وبلاگ‌نویسی و فیس‌بوک

آیا واقعا دوران وبلاگ‌نویسی به سر آمده؟ به نظر می‌رسد با وجود فیس‌بوک و شبکه‌های اجتماعی دیگر پاسخ این پرسش مثبت باشد. ولی غلط به نظر می‌رسد. دوران اوج فیس‌بوک هم سپری خواهد شد. این هیاهو فرو خواهد خفت. فیس‌بوک اگر دوام بیاورد می‌تواند محدود شود به یک وسیله‌ی ارتباطی موثر و به عنوان یک رسانه‌ی اطلاع‌رسان یا منبع مطالعاتی جایگاهی نخواهد داشت. دیری نخواهد پایید که کمبود «تولید محتوا» احساس خواهد شد. دیری نخواهد پایید که کاربران اینترنتی از بطالت فراگیر فیس‌بوک‌گردی خسته شوند. اما تا آن روز برسد، دست‌کم برای من که فرقی نمی‌کند. من عاشق وبلاگ‌نویسی هستم. مهم نیست که پینگ‌پنگی میان من و مخاطبان صم‌بکم سایتم شکل نگیرد. در این چالش طاقت‌فرسا من، امثال من و وبلاگ‌نویسی پیروز خواهیم شد.

وبلاگ‌نویسی مرده؟ زنده باد وبلاگ‌نویسی.

خرید آنلاین کتاب کابوس‌های فرامدرن ـ رضا کاظمی

kabooshaye-faramodern

کابوس‌های فرامدرن عنوان مجموعه داستان کوتاهی است که در سال ۱۳۹۱ به قلم من و توسط نشر مرکز منتشر شده است.

قیمت پشت جلد: ۳۶۰۰ تومان

برای خرید آنلاین این کتاب می‌توانید به یکی از لینک‌‌های زیر مراجعه کنید:

 

http://www.adinehbook.com/gp/product/9642131570

http://www.iketab.com/books.php?Module=SMMPBBooks&SMMOp=BookDB&SMM_CMD=&BookId=86530

http://www.shahreketabonline.com/products/49/3855/

http://www.jeihoon.com/p-32259–.aspx

http://www.ketabeallameh.ir/product.php?id_product=3068  (برای شهروندان مشهدی)

 

 

 

 

 

دست نگه دار برادر!

«دست نگه دار برادر! این کار کمکی به ما نخواهد کرد.»
Desist, brother. This won’t help us

(هفت بیمار روانی  ـ مارتین مک‌دانا)

این یکی از درخشان‌ترین و موثرترین جمله‌هایی است که از زبان سینما شنیده‌ام. تقدیمش می‌کنم به همه‌ی برادران و خواهران ناامیدم که در پی رهایی، دست به کار اضمحلال و قربانی کردن خویش‌اند. حقیقت ناامیدی جاری در هستی، ژرف‌تر از افق سراب‌گون خودکشی است. رها کن برادر. رها کن خواهر. ما همه مسافر طوفانیم.

برای سیزده‌به‌در ۱۳۹۲

هر سال گرد خلوت ما دایره بزن
امسال هم تو سبزه‌ی ما را گره بزن
بگذار از تو تر شود اندیشه‌ی بهار
دستی به ساز خوش‌نفس خاطره بزن
با بهترین ترانه‌ی سبز بهاری‌ات
مرهم به تار خسته‌ی این حنجره بزن
تا قلب کودکانه‌ترین کوچه‌ها برو
سنگی به قلب مرده‌ی هر پنجره بزن
تصویر کن رهایی ما را بر این قفس
نقش خیال یار بر این منظره بزن…

(سیزده‌به‌درتان خوش باد. سالی سرشار از امید و کامیابی برای همه‌‌مان آرزو می‌کنم. به امید رهایی و رستگاری)

سه تکه شعر

یک

 تا من کمی

بر سرزمین مادری‌ات لالا می‌کنم

با این مداد قرمز

مرز پرگهر لبت را نقاشی کن…

 دو

 در خفقان خیابان‌ ممنوع

خط‌وط قرمز هم خم می‌شوند

تا گرد آرزوهامان دایره ببندند

شده‌ام اسلوموشن یک مرد زخمی

که دستش به موی تو نمی‌رسد…

 سه

 ای سیب سرخ عکس‌های یادگاری!

