کشتار؟ ممنون، من چیز دیگری میل دارم

دنیا پر از رخدادهای خبرساز است که دست‌کم برای من اصلا تازگی ندارند: جایی جنگ و خون‌ریزی است، جایی دیگر خون‌ریزی و جنگ است، و یک جایی هم خون و جنگ‌ریزی. یک هواپیمای مسافربری با همه‌ی سرنشینانش به‌اشتباه هدف قرار گرفته و به ثانیه‌ای همه با تمام آرزوهای‌شان هم‌سفر باد شده‌اند. این یکی رفته به کما و آن یکی نشانه‌های خروج از کما را بروز داده. رسانه‌ها با نشان دادن بدبختی‌های دست‌کار آدمیزاد قرار بوده آگاهی‌رسانی کنند اما تأثیر نهایی‌شان چیز دیگری‌ست: جنگ و قتل و… روز‌به‌روز عادی‌تر و پیش‌پاافتاده‌تر می‌شوند و حضورشان در خبرها، از ضروریات روزمرگی  و البته رونق رسانه‌ای است. نمایش هم‌دردی و غم‌خواری شاید هرگز نخوابد اما در عمل کاری از کسی ساخته نیست؛ قرار هم نیست کسی کاری بکند. این وسط، مثل مترسک ایستاده‌ام وسط مزرعه‌ای در عذاب تابستان. کلاهم را باد می‌برد و من حتی نمی‌توانم سر بچرخانم تا رفتنش را ببینم. فکر و ذکرم این کلاغ بی‌‌وقفه است که منقارش در زخم شانه‌ام جا خوش کرده و دیروز تولد نبیره‌اش را جشن گرفته است.

دنیا پر از رخدادهای خبرساز است که هیچ‌کدام‌شان ربطی به انتظار من ندارند. من منتظر هیچ جنگ و کشتاری نیستم. حتی منتظر مرگ هیچ کفتاری نیستم. در خاطرم نیست که هرگز چشم‌انتظار طوفان و زلزله‌ای بوده باشم. من فقط وسط میلیاردها انسان مجبور، دنبال خبر خوب خودم هستم؛ خبری از پشت پستوی دیوان‌سالاری غم‌انگیز انسان متمدن. تا باز بتوانم دست روی زانو بگذارم و برخیزم و قدری در آفتاب بگردم.

و من هنوز منتظرم

و من  هنوز منتظرم:

جعفر مدرس‌صادقی رمان تازه‌ای منتشر کند تا باز طعم خوب اضطراب و رازآلودگی بنیادین قصه‌هایش را بچشم.

آدریان لین از خواب طولانی بعد از بی‌وفا بیرون بیاید و فیلم تازه‌ای بسازد. تا ما را باز با خودمان روبه‌رو کند.

کریستوفر نولان شاخش را از‌هالیوود و ابرقهرمانانش بکشد بیرون و دوباره فک‌مان را بیندازد.

اسفندیار منفردزاده و ناصر چشم‌آذر پس از چند دهه بطالت، جاودانه‌های دیگری به موسیقی پاپ ایران هدیه کنند.

ناصر تقوایی فیلم بسازد.

داستان‌های خوب دیگری از محمد حسینی و حمیدرضا نجفی بخوانم.

نوشته‌های بیش‌تری از دریدا به فارسی برگردانده شود.

کیارستمی‌شاهکاری دیگر در ایران بسازد.

ابراهیم گلستان نانوشته‌هایش را منتشر کند.

جیم جارموش دوباره برود به اوج.

وودی‌هارلسون در فیلمی‌از تارانتینو بازی کند.

شمیم بهار را از نزدیک ببینم.

نسخه‌ای از ملکوت خسرو هریتاش را گیر بیاورم.

اولین فیلم بلندم را جلوی دوربین ببرم؛ اولین نمایشم را روی صحنه.

یک نفر مثل سیروس قایقران در فوتبال‌مان ظهور کند؛ یک نفر مثل بابک بیات در موسیقی؛ یک نفر مثل بیژن مفید در تئاتر…

جعفر پناهی آزادانه فیلم بسازد.

دفترچه‌ی دیگری از محمد قائد به کتابخانه‌ام اضافه کنم.

دیوید لینچ به بزرگراه گم‌شده برگردد.

دوباره از سینما بنویسم و در مجله «فیلم» چاپ شود.

فردا برسد.

