سه تکه شعر

یک

 تا من کمی

بر سرزمین مادری‌ات لالا می‌کنم

با این مداد قرمز

مرز پرگهر لبت را نقاشی کن…

 دو

 در خفقان خیابان‌ ممنوع

خط‌وط قرمز هم خم می‌شوند

تا گرد آرزوهامان دایره ببندند

شده‌ام اسلوموشن یک مرد زخمی

که دستش به موی تو نمی‌رسد…

 سه

 ای سیب سرخ عکس‌های یادگاری!

(نگفتم هلو که رویت زیاد نشود)

تقدیر تو این است

که روی سفره‌های هفت‌سین‌ بگندی

مرد، کلاه و تنهایی

یک

دور‌و‌بری‌هایم از دکتر و مهندس تا همکار مطبوعاتی، حال‌شان خوش نیست. یا از بی‌پولی می‌نالند یا اکثریت قریب به اتفاق‌شان درد بی‌عشقی و بی‌زنی دارند یا دست بالا از ازدواج‌شان ناراضی‌اند و… خلاصه‌ من در این حوالی کسی را نمی‌شناسم که حالش خوب باشد. شاید هم همه نقش بازی می‌کنند. به گمانم اول و آخر همه‌ی بدبختی‌ها از پول است و در درجه‌ی بعد از فضای بسته و غم‌انگیز اجتماع. سال ۹۲ هر جور حساب کنیم اوضاع اقتصادی همه‌مان بدتر خواهد شد. استثناها را فراموش کنید. از یک جمع بزرگ نگون‌بخت حرف می‌زنم. فضا هم برای نفس کشیدن تنگ‌تر خواهد شد. کیفیت و سرعت اینترنت هم به‌شدت بدتر از این خواهد شد. آدم‌ها هم از هم بیش‌تر دور خواهند شد. هرکس کلاهش را بیست انگشتی خواهد چسبید تا باد نبردش. خلاصه خوش می‌گذرد. در تقاطع میلر (برادران کوئن) جمله‌ی درخشانی هست: «احمق‌ترین مرد کسی است که دنبال کلاهش که باد برده، بدود.» خوش به حال خودم که کلاهی ندارم.

دو

زندگی رسم آموختن و سلوک است. سلوک هم بی بلد و مرشد ممکن نیست. ذات آدمیزاد است که به بزرگ‌تر از خودش توسل کند یا از او الهام بگیرد. اما بدبختی این است که همه‌ی مرشدهای مفروض و احتمالی، خودشان هم آدم‌هایی به‌غایت ضعیف و شکننده‌اند. یا از شدت تحجر و تعصب، قابلیت سازگاری با دگرگونی‌های زمانه را ندارند. خلاصه‌اش این‌که مرشد یک آرمان است و آرمان اساسا یعنی کشک. ما همیشه تنهاییم. باید تنها گلیم‌مان را از آب بیرون بکشیم. همیشه در ناکامی‌ها و دل‌تنگی‌ها تنهاییم. تنها در قبر می‌گذارندمان. تنها می‌پوسیم. قهرمان بیگانه‌ی کامو نمی‌داند چه مرگش است؛ نه چیزی غمگینش می‌کند و نه چیزی او را به سرخوشی می‌رساند. اما سرآخر، دوست دارد دست‌کم در هنگام اعدامش جمعیت زیادی برای تماشا بیایند. تنهایی بدترین کابوس آدمیزاد است.

سه

روزگاری این‌جا با حضور دوستانی (هرچند مجازی) رونقی داشت اما حالا قبرستان متروکی است. نه این‌که رهگذر ندارد. تا بخواهی دارد. اما چشم‌ها مثل جغد خیره می‌شوند به سطرها و پلک‌های خسته مثل کرکره‌های فولادی سقوط می‌کنند (با صدای دالبی سراند). محال است یادم برود در این سال‌های بد، همه چه حال بدی داشتیم. لااقل می‌شود قصه‌اش را نوشت، به تصویرش کشید. برای آیندگان واگویه‌اش کرد. کابوس‌های فرامدرن محصول مضحکه‌ی «اصلاحات» بود و کابوس‌های فرامدرن ۲  محصول همین روزها خواهد بود.

