روی جلد محبوب من

(برای دیدن اندازه‌ی بزرگ‌تر کلیک کنید)

ها… این از آن چیزهایی است که حالم را هر جا که باشم خوش می‌کند. هنوز نیامده فیلمی‌که جادوی نفس عمیق را زنده کند. عمرا خود شهبازی هم بتواند چنین اشتباهی مرتکب شود. چند ماه پیش سعید عقیقی در فیس‌بوکش نوشته بود «فیلم مبتذل نفس عمیق» و من تازه فهمیدم چرا نفس عمیق حتما فیلم خیلی خیلی خوبی است.

می‌خواستم فصلی در این باره بنویسم. اما فصل خوبی برای نوشتن نیست. وقتی فیلم‌نامه‌ موسی را فعلا دو ماه است که به بهانه‌های واهی توقیف کرده‌اند.

آری این‌چنین است برادر…


با دوستم مسعود ثابتی نشسته‌ایم و به حال خودمان فکر می‌کنیم. از پارسال تا امسال شب و روزهای بسیاری را با هم گذرانده‌ایم. مانند بیش‌تر دوستی‌های خوب، کاستی‌ها و دردهای‌مان نقطه‌ی مشترک‌مان است نه قوت‌ها و داشته‌های‌مان. می‌گوید «دقت کرده‌ای بر خلاف آن‌هایی که روز و شب از فیلم و سینما دم می‌زنند و با فیلم دیدن رستگار می‌شوند، ما در حضور هم هیچ حرفی از سینما نمی‌زنیم؟ از هر دری می‌گوییم جز سینما.» این شاید یک جور گریز از عادی کردن سینما باشد. و شاید دهن‌کجی به چیزی که کم‌ترین امتیاز مادی برای‌مان به بار نیاورده و بی‌تعارف درآمدمان از سینما از کارگران ساده و روزمزد افغانی عزیز هم کم‌تر است.

می‌گویم حتما دیگران از دیدن حال و روز بی‌حال ما در همین لحظه شگفت‌زده خواهند شد. خیلی‌ها فکر می‌کنند یک منتقد سینما همیشه در حال فیلم دیدن و گاهی هم در حال مطالعه و پژوهش است و از کارش لذت می‌برد و خلاصه کارش خالی از لذت و لطف نیست. اما اگر بدانند…

می‌گوید عاشق دریاست و آرزویش این است که برود در خلوتی خودساخته در شمال زندگی کند. می‌گویم من را باش که دریا را به‌ناگزیر ترک گفته‌ام و آمده‌ام وسط ازدحام سرب و آهن. من هم برای برگشتن لحظه‌شماری می‌کنم.

می‌‌گویم کاش همان چند نفری که دل‌شان به امثال ما خوش است می‌دانستند که پشت شور و اشتیاق نوشتن در این کشور جهان‌سومی‌حتی سراب هم نیست. کاش مثل روزگار گذشته‌ی خود ما همان دوست‌دار سینما بمانند و لذت فیلم دیدن و زندگی کردن را تباه نکنند. معنای زندگی و دل‌خوشی را که بابت غم نان از دست بدهی، یک بازنده‌ی تمام‌عیاری. سینما که دیگر شوخی است…

از نو

باید از نو کفشم را پا کنم، و در سوز این زمستان حس تنهایی و پرسه زدن را نفس بکشم. مثل روزگار تلخوش نوجوانی. شاید بتوانم راز  گره‌ی کور این زندگانی بی‌لطف را کشف کنم. برخیز ای موسی…

من چقد خوش‌حالم

راستش چند وقتی است که به دلیل کیفیت فوق‌العاده‌ی اینترنت، به سایت خودم هم به‌سختی دسترسی دارم. دلیل دیر به روز کردن سایت هم همین است و بس. خدا آخر و عاقبت‌مان را ختم به خیر کند… شما در چه حالید؟