سفرنامه‌ی خرمشهر: راهرو

من یک سال پس از انقلاب ۵۷ به دنیا آمدم و زمان شروع جنگ، درکی از زندگی نداشتم چه رسد به جنگ. جنگ که تمام شد، باز هم سن و سالی نداشتم که واقعیت رخدادها را آن‌چنان که هستند بشناسم. اهل یکی از شهرهای شمال ایران بودم و خرمشهر و آبادان را فقط از کتاب جغرافیا و حرف‌ها و تصویرهای پراکنده در تلویزیون و رادیو به‌جا می‌آوردم. سال‌ها گذشت تا بهانه‌ی سفری به آن قسمت از جنوب ایران فراهم شود. در نوجوانی به همراه خانواده به بندرعباس و قشم رفته بودم اما خوزستان ماند تا بعد از ازدواج که باجناقم اهل اهواز بود و فرصتی دست داد تا به آن قسمت از ایران برویم. باجناق در کار صادرات خرما بود و وضع و اوضاع بسیار پررونقی داشت. شبی پرسید «دوست دارید به خرمشهر و آبادان بروید؟» و پاسخش مثبت بود؛ چرا که نه. این شهرهای خیلی مشهور را ببینیم و بمیریم بهتر است یا نبینیم و…؟ گفت «ترتیبش را می‌دهم. فردا راننده شرکت ساعت شش صبح می‌آید این‌جا دنبال‌تان و می‌بردتان آبادان و خرمشهر  و غروب من هم به شما ملحق می‌شوم و برمی‌گردیم.» خودش ساعت پنج صبح می‌رفت شادگان؛ که محل کارش بود. 

نمی‌خواهم مفصل بنویسم. آبادان را به مصلحت دراماتیک، بی‌خیال می‌شوم و یک‌راست می‌روم سروقت خرمشهر. تصویر ذهن من این بود: شهری که در جنگ ویران شده و نماد مقاومت است. و بعد از جنگ هم در اولویت سازندگی قرار گرفته و حالا تناسب بیش‌تری با اسمش دارد. اما هرچه می‌دیدم جز خاک و خل نبود. انگار همین دیروز این‌جا جنگ بوده. اما شانزده‌هفده سالی از جنگ گذشته بود و دیدن این شهر با این وضعیت، اگر نه غم‌انگیز دست‌کم حیرت‌انگیز بود. نکند خاطره‌ام مثل بیش‌تر خاطره‌ها مسخ شده باشد و ذهنم اشتباه کند و وضعیت این‌قدر هم بد نبوده. اما صادقانه‌اش این است که حالا دقیقاً همین تصویر از خرمشهر در ذهنم است. خانه‌های آجری پراکنده، خیابان خاکی یا آسفالت پر از خاک، حصیر به جای پرده، نخل‌های درب و داغان و… در یک کلام یک قاب زرد یا آجری از جمع پراکنده‌ی آدم‌ها در متنی از خاک تفتیده.

حالا کجای این خاک و خل را ببینیم؟ خواهرزنم که به همراه پسربچه‌اش در این سفر همراه ماست می‌گوید برویم موزه جنگ. نمی‌توانم قسم بخورم که اسمش «موزه جنگ» بود. کلاً خاطره‌ام از هیچ چیز دقیق و بی‌خدشه نیست. ولی موزه جنگ عنوان خیلی پرتی نمی‌تواند باشد. جایی که رفتیم یک همچه جایی بود. ممکن است به جای جنگ، دفاع مقدس بوده باشد که حتماً عده‌ای بیش‌تر می‌پسندندش و تعریف بهتری است از آن اتفاق غم‌انگیز.

یکِ بعد از ظهر بود. در موزه بسته بود. خود موزه در یک محوطه بیرونی محصور بود و دورتادور این محوطه نرده بود. دروازه میله‌ای بود و می‌شد حیاط را دید. پرنده پر نمی‌زد. سکوت محض. از اذان ظهر هم گذشته بود گویا، وگرنه می‌شد این صحنه از خاطره را جذاب‌‌تر بازگو کرد. فکرش را بکن: ظهر بود و باد با صدای اذان در نخل‌های داغ خسته می‌پیچید. اما راستش این‌طوری نبود و ما هم منصرف شدیم و خواستیم برگردیم. اما هنوز سر نچرخانده بودیم که پیرمردی از اتاقکی در گوشه‌ی حیاط بیرون خزید و به سمت در آمد؛ سیاه‌سوخته و خمیده. نگفت بسته است بروید. نگفت دیروقت است. پرسید: «برای بازدید از موزه اومدین؟» و بله را که گفتیم قفل و زنجیر پشت دروازه را باز کرد و رفتیم داخل. در موزه را باز کرد و کنتور برق را هم زد و ما را به داخل راهنمایی کرد. وارد که می‌شدی راه دوشاخه می‌شد: راست و چپ. دروغ چرا؟ یادم نیست کدامش را رفتم.

بالاسر خود راهرو لامپی نبود و همه‌ی روشنایی از نورپردازی ایستگاه‌هایی بود که قرار بود چند متر به چند متر سوژه‌های بازدید باشند. اولش قاب‌‌عکس‌هایی بود از رزمنده‌ها؛ آدم‌هایی خاک‌آلود و ژولیده که تنها عنصر زیبای صورت‌شان لبخند بود. لبخندی در محاصره دنیا دنیا خستگی. سوءتفاهم نشود. رسم نیست لب و دهان مردان را برای توصیف زیبایی به کار بگیریم. از چشم شاید بشود گفت اما آفتاب چشم‌ آن مردهای خسته‌ی توی قاب را بدجور زده بود و چیز زیادی برای تماشا نگذاشته بود. ایستگاه‌های بعدی، چیدمان‌هایی از عناصر معمول جبهه و سنگر بودند. دروغ چرا؟ آن زمان این اصطلاح چیدمان به گوشم هم نخورده بود و اگر همان زمان این خاطره را می‌نوشتم قطعا می‌نوشتم ماکت یا دکور. راستی اگر همان زمان می‌نوشتم دیگر این همه ان‌قلت هم نداشت. آن وقت می‌شد یک خاطره‌ی سرراست، و یک احساس ساده این همه آسمان و ریسمان نداشت.