چهار

روی کلاهت بر رخت‌آویز

خاک نشسته پدربزرگ!

پنج

تعطیلات نوروزی رو به پایان است. و من دلم مثل دوران دبستان، تنگ و سیاه شده. از مرد بودن و کار و مسئولیت و توظف بیزارم. اما غم نان را چه کنم؟ غم دل را چه کنم؟ غم چشمان یار را چه کنم؟

مورد جذاب انزوا

تصور نمی‌کنم خودم آدم مردم‌گریزی باشم. اما نشان دادن آدم‌هایی با این حالت برایم جذاب است. حتی باید بگویم وضعیت بیمارگونه‌ی آن‌ها مرا شیفته‌ی خود می‌کند.
(کلود سوته ـ فیلم‌ساز بزرگ فرانسوی)
———–
پی‌نوشت: قابل‌توجه آن‌هایی که اندک توانی برای تفکیک متن و مؤلف ندارند!

یادداشتی بر مجموعه داستان «کابوس‌های فرامدرن»

نویسنده: دکتر حسن شهابی (شاعر و داستان‌نویس)

این نوشته نقد مجموعه داستان کابوس‌های فرامدرن نوشته‌ی دکتر کاظمی نیست زیرا نقد را آگاهان می‌نویسند و دانش من از ساختار داستان‌نویسی به من تکلیف می‌کند که نقد را من نباید بنویسم اما در چرایی این‌که از این کتاب می‌نویسم همین بس که نویسنده را می‌شناسم، شاید سیاهی‌لشکر حاشیه‌ی بعضی از کابوس‌هایش بوده‌ام و مهم‌تر این‌که شوقی غریب با خواندن کتاب داشته‌ام.

شرط اول این آزادی را به من می‌دهد که از هر دری سخنی بگویم و سخن اول این‌که نویسنده خود را وقف سینما، ادبیات و در مفهوم کلی وقف هنر کرده است؛ پزشکی که آفرینش را انتخاب کرده است تا تعمیر و سرهم‌بندی چیزهای کهنه را! بگذار دیگران به درد جسم بپردازند و او به درد جان.

 در وانفسای دویدن بی‌وقفه برای لقمه‌ای نان، چنین انتخابی بیش از آن‌که جسارت بخواهد عشق می‌خواهد و بیش از آن‌که عشق بخواهد آگاهی می‌خواهد و این نوشته‌ی کوتاه از این منظر بلند ادای دینی‌ست به خالق مجموعه برای تحمل مرارت‌ها و ایستادگی جانانه.

اولین داستان را که قرار بود «بچه‌های قصرالدشت» بخوانند و ما بچه‌های حواشی بی‌صدای شهرها نیز خواندیم آغاز التهابی‌ست که باید یک شب تمام را با آن سرکنی، وقتی تازه چشم‌هایت هم آمده است دل‌شوره به سراغت می‌آید ‌و در یک نگرانی شلوغ سهیم می‌شوی که تازه این اول داستان است! از نگاه یک خواننده‌ی کم‌اطلاع  شروع خوبی‌ست و این‌قدر به دلت چنگ می‌اندازد که این سفر هشتاد صفحه‌ای را مشتاقانه بیاغازی .

سینما همه‌جای کتاب هست؛ همان‌طور که همه‌جای زندگی نویسنده شاید باشد اما اصالت داستان در گوشه‌گوشه‌ی کتاب حفظ شده است حتی آن‌جا که فکر می‌کنی این‌همه شخصیت را فقط دریچه‌ی دوربین می‌تواند کنار هم نگاه دارد باز خطوط را مرور می‌کنی و نقش قلم را بر صفحه‌ی سپید می‌یابی و در این کشمکش لذتی را می‌یابی که به دنبالش بوده‌ای؛ یافتن شخصیت‌ها را و سهیم شدن در اشتیاق پیش رفتن و مکاشفه.

