بیلیاردباز

The pool game is over when Fats says it’s over… I came after him and I’m gonna get him. I’m going with him all the way

ادی خوش‌دست: بازی وقته تمومه که بشکه بگه تمومه… من پشت سرشم و می‌خوام بگیرمش. همه جوره باهاش پایه‌‌ی رقابتم…

یا

ادی خوش‌دست: اینقد بازی می‌کنیم که بشکه کم بیاره… من اومدم که ببرمش… پا به پاش تا ته خط می‌رم

نامه‌ی سرگشاده به علیرضا سجادپور که حرف‌های قشنگ می‌زند

(برای بزرگ دیدن کلیک کنید)

موسی: مرثیه‌ی یک رویا

بعد از چند ماه وقت‌کشی و وعده و وعید بالاخره حکم توقیف نهایی فیلم‌نامه‌ی «موسی» صادر شد و خیال من و امیررضا راحت.

حالا غم نان به کنار. با این خفقان چه کنیم؟ این است اقناع و جذب حداکثری؟ شوخی نکنید برادران… و بعد در مصاحبه‌های مطبوعاتی و برنامه‌های تلویزیونی ژست بزرگ‌منشی می‌گیرید و بارها اعلام کرده‌اید که هیچ فیلمی‌در ایران توقیف نیست و هیچ فیلم‌نامه‌ای توقیف نیست و از این جور حرف‌های قشنگ. خودتان حال‌تان بد نمی‌شود از این همه حرف قشنگ؟

ممنون که ما را ارشاد فرمودید. فکر می‌کردیم هنوز قلم شرافتی دارد. غلط می‌کردیم. اما شاید خدایی هم در این حوالی باشد. فقط شاید.

بگذار این فیلم ساخته نشود. موسی هم‌چنان در زندان بماند. حبس ابد. بی عفو. بی ملاقاتی. چه باک. تازه این که فقط شخصیت یک داستان است…

ما که ناخوشیم. روزگار شما برادران خوش باد.

پی‌نوشت: فیلم‌نامه‌ی موسی را به‌زودی برای همگان منتشر خواهیم کرد تا بخوانند و قضاوت کنند بر سینمای ایران چه می‌رود. شاید مثل ما افسوس بخورند بر فیلم جانانه‌ای که آخرش نگذاشتید ساخته شود.

شعر: نان شب

هرچه‌قدر هم حرفت را قورت بدهی

این شکم سیر نمی‌شود

آخرش کارد به استخوان می‌رسد

استخوان به سگ

سگ به جفتش…

هرچه‌قدر این سنگ را به سینه بزنی

قار و قور نمی‌خوابد

ببندش به شکم

و یادت نرود

در این مملکت هیچ کس محتاج نان شب نیست

رحم الله لمن یقرأ الفاتحه مع الصلوات

فرهادی و گلدن‌گلوب

شیرینی موفقیت چشم‌گیر اصغر فرهادی در گلدن گلوب برای من نه مثل موفقیت یک دوست یا حتی برادر که مثل موفقیت خودم است. به‌ندرت پیش می‌آید از موفقیت کسی این‌قدر خوش‌حال شوم. شاید فقط وقتی رسول خادم نوجوان معصوم (پیش از بازیچه‌ی سیاست شدن) خادارتسف قلدر را پهلوانانه و با دلاوری بزکش می‌کرد این‌قدر به وجد آمده بودم. مهم‌ترین دلیل خوش‌حالی‌ام برای فرهادی، منش و شخصیت منحصربه‌فرد خود اوست. او فراتر از فیلم‌هایش یک آقای به تمام معناست. خیلی‌ از فیلم‌سازان و هنرمندان ایرانی به پستی‌ها و زشتی‌های اخلاقی شهره‌اند و در لجن دست و پا می‌زنند تا نامی‌دست و پا کنند اما همه فرهادی را با بزرگ‌منشی و فروتنی می‌شناسند. من فقط به اندازه‌ی یک سیگار کشیدن (از همین اسی بلک‌های خودمان) با او هم‌نشین بوده‌ام. فقط سه‌چهار روز بود که جایزه‌ی برلین را گرفته بود اما نه مثل خیلی‌ها خودش را با موبایل خفه می‌کرد، نه از خاطرات برلین می‌گفت و نه حتی ذوق‌زده و مشعوف بود. نگران بود. گفت این قذافی به‌زودی کله‌پا خواهد شد. من مرده شما زنده. حالا ببینید کی گفتم.

روی جلد محبوب من

(برای دیدن اندازه‌ی بزرگ‌تر کلیک کنید)

ها… این از آن چیزهایی است که حالم را هر جا که باشم خوش می‌کند. هنوز نیامده فیلمی‌که جادوی نفس عمیق را زنده کند. عمرا خود شهبازی هم بتواند چنین اشتباهی مرتکب شود. چند ماه پیش سعید عقیقی در فیس‌بوکش نوشته بود «فیلم مبتذل نفس عمیق» و من تازه فهمیدم چرا نفس عمیق حتما فیلم خیلی خیلی خوبی است.