قمقمه، فانوسقه، چفیه، یقلوی، چوب، کیسه‌ی شن، پوکه و… همه‌ی چیزهایی که تصویر غالب یک دوره از زندگی ما کودکان روزگار جنگ بودند. من در همان شمال خوش‌آب‌وهوای مصون از تهاجم دشمن، فرق چندانی با هم‌سن‌وسالان جنوبی و شرقی و غربی و پایتخت‌نشین نداشتم. اگر خاموشی و آژیر قرمزی هم در کار بود نصیب ما هم می‌شد. زندگی را آن زمان (و تا سال‌ها بعد) از خلال تلویزیون و برنامه‌های غم‌بار و کم‌شمارش می‌شناختیم. از آن قلک‌های پلاستیکی نارنجکی که برای کمک به جبهه‌ها پر می‌کردیم تا آشنایی با هم‌کلاسی‌های جدیدی از جنوب و حتی تهران که از زیر آوار جنگ به شمال پناه آورده بودند. و شاید مهم‌تر از همه‌ی این‌ها حجله‌هایی که هر روز سر راه‌مان به مدرسه سبز می‌شدند. آن یکی داوطلبانه رفته بود و این یکی سرباز وظیفه بود. آن یکی حزب‌اللهی بود و این یکی، یکی بود مثل خیلی از ماها.

ایستگاه‌ها بی‌آن‌که حواسم باشد خشن‌تر می‌شدند، و عریان‌تر. ملاحظه‌ای در کار نبود. گردن‌های بی‌سر، دل و روده‌های بیرون‌زده، صورت‌های واپاشیده از قاب عکس‌ها می‌زدند بیرون. و آدمک‌های چیدمان‌ها ناگهان هجوم ‌آوردند. این طرف پا افتاده بود و آن طرف دست، و سری جداشده از گردن کنار قمقمه‌ای و خاک رنگین به خون خشکیده… صدای نوحه‌ی کویتی‌پور توی سرم مشت می‌زد. کنار سنگر پاره‌پاره، نوجوانی با صدایی گرفته ناله می‌کرد. وحشت‌زده سر برگرداندم که برگردم. صدای ناله‌اش بلندتر شد: «نرو! نرو! من هنوز زنده‌ام.» چند قدم آرام و پاورچین رفتم و بعد دویدم. کسی در راهرو نبود. به در ورودی موزه رسیدم. در بسته بود. یکی‌دوبار با مشت به در کوبیدم. کویتی‌پور دم گرفته بود و شور حسینی می‌گرفت. راهروی مقابل را آهسته‌آهسته رفتم. صدای زنی از دوردست می‌آمد. دویدم. لیلا با خواهر و خواهرزاده‌اش گرم تماشا بودند. نفسی از ته دل بیرون دادم: «شما این‌جایین؟ نگران‌تون شده بودم.»

من منتظرم

مادربزرگ خدابیامرزم یادم داده بود در قنوت بخوانم: «ربنا اجعل عواقب امورنا خیرا» و می‌گفت این بهترین دعای دنیاست. و زندگی‌ها رفت تا دریابم چه نیک می‌گفت آن حکیم مکتب‌نرفته. پیرها بر لزوم عاقبت‌به‌خیری تاکید بسیار دارند و در دعاهای خیرشان به کرات به این موضوع برمی‌خوریم. آدمیزاد تمایلی طبیعی به غرق شدن در شرایط اکنون دارد و تصور آینده برایش دشوار است. از همین روست که فقط اندک انسان‌هایی به دوراندیشی متصف می‌شوند. بقیه گویی جز جلوی پای‌شان یا امتداد نوک دماغ‌شان را نمی‌بینند. احتمالا راز رستگاری انسان جز سحرخیزی، بهره بردن از اندکی دوراندیشی است.