شخصا هیچ کتابی را به پایان نمی‌برم مگر آن‌که خود را در گوشه‌ای دنج از کتاب جا گذاشته باشم و همراه کاراکترها در هزارتوی  معماهاشان راهی شده باشم، با دردهای‌شان درد کشیده باشم و در شادی‌های کوچک‌شان شادمانی کرده باشم و از این دریچه، این کتاب کوچک، اکسیر شگرف همراهی را در خطوط آغازین هر داستان به شما می‌نوشاند تا در متن باشید نه در حاشیه؛ پیش بروید و تجربه کنید.

دریغم می‌آید که نگویم کلیت کتاب نوستالژی نسلی‌ست که آرزوهایش، کابوس شده است و پیشرفت و مدرنیته چیزی به او اگر نداده باشد کابوس‌هایش را مدرن و فرامدرن کرده است و گمان نمی‌کنم که کسی از دهه‌ی پنجاهی‌ها باشد که داستان «بتامکس» را زندگی نکرده باشد؛ دلش برای یک «اعتراف» لک نزده باشد و حرف‌هایش را از ترس «محرمانه» نبودن فرونخورده باشد.

کلام آخر این‌که خواندن این مجموعه‌ی کوچک و پرمایه را به تمام آن‌ها که تجربه‌های متفاوت حسی را دوست دارند توصیه می‌کنم؛ شاید سرآغاز سفری بی پایان از عشق، لذت و رنج باشد که با شبی از کابوس‌های فرامدرن آغاز شده تا روز و شب‌های دیگر و قصه‌های دیگر.

راستی یک لیوان «شیرپسته» که نه اما قهوه‌ی تلخ ما فراموش نشود آقای کاظمی!

پانوشت: اسامی داخل پرانتز نام داستان‌های کتاب است

سه تکه شعر

(۱)

بیخود این همه سال

سنگ شیشه‌ها را به سینه زدم

(۲)

عاشقانه‌های سرخورده

روی خط چشمی‌سر می‌خورند

ترانه‌های بی‌تاب

از نگاهی آویزان می‌شوند

اما من

نه چشمی‌برای شعر گفتن دارم

نه شعری برای چشم زدن

(۳)

زمین‌گیر شده‌ام اما

تو هم زیادی هوا برت داشته

با همین شعرهای قراضه

تا دریچه‌ی قلبت

سینه‌خیز خواهم آمد

در آغاز سال ۹۲

 

 

روشنفکر نیستم. با مخالفان روشنفکری هم میانه‌ای ندارم. ولی یک چیز را خوب می‌دانم؛ درباره‌ی بعضی چیزها به‌شدت سنتی‌‌ام. یکی‌اش همین نوروز و عید است. دست‌کم برای من بهانه‌ی خوبی است تا خودم را مرور کنم و برای سال بعد برنامه‌ای در ذهن بسازم. نوروز چیزهای خوب دیگری هم دارد که البته در مورد من کاربرد چندانی ندارند. دید و بازدید و مهمانی. و خب غم قیمت پسته و شیرینی و… را هم نمی‌خورم.

نوروز فرصت بیش‌تری برای پرسه زدن با اندک دوستانم به من می‌دهد. هوا هم دل‌پذیر است. ابن هم نشد، می‌شود تلفن را با خیال راحت خاموش کرد و خوابید و به هیچ چیز فکر نکرد. یا می‌شود فیلم‌های ندیده را ردیف کرد و روزی دو سه تایش را دید. یا کتاب‌های نخوانده خواند. یا اگر مثل من عید را در جایی مثل شمال باشید می‌توانید ماشین را بردارید و بزنید و به کوه و کمر یا بروید سمت رودخانه و دریا (از نوع دنجش). فلاسک چای هم یادتان نرود. می‌توانید ساعت‌ها بنشینید و با خودتان خلوت کنید. دوست داشتید می‌توانید کتابی، مجله‌ای چیزی (ترجیحا مجله «فیلم») هم همراه خودتان ببرید. یا حتی آیپاد یا یک چیزی در این مایه‌ها در گوش تان فرو کنید و به نغمه‌های محبوب‌تان گوش بسپارید.

