای که از زبان جک نیکلسن در رفتگان اسکورسیزی می‌شنویم: «وقتی یک تفنگ پر به سمتت نشونه رفته چه فرقی می‌کنه که کی باشی؟»

پیمان‌های شرقی دنباله‌ای منطقی بر فیلم پیشین کراننبرگ است. باز هم خبری از فانتزی و خیال نیست ولی خون و گوشت تا دل‌تان بخواهد؛ تریلری سیاه و کم‌نقص در لندن خاکستری با داستانی رازآمیز که تا پایان بیننده را معلق می‌گذارد. مناسبات تشکیلات زیرزمینی مخوف و سلسله مراتب‌شان، یادآور فراموشخانه و آیین ماسون‌هاست. پاداش نوکری در این تشکیلات، ستاره‌های چند پری است که روی تن خالکوبی می‌شود؛ درست بالای قلب.

کراننبرگ دست‌مایه‌ی خالکوبی را در تصادف هم به کار برده بود. در آن‌جا، خالکوبی نشان و آرم  اتوموبیل‌ها روی بدن کارکردی کژکارانه و بیمارگونه داشت. در سکانس خالکوبی معروف آن فیلم، سردسته‌ی گروه به پزشکی که با وسواس و دقت بسیار، خالکوبی را انجام می‌داد توصیه می‌کرد دست از وسواس و تمیزکاری بردارد و خالکوبی را کثیف و خشن انجام دهد چون: «این یک خالکوبی معمولی نیست. خالکوبی  پیشگویانه است. و پیشگویی‌ها همیشه کثیف و نامرتب‌اند!» این‌جا هم خالکوبی (امتداد نگاه همیشگی فیلم‌ساز به کالبد انسان با فروکردن مرکب در گوشت) پیشگوی رستگاری نیست. ستاره‌دار شدن مقدمه‌ای برای حذف شدن است.

در پیمان‌های شرقی هم نمایش خون مثل فیلم‌های پیشین فیلم‌ساز در بالاترین سطح برگزار می‌شود؛ به‌خصوص در سکانس سونا که همکاری فیلم‌ساز، مورتنسن و فیلم‌بردار برای پایین نیفتادن درجه‌بندی سنی فیلم ستودنی است! با این همه پیمان‌های شرقی برای کراننبرگ با آن سابقه‌ی درخشان فیلمی‌معمولی است و کم‌ترین فضیلتی ندارد.