آدم‌های بی‌اعتقاد موجودات بسیار خطرناکی هستند مضاف بر آن‌که دوراندیش هم نباشند. بی‌اعتقادی یعنی صدور مجوز هر جنایت و خطا، بدون اعتقاد به بازگشت امور. مرادم از اعتقاد، باور داشتن به دین و مذهب نیست، بلکه باور داشتن به چیزی فراتر از مناسبات فیزیکی و مادی محض است. اخلاق به آن شکل که در مدنیت تدوین شده، بر پایه تشویق و تنبیه در قبال انجام یا انکار قانون‌های مورد توافق انسان‌ها شکل می‌گیرد. چنین اخلاقی در معرض خطری هولناک قرار دارد: اگر من بی‌اعتقاد مطمئن باشم که در قبال فلان امر، مورد مؤاخذه‌ی قانون قرار نمی‌گیرم مجاز به انجام آن هستم چون از سد قانون که بگذرم دیگر بازگشت و عقوبتی در کار نیست. به همین دلیل است که آدم‌های بی‌اعتقاد موجودات بسیار خطرناکی هستند مضاف بر آن‌که دوراندیش هم نباشند؛ یعنی از ماهیت بازگشت امور در عالم هستی غافل باشند.

داستایفسکی چه گران و نغز گفت: در جهانی که خدایی در آن نباشد همه چیز مجاز است. و پیرامون ما پر است از آدم‌های بی‌اعتقاد. خدای داستایفسکی، خدای تقلیل‌یافته‌ی مذهب نیست؛ پدیده‌ای موهوم که قابل‌‌درک نیست ولی برای رستگاری باید به او سرسپرد. خدا همان اراده و حکمت جاری در هستی است که هیچ خیری را بی‌پاسخ نمی‌گذارد و هیچ شری را. همین‌جاست که دوراندیشی و عاقبت‌به‌خیری اهمیتی بنیادین پیدا می‌کند. بسیارانی را سال‌ها مشغول جنایت دیده‌ایم و روزگار برقراری‌شان را جاودانی فرض کرده‌ایم. دلیلش این بوده که به فرجام بد شر بر پایه حکمت هستی باور نداشته‌ایم.

ما قوانین رانندگی را رعایت می‌کنیم تا تصادف نکنیم و زیان نبینیم یا جریمه نشویم. فاجعه این‌جاست: اگر مطمئن باشیم که ماشین‌مان ضدضربه است و می‌توانیم بی کم‌ترین خدشه‌ای همه چیز را له و لورده کنیم و در ضمن کسی هم بازخواست‌مان نکند، چه اتفاقی می‌افتد؟ اگر به اصالت امر اخلاقی باور نداشته باشیم و صرفاً عضوی شریف از مدنیت باشیم، در چنین شرایطی خونسردانه دست به جنایت خواهیم زد.

دین‌باوران منتظر منجی آخرالزمان‌اند و معتقدان به حکمت هستی، منتظر بازگشت امور. فرقی ندارد. انتظار به این معنا دل‌پذیرترین دل‌مشغولی آدمیزاد است و روان را از پلشتی زندگی در این دنیای جنایت‌بار پاک می‌کند. من هم‌چنان منتظر خواهم ماند.

بی‌وقفه می‌میریم

چند پست پیش به حال غریب سایت آدم‌برفی‌ها اشاره کردم و شرحش را موکول کردم به زمانی دیگر. حالا فرصتی هست تا پس از مدت‌ها چندخطی درباره این سایت عزیز بنویسم. آدم‌برفی‌ها نوروز ۱۳۸۷ راه افتاد و سه ماه دیگر شش سالش تمام می‌شود. همراهان آدم‌برفی‌ها خیلی زود کنار کشیدند چون حوصله کار را نداشتند. کلا یکی از بدشانسی‌های من در زندگی این بوده که دوروبری‌هایم همیشه آدم‌های بی‌حال و بی‌حوصله‌ای بوده‌اند. البته اشکال از آن‌ها نیست؛ خود من دوستانم را انتخاب می‌کنم. دوستانم همیشه بچه‌های بامحبتی بوده‌اند ولی به درد کار تیمی‌نمی‌خورند. یا انگیزه‌اش را ندارند یا وقتش را.

آدم‌برفی‌ها خیلی پرزور و وحشتناک آغازید و کلی برای خودش دست‌‌وپا مخاطب کرد ولی بعدش به همان دلیلی که گفتم به‌شدت سقوط کرد. از یک جایی تصمیم گرفتم به حال خودش رهایش کنم و برایش به آب و آتش نزنم. این از معدود تصمیم‌های درست زندگی‌ام بود. بی‌آن‌که انرژی خاصی صرف کنم سایت نم‌نم راه خودش را ادامه داد و پیش آمد. آدم‌برفی‌ها سایت عجیبی است چون هیچ نظم و ترتیبی ندارد. گاهی دو سه ماه طول می‌کشد تا مطلب جدیدی به آن اضافه شود و گاهی در یک روز چند مطلب به آن اضافه می‌شود. در یکی‌دو سال اخیر با غرق شدن رفقا در نشمه‌بازی فیس‌بوک اوضاع بدتر هم شده. مدت‌هاست برای این سایت از کسی مطلبی نخواسته‌ام. خدا خودش روزی‌رسان است. آرشیو بسیار پربار و ارزشمندی به جا مانده و هر سال کمی‌بر آن افزوده می‌شود. چه چیزی بهتر از این؟ بسیار هم عالی.