خلاصه، دست خودتان است که از تعطیلات طولانی نوروز لذت ببرید یا نه. البته مازوخیسم جوان‌سرانه‌ را درک می‌کنم و خودم هم بدجور تجربه‌اش کرده‌ام. بعضی‌ جوان‌ها دوست دارند عیدشان به بدترین شکل بگذرد و یک جورهایی از خودشان و اطرافیان بیچاره‌شان بابت دل‌تنگی‌ها یا نامرادی‌ها انتقام بگیرند. اما آن‌ها هم وقتی سن‌شان بالا برود خیلی خوب درک می‌کنند که چه اشتباهی کرده‌اند (و زمان هم هرگز به عقب بازنمی‌گردد). دست‌کم به باور من حد اعلای پوچ‌گرایی، لذت بردن از هر ثانیه‌ی این زندگی پرشتاب است. و عشق… به گمانم همیشه بهترین گزینه‌‌ی عاشقیت جایی نامنتظر در انتظار آدمیزاد است نه آن‌جایی که خودش  گمان می‌برد. عشق امری خارج از اراده‌ی ماست. در اراده‌ی هستی است و به بهترین شکل پیش خواهد آمد. نباید نگرانش بود. عشق هرگز در حیطه‌ی خودآگاهی نیست. به قول شاعر: «همواره عشق، بی‌خبر از راه می‌رسد/ چونان مسافری که به ناگاه می‌رسد… .»

یک سال گذشت. یک سال پیر شدیم. یا شاید هم یک سال جا افتادیم (و جذاب‌تر شدیم!). جذابیت هم دست خود آدم است، اگر هی حرف از پیری بزنی خیلی زود خرفت می‌شوی ولی اگر آدم خوش‌بینی باشی تا پنجاه سالگی هم فرصت جوانی داری (و اگر پایه باشی حتی بیش‌تر از این‌‌ها). محض شوخی اگر زود قید شلوار جین را بزنی و خمره‌ای‌پوش بشوی، حتما زودتر پیر می‌شوی. یا اگر مرد باشی و عشق سبیل و ریش (از هر نوعش) داشته باشی از یک جایی مجبوری با لاخ‌های سفیدش کنار بیایی و خودت را ده سال پیرتر نشان بدهی. چه مرضی است؟ نمی‌دانم. خلاصه هر سال که می‌گذرد دست خودتان است که آه و ناله کنید و دم از پیر شدن بزنید یا فکر کنید که چه‌قدر پخته و باتجربه و البته جذاب‌تر شده‌اید. آه و ناله را باید گذاشت برای بعد از پنجاه که فشار میاد به چند جا!

آجیل خوب است. شیرینی بسیار خوب است. ناهار و شام مفصل هم به‌شدت توصیه می‌شود. میوه هم که اصلا یادتان نرود تا در هضم بقیه چیزها کمک‌تان کند. اگر هم مثل من اهل مهمانی نیستید سعی کنید به خودتان خوش بگذرانید. و بدانید پسته یا خیاری که به خود آدم رواست به مهمان حرام است.

بهترین‌ها را برای خودم و خودتان آرزو می‌کنم. ایام به کام. عید است و کلی تعطیلی. حالش را برید که غفلت موجب پشیمانی است. به قول آن شاعر حکیم: «مگه تموم عمر چند تا بهاره؟»

—————–

در ضمن شدیدا توصیه می‌کنم به سایت آدم‌برفی‌ها سر بزنید (لینک) و مخصوصا اگر فیلم‌باز هستید نظرسنجی فوق‌العاده جذاب‌ و مفصل‌مان با موضوع «بهترین فیلمی‌که در سال ۹۱ دیدیم» را بخوانید و کیف کنید. این عزیزان در نظرسنجی شرکت کرده‌اند (چه نام‌های عزیزی): هوشنگ گلمکانی، فردین صاحب‌الزمانی، محمدحسن شهسواری، مانا نیستانی، شهزاد رحمتی، سعید قطبی‌زاده، سیدمهدی موسوی، مهرزاد دانش، مسعود ثابتی، شاهین شجری‌کهن، پوریا ذوالفقاری و… و… و…
روز و روزگارتان همیشه خوش باد. تن‌تان سالم. جیب‌تان پر از پول. دل‌تان شاد.

