سعادت‌آباد: قصه‌ی علی، علیِ تنها

سعادت‌آباد را در جشنواره ندیده بودم و چند روز پیش هم که در خانه‌ی سینما یک نمایش اختصاصی داشت به لطف دوستان، بی‌خبر ماندم و آخرش چهارشنبه‌شب در اولین سانس نمایشش در سینما آزادی به تماشایش نشستم. ارزش دیدن داشت اما برداشتم پایین‌تر از انتظاری بود که ستایش برخی دوستان در ذهنم ایجاد کرده بود. البته این هم باعث نمی‌شود که پیشنهاد نکنم این فیلم را ببینید. دست‌کم از یه حبه قند فیلم بهتری است. این نظر و سلیقه‌ی من است. اگر حسی برجا بماند شاید بر فیلم یا دست‌کم بر بازی‌های فیلم نقدی بنویسم. شاید هم نه. اهمیتی هم ندارد. ولی در هر حال خاطر صاحب عکس بالا، امیرخان آقایی، را خیلی می‌خواهم. از نظر من او شخصیت محوری و مرکزی فیلم است. کاریزما و آنی دارد این برادر. درود بر او.

نامه‌ی اهالی سینما و تئاتر به شهردار تهران

هرچند با تاخیر ولی این نامه را برای ثبت در تاریخ و  آگاهی آن‌ها که نمی‌‌دانند در این سایت بازنشر می‌کنم. من هم یکی از امضاکنندگان این نامه بودم.

۳۶۰ نفر از اهالی سینما و تئا‌تر ایران از شهردار تهران خواستند از تخریب دو خانهٔ تاریخی و منحصر به فرد، «اتحادیه» و «پروین اعتصامی» جلوگیری کند تا نامی‌نیک از وی در تاریخ ایران بماند.

 به گزارش ایسنا، متن این نامه‌ به شرح زیر است:

 «شهردار محترم تهران/ جناب آقای دکتر قالیباف

 با سلام، چندی است مجموعه ساختمان‌های قدیمی‌موسوم به «خانه اتابک» یا «اتحادیه» در خیابان لاله‏‌زار و خانهٔ تاریخی «پروین اعتصامی»، با رای دیوان عدالت اداری از دایره‏ بناهای مشمول ثبت ملی خارج شده است و بیم آن می‌‏رود که با دریافت مجوز از شهرداری یا سازمان‌های دیگر، همچون «خانه تاریخی صداقت» تخریب شده، به شکل دیگری درآیند. از آنجا که این خانه‏‌ها ارزش تاریخی و فرهنگی منحصر به فردی دارند و شهرداری تهران نیز در جریان ساماندهی خیابان لاله‏‌زار نسبت به تعمیر و نوسازی بخشی از ساختمان‌های قدیمی‌این خیابان خاطره‌انگیز اقدام کرده است، ما به عنوان اهالی سینما و تئا‌تر ایران، از جنابعالی تقاضا داریم با توجه به وظیفهٔ تصریح شده در بند ۲۲ ماده ۵۵ قانون شهرداری، هرگونه صلاح می‌‏دانید نسبت به جلوگیری از تخریب این بخش ارزشمند میراث ملی کشورمان اقدام فرمایید. قطعاً مساعدت و همیاری جنابعالی و همکارانتان در این زمینه مورد استقبال و تایید جامعهٔ هنری ایران قرار خواهد گرفت و نامی‌نیک از شما در تاریخ تهران و ایران بر جای خواهد گذاشت. با سپاس فراوان»

 فهرست امضاکنندگان را از این‌جا بخوانید: دانلود نامه و فهرست امضاکنندگان

در انتقام لذتی هست که در عفو نیست

نمی‌دانم من بد شنیدم یا واقعا مزدک میرزایی بعد از گل چهارم ایران به بحرین ـ که آندو زد ـ به جای سوپرگل گفت «یه سوپرمن!» به ثمر می‌رسونه. از این گذشته، برد دلچسبی بود. انتقامی‌بود که باید گرفته می‌شد. لعنتی‌ها. یادتان نرفته که چه‌طوری با کثافت‌کاری از جام جهانی محروم‌مان کردند. بله. به قول کنفوسیوس: دنیا خیلی کوچیکه!

پناه دل‌خوشی…

و مناسبت دیروز:

از خاطرات خوب زمان دانشجویی‌ام در مشهد حضور در صحن حرم بود. رمز و رازش را نمی‌دانم؛ در پس پیرایه‌های پرزرق‌برق تملق و نگاه خشمگین و عبوس ناظر بر آن فضا، که دست‌کار ما انسان‌هاست، حسی از رهایی و سرمستی در هوای آن‌جا جاری است…

هرگز آن لحظه‌های خوش را، با آن همه دلتنگی پاک و معصومانه‌ی سرجوانی، با رنگ زیبای عشق و نیاز، از یاد نخواهم برد. به سال قمری، در چنین روزی به دنیا آمده‌ام.