استاد کورس قلب‌مان دکتر محمدرضا افراز (که یاد خیرش همیشه با من است) وقتی بر بالین مریضی درب‌وداغان می‌رفتیم که امیدی به بازیافت سلامتش نبود توصیه می‌کرد که زیاد دستکاری‌اش نکنیم. یعنی برخلاف اساتید دیگری که مدام دوز داروها را را بالا و پایین می‌کردند و داروهای تازه‌ای را روی بیمار بسیار بدحال آزمایش می‌کردند تا شاید جواب بگیرند، معتقد بود نباید به آب و آتش زد. همیشه هم جواب می‌گرفت. چیزی که مردنی‌ست مردنی‌ست. ماندنی می‌ماند.

سال قبل آدم‌برفی‌ها تا مرز مردن رفت. برای آخرین بار به آب و آتش زدم یعنی با خودم عهد کردم که آخرین بار است. پولی نداشتم که آبونه سالانه سایت را بپردازم. به چند دوست که در سایت قلم می‌زدند رو انداختم و آن‌ها هم یاری کردند و آبونه ردیف شد. امسال البته تا سررسید آبونه دو ماهی مانده. اگر داشتم می‌دهم و اگر نداشتم تشییع جنازه آدم‌برفی‌ها را برگزار می‌کنم و خلاص. درستش این است که زیاد دستکاری‌اش نکنیم.

*

بچه که بودم عاشق اسباب‌بازی‌ها و لباس‌هایم بودم اما نه به آن شکلی که با خواندن این جمله به ذهن می‌‌رسد. با لباس‌هایم حرف می‌زدم. وقتی لباسی برایم کوچک می‌شد و مادرم می‌خواست آن را دور بیندازد یا به خانواده فقیری بدهد با لباسم حرف می‌زدم و گریه می‌کردم. با اسباب‌بازی‌های شکسته‌ام که محکوم به دور ریختن بودند درددل می‌کردم. در خلوتم اشک می‌ریختم، در آغوش می‌گرفتم‌شان و با آن‌ها وداع می‌کردم. این عادت بعدا هم از بین نرفت. از لباس و اسباب‌بازی منتقل شد به ماشین و چیزهای دیگر. روزی که پراید آبی اطلسی‌ام را فروختم از دفترخانه که بیرون آمدم برای آخرین بار سرم را گذاشتم بر پیشانی‌اش، دستی به تنش کشیدم و طوری که کسی نبیند اشک ریختم. همه صورتم خیس بود. رفیقم بود. رازدار پرسه‌گردی‌ام بود. وقتی مهدی‌هاشمی‌در تلفن همراه رییس‌جمهور بغض‌آلود با وانتش خداحافظی کرد با تمام وجود درکش کردم. خاطره‌ام احضار شد. روزی که شنیدم خانه پدری‌ام را دارند می‌کوبند تا آپارتمان بسازند خودم را به آن‌جا رساندم. گوشه‌ای چمباتمه زدم و گریه کردم. آن خانه و آن همه خاطره را چه‌طور می‌توانم فراموش کنم؟ هنوز هم گاهی چشم‌هایم را می‌بندم و از در حیاط وارد خانه عزیزمان می‌شوم. از کنار باغچه می‌گذرم. از پله‌ها بالا می‌روم و همه اتاق‌ها را یک به یک زیارت می‌کنم. همه چیز دست‌نخورده در ذهنم باقی مانده؛ حتی ترک دیوار اتاق خوابم؛ همه‌‌اش را از برم. بارها به غیاب آن خانه رفته‌ام و در خیالم با حریم عزیزش خلوت کرده‌ام. با آرزوهای معصوم کودکی‌ام بغض کرده‌ام. همین‌جا بمان پسر! بزرگ نشو. بزرگی همه‌اش درد و غم است.

آدمیزاد چیست جز خاطره‌هایش؟ هرچه سنم بالاتر می‌رود بیش‌تر به خاطره‌های کودکی و نوجوانی پناه می‌برم. دانشگاه و سربازی و کار، هیچ تصویر عزیزی به ذهنم اضافه نکرده‌اند. هنوز هم درجا می‌زنم در کودکی غم‌انگیزم. در هوایش مست می‌شوم. آن روزها بیدار و هشیار بودم. این‌هاله خواب‌زدگی و خستگی و مرگ، گرد جانم نبود. بیخود نیست زندگی‌ام هم‌چون یک سگ و چه چیزی گیلبرت گریپ را می‌خورد؟ (هر دو از لاسه‌هالستروم) و فانی و الکساندر برگمان را این‌قدر دوست دارم.

ببین آدم‌برفی‌ها به کجاها برد مرا. دارم خودم را برای پذیرش یک مرگ دیگر آماده می‌کنم. در هر لباس و اسباب‌بازی مرگی هست. با هر مرگ، زخمی.