شعر: اسم رمز

کلید می‌کنم روی صفحه‌کلید

شعری برای چشم تو

نامه‌ای برای دوست

استاتوسی بر دست باد…

دستم نمی‌رود

چراغ‌های رابطه خاموش‌اند

سرتیتر خبرها را مرور می‌کنم

آن مرد مرد

آن زن گریست

آن پسر دربه‌در شد

آن دختر زن شد

و دکتر شریعتی

این بار حوالی هفت تیر

خطابه‌ای کرده

که آی بخندیم

چه‌ تنهایند مردگان

و من زنده‌زنده

روی خط چشمت سر می‌خورم

تا جهنم لبت

به همین شب ناعزیز قسم

دلم تنگ هیچ عزیزی نیست

آلبوم خنده‌هایم را

در خانه‌ی نوجوانی جا گذاشتم

حالا نه من آن عاشق دل‌خسته‌ام

نه آن خانه سر جایش است

نه آن باغچه‌ای

که کودکانه

دست‌هایم را در آن می‌کاشتم…

ببین رد این همه زخم را

با این همه گوشت اضافه

اسم تو رمز عبور است

اما عزیز دل

من خسته‌ام

خیال رفتن ندارم…

سال ۹۱ برای من

روزهای پایانی سال ۹۱ است. دوست دارم نگاهی بیندازم به کار و زندگی‌‌ام در این سال. بیش‌تر برای خودم. تا یادم بماند چه می‌خواستم و چه کردم.

اگر قرار باشد دستاوردهای ملموسم در این سال را بشمارم فقط به دو مورد می‌رسم: فیلم کوتاه اگر اصغر اسکار بگیرد و مجموعه داستان کوتاه کابوس‌های فرامدرن. همین. ناچیزتر از آن است که مایه‌ی رضایت باشد اما شاید سال بعد در چنین روزی همین دو مورد را هم برای بازگفتن نداشته باشم.

اگر اصغر اسکار بگیرد

فیلم کوتاه ۱۷ دقیقه‌ای که آخرین روزهای سال ۹۰ تصویربرداری‌اش انجام شد. اواخر فروردین ۱۳۹۱ فردین صاحب‌الزمانی تدوین و صداگذاری فیلم را برعهده گرفت. در واقع خود او با بزرگواری و بی هیچ چشم‌داشتی این کار را پیشنهاد داد و تا همیشه مرا مدیون مهر خود کرد. کار تدوین در پنج جلسه به پایان رسید. آیدین صلح‌جو را برای ساختن موسیقی تیتراژ آغاز و پایان فیلم انتخاب کردم و مختصراً توضیح دادم که چه می‌خواهم. دو روز بعد اتودهایش را تحویل داد و با یک رتوش مختصر، کارش را نهایی کرد. عالی بود. دقیقاً همان چیزی بود که می‌خواستم بی‌آن‌که درباره‌اش حرف خاصی زده باشیم. فقط چند سرنخ، و مستقیم به هدف. فیلم را برای جشنواره فیلم کوتاه تهران فرستادم. تعجب نکردم که پذیرفته نشد. فیلم را دیگر به هیچ جشنواره‌ای ارائه نکردم. اصلا برای جشنواره نساخته بودمش. می‌خواستم رزومه‌ای شود برای کار فیلم‌سازی‌ام تا بعدا به کارم بیاید. شاید باید بختم را آزمایش می‌‌کردم و دست‌کم برای دو سه جشنواره‌ی خارجی می‌فرستادمش. کلی هم وقت برای زیرنویس کردنش گذاشته بودیم و نتیجه هم عالی شده بود. اما هنوز هم نمی‌دانم چرا دستم نرفت برای جشنواره. ماند تا اواخر سال که عزیزانی در دیدارهای حضوری احوال فیلم را جویا شدند و آن را برای دو جشنواره خواستند. فیلم در جشن تصویر سال و جشنواره‌ی شمسه حضور یافت. پی‌گیر اخبار این جشنواره‌ها نبودم و حتی از نمایش فیلمم در جشن تصویر سال، یک ساعت پیش از شروع نمایش باخبر شدم!

