با این تن خسته

چه حرف‌ها که می‌شد و نزدیم. چه شعرها که نگفتیم. چه خنده‌ها که بر لب‌ ننشست. چه دست‌ها که نرسیده پژمردند. چه لب‌ها که در فرصت دیدار خاموش ماندند. چه کوچه‌هایی که صدای پای عشق را نشنیدند.

توی گوشم هدفونی است و تورج دارد می‌خواند:

تو می‌خوای قصه بگم

حرفمو سربسته بگم

با دل شکسته‌ام

با این تن خسته بگم

 

دوباره سلام

از سفر یک‌هفته‌ای شمال برگشتم. جای آن‌ها که عاشق باران‌اند حسابی خالی بود. هر روز باران بارید و خاطرات خوب این سفر سرشار از رحمت آسمان شد. خدا کند تهران هم باران بیاید. ناسلامتی پاییز است.

مهر هم تمام شد. اما مهر شما را عشق است که هم‌چنان پایدار است. ممنون از کسانی که نبودنم برای‌شان مهم بود. به قول رضا صادقی: «عاشقتونم».

این چند روز به شکلی خودخواسته از اینترنت دور بودم. در راه برگشت از رادیو شنیدم که قذافی به تاریخ پیوسته. یاد شعر سهراب نازنین افتادم که وقتی خواب بوده چند مرغابی از روی دریا پریده‌اند… هرچند این بار و درمورد قذافی جنایتکار، کرکس پریده است. تا باشد از این خبرهای خوب؛ صبح چشم باز کنی و ستمگری دیگر به جهنم رفته باشد. 🙂

چند حرف دیگر

یک

اگر خواننده‌ی گاه‌گاهی این روزنوشت هم باشید می‌دانید که مدتی است به کوتاه‌نویسی روی آورده‌‌ام. این شیوه طبعاً مزایا و معایبی دارد. مهم‌ترین مزیتش برای من رهایی از برخی قید و بندها است. هنوز نتوانسته‌ام به دو پرسش اساسی پاسخ دهم: واقعا برای چه می‌نویسم؟ و برای که؟ برای اولی تا حدی می‌توانم دلیل بتراشم اما دومی‌واقعا یکی از دشوار‌ترین و پوچ‌ترین پرسش‌های زندگی‌ام است. به همین دلیل است که دیگر تمایلی ندارم نوشته‌های مطبوعاتی‌ام را توی سایت بگذارم. هرکس طالب خواندن‌شان باشد می‌داند به کجا باید رجوع کند.

دو

بگذارید واقعیتی را که قبلا هم به آن اشاره کرده‌ام با تاکیدی دوباره بیان کنم. ایده برای نوشتن در این روزنوشت بسیار است. دور وبرمان به‌قدری پر از سوژه است که اصلا لازم نیست زحمت فکر کردن به خود بدهیم. اما روزبه‌روز فضا تیره‌تر و مختنق‌تر می‌شود و عقل حکم می‌کند از خیر نوشتن درباره‌ی بسیاری چیزها بگذریم. خیلی وقت‌ها آن‌قدر که در گفتن برخی حرف‌ها حماقت هست، فضیلت نیست. خواستم بگویم من هم مثل شما نظاره‌گر این قاراشمیش هستم ولی واقعا در برابر چنین اوضاعی بهتر است سکوت کنیم و گاهی هم خنده (و مگر چه عیبی دارد گریه؟).

سه

به گذشته‌ی نه‌چندان دور هم که نگاه می‌کنم می‌بینم چه قدر بعضی‌هامان از هم دور شده‌ایم. زمان مثل غربال و الک است، مدام آدم‌ها می‌‌ریزند و آخرش می‌ماند به تعداد کم‌تر از انگشتان یک دست. واقعا لزومی‌ندارد صفت «دوست» را به هر تازه‌واردی بدهیم و روی معرفتش حساب کنیم. دوست را در وقت مصیبت و تنهایی باید شناخت. رفقای وقت شادی و توانگری که کم نیستند. تا بخواهی هست.

چهار

لطفا مطالعه را جدی بگیرید. لطفا کتاب بخوانید. غرق در سرسری‌خوانی اینترنتی نشوید. البته اینترنت منبع جامع و عظیم کتاب‌ها و مقاله‌های باارزش است، اما… خودتان بهتر می‌دانید… پیشنهادم این است که از مطالب ارزشمند پرینت بگیرید و وقت‌تان را کم‌تر پای مونیتور تلف کنید. این‌جوری برای سلامت چشم‌تان هم بهتر است.

پنج

ممنون می‌شوم اگر پیشنهادهای‌تان را برای کارآمدتر شدن این سایت با من در میان بگذارید.