دردی که زندگی‌ست

در نوجوانی کانگ‌فو و کشتی کار می‌کردم، اوایل دوران دانشگاه هم به باشگاه بدن‌سازی می‌رفتم. حس خوب ورزش وقتی بود که نفسم بالا نمی‌آمد و عرقم توی چشم و دهانم می‌رفت و سینه‌ام پر خاک می‌شد و دنیا پیش چشمم سیاه. تنها می‌شدم در جمعیت و خودم را به خودم نزدیک‌تر احساس می‌کردم. اما یک تصادف وحشتناک و در رفتن لگن خاصره و جراحی و… کاری کرد که سال‌ها از هر ورزشی دور بمانم و بعد از ازدواج هم حسابی وزن اضافه کنم و سیگار هم که قربانش بروم نفسی باقی نگذاشت. رفته بودم برای یک فرسایش تدریجی و تنم از بی‌تحرکی به مردابی می‌مانست.

اصلا فکرش را نمی‌کردم یک دهه بعد دوباره تنم با ورزش آشنا شود. اما این انتخاب خودخواسته بالاخره افتاد. حالا چند ماه است هر جمعه با چند دوست به سالنی می‌رویم و والیبال بازی می‌کنیم؛ خیلی جدی و اساسی. من که قدم به آبشار زدن نمی‌رسد اما تعریف از خود نباشد توپ‌‌گیر و پاسور خوبی هستم. اصلا باورم نمی‌شود که بعد از این همه سال دوباره این تن فرتوت با من راه می‌آید و این پای جراحی‌شده کم نمی‌گذارد. درد روز بعد از بازی را عشق است که یادم می‌آورد هنوز زنده‌ام.  نویسنده‌ها آدم‌های هپروت‌اند. تن‌شان یادشان می‌رود. در ساحت فانتزی قدم می‌زنند. اما درد می‌ریند به هرچه فانتزی و زیروبم‌ زمین خدا را به آدم یاد می‌دهد.

ورزش در این مقطع زمانی که اصلا اوضاعم بر وفق مراد نیست و روحیه‌ام به دلیل درجا زدن در کارم بسیار خراب است، خیلی خوب به دادم می‌رسد. همه آن فریادهایی که را که باید بر سر نامردان روزگار بزنم، در سالن می‌زنم و حسابی خالی می‌شوم. تنم از من متشکر است که بعد از ده سال دوباره به حرکت انداخته‌امش، دستم که این سال‌ها خو گرفته بود به سیگار و صفحه‌کلید کامپیوتر با من رفیق‌تر شده. می‌‌گوید بیا بزنیم بر فرق سر این توپ بیچاره که جیک نمی‌زند و فکر کنیم زده‌ایم بر فرق ستمی‌که بر این زندگی سایه انداخته.

این روزها با تنم آشناترم. از خیال می‌گریزم. فکر می‌کنم به پوشیدن کفش آهنی و رفتن به مرحله‌ی بعد؛ با تنی بیدار و دور از مالیخولیا و هذیان. هیچ‌کس دستم را نخواهد گرفت برای بلند شدن. دست و زانوی خودم را عشق است. یا علی.

به یاد هوشنگ کاوه و سینما عصر جدید

«یادش به‌خیر» زیباترین جمله تکراری و کلیشه‌ای دنیاست؛ همیشه با خاطره‌های خوب هم‌نشین است. و واقعا یادش به‌خیر آن روزگار اشتیاق و چالاکی نوجوانی که به عشق فیلم دیدن ساعت‌ها در سرمای بهمن‌ماه تهران در صف‌های طولانی سینما می‌ایستادم؛ اغلب تنها. یادش به‌خیر آن دل‌تنگی، آن شور و شوق جنون‌آمیز که نمی‌دانستم بعدها زندگی‌ام را زیر و زبر خواهد کرد. یادش‌به‌خیر سینما صحرا که حالا درش تخته است و آن لحظه‌های خوب بی‌هوا. یادش به‌خیر سینما عصر جدید و آن انتظار و گرسنگی جان‌فرسا. چسبیده به سینما رستورانی بود؛ هنوز هم هست و هرچند وقت یک بار مشتری مرغ سوخاری‌اش هستم. اما یادش‌به‌خیر آن روزگار ناب دیوانگی که یخ‌زده در انتظار فیلمی‌از جشنواره، هرگز پولی برای خریدن مرغ سوخاری نداشتم. یادش‌ به‌خیر پرسه، جدول جشنواره به دست برای رسیدن به فیلم بعدی در سینمای بعدی. سینماها همه عزیز دل بودند، بالای سر بودند، از ماندانا تا فرهنگ، از کریستال تا آزادی، از بهمن تا عصر جدید. اما نمی‌دانم چرا همیشه عصر جدید، عزیز دردانه بود. هنوز هم هر بار عبور از برابرش، زخمی‌ست و حسرتی. یادش به‌خیر هوشنگ کاوه که او هم از خودمان بود؛ از دیوانگان. وسط آن ازدحام چند صد متری که فقط با باتوم پلیس به خط می‌شد، در همهمه‌ی سوز و سرما و گرسنگی و ادرار سمج، دیدن چهره آرام او که در امتداد صف قدم می‌زد و سر صحبت را با جوان‌ها باز می‌کرد، مایه تسلی خاطر بود. شاید عصر جدید به همین دلیل دردانه بود، تنها سینمایی بود که من و خیلی‌های دیگر آن را با صاحبش می‌شناختیم و او هم از خیل گمارده‌های خشمگین زشت‌منظر پس از انقلاب نبود. هر جور بود دوام آورده بود و خانه‌اش را حفظ کرده بود. صابر رهبر و سینما کریستال هم همین‌قدر عزیز بودند. اما فضای دل‌پذیر عصر جدید و حس خوبی که از حضور و تلاش کاوه برای بهترین بودن در هوای آن‌جا منتشر بود، هرگز تا و همتایی نداشت. هیشکی هوشنگ کاوه نشد؛ هیشکی. خدایش بیامرزد.