یک سال بعد


چهارم دی سال ۱۳۸۹ همکاری‌ام با مجله‌ی فیلم را به عنوان دستیار سردبیر آغاز کردم و حالا درست یک سال گذشته. (البته طبق روال مرسوم مجله اسمم پس از سه ماه همکاری و از از ابتدای سال ۱۳۹۰ در شناسنامه‌ی مجله درج شد.) آمدنم به تهران با توجه به مشکلات اقتصادی زندگی در این شهر، تصمیمی‌بسیار دشوار و هولناک بود و همان‌طور که حدس می‌زدم گرفتاری‌های بسیاری در پی داشت که هنوز هم ادامه دارد. ضمن این‌که همان‌طور که پیش‌تر هم در یک پست نوشته‌ام با این‌که از کودکی به لطف پسرخاله‌ی عزیزم محمود (که هر کجا هست خدایش به سلامت بدارد و دلم برایش شده یک ذره) پرسه‌گرد لحظه‌ها و کوچه‌های این شهر بوده‌ام و تعلق خاطری به آن دارم که با نام عزیز سینما پیوند خورده، اما تهران دل‌مرده‌ی این روزها را اصلا دوست ندارم. باید حالتی جز این دل‌مردگی را تجربه کرده باشید تا بدانید چه می‌گویم. باید اهل شب‌بیداری و پرسه در ساحل دریا و کوه و باران و اغذیه‌فروشی‌ها و چای‌خانه‌های تا خود صبح باز باشید تا تعطیلی شب این شهر آزارتان بدهد، وقتی که روزش هم جز دود و تنش و تشویش چیزی به‌تان نمی‌دهد.

بگذریم. همه‌ی این‌ دشواری‌ها را می‌دانستم و مشتاقانه به این جابه‌جایی تن دادم. اما در این یادداشت می‌خواهم به موقعیت شغلی‌ام بپردازم. حضور در این موقعیت را (که بسیار دوستش می‌دارم) مدیون اعتماد هوشنگ گلمکانی هستم که از همان آغاز هم جز با دوراندیشی و لطف او نمی‌توانستم پا به عرصه‌ی نقد فیلم بگذارم. او سرزنش و حتی ریشخند برخی را به جان خرید و به من جوان اعتماد کرد و میدان داد و گمان می‌کنم با همه‌ی ناآرامی‌ها و اغتشاش‌های ذاتی‌ام(!)، به لطف خدا توانسته‌ام تا حد زیادی حق مطلب را در قبال این حسن نیت ادا کنم. گلمکانی در مقابل همه‌ی کاستی‌های کارم صبوری به خرج داد و رمز و راز کار را با آرامش و طمأنینه به من آموخت. سپاسگزارش هستم و قدر این فرصت استثنایی را به‌خوبی می‌دانم. هرچند گاهی اگر نق نزنم می‌میرم و این هم جزئی از ساختار شخصیتم است. در این مدت، نیک دریافتم درست نوشتن چه کار دشواری است. پیش از آن هم می‌نوشتم اما با پشت دست استاد نشستن برایم دریچه‌ی تازه‌ای به واژه‌ها و گزاره‌ها گشوده شد.

حضور در مجله فرصت دیدار و درک تازه‌ی خیلی‌ها را به من داد. از اصغر فرهادی فیلم‌ساز بگیر تا تهماسب صلح‌جوی دوست‌داشتنی و جواد طوسی عزیز. یادداشت طوسی در خشت و آینه‌ی شماره‌ی ۴۳۶ مجله‌ی فیلم را خیلی دوست دارم؛ نه برای نامی‌که از من برده، برای حرف حسابش که می‌دانم به آن اعتقاد دارد.

و دوستی و هم‌کلامی‌با بچه‌های مجله، هرکدام با خلق‌وخوی خاص خود، دستاورد مهم دیگر این همکاری بود. از آقای صدری با آن سبیل مشتی و صفای وجودش، تا آقا کاوه که جز خوش‌تیپی خوش‌قلب و بامرام هم هست، تا امیر محصصی مرد همه‌فن حریف و خستگی‌ناپذیر مجله، تا محمد محمدیان که اگر خوب بشناسیش اهل دل است و رفاقت، تا محمد شکیبی که نمی‌دانستم شاعر هم هست و چه شاعر خوبی است، تا علیرضا امک‌چی که بی‌نهایت خاص و منحصربه‌فرد است، تا شاهین شجری و پوریا ذوالفقاری که روح تازه‌ای به مجله داده‌اند و سرآخر، اول و آخر، سعید قطبی‌زاده‌ی سختگیر و بامعرفت و شهزاد رحمتی طناز و نازنین که کاردان و استاد این عرصه‌اند و خاطره‌های خوب‌مان از مجله را مدیون‌شان هستیم.

