خداحافظ آقای جابز

حتی اگر مرگ پایان کار باشد رویای آدمیزاد تا ابد زنده خواهد ماند…

بی‌باران


زندگی بدون باران به لعنت شیطان نمی‌ارزد. بیزارم از این آسمان بی‌لطف و بی‌برکت. دنبال استعاره و نماد نباشید. حرف از خود باران است، و همین آسمان پیر خرفت.

شعر: قلندر

بر بام شهر خواب‌زده

هر شب قلندر مست

با خیال تو

بی‌خیال باد…

خاطره‌ات

عطر خرابات که بگیرد

زیباترین ترانه‌ی این خرابه است

چرخه‌ی بیولوژیک

من می‌خورم، من می‌خوابم، من …، من می‌نویسم. من هستم. لااقل فعلا.

یک روز بد

منتظر خبرم. دلم شور می‌زند. سرم درد می‌کند. حوصله‌ی هیج کاری ندارم. از زور روزمرگی دارم بالا می‌آورم. فیلم دیدن و کتاب خواندن هم این روزها برایم لذتی ندارد. باید خبر از راه برسد. باید این روند راکد کمی‌عوض شود.

اینترنت هم که … توی دیواری محصور شده‌ایم. از همه‌ی دنیا دور افتاده‌ایم. داریم به‌خوبی به سمت الگوی کشور سرافراز کره شمالی پیش می‌رویم. باید خوش‌حال باشیم. این حق ماست. ریخته‌اند کوچه‌ی بغلی بی‌اجازه و با دروغ زشت کنترل کنتور برق، ال ان بی مردم را برداشته‌اند و انداخته‌اند توی گونی. این حق ماست. به خانه‌ی من و تو هم خواهند آمد.

می‌گویند «آدمیزاد به امید زنده است.» امیدوارم لااقل همین جمله دروغ نباشد.

زمستان ۶۶

دیشب به تماشای نمایش زمستان ۶۶  (محمد یعقوبی) رفتم. هرچند کار را بی‌نقص ندیدم اما دلایل دوست داشتنش هم کم نبود…

متن ایده‌های خوبی داشت که البته برخی‌شان چندان به بار ننشسته بودند. به نظرم مهم‌ترین نقطه‌ضعف کار در بازی‌ها بود. اگر فرصتی دست دهد درباره‌ی این نمایش یا دست‌کم به بهانه‌ی آن چیزکی خواهم نوشت. هنوز فضای این نمایش توی گوشم زنگ می‌زند! باید ببینید…

محمد یعقوبی از آدم‌حسابی‌های بی‌تکرار فرهنگ ایران است. نمی‌شود بی‌اعتنا از کنار نگاه خاصش گذشت. درود پروردگار بر او.

شعر: هبوط

پشت این سیاه‌چاله‌ها

خدایی بود

که روزی از سر دلتنگی

بی‌کرانه‌های هیچ را به‌هم کوبید

مردی از آسمان فرود آمد

سردرگریبان

کنار خستگی‌اش به خواب رفت

زیر آسمان این زندان

دل به چشمک ستاره‌ی کم‌سویی بسته‌ایم

که آن‌جا نیست…

یک کادوی ناقابل

رسم است که آدم روز تولد از دیگران کادو بگیرد اما این بار خودم دست‌به‌کار شدم تا بخش نخست گزیده‌ی نوشته‌های وبلاگی‌ام در پنج سال گذشته را در قالب پی‌دی‌اف تقدیم خوانندگان این روزنوشت کنم. بی‌تردید برای آن‌ها که به‌تازگی با من و این‌ سایت آشنا شده‌اند مرور این نوشته‌ها کاربرد بیش‌تری خواهد داشت. همه‌ی نوشته‌ها ویرایش مجدد و در برخی موارد بازنویسی شده‌اند. به مرور، بخش‌های بعدی را هم تقدیم خواهم کرد.

از این‌جا دانلود کنید. حجم حدود ۷۵۰  کیلوبایت

روز و روزگارتان خوش باشد.

پی‌نوشت: ممنون از تک‌تک دوستان عزیزی که تولدم را تبریک گفتند. آروزی سربلندی و تندرستی و دلشادی، خالصانه‌ترین چیزی است که می‌توانم تقدیم وجود نازنین‌تان کنم.

مشت

من همیشه مرد تنهایی و مبارزه بوده‌ام. با مشت‌هایی گره‌کرده که فقط برای دانه دادن به کبوتر‌ها باز می‌شوند.

داستانک: چند تا دوستم داری؟

زن: چند تا دوستم داری؟

مرد: شونصد تا

زن: فقط شونصد تا؟ هفته‌ی پیش هزار و شونصد تا دوستم داشتی.

مرد: آخ آخ. راست می‌گی. یادم نبود. سه هزار تا خوبه؟

زن: خیلی کمه. بی‌معرفـــــــــــــــت!

مرد: خب بذار ببینم… سه هزار میلیارد خوبه؟ می‌دونی چند تا صفر داره؟

زن: حالا شد یه چیزی. آی لاو یو تو.

سلام من به تو یار قدیمی… خفه شو بابا!

زندگی در میان جماعت وحشی ایران امروز و معاشرت با آدم‌هایی که منتظر حمله کردن و چنگ انداختن‌اند، واقعا اعصاب می‌خواهد. آشکارترین نمود بی‌اخلاقی و وحشی‌گری ایرانی‌ها را در رانندگی‌شان باید جست‌وجو کرد. اگر سابقه‌ی رانندگی ندارید متوجه حرفم نمی‌شوید. و نمود دیگر این وحشی‌گری،  آلودگی صوتی با صدای نکره‌ی‌هایده و حمیرا و عباس قادری و… است که روز و شب نمی‌شناسد. باید میان این خوانندگان راننده‌کامیونی و سیستم صوتی اتوموبیل‌های آدم‌های نوکیسه و جواد، رابطه‌ای جست. پلیس و گشت ارشاد هر بلایی سر این بی‌پدرها بیاورد کم‌شان است. واقعیتش این است که پلیس ایران کاری به این بزهکاری‌ها ندارد و صرفا دربند شعار دادن و حرف‌های توخالی است و زورش فقط به دخترکان بی‌پناه می‌رسد. شهر پر است از آلودگی صوتی جانورانی که شب و روز حالی‌شان نیست و با رانندگی‌شان مخل آسایش دیگران‌اند. با این بی‌کفایتی انتظامی، زندگی روز‌به‌روز در این شهر نکبت، جهنمی‌تر می‌شود.