دمت گرم

خداحافظ رفیق

در شماره ویژه سی سالگی مجله فیلم از نفس عمیق نوشته بودم و از غیاب معنادار سعید امینی بازیگر نقش کامران که چه هم‌خوان است با معنای حضورش در آن فیلم. حالا خود ناکسش مفت و مجانی، راستی‌راستی مرده. کاش فایل آن یادداشت را داشتم و همین‌جا می‌گذاشتم. اصلا بهتر که ندارم. حالی در بساط نیست فعلا. بروم بتمرگم. بروم سیگار بکشم. بروم…

یک، دو، سه… پاییز

یک

امروز به ساعت قدیم، ده صبح بیدار شدم. به ساعت قدیم، ده و نیم صبحانه خوردم. به ساعت قدیم، یازده شماره‌ات را گرفتم که بگویم لیلا جان! به تمام ساعت‌های بیچاره جهان قسم که دوستت دارم!

دو

پاییز پشت در است. بی چشمداشت شعر و باران هم قدمش روی چشم. مهمان حبیب خداست.

سه

اول پاییز (اول مهر) ۱۳۸۶ اولین نوشته مطبوعاتی‌ام منتشر شد. نقد ناشناخته‌ی جوزپه تورناتوره برای مجله «فیلم». باریا که آمد باز هم نقدم افتاد به اول پاییز، آن نوشتار دل‌خاسته که در بحبوحه رنج و خفقان کشورم نوشتم و تا ابد دست‌کم برای خودم فراتر از یک نقد فیلم، خوانش‌پذیر و نوشتنی است. امسال هم بهترین پیشنهاد تورناتوره به تعبیر گلشیری نازنین، «معالجه‌»ام کرد؛ وقتی که حالم از دست خودم هیچ خوب نبود. نقدش را اول تابستان نوشتم و مجله لابد مطالب مهم‌تری برای چاپ داشت. پس هی عقب افتاد و افتاد تا باز برسد به اول مهر! چه خوشایند و دل‌پذیر است بازیگوشی روزگار. من و تورناتوره و اول مهر. خوش‌بختی از این بالاتر که سالگرد تغییر مسیر جانانه‌ات در زندگی را یک در میان با تورناتوره (این دل‌آشوب بی‌قرار) جشن بگیری؟

بی‌شماره

ساعت را رها کن. من آمده‌ام (آماده‌ام) برای تمام فصل‌های تو.

مردگان

دبستانی بودم که روزی هم‌کلاسی‌ها خبر دادند هم‌کلاسی دیگری که تا دیروز توی همین اتاق با ما نفس می‌کشید مرده. اسمش را یادم نیست. راهنمایی بودم که دوست صمیمی‌ام یاسر با خانواده‌اش رفت مشهد و دیگر برنگشت. همه با هم در سانحه رانندگی مردند. سال اول دبیرستان بودم که دوستم پویان شب خوابید و دیگر بیدار نشد. سال دوم دبیرستان بودم که روزی خبر آمد سال پایینی‌مان خلیل، پسری بسیار خوش‌تیپ و فوق‌العاده نازنین، چاقو خورده و درجا مرده. سال آخر دبیرستان (پیش‌دانشگاهی) بودم و برای کنکور درس می‌خواندم که مادربزرگم (مادر پدرم) که با ما زندگی می‌کرد دم غروب گفت دلش کمی‌درد می‌کند. ساعت پنج و نیم صبح که پدرم بیدارم کرد دیدم سیاه پوشیده. سیزده به در یکی از سال‌ها بود که لقمه‌ای در گلوی خاله طاهره گیر کرد و مرد. تازه از سرطان رها شده بود. آرامش پدربزرگم در مرگ دخترش برای من هول‌ناک بود. و خود او، تمثال قدرت و تعالی کودکی‌ام، که فکر می‌کردم هرگز نمی‌میرد آخرش مرد.