همه‌ش زیر سر آنجلیناس

صحبت‌های اخیر فرج‌الله سلحشور و توهینش به بازیگران سینمای ایران نیاز به هیچ شرح و توضیحی ندارد. فقط امیدوارم یک نفر از مسئولان پیدا شود و جرأت(!!!) کند پاسخی شایسته به این حرف‌ها بدهد. ولی این استاد سینما واقعا شخصیت جالبی دارد؛ در راه عقیده‌اش راست و چپ نمی‌شناسد و با هیچ‌کس رودربایستی ندارد. از نوادر روزگار است.

التماس دعا

محتاج دعا و انرژی مثبت (هرجور که شما اعتقاد دارید) شما دوستان خوبم هستم. دعا کنید گره از مشکلی باز شود که اگر بشود خیرش به خیلی‌ها و از جمله خود شما هم می‌رسد. به همین سادگی. التماس دعا.

دلم برات تنگ شده جونم…


خب. امشب می‌روم سالن برج میلاد برای کنسرت خواننده‌ی محبوبم رضا صادقی. از ده‌دوازده سال پیش و آلبوم‌های زیرزمینی‌اش همراه صدایش آمده‌ام. سوز و حالش را بوده و هستم. و این اتفاق عجیب و بامزه همین چند روز پیش افتاد: اتوموبیل من و یکی از همسایه‌ها توی پارکینگ مورد عنایت جناب دزد قرار گرفته بود و تنها چیزی که از من به سرقت رفت سی‌دی رضا صادقی بود. معلوم بود جناب دزد جنس‌شناس هم هست.

——–

پی‌نوشت: جای شما خالی. اجرای رضا صادقی عالی بود. جای هیچ اما و اگری نداشت. و کاش می‌بودید و می‌دیدید بهنام ابطحی چه غوغایی کرد. شب بسیار خاطره‌انگیزی شد. نمی‌دانستم که این رفیق هم‌نام، هم‌سن خودم است. این عکس هم سوغات شما (کلیک کنید تا اندازه‌ی اصلی را ببینید.) 


سعادت‌آباد: قصه‌ی علی، علیِ تنها

سعادت‌آباد را در جشنواره ندیده بودم و چند روز پیش هم که در خانه‌ی سینما یک نمایش اختصاصی داشت به لطف دوستان، بی‌خبر ماندم و آخرش چهارشنبه‌شب در اولین سانس نمایشش در سینما آزادی به تماشایش نشستم. ارزش دیدن داشت اما برداشتم پایین‌تر از انتظاری بود که ستایش برخی دوستان در ذهنم ایجاد کرده بود. البته این هم باعث نمی‌شود که پیشنهاد نکنم این فیلم را ببینید. دست‌کم از یه حبه قند فیلم بهتری است. این نظر و سلیقه‌ی من است. اگر حسی برجا بماند شاید بر فیلم یا دست‌کم بر بازی‌های فیلم نقدی بنویسم. شاید هم نه. اهمیتی هم ندارد. ولی در هر حال خاطر صاحب عکس بالا، امیرخان آقایی، را خیلی می‌خواهم. از نظر من او شخصیت محوری و مرکزی فیلم است. کاریزما و آنی دارد این برادر. درود بر او.

نامه‌ی اهالی سینما و تئاتر به شهردار تهران

هرچند با تاخیر ولی این نامه را برای ثبت در تاریخ و  آگاهی آن‌ها که نمی‌‌دانند در این سایت بازنشر می‌کنم. من هم یکی از امضاکنندگان این نامه بودم.

۳۶۰ نفر از اهالی سینما و تئا‌تر ایران از شهردار تهران خواستند از تخریب دو خانهٔ تاریخی و منحصر به فرد، «اتحادیه» و «پروین اعتصامی» جلوگیری کند تا نامی‌نیک از وی در تاریخ ایران بماند.

 به گزارش ایسنا، متن این نامه‌ به شرح زیر است:

 «شهردار محترم تهران/ جناب آقای دکتر قالیباف

 با سلام، چندی است مجموعه ساختمان‌های قدیمی‌موسوم به «خانه اتابک» یا «اتحادیه» در خیابان لاله‏‌زار و خانهٔ تاریخی «پروین اعتصامی»، با رای دیوان عدالت اداری از دایره‏ بناهای مشمول ثبت ملی خارج شده است و بیم آن می‌‏رود که با دریافت مجوز از شهرداری یا سازمان‌های دیگر، همچون «خانه تاریخی صداقت» تخریب شده، به شکل دیگری درآیند. از آنجا که این خانه‏‌ها ارزش تاریخی و فرهنگی منحصر به فردی دارند و شهرداری تهران نیز در جریان ساماندهی خیابان لاله‏‌زار نسبت به تعمیر و نوسازی بخشی از ساختمان‌های قدیمی‌این خیابان خاطره‌انگیز اقدام کرده است، ما به عنوان اهالی سینما و تئا‌تر ایران، از جنابعالی تقاضا داریم با توجه به وظیفهٔ تصریح شده در بند ۲۲ ماده ۵۵ قانون شهرداری، هرگونه صلاح می‌‏دانید نسبت به جلوگیری از تخریب این بخش ارزشمند میراث ملی کشورمان اقدام فرمایید. قطعاً مساعدت و همیاری جنابعالی و همکارانتان در این زمینه مورد استقبال و تایید جامعهٔ هنری ایران قرار خواهد گرفت و نامی‌نیک از شما در تاریخ تهران و ایران بر جای خواهد گذاشت. با سپاس فراوان»

 فهرست امضاکنندگان را از این‌جا بخوانید: دانلود نامه و فهرست امضاکنندگان

در انتقام لذتی هست که در عفو نیست

نمی‌دانم من بد شنیدم یا واقعا مزدک میرزایی بعد از گل چهارم ایران به بحرین ـ که آندو زد ـ به جای سوپرگل گفت «یه سوپرمن!» به ثمر می‌رسونه. از این گذشته، برد دلچسبی بود. انتقامی‌بود که باید گرفته می‌شد. لعنتی‌ها. یادتان نرفته که چه‌طوری با کثافت‌کاری از جام جهانی محروم‌مان کردند. بله. به قول کنفوسیوس: دنیا خیلی کوچیکه!

پناه دل‌خوشی…

و مناسبت دیروز:

از خاطرات خوب زمان دانشجویی‌ام در مشهد حضور در صحن حرم بود. رمز و رازش را نمی‌دانم؛ در پس پیرایه‌های پرزرق‌برق تملق و نگاه خشمگین و عبوس ناظر بر آن فضا، که دست‌کار ما انسان‌هاست، حسی از رهایی و سرمستی در هوای آن‌جا جاری است…

هرگز آن لحظه‌های خوش را، با آن همه دلتنگی پاک و معصومانه‌ی سرجوانی، با رنگ زیبای عشق و نیاز، از یاد نخواهم برد. به سال قمری، در چنین روزی به دنیا آمده‌ام.

این ترانه‌ی دل‌انگیز (با اجرای درخشان و فوق‌العاده تکنیکی رضا صنعتگر) را تقدیم می‌کنم به آن‌ها که قدر جا و پناه دل‌خوشی را در زندگی‌ می‌دانند؛ از هر مرام و مسلکی که باشند.

دانلود

عامه‌پسند بوکوفسکی

سه تکه  از رمان فوق‌العاده جذاب و خواندنی عامه‌پسند نوشته‌ی چارلز بوکوفسکی با ترجمه‌ی بسیار خوب پیمان خاکسار (کاری از نشر چشمه). این کتاب را از دست ندهید. طنز سیاه و موقر، با حس‌وحالی رها و گاه جفنگ. هجویه‌ای جانانه بر داستان‌های کارآگاهی. بارها بهتر از در رؤیای بابل براتیگان.

یک

من بااستعداد بودم. یعنی هستم. بعضی وقت‌ها به دست‌هام نگاه می‌کنم و فکر می‌کنم که می‌توانستم پیانیست بزرگی شوم. یا یک چیز دیگر. ولی دست‌هام چه‌کار کرده‌اند؟ یک جایم را خارانده‌اند، چک نوشته‌اند، بند کفش بسته‌اند، سیفون کشیده‌اند و غیره. دست‌هایم را حرام کرده‌ام. همین‌طور ذهنم را.

دو

افسرده از خواب بلند شدم. به سقف نگاه کردم. به ترک‌های سقف. یک بوفالو دیدم که داشت دنبال چیزی می‌دوید. فکر کنم خودم بودم. بعد یک مار دیدم که یک خرگوش به دهن گرفته بود. آفتابی که از میان پارگی‌های پرده به داخل می‌تابید، صلیبی شکسته روی شکمم درست کرده بود. ماتحتم می‌خارید. بواسیرم دوباره عود کرده بود؟

سه

چرا من از آن‌ آدم‌ها نیستم که شب‌ها فقط می‌نشینند و بیس‌بال تماشا می‌کنند؟ چی می‌شد اگر فکر و ذکرم نتیجه‌ی بازی‌ بود؟ چرا نمی‌شد آشپز باشم و نخم‌مرغ درست کنم و بی‌خیال همه چیز باشم؟ چی می‌شد اگر مگسی بودم روی مچ دست یک آدم؟ چرا نمی‌توانستم خروسی باشم در حال دانه چیدن در یک مرغ‌دانی؟