کابوس‌های فرامدرن

مجموعه داستان کوتاهی شامل ۱۵ داستان که البته آخری خودش متشکل از پنج داستان است. با نشر مرکز درآوردمش. وضعیت توزیع کتاب بسیار اسف‌بار بود. جنس کاغذش نامرغوب بود. ولی در روزهایی که نشر کتاب به دلیل گرانی وحشتناک کاغذ و مشکلات ممیزی به بدترین وضعش رسیده بود این کتاب منتشر شد و کاچی به از هیچی. کتاب به شکل بی‌رحمانه‌ای هیچ بازخوردی در بین اهل ادبیات نداشت! حتی نمی‌دانم چند نسخه از آن به فروش رسیده. خلاصه‌اش این‌‌که نشد آن چیزی که انتظارش را داشتم. فکر می‌کردم یک انتشاراتی معتبر بیش‌تر از این‌ها به نویسنده‌اش اهمیت بدهد. اما این فقط فانتزی ذهن من بود.

نقدنویسی

بهار ۹۱ هیچ نقد و مقاله‌ی سینمایی ننوشتم. اما بعدا اوضاع کمی‌بهتر شد: نقد یک روش خطرناک (و نگاهی به سینمای کراننبرگ)، روزی روزگاری در آناتولی نوری بیلگه جیلان، تقدیم به رم با عشق وودی آلن، عشق میشاییل‌هانکه، مارجین کال جی.سی چندور، نگاهی به پایان‌بندی در سینما، چشـم‌‌چــرانی و سـادیــسم در سینمای هیچکاک، آفریقا (هومن سیدی) و… یک نوشته‌ی غیرسینمایی هم درباره‌ی فرهاد مهراد برای روزنامه «مغرب» نوشتم که خیلی دوستش دارم. یکی از بهترین یادداشت‌های عمرم را هم برای شماره ویژه‌ی سی سالگی مجله «فیلم» (شماره ۴۵۰) نوشتم. یکی از کارهای خوب امسالم (به گمان خودم) نوشتن یادداشت‌های تقویم سال ۱۳۹۲ مجله «فیلم» مربوط به جلدهای برگزیده بود. به نظرم در مجموع، سال ۹۱ برای من از نظر نقدنویسی (دست‌کم از نظر کیفی) سال پرباری بود. در فصل پایانی این سال هم مسئولیت «نقد خوانندگان» مجله «فیلم» به من سپرده شد و امیدوارم تا زمانی که این بخش در اختیارم است موثر و مفید باشم.

وب‌سایت

وضعیت وب‌سایت برایم رضایت‌بخش نبود نه به این دلیل که دوستان لایک زدن در شبکه‌ی اجتماعی را به دیالوگ در این‌جا ترجیح دادند، بلکه خودم دل و دماغ نوشتن نداشتم. اما با مرور نوشته‌هایم به این نتیجه می‌رسم که تعداد نوشته‌های خوب امسال ابدا کم‌تر از سال‌های قبل نیست. فرق اساسی‌اش این است که امکان دیالوگ از دست رفته. این هم نتیجه‌ی زندگی در اجتماعی است که همه (مثل خودم) خسته و افسرده‌اند. کاریش هم نمی‌شود کرد.

