سلام امیر. دلتنگتم حسابی. ما هنوز در این دورهی تازه از زندگی بسمالله نگفته بودیم که تو روانهی سربازی اجباری شدی. خودم مشوقت بودم که زودتر بروی و از شر این وظیفهی پوچ احمقانه خلاص شوی. خوشحالم که یک روز بیهوا زدی زیر همه چیز و رفتی سربازی. تهران بیمعرفت بدون تو برای من بدتر شد. دوست خوبم را سپردم به خدا و خیلی وقتها هیچکسی نبود که دو کلمه با او درد دل کنم. امیدوارم این ماههای آخر را هم بگذرانی و کمتر اضافه بخوری که زودتر خلاص شوی! یکی دو سال که بگذرد یادت نخواهد ماند که چه روزهای بیهودهای را کنار یک مشت آدم درب و داغان گذراندهای. لااقل پاسپورتات را خواهی گرفت و دیگر هیچ کس نمیتواند جلودارت باشد. باز هم با هم در خیابانها پرسه خواهیم زد و به ریش عالم و آدم خواهیم خندید. باز هم با هم از کتاب و و فیلم و نوشتن حرف خواهیم زد. تو فقط بمان و بیا. این سربازی اجباری دوستان خوب دیگری را هم از من گرفته. سلامتی همهی سربازهای اجباری که خودشان میدانند گرفتار بیهودهترین کار جهاناند. پوچترین روزهای یک مرد جوان جهان سومیهمین سربازی است اما چاره چیست؟ ما خیلی وقتها محکومیم به انجام کارهایی که دوستشان نداریم. زندگی خودش بزرگترین اجبار است.
رضا کاظمی؛ پزشک، نویسنده، شاعر و فیلمساز