(نگفتم هلو که رویت زیاد نشود)

تقدیر تو این است

که روی سفره‌های هفت‌سین‌ بگندی

مرد، کلاه و تنهایی

یک

دور‌و‌بری‌هایم از دکتر و مهندس تا همکار مطبوعاتی، حال‌شان خوش نیست. یا از بی‌پولی می‌نالند یا اکثریت قریب به اتفاق‌شان درد بی‌عشقی و بی‌زنی دارند یا دست بالا از ازدواج‌شان ناراضی‌اند و… خلاصه‌ من در این حوالی کسی را نمی‌شناسم که حالش خوب باشد. شاید هم همه نقش بازی می‌کنند. به گمانم اول و آخر همه‌ی بدبختی‌ها از پول است و در درجه‌ی بعد از فضای بسته و غم‌انگیز اجتماع. سال ۹۲ هر جور حساب کنیم اوضاع اقتصادی همه‌مان بدتر خواهد شد. استثناها را فراموش کنید. از یک جمع بزرگ نگون‌بخت حرف می‌زنم. فضا هم برای نفس کشیدن تنگ‌تر خواهد شد. کیفیت و سرعت اینترنت هم به‌شدت بدتر از این خواهد شد. آدم‌ها هم از هم بیش‌تر دور خواهند شد. هرکس کلاهش را بیست انگشتی خواهد چسبید تا باد نبردش. خلاصه خوش می‌گذرد. در تقاطع میلر (برادران کوئن) جمله‌ی درخشانی هست: «احمق‌ترین مرد کسی است که دنبال کلاهش که باد برده، بدود.» خوش به حال خودم که کلاهی ندارم.

دو

زندگی رسم آموختن و سلوک است. سلوک هم بی بلد و مرشد ممکن نیست. ذات آدمیزاد است که به بزرگ‌تر از خودش توسل کند یا از او الهام بگیرد. اما بدبختی این است که همه‌ی مرشدهای مفروض و احتمالی، خودشان هم آدم‌هایی به‌غایت ضعیف و شکننده‌اند. یا از شدت تحجر و تعصب، قابلیت سازگاری با دگرگونی‌های زمانه را ندارند. خلاصه‌اش این‌که مرشد یک آرمان است و آرمان اساسا یعنی کشک. ما همیشه تنهاییم. باید تنها گلیم‌مان را از آب بیرون بکشیم. همیشه در ناکامی‌ها و دل‌تنگی‌ها تنهاییم. تنها در قبر می‌گذارندمان. تنها می‌پوسیم. قهرمان بیگانه‌ی کامو نمی‌داند چه مرگش است؛ نه چیزی غمگینش می‌کند و نه چیزی او را به سرخوشی می‌رساند. اما سرآخر، دوست دارد دست‌کم در هنگام اعدامش جمعیت زیادی برای تماشا بیایند. تنهایی بدترین کابوس آدمیزاد است.

سه

روزگاری این‌جا با حضور دوستانی (هرچند مجازی) رونقی داشت اما حالا قبرستان متروکی است. نه این‌که رهگذر ندارد. تا بخواهی دارد. اما چشم‌ها مثل جغد خیره می‌شوند به سطرها و پلک‌های خسته مثل کرکره‌های فولادی سقوط می‌کنند (با صدای دالبی سراند). محال است یادم برود در این سال‌های بد، همه چه حال بدی داشتیم. لااقل می‌شود قصه‌اش را نوشت، به تصویرش کشید. برای آیندگان واگویه‌اش کرد. کابوس‌های فرامدرن محصول مضحکه‌ی «اصلاحات» بود و کابوس‌های فرامدرن ۲  محصول همین روزها خواهد بود.

چهار

روی کلاهت بر رخت‌آویز

خاک نشسته پدربزرگ!

پنج

تعطیلات نوروزی رو به پایان است. و من دلم مثل دوران دبستان، تنگ و سیاه شده. از مرد بودن و کار و مسئولیت و توظف بیزارم. اما غم نان را چه کنم؟ غم دل را چه کنم؟ غم چشمان یار را چه کنم؟

مورد جذاب انزوا

تصور نمی‌کنم خودم آدم مردم‌گریزی باشم. اما نشان دادن آدم‌هایی با این حالت برایم جذاب است. حتی باید بگویم وضعیت بیمارگونه‌ی آن‌ها مرا شیفته‌ی خود می‌کند.
(کلود سوته ـ فیلم‌ساز بزرگ فرانسوی)
———–
پی‌نوشت: قابل‌توجه آن‌هایی که اندک توانی برای تفکیک متن و مؤلف ندارند!