شبکه اجتماعی

باب طبعم نیست. به واژه‌ی «فرند» حساسیت دارم. کهیر می‌زنم از فرندشیپ مجازی. خودم هم اهل خواندن نوشته‌های دیگران و لایک زدن به این و آن نیستم. طبعا به همین دلیل بعد از مدتی کسانی که انتظار تبادل لایک دارند از من رو می‌گردانند. ولی واقعا دست خودم نیست. من حتی نوشته‌های مطبوعاتی همکارانم را هم نمی‌خوانم چه برسد به استاتوس‌های شبکه اجتماعی. دلیل بی‌اعتنایی‌ام به نوشته‌های دیگران، بی‌احترامی‌به آن‌ها نیست. واقعا حس‌وحال خواندن نوشته‌های دیگران را ندارم. هم‌چنان‌که ابدا به وبلاگ هیچ‌کس سر نمی‌زنم. ترجیح می‌دهم وقتم را صرف کتاب خواندن و فیلم دیدن کنم.

کتاب‌خوانی

امسال از هر سالی کتاب شعر و داستان کم‌تر خواندم. بسیار بسیار کم. در عوض، تمرکزم را روی روان‌کاوی و فلسفه گذاشتم. نقطه‌ی تمرکز مطالعاتم در سال ۹۱ بی‌تردید ژاک لاکان و اسلاوی ژیژک بودند (چه تجربه‌ی لذت‌بخشی) و در رتبه‌ی بعد، آرتور شوپنهاور که بدجور از خودمان است! بهترین شعرهایی که امسال خواندم مربوط به عباس صفاری بودند. بهترین داستان کوتاهی که امسال برای بار اول خواندم و الان به یادم مانده (حتما داستان‌های خوبی هم بوده‌اند که در این لحظه در ذهنم نیستند) مال اتوبوس پیر ریچارد براتیگان است. از داستان‌های تکراری «استخری پر از کابوس» بیژن نجدی از کتاب یوزپلنگ‌هایی که با من دویده‌اند… بی‌نظیر بود و بسیار فریبنده؛ ساده و بسیار ژرف.

فیلم‌بینی

خیلی کم «فیلم روز» دیدم. خیلی گزیده فیلم دیدم اما اعتراف می‌کنم که از لحاظ کمیت پایین‌تر از همه‌ی سال‌های اخیر بود. تاثیرگذارترین فیلم‌هایی که برای اولین بار در این سال دیدم این‌‌ها بودند: شام من با آندره (لویی مال)، اگنس خدا (نورمن جیوسن)، پیتا (کیم کی دوک)، سپتامبر (وودی آلن)، زندگی من به عنوان یک سگ (لاسه‌هالستروم)، ترایانگل (کریستوفر اسمیت) و عشق (میشاییل‌هانکه). تنها فیلمی‌که برایش برخاستم و کف زدم و بی‌اختیار گریه کردم اگنس خدا بود.

پروژه‌های نافرجام

نمایش‌نامه خر در چمن آخرش مجوز اجرا نگرفت. پی‌گیری فیلم‌نامه موسی تا این لحظه به نتیجه نرسیده! ساخت فیلم کوتاه نازی به اوایل سال ۹۲ موکول شد.

زندگی شخصی

اوضاع اقتصادی اصلا تعریفی نداشت. و وقتی اقتصاد خراب باشد خیلی چیزها خراب می‌شود. اما در سال ۹۱ به بهترین وجه سیستم دایورت را فعال کردم و خوش‌بختانه جواب داد. من هنوز هم در این جهنم بی‌مروت، زنده‌ام. و خب، خدا را شکر.

آرزوی پایان سال

پروردگارا من آرزوی ناگفته‌ای برای تو ندارم. اگر شدنی است لج‌بازی را کنار بگذار و بگذار بشود. اگر هم نشدنی است مرحمت بفرما و فکرش را یک جوری از سرم بیرون کن. صفای تو که فقط لبخند می‌زنی. بخند که دنیا به رویت بخندد! والا!