و بی‌تردید باید یادی کنم از مسعود مهرابی و عباس یاری که از نزدیک دیده‌ام چه‌قدر برای این ماندن و خوب ماندن مجله زحمت می‌کشند و زندگی خود را وقف این کار فرهنگی ارزشمند کرده‌اند. از هوشنگ گلمکانی هم که بارها گفته‌ام.

نمی‌دانم این همکاری‌ تا کی ادامه خواهد داشت اما می‌دانم که تا همین جا هم حضورم در این جایگاه، نقطه‌ی عطفی در زندگی شخصی و حرفه‌ای‌ام بوده که مناسبات تازه‌ای را برایم به بار آورده و موجب خیر شده است.

فردا هم روزی است. توکل بر خدا.

شعر

چشم‌های بادامی‌اش تلخ زهر مارند

یک نفر نیست یک لیوان آب دست من بدهد

پشت این دیوار زندگی‌ام را تقلید می‌کند

پسربچه‌ای که سال‌هاست توی جیوه قایم شده

و برخلاف من شقیقه‌هایش مال سفید شدن نیست

و برخلاف من دردش به دست چپ نمی‌زند

سیب گلویم را کرم خورده

یک نفر نیست یک لیوان آب دست من بدهد؟

با کله توی آینه می‌ِروم

پسربچه تکثیر می‌شود

همه جا جلبک بسته

و کرم‌ گلوی من تکثیر می‌شود

و دختر روی تکه‌های آینه برای جبار سینگ می‌رقصد

شتاب کن ناصری

کفش‌های پاره پوره‌ام را نبین

پایش برسد خواهم دوید

«واخلع نعلیک انک بالواد المقدس طوی»

یار مرا غار مرا…

Hey you! Out there beyond the wall

یک نفر نیست یک لیوان آب دست من بدهد؟

هی پسر!

یه نخ سیگار داری بهم بدی؟

برای شب یلدا -۱۳۹۰

پاییز جان هم رفتنی شد. این پاییز برایم مثل سال‌های قبل نبود. کلی نامرادی و چشم‌به‌راهی به جا گذاشت. فصل‌ها می‌گذرند و عمر است که می‌گذرد و جز آرزوی فردایی بهتر چیزی در دست‌مان نیست. گرفتار بد زمانه‌ای هستیم. خوشی را از ما دریغ کرده‌اند اما هرجور شده به بهانه‌های کوچک دور هم بودن و شادی دل می‌بندیم. این روزها هم می‌گذرند. زمستان آمده. آدم‌برفی‌ها فرصت کوتاه زندگی را به‌راحتی از دست نمی‌دهند.

این هم برای زمستان… به سلامتی باغبانی که زمستانش را بیش‌تر از بهارش دوست دارد. به سلامتی آزادی… زندانی‌های بی‌ملاقاتی… دیوان حافظ را باز کن و… شب یلدایت مبارک.

شعر: تنهایی

می‌ترسم از تنهایی

وقتی جای دست دوست

خالی‌تر از خیال رهایی است

وقتی که دستم

خالی‌تر از چشم‌های خداست

بی تو می‌ترسم عزیز

پا به پای این شب‌ها

از دست می‌روم

کار من شده:

شب را به صبح برسانم

صبح را به مرگ…

کاش آخر قصه

دست تو

این پلک خسته را ببندد

نقد مرگ کسب و کار من است

این نوشته پیش‌تر در مجله فیلم منتشر شده است

غم نان اگر بگذارد…

«نه در رفتن حرکت بود نه در ماندن سکونی…» این تکه از شعر شاملو شاید مناسب‌ترین توصیف برای وضعیت و موقعیت آدم‌های قصه‌ی نخستین فیلم بلند امیر ثقفی باشد.

فرم روایت ثقفی مجموعه‌ای از دایره‌هاست و همه‌ی تلاش‌ها و دست‌و‌پا زدن‌های آدم‌ها بر مدار دایره و مسیر پوچ تکرار شکل می‌گیرد. پررنگ کردن این دایره‌ها کار دشواری نیست. همه چیز از جغرافیای قصه آغاز می‌شود؛ جایی در انتهای جهان، در کرانه‌های هیچ. جهنمی‌از یخ‌بندان، گیرافتاده در حصار کوه‌های بلند که گویی راهی به دنیای بیرون ندارد. و در این بستر آدم‌ها در هم می‌لولند و ساختار مرکزگریز قصه را شکل می‌دهند. برف، تداعی‌گر حس ناگزیر فرورفتن و گیر کردن است و طبیعت خشن و فرساینده، ماهیت دنیای قصه و شخصیت‌هایش را بازمی‌تاباند. پوسته‌ی بصری فیلم هم در مسیری دایره‌ای شکل می‌گیرد. فیلم با تصویری از شاخه‌های لخت درختانی سرمازده‌ای شروع می‌شود که چونان شاخ گوزن در هم فرورفته‌اند و گویی راه گذر به آسمان و پر کشیدن را بسته‌اند. و سرآخر، پس از گذر از همه‌ی منزل‌ها فیلم با همین تصویر به پایان می‌رسد تا چرخه‌ی بیمار جهان تنگ و محصور قصه را کامل کند.