یادداشتی بر مجموعه داستان «کابوس‌های فرامدرن»

نویسنده: دکتر حسن شهابی (شاعر و داستان‌نویس)

این نوشته نقد مجموعه داستان کابوس‌های فرامدرن نوشته‌ی دکتر کاظمی نیست زیرا نقد را آگاهان می‌نویسند و دانش من از ساختار داستان‌نویسی به من تکلیف می‌کند که نقد را من نباید بنویسم اما در چرایی این‌که از این کتاب می‌نویسم همین بس که نویسنده را می‌شناسم، شاید سیاهی‌لشکر حاشیه‌ی بعضی از کابوس‌هایش بوده‌ام و مهم‌تر این‌که شوقی غریب با خواندن کتاب داشته‌ام.

شرط اول این آزادی را به من می‌دهد که از هر دری سخنی بگویم و سخن اول این‌که نویسنده خود را وقف سینما، ادبیات و در مفهوم کلی وقف هنر کرده است؛ پزشکی که آفرینش را انتخاب کرده است تا تعمیر و سرهم‌بندی چیزهای کهنه را! بگذار دیگران به درد جسم بپردازند و او به درد جان.

 در وانفسای دویدن بی‌وقفه برای لقمه‌ای نان، چنین انتخابی بیش از آن‌که جسارت بخواهد عشق می‌خواهد و بیش از آن‌که عشق بخواهد آگاهی می‌خواهد و این نوشته‌ی کوتاه از این منظر بلند ادای دینی‌ست به خالق مجموعه برای تحمل مرارت‌ها و ایستادگی جانانه.

اولین داستان را که قرار بود «بچه‌های قصرالدشت» بخوانند و ما بچه‌های حواشی بی‌صدای شهرها نیز خواندیم آغاز التهابی‌ست که باید یک شب تمام را با آن سرکنی، وقتی تازه چشم‌هایت هم آمده است دل‌شوره به سراغت می‌آید ‌و در یک نگرانی شلوغ سهیم می‌شوی که تازه این اول داستان است! از نگاه یک خواننده‌ی کم‌اطلاع  شروع خوبی‌ست و این‌قدر به دلت چنگ می‌اندازد که این سفر هشتاد صفحه‌ای را مشتاقانه بیاغازی .

سینما همه‌جای کتاب هست؛ همان‌طور که همه‌جای زندگی نویسنده شاید باشد اما اصالت داستان در گوشه‌گوشه‌ی کتاب حفظ شده است حتی آن‌جا که فکر می‌کنی این‌همه شخصیت را فقط دریچه‌ی دوربین می‌تواند کنار هم نگاه دارد باز خطوط را مرور می‌کنی و نقش قلم را بر صفحه‌ی سپید می‌یابی و در این کشمکش لذتی را می‌یابی که به دنبالش بوده‌ای؛ یافتن شخصیت‌ها را و سهیم شدن در اشتیاق پیش رفتن و مکاشفه.

شخصا هیچ کتابی را به پایان نمی‌برم مگر آن‌که خود را در گوشه‌ای دنج از کتاب جا گذاشته باشم و همراه کاراکترها در هزارتوی  معماهاشان راهی شده باشم، با دردهای‌شان درد کشیده باشم و در شادی‌های کوچک‌شان شادمانی کرده باشم و از این دریچه، این کتاب کوچک، اکسیر شگرف همراهی را در خطوط آغازین هر داستان به شما می‌نوشاند تا در متن باشید نه در حاشیه؛ پیش بروید و تجربه کنید.

دریغم می‌آید که نگویم کلیت کتاب نوستالژی نسلی‌ست که آرزوهایش، کابوس شده است و پیشرفت و مدرنیته چیزی به او اگر نداده باشد کابوس‌هایش را مدرن و فرامدرن کرده است و گمان نمی‌کنم که کسی از دهه‌ی پنجاهی‌ها باشد که داستان «بتامکس» را زندگی نکرده باشد؛ دلش برای یک «اعتراف» لک نزده باشد و حرف‌هایش را از ترس «محرمانه» نبودن فرونخورده باشد.