می‌خواستم فصلی در این باره بنویسم. اما فصل خوبی برای نوشتن نیست. وقتی فیلم‌نامه‌ موسی را فعلا دو ماه است که به بهانه‌های واهی توقیف کرده‌اند.

خیلی سعی کردم این بار چیزی بنویسم که حضار محترم بخندند و کیف کنند. نشد.

آری این‌چنین است برادر…


با دوستم مسعود ثابتی نشسته‌ایم و به حال خودمان فکر می‌کنیم. از پارسال تا امسال شب و روزهای بسیاری را با هم گذرانده‌ایم. مانند بیش‌تر دوستی‌های خوب، کاستی‌ها و دردهای‌مان نقطه‌ی مشترک‌مان است نه قوت‌ها و داشته‌های‌مان. می‌گوید «دقت کرده‌ای بر خلاف آن‌هایی که روز و شب از فیلم و سینما دم می‌زنند و با فیلم دیدن رستگار می‌شوند، ما در حضور هم هیچ حرفی از سینما نمی‌زنیم؟ از هر دری می‌گوییم جز سینما.» این شاید یک جور گریز از عادی کردن سینما باشد. و شاید دهن‌کجی به چیزی که کم‌ترین امتیاز مادی برای‌مان به بار نیاورده و بی‌تعارف درآمدمان از سینما از کارگران ساده و روزمزد افغانی عزیز هم کم‌تر است.

می‌گویم حتما دیگران از دیدن حال و روز بی‌حال ما در همین لحظه شگفت‌زده خواهند شد. خیلی‌ها فکر می‌کنند یک منتقد سینما همیشه در حال فیلم دیدن و گاهی هم در حال مطالعه و پژوهش است و از کارش لذت می‌برد و خلاصه کارش خالی از لذت و لطف نیست. اما اگر بدانند…

می‌گوید عاشق دریاست و آرزویش این است که برود در خلوتی خودساخته در شمال زندگی کند. می‌گویم من را باش که دریا را به‌ناگزیر ترک گفته‌ام و آمده‌ام وسط ازدحام سرب و آهن. من هم برای برگشتن لحظه‌شماری می‌کنم.

می‌‌گویم کاش همان چند نفری که دل‌شان به امثال ما خوش است می‌دانستند که پشت شور و اشتیاق نوشتن در این کشور جهان‌سومی‌حتی سراب هم نیست. کاش مثل روزگار گذشته‌ی خود ما همان دوست‌دار سینما بمانند و لذت فیلم دیدن و زندگی کردن را تباه نکنند. معنای زندگی و دل‌خوشی را که بابت غم نان از دست بدهی، یک بازنده‌ی تمام‌عیاری. سینما که دیگر شوخی است…

از نو

باید از نو کفشم را پا کنم، و در سوز این زمستان حس تنهایی و پرسه زدن را نفس بکشم. مثل روزگار تلخوش نوجوانی. شاید بتوانم راز  گره‌ی کور این زندگانی بی‌لطف را کشف کنم. برخیز ای موسی…

من چقد خوش‌حالم

راستش چند وقتی است که به دلیل کیفیت فوق‌العاده‌ی اینترنت، به سایت خودم هم به‌سختی دسترسی دارم. دلیل دیر به روز کردن سایت هم همین است و بس. خدا آخر و عاقبت‌مان را ختم به خیر کند… شما در چه حالید؟

یک سال بعد


چهارم دی سال ۱۳۸۹ همکاری‌ام با مجله‌ی فیلم را به عنوان دستیار سردبیر آغاز کردم و حالا درست یک سال گذشته. (البته طبق روال مرسوم مجله اسمم پس از سه ماه همکاری و از از ابتدای سال ۱۳۹۰ در شناسنامه‌ی مجله درج شد.) آمدنم به تهران با توجه به مشکلات اقتصادی زندگی در این شهر، تصمیمی‌بسیار دشوار و هولناک بود و همان‌طور که حدس می‌زدم گرفتاری‌های بسیاری در پی داشت که هنوز هم ادامه دارد. ضمن این‌که همان‌طور که پیش‌تر هم در یک پست نوشته‌ام با این‌که از کودکی به لطف پسرخاله‌ی عزیزم محمود (که هر کجا هست خدایش به سلامت بدارد و دلم برایش شده یک ذره) پرسه‌گرد لحظه‌ها و کوچه‌های این شهر بوده‌ام و تعلق خاطری به آن دارم که با نام عزیز سینما پیوند خورده، اما تهران دل‌مرده‌ی این روزها را اصلا دوست ندارم. باید حالتی جز این دل‌مردگی را تجربه کرده باشید تا بدانید چه می‌گویم. باید اهل شب‌بیداری و پرسه در ساحل دریا و کوه و باران و اغذیه‌فروشی‌ها و چای‌خانه‌های تا خود صبح باز باشید تا تعطیلی شب این شهر آزارتان بدهد، وقتی که روزش هم جز دود و تنش و تشویش چیزی به‌تان نمی‌دهد.