فیلم برشی از یک روز از زندگی چند نفر است که رخدادی آن‌ها را از سکونت و رخوت روزمره‌شان جدا کرده. قصه‌ی هر کدام از این آدم‌ها در حلقه‌ی مسدود یک دایره‌ روایت می‌شود. پیرزنی چشم‌به‌راه در مسیر جاده‌ای روستایی نشسته و به دوردست خیره مانده. دوربین با نیم‌چرخشی چشم‌گیر در امتداد نگاه او قرار می‌گیرد. انتظار پیرزن برای برگشتن پسرش یکی از عناصر ساختاری مهم فیلم است و در پایان با بازگشت پسر به جغرافیای این زندگی، دایره‌ی روایت پیرزن کامل می‌شود. جدا از وجه نمادین و آشکار چشم خشک و بی‌اشک مادر، استفاده از شباهت موروثی نقصان فیزیکی چشم او و پسرش تأکیدی مشخص بر تسلسل رنج در آدم‌هایی از این دست است. در مینی‌بوس فردی که حال درستی ندارد از دیگری می‌خواهد که جای کنار پنجره‌اش را به او بدهد. تعویض جای این دو که یکی در همان آغاز به سوی تراژدی پیش می‌رود و دیگری در پایان پا در جای پای او می‌گذارد، به گونه‌ای دیگر همین مفهوم تسلسل و توالی را بازتاب می‌دهد. در پایان فیلم، نمایش آدم‌های تازه‌ای که برای تنازع بقا به سروقت مخاطره می‌روند قصه را به منزلگاه نخست بازمی‌گرداند.

در میانه‌های فیلم هم سه نوجوان که مات و مبهوت به جسد معلق بر فراز دکل خیره شده‌اند، تصویری پیش‌گویانه از سرنوشت مشابه نسل‌های آتی هستند. مرگ… قصه آدم‌های معلق است که گویی در انتهای جهان، لبه‌ی هیچ، دست‌و‌پا می‌زنند و دور خودشان می‌چرخند.

در روایت پازل‌گونه‌ی ثقفی، حکایت قاسم هم از آن خرده‌روایت‌های دریغ‌‌ناک و به‌یاد‌ماندنی است. مسیر دایره‌ای حضور و تنفس او در فضای قصه از مراسم نامتعارف خواستگاری‌اش شروع می‌شود و خیلی زود با مرگ دردناکش که سرآغاز همه‌ی ماجراها و موتور راه‌اندازنده‌ی قصه است به نقطه‌ی پایان می‌رسد. آخرین نمود حضور قاسم بر پرده‌ی نمایش او را سوار بر مرکب پوسیده‌اش نشان می‌دهد، در حالی که سر بر لباس سپید عروس گذاشته و سپیدی تمنایش به سرخی خون درغلتیده است. محدوده‌ی کوچک حضور قاسم پر از سیاهی و اندوه است. زن محبوبش در جمله‌هایی که عریانی‌شان چنگ بر احساس می‌زند نکبت زندگی او را پیش چشمش می‌گذارد. او با زخمی‌عمیق بر جان به کارزار قصه می‌رود تا زخمی‌کاری به تن بخرد.