نه آن روزگار دبستان و نه هیچ وقت دیگر، هرگز نتوانسته ام درکی از مرگ داشته باشم یا حتی خودم را در عزای کسی مبهوت و مضطرب جا بزنم. فقط گاهی پیش می‌آید. یک لحظه نامنتظر وسط یک روز بی‌دروپیکر، در ازدحام ناخواسته دیگران، یا نیمه‌شبی برخاسته از کابوس، یا وسط غلت زدن‌های ناگزیر برای به خواب رفتن، یک وقت‌هایی که فکرش را نمی‌کنم ناگهان تصویر یکی از رفتگان به ذهنم احضار می‌شود و دلم فرو می‌ریزد. چند ثانیه هم بیش‌تر طول نمی‌کشد. فقط همین وقت‌هاست که رها از خودآگاهی می‌توانم مفهوم مرگ انسان را درک کنم. حسی وصف‌ناپذیر و چندش‌آور که دیدن جسدهای بسیار در اتاق تشریح و مردن آدم‌ها پیش چشم و زیر دستم در بیمارستان هرگز نتوانسته آن را خلق کند. این جور وقت‌ها وسط ترافیک آدم‌ها از خودت تهی می‌شوی، و معنای فقدان انسان را درک می‌کنی.

افشین دوست خوب و سرزنده‌ای بود؛ پر از شور و شوق جوانی؛ همیشه قبراق و شیطان. عشق ماشین آمریکایی داشت؛ از آن کادیلاک‌های قدیمی. روز موعود آمد و او به آرزویش رسید، بر مرکب مرگ نشست و همان روز مرد. حالا سال‌هاست او مرده. و من هر چند وقت یک بار به یاد او و بقیه رفتگان زندگی‌ام می‌افتم و تنم می‌لرزد. دلم برای همه‌شان تنگ شده و می‌دانم که دیگر هرگز همدیگر را نخواهیم دید. 

داشتم فهرست سال ۱۳۹۱ مجله فیلم را ورق می‌زدم. آلبوم عکسی بود از سنگ قبر سینماگران ایرانی. ورق زدم؛ سر هر سنگ درنگی. کمی‌نگذشت که ناگهان خودم را بی‌پناه وسط قبرستانی متروک و بی‌رحم یافتم. مثل کودکی که مادرش را وسط ازدحام حرم امام رضا گم کرده باشد؛ عصاره ناب بغض و دل‌تنگی. داشتم خفه می‌شدم. فهمیدم هنوز که هنوز است نتوانسته‌ام مرگ خسرو شکیبایی و بابک بیات  را درک و باور کنم. کسانی فقط هنرمندند و تو مخاطب‌شان هستی اما یک عده‌ای رفقای زندگی‌ات بوده‌اند از وقتی خودت را شناختی. انگار بر مدار زمان (چه کسی گفته زمان خطی است؟) هم‌کلاسی‌ات بوده‌اند. و حالا جای‌شان روی نیمکت خالی است.  

آدم‌ها کنار هم زندگی را از سر وا می‌کنند. ما کنار هم زندگی می‌کنیم بی‌آن‌که همدیگر را دوست بداریم و قدر دل‌تنگی‌ها و آرزوهای هم را بدانیم. اگر می‌دانستیم رسم مروت و یاری به جا می‌آوردیم و رنج هستی برای همه‌مان تحمل‌پذیرتر می‌شد. زندگی عرصه ایجاب و حضور است. و مرگ هیچ اصالتی ندارد؛ فقدان است. زندگان رنج می‌برند و خوف نبودن را تا آخرین لحظه به دوش می‌کشند. مردگان، اصلا وجود ندارند. گویی هرگز نبوده‌اند. تمام سرمستی من از گوش دادن به نغمه‌های دل‌انگیز بابک بیات، ذره‌ای به خود او بازتاب نخواهد یافت چون او اصلا وجود ندارد. اما…

در سراشیب

یک

مدت‌هاست خیلی کم دل‌نوشته می‌گذارم در این دفتر. نه که دل حرف برای گفتن کم داشته باشد.

دست تو سخت گیر می‌آید

دل‌نوشته چه دیر می‌آید

این منم شاعر غم‌انگیزی

که جوان رفت و پیر می‌آید

دو

آموختن سکوت و صبر به قیمت روزگار جوانی تمام شد اما می‌ارزید. گران و دیر آموختم.

سه

حسین زمان حزن‌انگیز می‌خواند و عاشقانه خواندن غافلش نمی‌کند از تباه‌روزی کوچه و خیابان‌ این شهر قدغن. با صدایی که گویی یک عمر اندوه را به بیکران خدا می‌فرستد:

نباید چشامون از عشق تر بشه

به خشکی این شهر برمی‌خوره

هنوزم یکی توی پس‌کوچه‌ها

داره عاشقی‌ها رو سر می‌بره

چهار

زکریا گفت پروردگارا براى من نشانه‏‌اى قرار بده. فرمود نشانه‏‌ات این است که سه روز با مردم جز به اشاره سخن نگویى، و پروردگارت را بسیار یاد کن و شبانگاه و بامدادان او را تسبیح گو.

(قرآن، آل عمران)

پنج

خسته از آفتاب و عطش، بر ساحل سوگوار ممنوع، تن به آب نمی‌زنیم، دل به دریا. تابستان در سراشیب است، ما همه هم.