این ترانه‌ی دل‌انگیز (با اجرای درخشان و فوق‌العاده تکنیکی رضا صنعتگر) را تقدیم می‌کنم به آن‌ها که قدر جا و پناه دل‌خوشی را در زندگی‌ می‌دانند؛ از هر مرام و مسلکی که باشند.

دانلود

عامه‌پسند بوکوفسکی

سه تکه  از رمان فوق‌العاده جذاب و خواندنی عامه‌پسند نوشته‌ی چارلز بوکوفسکی با ترجمه‌ی بسیار خوب پیمان خاکسار (کاری از نشر چشمه). این کتاب را از دست ندهید. طنز سیاه و موقر، با حس‌وحالی رها و گاه جفنگ. هجویه‌ای جانانه بر داستان‌های کارآگاهی. بارها بهتر از در رؤیای بابل براتیگان.

یک

من بااستعداد بودم. یعنی هستم. بعضی وقت‌ها به دست‌هام نگاه می‌کنم و فکر می‌کنم که می‌توانستم پیانیست بزرگی شوم. یا یک چیز دیگر. ولی دست‌هام چه‌کار کرده‌اند؟ یک جایم را خارانده‌اند، چک نوشته‌اند، بند کفش بسته‌اند، سیفون کشیده‌اند و غیره. دست‌هایم را حرام کرده‌ام. همین‌طور ذهنم را.

دو

افسرده از خواب بلند شدم. به سقف نگاه کردم. به ترک‌های سقف. یک بوفالو دیدم که داشت دنبال چیزی می‌دوید. فکر کنم خودم بودم. بعد یک مار دیدم که یک خرگوش به دهن گرفته بود. آفتابی که از میان پارگی‌های پرده به داخل می‌تابید، صلیبی شکسته روی شکمم درست کرده بود. ماتحتم می‌خارید. بواسیرم دوباره عود کرده بود؟

سه

چرا من از آن‌ آدم‌ها نیستم که شب‌ها فقط می‌نشینند و بیس‌بال تماشا می‌کنند؟ چی می‌شد اگر فکر و ذکرم نتیجه‌ی بازی‌ بود؟ چرا نمی‌شد آشپز باشم و نخم‌مرغ درست کنم و بی‌خیال همه چیز باشم؟ چی می‌شد اگر مگسی بودم روی مچ دست یک آدم؟ چرا نمی‌توانستم خروسی باشم در حال دانه چیدن در یک مرغ‌دانی؟

یک روز بد

منتظر خبرم. دلم شور می‌زند. سرم درد می‌کند. حوصله‌ی هیج کاری ندارم. از زور روزمرگی دارم بالا می‌آورم. فیلم دیدن و کتاب خواندن هم این روزها برایم لذتی ندارد. باید خبر از راه برسد. باید این روند راکد کمی‌عوض شود.

اینترنت هم که … توی دیواری محصور شده‌ایم. از همه‌ی دنیا دور افتاده‌ایم. داریم به‌خوبی به سمت الگوی کشور سرافراز کره شمالی پیش می‌رویم. باید خوش‌حال باشیم. این حق ماست. ریخته‌اند کوچه‌ی بغلی بی‌اجازه و با دروغ زشت کنترل کنتور برق، ال ان بی مردم را برداشته‌اند و انداخته‌اند توی گونی. این حق ماست. به خانه‌ی من و تو هم خواهند آمد.

می‌گویند «آدمیزاد به امید زنده است.» امیدوارم لااقل همین جمله دروغ نباشد.

زمستان ۶۶

دیشب به تماشای نمایش زمستان ۶۶  (محمد یعقوبی) رفتم. هرچند کار را بی‌نقص ندیدم اما دلایل دوست داشتنش هم کم نبود…

متن ایده‌های خوبی داشت که البته برخی‌شان چندان به بار ننشسته بودند. به نظرم مهم‌ترین نقطه‌ضعف کار در بازی‌ها بود. اگر فرصتی دست دهد درباره‌ی این نمایش یا دست‌کم به بهانه‌ی آن چیزکی خواهم نوشت. هنوز فضای این نمایش توی گوشم زنگ می‌زند! باید ببینید…

محمد یعقوبی از آدم‌حسابی‌های بی‌تکرار فرهنگ ایران است. نمی‌شود بی‌اعتنا از کنار نگاه خاصش گذشت. درود پروردگار بر او.