شعر: فکر بهار

زخمی‌زمستانم و در فکر بهارم
دل‌بسته‌ی این خانه‌ی پرگرد‌و‌غبارم
بغضم گره خورده به سرآغاز نگاهت
تا چشم ببندی و من آهسته ببارم
گفتم تو بیایی که غم از من بگریزد
غافل که غمی‌غیر تو ای عشق ندارم
اندوه تو گسترده در این شهر درندشت
این غصه کجای دل تنگم بگذارم؟
دستم به شب غربت گیسوی تو بند است
پاگیر خیال تو و در فکر فرارم…

به پیشواز بهار

یک

یه سالی ماهی قرمز سفره هفت‌سین‌مون تا عید سال بعد زنده موند. اون سال هر وقت تو خونه تنها بودم و احساس تنهایی می‌کردم یهویی یادم می‌اومد که یه موجود زنده‌ی دیگه هم توی خونه‌مون هست و تنها نیستم.

دو

چهارشنبه‌‌سوری را همیشه دوست داشته‌ام هرچند بدجور یادآور خاطره‌های غمگین نوجوانی است. هرچند سال‌هاست رسمش را به جا نمی‌آورم. هرچند پیر و خسته‌دل و ناتوان شدم…

سه

حال‌وهوای عید را دوست دارم. دو داستان از کتاب کابوس‌های فرامدرن هم در همین حال‌‌وهواست. امسال هم داستان کوتاهی نوشته‌ام که به نوروز ربط دارد و در بهاریه‌های مجله‌ی «فیلم» وبژه‌ی نوروز منتشر خواهد شد.

چهار

بهار آن است که خود ببوید نه آن‌که تقویم بگوید. (سلمان هراتی)

پنج

بهار، بهار، چه اسم آشنایی…

فقط به خاطر پول

یک

خب من تمام زورم را زدم تا امسال هم قبل از پایان سال فیلم کوتاه دیگری را با نام نازی بسازم. بازیگرانم را انتخاب کردم. بقیه عوامل هم مشخص شدند. اما آخرش نشد که نشد. فقط و فقط به خاطر پول. ای پول لعنتی. با این حساب، ساختن فیلم موکول شد به بعد از عید. که آن هم اگر بشود.

دو

این بخشی از فیلم‌نامه‌‌ی نازی است: «من بچه پایین مایینام. خزانه. چش وا کردم وسط خاله‌خانباجی‌ها و نون‌نمکی‌ها بودم. آقام خدا بیامرز پرسپولیسی تیر بود. همه فکر و ذکرش استدیوم بود. از اون امجدیه و شاهین سابق تا پرسپولیس. نور به قبرش بباره مرد زندگی نبود. الواطی تو خونش بود. مادرم خون دل‌ها خورد از دست آقام. خلاصه ما بچگی نکردیم. نوجوونی هم نکردیم. اصش عاشقی تو نوجوونی اصل و اساسه. ما وقت عاشقیت نداشتیم. باقیش کشکه. حالا هم که زرتمون قمصوره. اگه تو زندگی دستمون به گوشه‌ی دامن عاشقی نرسید ولی تو شعرا سر گذاشتیم رو پای عشق. آقا شعر واسه آدم آب و نون نمیشه. ولی واسه من هم درده و هم درمون. ببخشید زیاد زر می‌زنم. شما هم هیچی نمی‌گی ما از صبوری‌تون سوءاستفاده کردیم. شرمنده خلاصه. استاد ما گشتیم و پرس‌وجو کردیم ولی آماری از این امیرخان شما نجستیم. این وبلاگی هم که شما آدرسشو دادی یه دو سال و چندماهی هست که به‌روز نشده. راستی شما خودتون آخرین پستشو خوندین؟»

سه

آدم‌برفی‌ها رسما دو هقته‌ای است که تعطیل است. فقط و فقط به خاطر پول. فقط دو سه نفر جویای حالش شدند. ای پول لعنتی!

چهار

چه سخت شده زندگی. چه مسخره است این وضعیت. وقتی همه‌ی تلاش‌هایت نه سود مادی برایت دارد و نه ذره‌ای دلخوشی و دلگرمی.

پنج

از همه‌‌ی زمین و زمان گریزانم.