باید کمی‌در محل بروز رخداد نخست درنگ کنیم: مردی از راه دور خود را به محدوده‌ی زندگی آدم‌های این آبادی رسانده تا با کمک دو نفر از اهالی مقیم آن‌جا دست به مخاطره بزند. چیز زیادی از تازه‌وارد نخواهیم دانست؛ هم‌چنان که سرآخر چیز زیادی از آدم‌های پررنگ‌تر قصه هم دست‌مان را نمی‌گیرد. اصلاً مگر قرار است جایی که آدم‌ها چیزی جز لکه‌هایی در گستره‌ی بی‌رحم زندگی نیستند، راهی به درون و پیشینه‌شان ببریم یا حس هم‌دلی‌مان را برانگیزند. ما نظاره‌گر قربانیانی هستیم که نه خودشان بلکه مدار حرکت‌شان نقطه‌ی تمرکز روایت است. غریبه‌ی تازه‌وارد، نخستین قربانی این تراژدی است و تا پایان، معلق در میان زمین و آسمان می‌ماند. پادرهوایی و سرگردانی او که مترادف با مرگ و پایان کار است به شکلی دیگر در دو شخصیت شکرالله و عطا هم متجلی است؛ آن‌ها هم گرداگرد بطالت هستی خود می‌چرخند. عطا که خود در جمله‌هایی کوتاه بر قربانی بودنش به دست اطرافیان گواهی می‌دهد، برای گریز از مخمصه دست‌و‌پا می‌زند. حضور صرف دخترک معصوم او عاملی هم‌دلی‌برانگیز برای همراه شدن با این شخصیت به‌ظاهر منفی است اما فیلم‌ساز بنا بر اقتضای روایت، بر کارکرد احساسی این دست‌مایه تأکید زیادی نمی‌کند و به جای آن، بی‌رحمی‌مرگ را با تکیه بر بی‌پناهی دخترک و استیصال پدر به نمایش می‌‌گذارد. در سوی دیگر، شکرالله در تلخ‌اندیشی و هیچ‌انگاری‌اش در قبال موجودیت و معنای زندگی، به چنان یقینی رسیده که سکوت را برمی‌گزیند. از منظر شخصیت‌پردازی، او نقطه‌ی مقابل عطاست و این دوگانگی، روایت موازی طی طریق این دو شخصیت را را به موازنه‌ای نسبی می‌کشاند. تقلا و استیصال عطا متناظر است به سکوت و آرامش شکرالله. اگر فرجام تراژیک عطا پس‌درآمدی از تکاپوی بی‌حاصل اوست، طغیان نهایی شکرالله حاصل سیر منزل به منزل او در باور کردن ارزش و معنای هستی و زندگی است. فیلم‌ساز با درنگ بر نمایش فرسایش آدم‌ها در مسیر راه و با دست شستن از جامپ‌کات و قصه‌گویی قهرمان‌پردازانه، توانسته روند رسیدن به نقطه‌ی پایان قصه را به شکلی ملموس و پذیرفتنی به تصویر دربیاورد. بستگی دارد آن لانگ‌شات جادویی و کم‌نظیر را که شکرالله جسد سرباز را هم‌چون صلیبی به دوش می‌کشد از چه منظری ببینیم. این چینش نمادین از وارونگی موقعیت‌ها، برآیند قصه است و فیلم‌ساز با ریتمی‌که برای فیلمش برگزیده در ترسیم روند رسیدن به این نقطه، بسیار موفق است.

نباید از اهمیت دراماتیک دو نقش استوار و سرباز غافل شد. تصویر انسانی و به همین دلیل هول‌انگیزی که فیلم‌ساز از موقعیت متزلزل استوار نشان‌مان می‌دهد در سینمای ایران بی‌مانند است. تا کنون هیچ‌گاه شخصیت‌هایی از این دست را این‌قدر دور از قهرمانی و شکوه ندیده‌ایم. او و زیردستش، تمثال تمام‌عیاری از فرسودگی‌اند و خود به نقصان و پریشانی خویش معترف. حتی لازم نیست راه به پوسته‌های درونی این شخصیت‌ها ببریم؛ نمایش ساده‌ی سیگار کشیدن‌شان هم تضادی مهم و معنادار با تنزه تحمیلی رایج دارد.  این دو شخصیت که از جایی بیرون از محدوده‌ی جغرافیای قصه به آن پا گذاشته‌اند مطلقاً بیگانه‌ و ناسازگار با دشواری‌های زیستن در حصار این زمهریرند و بر اساس قانون بقا، محکوم به نابودی. اما نگاه فیلم‌ساز به این شخصیت‌ها اگر نه هم‌دلانه، دست‌کم دل‌سوزانه است. آن‌ها موجوداتی ترحم‌برانگیزند و نیز قربانی جبر محیط. ولی در هر حال وا نمی‌دهند و همین سماجت، هم باورپذیرشان می‌کند و هم یکی از چالش‌های مهم  قصه را خلق می‌کند.