کلام آخر این‌که خواندن این مجموعه‌ی کوچک و پرمایه را به تمام آن‌ها که تجربه‌های متفاوت حسی را دوست دارند توصیه می‌کنم؛ شاید سرآغاز سفری بی پایان از عشق، لذت و رنج باشد که با شبی از کابوس‌های فرامدرن آغاز شده تا روز و شب‌های دیگر و قصه‌های دیگر.

راستی یک لیوان «شیرپسته» که نه اما قهوه‌ی تلخ ما فراموش نشود آقای کاظمی!

پانوشت: اسامی داخل پرانتز نام داستان‌های کتاب است

سه تکه شعر

(۱)

بیخود این همه سال

سنگ شیشه‌ها را به سینه زدم

(۲)

عاشقانه‌های سرخورده

روی خط چشمی‌سر می‌خورند

ترانه‌های بی‌تاب

از نگاهی آویزان می‌شوند

اما من

نه چشمی‌برای شعر گفتن دارم

نه شعری برای چشم زدن

(۳)

زمین‌گیر شده‌ام اما

تو هم زیادی هوا برت داشته

با همین شعرهای قراضه

تا دریچه‌ی قلبت

سینه‌خیز خواهم آمد

در آغاز سال ۹۲

 

 

روشنفکر نیستم. با مخالفان روشنفکری هم میانه‌ای ندارم. ولی یک چیز را خوب می‌دانم؛ درباره‌ی بعضی چیزها به‌شدت سنتی‌‌ام. یکی‌اش همین نوروز و عید است. دست‌کم برای من بهانه‌ی خوبی است تا خودم را مرور کنم و برای سال بعد برنامه‌ای در ذهن بسازم. نوروز چیزهای خوب دیگری هم دارد که البته در مورد من کاربرد چندانی ندارند. دید و بازدید و مهمانی. و خب غم قیمت پسته و شیرینی و… را هم نمی‌خورم.

نوروز فرصت بیش‌تری برای پرسه زدن با اندک دوستانم به من می‌دهد. هوا هم دل‌پذیر است. ابن هم نشد، می‌شود تلفن را با خیال راحت خاموش کرد و خوابید و به هیچ چیز فکر نکرد. یا می‌شود فیلم‌های ندیده را ردیف کرد و روزی دو سه تایش را دید. یا کتاب‌های نخوانده خواند. یا اگر مثل من عید را در جایی مثل شمال باشید می‌توانید ماشین را بردارید و بزنید و به کوه و کمر یا بروید سمت رودخانه و دریا (از نوع دنجش). فلاسک چای هم یادتان نرود. می‌توانید ساعت‌ها بنشینید و با خودتان خلوت کنید. دوست داشتید می‌توانید کتابی، مجله‌ای چیزی (ترجیحا مجله «فیلم») هم همراه خودتان ببرید. یا حتی آیپاد یا یک چیزی در این مایه‌ها در گوش تان فرو کنید و به نغمه‌های محبوب‌تان گوش بسپارید.

خلاصه، دست خودتان است که از تعطیلات طولانی نوروز لذت ببرید یا نه. البته مازوخیسم جوان‌سرانه‌ را درک می‌کنم و خودم هم بدجور تجربه‌اش کرده‌ام. بعضی‌ جوان‌ها دوست دارند عیدشان به بدترین شکل بگذرد و یک جورهایی از خودشان و اطرافیان بیچاره‌شان بابت دل‌تنگی‌ها یا نامرادی‌ها انتقام بگیرند. اما آن‌ها هم وقتی سن‌شان بالا برود خیلی خوب درک می‌کنند که چه اشتباهی کرده‌اند (و زمان هم هرگز به عقب بازنمی‌گردد). دست‌کم به باور من حد اعلای پوچ‌گرایی، لذت بردن از هر ثانیه‌ی این زندگی پرشتاب است. و عشق… به گمانم همیشه بهترین گزینه‌‌ی عاشقیت جایی نامنتظر در انتظار آدمیزاد است نه آن‌جایی که خودش  گمان می‌برد. عشق امری خارج از اراده‌ی ماست. در اراده‌ی هستی است و به بهترین شکل پیش خواهد آمد. نباید نگرانش بود. عشق هرگز در حیطه‌ی خودآگاهی نیست. به قول شاعر: «همواره عشق، بی‌خبر از راه می‌رسد/ چونان مسافری که به ناگاه می‌رسد… .»