بگذریم. همه‌ی این‌ دشواری‌ها را می‌دانستم و مشتاقانه به این جابه‌جایی تن دادم. اما در این یادداشت می‌خواهم به موقعیت شغلی‌ام بپردازم. حضور در این موقعیت را (که بسیار دوستش می‌دارم) مدیون اعتماد هوشنگ گلمکانی هستم که از همان آغاز هم جز با دوراندیشی و لطف او نمی‌توانستم پا به عرصه‌ی نقد فیلم بگذارم. او سرزنش و حتی ریشخند برخی را به جان خرید و به من جوان اعتماد کرد و میدان داد و گمان می‌کنم با همه‌ی ناآرامی‌ها و اغتشاش‌های ذاتی‌ام(!)، به لطف خدا توانسته‌ام تا حد زیادی حق مطلب را در قبال این حسن نیت ادا کنم. گلمکانی در مقابل همه‌ی کاستی‌های کارم صبوری به خرج داد و رمز و راز کار را با آرامش و طمأنینه به من آموخت. سپاسگزارش هستم و قدر این فرصت استثنایی را به‌خوبی می‌دانم. هرچند گاهی اگر نق نزنم می‌میرم و این هم جزئی از ساختار شخصیتم است. در این مدت، نیک دریافتم درست نوشتن چه کار دشواری است. پیش از آن هم می‌نوشتم اما با پشت دست استاد نشستن برایم دریچه‌ی تازه‌ای به واژه‌ها و گزاره‌ها گشوده شد.

حضور در مجله فرصت دیدار و درک تازه‌ی خیلی‌ها را به من داد. از اصغر فرهادی فیلم‌ساز بگیر تا تهماسب صلح‌جوی دوست‌داشتنی و جواد طوسی عزیز. یادداشت طوسی در خشت و آینه‌ی شماره‌ی ۴۳۶ مجله‌ی فیلم را خیلی دوست دارم؛ نه برای نامی‌که از من برده، برای حرف حسابش که می‌دانم به آن اعتقاد دارد.

و دوستی و هم‌کلامی‌با بچه‌های مجله، هرکدام با خلق‌وخوی خاص خود، دستاورد مهم دیگر این همکاری بود. از آقای صدری با آن سبیل مشتی و صفای وجودش، تا آقا کاوه که جز خوش‌تیپی خوش‌قلب و بامرام هم هست، تا امیر محصصی مرد همه‌فن حریف و خستگی‌ناپذیر مجله، تا محمد محمدیان که اگر خوب بشناسیش اهل دل است و رفاقت، تا محمد شکیبی که نمی‌دانستم شاعر هم هست و چه شاعر خوبی است، تا علیرضا امک‌چی که بی‌نهایت خاص و منحصربه‌فرد است، تا شاهین شجری و پوریا ذوالفقاری که روح تازه‌ای به مجله داده‌اند و سرآخر، اول و آخر، سعید قطبی‌زاده‌ی سختگیر و بامعرفت و شهزاد رحمتی طناز و نازنین که کاردان و استاد این عرصه‌اند و خاطره‌های خوب‌مان از مجله را مدیون‌شان هستیم.

و بی‌تردید باید یادی کنم از مسعود مهرابی و عباس یاری که از نزدیک دیده‌ام چه‌قدر برای این ماندن و خوب ماندن مجله زحمت می‌کشند و زندگی خود را وقف این کار فرهنگی ارزشمند کرده‌اند. از هوشنگ گلمکانی هم که بارها گفته‌ام.

نمی‌دانم این همکاری‌ تا کی ادامه خواهد داشت اما می‌دانم که تا همین جا هم حضورم در این جایگاه، نقطه‌ی عطفی در زندگی شخصی و حرفه‌ای‌ام بوده که مناسبات تازه‌ای را برایم به بار آورده و موجب خیر شده است.

فردا هم روزی است. توکل بر خدا.

شعر

چشم‌های بادامی‌اش تلخ زهر مارند

یک نفر نیست یک لیوان آب دست من بدهد

پشت این دیوار زندگی‌ام را تقلید می‌کند

پسربچه‌ای که سال‌هاست توی جیوه قایم شده

و برخلاف من شقیقه‌هایش مال سفید شدن نیست

و برخلاف من دردش به دست چپ نمی‌زند

سیب گلویم را کرم خورده

یک نفر نیست یک لیوان آب دست من بدهد؟

با کله توی آینه می‌ِروم

پسربچه تکثیر می‌شود

همه جا جلبک بسته

و کرم‌ گلوی من تکثیر می‌شود

و دختر روی تکه‌های آینه برای جبار سینگ می‌رقصد

شتاب کن ناصری

کفش‌های پاره پوره‌ام را نبین

پایش برسد خواهم دوید

«واخلع نعلیک انک بالواد المقدس طوی»

یار مرا غار مرا…

Hey you! Out there beyond the wall

یک نفر نیست یک لیوان آب دست من بدهد؟

هی پسر!

یه نخ سیگار داری بهم بدی؟