ایده‌ی همراهی با یک محکوم برای رساندنش به مقصدی دور و معلوم از مسیری پر مخاطره، دست‌مایه‌ای است که از دنیای فیلم‌های وسترن می‌آید و نمونه‌ی درخشانش را در سه و ده دقیقه به یوما دیده‌ایم. اما در تعبیر نگارنده از فیلم، بن‌مایه‌ی وسترن فیلم امیر ثقفی در کارکرد فرعی این پیرنگ خلاصه نمی‌شود. در رهیافت شمایل‌نگارانه به فیلم، نشانه‌های مشخصی از جهان/ ‌متن وسترن را می‌توان جست‌وجو کرد. فیلم‌ساز جوان در تجسم ‌بخشیدن به روایتی که سرشتی ناتورالیستی‌ دارد به جای بسنده کردن به نمایش خشونت و واقعیت طبیعت، پرداختی فیگوراتیو را در پیش گرفته. موقعیت قاب‌ها، زاویه‌ی دید چشم‌اندازها، گزینش لوکیشن، چینش‌ آدم‌ها در بستر روستا و فضاهای بیرونی و البته طراحی صحنه و لباس،‌ دلالت‌گر شمایل‌های آشنای سینمای وسترن هستند و دل‌بستگی فیلم‌ساز به نگاره‌های محبوب و خاطره‌انگیز سینمایی را بازمی‌تابانند. از دکل‌های غول‌آسا تا آدم‌های حقیر، از درگاه و سنگفرش مسجد که به قربانگاه می‌ماند تا حضور آخرالزمانی کلبه‌ای تک‌افتاده در انبوه بی‌کران برف، از چشم‌اندازهای دشت و کوه و جاده تا خانه‌های روستایی نمور و آدم‌هایی که در آن‌ها کز کرده‌اند و هر یک به‌شکلی چشم‌به‌راه سعادت‌اند…. همه و همه نگاه فیلم را به جایی فرسنگ‌ها دورتر از وانمایی مستندوار واقعیت می‌برند و حکایت از تلاش فیلم‌ساز برای آفرینش یک ساختار به‌شدت نمادین دارند. لامکانی و لازمانی عناصر تعیین‌کننده‌ای در شکل‌گیری چنین ساختاری هستند و بی‌تردید راه را برای نشانه‌شناسی تأویلی متن می‌گشایند. به همه‌ی نشانه‌های بالا موسیقی فیلم را اضافه کنید که بر خلاف اغلب فیلم‌های ایرانی، کارکردی حساب‌شده، خست‌آمیز و به‌هنگام دارد، و همراهی آرپژ گیتار و نوای سازهای زهی، یادآور حال‌‌وهوای آشنای موسیقی وسترن است. یکی از دلایل تأکیدم بر فضای وسترن، یادآوری کیفیت قصه‌گویی در چنین فیلم‌هایی است که در آن‌ها اغلب با پیرنگی کهن‌الگووار و تکراری و عناصری ثابت و مشخص روبه‌روییم، جز اشاره‌هایی مختصر به گذشته و حال آدم‌ها شناسنامه‌ای از آن‌ها در دست نداریم و مهم‌تر از همه فرجام کار را هم می‌توانیم به‌خوبی حدس بزنیم. در چنین آثاری، کیفیت حضور آدم‌ها و کشمکش‌های‌شان جذابیت اساسی کار را شکل می‌دهد و نمی‌توان انتظار قصه‌ای با چفت‌و‌بست‌های معمول کلاسیک را داشت. اما ثقفی در مرگ کسب و کار من است گامی‌فراتر از این برداشته و توانسته در بستر یک محیط محصور، خرده‌روایت‌هایی را با ذوق و سلیقه در کنار هم بنشاند و تمرکز درام را بر یکی از اجزاء متن تحمیل نکند. در چنین وضعیتی تعیین قهرمان اصلی قصه کاری دشوار و سهل‌انگارانه است. هر بیننده‌ای بسته به ارزش‌گذاری‌های ذهنی خود به برخی شخصیت‌ها نزدیک‌تر می‌شود. قرار هم نیست سمپاتی در کار باشد. فیلم به شکلی فاصله‌گذارانه آدم‌ها را در چشم‌انداز و لانگ‌شات نشان می‌دهد. تنها شکرالله است که دو جا به مقام ناظر ترفیع می‌یابد: نخست جایی که صدای حاکم بر فیلم در پایان سکانس درگیری آغازین از دریچه‌ی گوش کم‌شنوای او (وقتی که سمعکش افتاده) به همهمه‌ای گنگ بدل می‌شود و دیگر جایی که دوربین از دریچه‌ی چشم او که بر برف افتاده، پوتین‌های استوار لرزان درمانده را در رویکردی متناقض‌نما به عنوان آخرین بازمانده‌ی نشانه‌های اقتدار نظاره می‌کند. حتی همین نزدیک شدن‌های معدود فیلم‌ساز به شکرالله هم بیش از این‌که نقشی در پردازش شخصیت او داشته باشند، کارکردهای نشانه‌شناسانه به خود می‌گیرند. در دل انبوه نماهای دور و عمومی، اکستریم کلوزآپ روند حجامت وجه ممتاز و شاخصی دارد و جلوه‌ی مشمئزکننده‌ی خونی که از تن آن مرد ظاهرالصلاح کذایی بیرون می‌زند وجهی دیگر از دنیای تلخ‌اندیشانه‌ی فیلم را شکل می‌دهد، مانند گفت‌وگوی پیرزن با یکی از متولیان امر درباره‌ی پسر زندانی‌اش، که با تمهید آگاهانه‌ی فیلم‌ساز چهره‌ی مرد متشرع را در قاب نداریم.