در یک روش خطرناک کراننبرگ که پیش از این دل‌مشغولی اصلی‌اش نمایش وجوه جسمانی کارکردها و تغییرات روان انسان بود به دنبال معنا و چیستی علم روان‌کاوی می‌رود و قصه‌اش را بر پایه‌ی تجربه‌های دو تن از مهم‌ترین پایه‌گذاران این علم روایت می‌کند. یک روش خطرناک از بسیاری جنبه‌های فیلمی‌متفاوت برای سازنده‌اش است. جز دست کشیدن از اختلاط انسان و سخت‌افزار، و پرداخت فانتزی، که از عنکبوت به این سو در تمام فیلم‌هایش جاری است، روایت قصه در گذشته و احضار شمایل‌های کلاسیک برای سینمای شناخته‌شده‌ی کراننبرگ تازگی و غرابت دارد و به گمانم او در خلق و راهبری این فضا و جغرافیای تازه موفق است. با وجود در اختیار داشتن دو شخصیت بسیار مهم و مناقشه‌برانگیز معاصر که اهمیت‌ و اثرگذاری‌شان در حوزه‌ی اندیشه بسی فراتر از حیطه‌ی خاص روان‌کاوی است، کراننبرگ راه چندانی به درون پیچاپیچ فروید و یونگ نمی‌برد. تقابل فروید و یونگ تقابل استنطاق و مکاشفه است. در سیر پیشرفت قصه، یونگ مشکوک به تقدیر و ماورا به درک و دریافتی تازه از حقیقت انسان می‌رسد و دریچه‌ای به ورای جسمانیت و ماده به رویش گشوده می‌شود. در این مقابله، کراننبرگ دست‌کم به گواهی آثارش در سوی دیگر درام یعنی طرف فروید قرار می‌گیرد. شاید به همین دلیل است که در برداشت سینمایی کراننبرگ، یونگ با چالش‌ها و تلاطم‌های درونی‌اش و البته جلوه‌ی بیرونی‌شان، تقریباً تمام بار تزلزل این موازنه را به دوش می‌کشد و در سوی دیگر، فارغ از هر تأییدی، ثبات و وقار و خودداری از ویژگی‌های اصلی فروید به شمار می‌آیند. (او حتی از بازگویی رؤیایش طفره می‌رود تا صلابتش خدشه‌دار نشود) انتخاب سوژه، میدان وسیعی را برای جولان دادن در گستره‌ی نگره‌ها و انگاره‌های فیلم‌های پیشین کراننبرگ فراهم می‌کند اما او از تکرار بازخوانی آرای فلسفی در باب جنون (که فوکو با تبارشناسی‌اش سردمدار آن است) و حتی پرداختن به جزئیات درمان یک بیمار خاص دست می‌کشد و روی مناقشه‌ی مهم روان‌کاوی در خصوص مقوله‌ی جنسیت تمرکز می‌کند و پرسش‌هایی بنیادین درباره‌ی الوهیت طرح می‌کند. کراننبرگ بیش‌تر متوجه موضوعیت موردنظر خودش است و عنایتی به جذابیت ذاتی و فراگیر شخصیت‌هایش ندارد و از این رو اغلب نسبت جذابیت‌های معمول دراماتیک بی‌اعتناست. نگاه کنیم به پرداخت نخستین حضور فروید در فیلم که به شکلی آگاهانه و عامدانه معمولی و بی‌شکوه است. یا می‌توان به جمع‌بندی نهایی قصه اشاره کرد؛ پایانی که به شکل بالقوه می‌توانست بازآفرینی و برداشتی از فرجام اندوه‌بار شکوه علفزار (الیا کازان) باشد، دور از سانتی‌مانتالیسم معمول سینمایی و در کرختی فاصله‌گذارانه‌ای شکل می‌‌گیرد. یک روش خطرناک قلمرو تازه‌ای برای کراننبرگ است، مانند یونگ که چنان‌چه در فیلم هم اشاره می‌شود در جست‌وجوی قلمروهای کشف‌نشده بود. از رابطه‌ی انسان و تکنولوژی و تعمق در مفهوم رسانه تا پرداختن به چالش اساسی جایگاه معنویت و کشف و شهود در زندگانی انسان، کراننبرگ راه دراز و دشواری را پیموده است. به گمانم این تردیدافکنی در باورهای بی‌انعطاف همیشگی، نتیجه‌ی دیر اما منطقی سال‌خوردگی و ترس از زوال و مرگ است. و تردید مهم‌ترین منزل‌گاه سلوک است.


پرونده‌ای برای ایناریتو

با کوشش بهمن شیرمحمد عزیز پرونده‌ای خواندنی و جذاب به مناسبت زادروز آلخاندرو گونزالس ایناریتو فیلم‌ساز بزرگ تهیه شده. (من فقط مقدمه‌ای چندخطی نوشته‌ام و نقشی در این کار ارزشمند نداشته‌ام). دعوت می‌کنم که حتما مطالب جذاب این پرونده را بخوانید.

لینک پرونده‌ی ایناریتو

و سپاس بسیار نثار دوستانی که برای این پرونده نوشته‌اند: آقایان بهمن شیرمحمد، بهنام شریفی، میلاد دارایی، شاهد طاهری، ایمان زینعلی، رضا جمالی و خانم فرناز خزاعی.