یک سال گذشت. یک سال پیر شدیم. یا شاید هم یک سال جا افتادیم (و جذاب‌تر شدیم!). جذابیت هم دست خود آدم است، اگر هی حرف از پیری بزنی خیلی زود خرفت می‌شوی ولی اگر آدم خوش‌بینی باشی تا پنجاه سالگی هم فرصت جوانی داری (و اگر پایه باشی حتی بیش‌تر از این‌‌ها). محض شوخی اگر زود قید شلوار جین را بزنی و خمره‌ای‌پوش بشوی، حتما زودتر پیر می‌شوی. یا اگر مرد باشی و عشق سبیل و ریش (از هر نوعش) داشته باشی از یک جایی مجبوری با لاخ‌های سفیدش کنار بیایی و خودت را ده سال پیرتر نشان بدهی. چه مرضی است؟ نمی‌دانم. خلاصه هر سال که می‌گذرد دست خودتان است که آه و ناله کنید و دم از پیر شدن بزنید یا فکر کنید که چه‌قدر پخته و باتجربه و البته جذاب‌تر شده‌اید. آه و ناله را باید گذاشت برای بعد از پنجاه که فشار میاد به چند جا!

آجیل خوب است. شیرینی بسیار خوب است. ناهار و شام مفصل هم به‌شدت توصیه می‌شود. میوه هم که اصلا یادتان نرود تا در هضم بقیه چیزها کمک‌تان کند. اگر هم مثل من اهل مهمانی نیستید سعی کنید به خودتان خوش بگذرانید. و بدانید پسته یا خیاری که به خود آدم رواست به مهمان حرام است.

بهترین‌ها را برای خودم و خودتان آرزو می‌کنم. ایام به کام. عید است و کلی تعطیلی. حالش را برید که غفلت موجب پشیمانی است. به قول آن شاعر حکیم: «مگه تموم عمر چند تا بهاره؟»

—————–

در ضمن شدیدا توصیه می‌کنم به سایت آدم‌برفی‌ها سر بزنید (لینک) و مخصوصا اگر فیلم‌باز هستید نظرسنجی فوق‌العاده جذاب‌ و مفصل‌مان با موضوع «بهترین فیلمی‌که در سال ۹۱ دیدیم» را بخوانید و کیف کنید. این عزیزان در نظرسنجی شرکت کرده‌اند (چه نام‌های عزیزی): هوشنگ گلمکانی، فردین صاحب‌الزمانی، محمدحسن شهسواری، مانا نیستانی، شهزاد رحمتی، سعید قطبی‌زاده، سیدمهدی موسوی، مهرزاد دانش، مسعود ثابتی، شاهین شجری‌کهن، پوریا ذوالفقاری و… و… و…
روز و روزگارتان همیشه خوش باد. تن‌تان سالم. جیب‌تان پر از پول. دل‌تان شاد.

شعر: اسم رمز

کلید می‌کنم روی صفحه‌کلید

شعری برای چشم تو

نامه‌ای برای دوست

استاتوسی بر دست باد…

دستم نمی‌رود

چراغ‌های رابطه خاموش‌اند

سرتیتر خبرها را مرور می‌کنم

آن مرد مرد

آن زن گریست

آن پسر دربه‌در شد

آن دختر زن شد

و دکتر شریعتی

این بار حوالی هفت تیر

خطابه‌ای کرده

که آی بخندیم

چه‌ تنهایند مردگان

و من زنده‌زنده

روی خط چشمت سر می‌خورم

تا جهنم لبت

به همین شب ناعزیز قسم

دلم تنگ هیچ عزیزی نیست

آلبوم خنده‌هایم را

در خانه‌ی نوجوانی جا گذاشتم

حالا نه من آن عاشق دل‌خسته‌ام

نه آن خانه سر جایش است

نه آن باغچه‌ای

که کودکانه

دست‌هایم را در آن می‌کاشتم…

ببین رد این همه زخم را

با این همه گوشت اضافه

اسم تو رمز عبور است

اما عزیز دل

من خسته‌ام

خیال رفتن ندارم…