مرگ کسب و کار من است پر از کارکردها و روابط درون‌‌متنی جزئی است که میان اجزای اثر پل می‌زنند و محدوده‌های دایره‌وار فیلم را می‌سازند: قطره‌ی چشم پیرزن و تکرارش در نمای بازگشت پسرش به موطن؛  پول اندکی که شکرالله وقت رفتن به پسرش می‌دهد و او بعداً در غیاب پدر با آن در صف سهام تندرستی (!) می‌ایستد؛ رادیویی که دلبستگی کوچک دختر عطاست و هم‌زمان با مرگ دختر، نفسش به شماره افتاده؛ خرده‌روایت پیرمرد حجامت‌گر و دل‌نگرانی‌اش درباره‌ی سرنوشت دخترکش که در پایان این قصه روستا را ترک می‌کنند و…

مرگ… فیلم تلخی است که فقر و نیاز را دست‌مایه‌ی پویش شخصیت‌های قصه کرده است؛ پویشی که البته میان‌تهی و بنیانش بر باد است. در زمانه‌ی رواج فیلم‌های مبتذل و سرخوشی‌های مسموم، ثقفی با پرداختی هنرمندانه و نمادین سراغ آسیب  و درد می‌رود. دستاورد او زهر نیست؛ دارویی تلخ است.

یک شاخه گل…

عکس تزئینی است

دیشب اتفاق جالبی برایم افتاد؛ فارغ از دودوتای هر روز این زندگی بی‌مهر. از تماشای فیلمی، از سینما برمی‌گشتم. پسرکی گل‌فروش به سیاق آشنای این کودکان، با مشت بر شیشه‌ی بالاکشیده‌ی اتوموبیل کوبید و گفت: «عمو! عمو! یه گل از من بخر. تو رو خدا.» من هم که به سیاق احمقانه‌ی خودم، عجله داشتم (واقعا عجله برای رفتن به کجا؟ آن هم من که کلاً از در خانه ماندن بیزارم و همیشه دنبال بهانه‌ای برای بیرون زدن.‌) گفتم: «من گل نمی‌خوام. بیا این پولو بگیر.» پسرک خیلی جدی خودش را عقب کشید و گفت: «پس من هم پول نمی‌خوام. من گدا نیستم. گل‌فروشم.» یخ زدم. از ترس بوق ممتد اتوموبیل پشتی (که حتما، همیشه، همواره و در هر شرایطی عجله دارد) گاز را گرفتم و رفتم. حتی نشد بعد عمری یک شاخه گل بخرم. این جور وقت‌ها حالت از خودت، از راننده‌ی اتوموبیل پشتی، از این‌همه عجله که خودت برای خودت می‌تراشی و دیگرانی بیهوده‌تر از خودت دم‌به‌دم به تو تحمیل می‌کنند به‌هم می‌خورد… ولی آن سوی قصه زیباست: عزت نفس در ذات‌ بعضی آدم‌هاست. هنوز سرسوزنی از مردانگی مانده.