سلام امیر

سلام امیر. دلتنگتم حسابی. ما هنوز در این دوره‌ی تازه از زندگی بسم‌الله نگفته بودیم که تو روانه‌ی سربازی اجباری شدی. خودم مشوقت بودم که زودتر بروی و از شر این وظیفه‌ی پوچ احمقانه خلاص شوی. خوش‌حالم که یک روز بی‌هوا زدی زیر همه چیز و رفتی سربازی. تهران بی‌معرفت بدون تو برای من بدتر شد. دوست خوبم را سپردم به خدا و خیلی وقت‌ها هیچ‌کسی نبود که دو کلمه با او درد دل کنم. امیدوارم این ماه‌های آخر را هم بگذرانی و کم‌تر اضافه بخوری که زودتر خلاص شوی! یکی دو سال که بگذرد یادت نخواهد ماند که چه روزهای بیهوده‌ای را کنار یک مشت آدم درب و داغان گذرانده‌ای. لااقل پاسپورت‌ات را خواهی گرفت و دیگر هیچ کس نمی‌تواند جلودارت باشد. باز هم با هم در خیابان‌‌ها پرسه خواهیم زد و به ریش عالم و آدم خواهیم خندید. باز هم با هم از کتاب و و فیلم و نوشتن حرف خواهیم زد. تو فقط بمان و بیا. این سربازی اجباری دوستان خوب دیگری را هم از من گرفته. سلامتی همه‌ی سربازهای اجباری که خودشان می‌دانند گرفتار بیهوده‌ترین کار جهان‌اند. پوچ‌ترین روزهای یک مرد جوان جهان سومی‌همین سربازی است اما چاره چیست؟ ما خیلی وقت‌ها محکومیم به انجام کارهایی که دوست‌شان نداریم. زندگی خودش بزرگ‌ترین اجبار است.

دلشوره

دلشوره دارم؛ مثل خیلی از وقت‌ها همین‌طور خیلی بی‌دلیل دلشوره دارم. اما دلشوره که بی‌دلیل نمی‌شود. حتما دلیلی دارد. می‌ترسم از خبرهای تکراری سراسر یأس، از این تنگنای اقتصادی که روزنی به رهایی برای امثال من در کار نیست. می‌ترسم از آدم‌ها که سراسیمه رسم آخرالزمان را به جا می‌آورند. بر هر که تکیه می‌کنی انگار پا در سقوط آزاد به مغاک ظلمت گذاشته‌ای. خنده‌ام نمی‌گیرد؛ از هیچ چیز. شده‌ام صورتکی بی‌انقباض در یک بالماسکه‌ی محزون. گوشه‌ای چمباتمه زده‌ام و رقص جنون‌آسای مشتی دربه‌در بی‌آتیه را نگاه می‌کنم. در دستم لیوان خالی. در هوا بوی غمناک رخوت.

تلخ است این فضای نومیدانه با همه چیز و کس‌اش. حداقل‌ها دلم را خوش نمی‌کند. دل‌خوشی به هست و نیست مال فرتوتگی و بازنشستگی است. می‌خواهم تا همین تتمه‌ی انگیزه و عشق به آفریدن و سفر کردن در تن و جانم هست، راهی به ورای این روزمرگی بیابم. کسی درکم نمی‌کند. آطرافیانم در پیله‌ی خستگی و روزمرگی خودشان گرفتارند. همه مسافران ته‌کشیده‌ی قطار متروکی هستیم بر ریل سنگلاخ. دیگر خبرهای دروغین تلویزیون هم به خنده‌ام نمی‌اندازد. کار از خنده گذشته. کارد به استخوان رسیده.

یقین دارم فردا بدتر از امروز خواهد بود اما شرمنده، نمی‌توانم لبخند بزنم. وسط دست‌افشانی بی‌خبران، این چند خط دل‌تنگی را به یادگار نوشتم. لابه‌لای این جمله‌های بی‌عشق، کسی در حال مرگ است؛ با تمام شعرها و آرزوهای معصومانه‌اش… باید در پس تباه‌روزی‌ها منجی‌ای در کار باشد وگرنه این زندگی همان جهنم موعود است. ای صاحب ترانه‌های تنهایی! صاحب‌عزای جمعه‌های بغض و دلشوره! خسته‌ام از این همه حسابگر بی‌دل. بگو که افسانه نیستی. هستی؟

زخم

یک

بیست سال پیش در جشنواره فجر ردپای گرگ (مسعود کیمیایی) به نمایش درآمد. آن زمان او این یادداشت را برای ویژه‌نامه جشنواره مجله فیلم نوشت: «زخم‌داران رفته‌اند. زخم‌داران همه مانده‌اند. این بازی را فراموش کنیم که بی‌زخمی‌نیست. کسانی زخم را پنهان می‌کنند. کسانی زخم را به نمایش می‌گذارند. کسانی با آن زندگی می‌کنند و بعضی کسان در خفا با آن به مرگ و هستی می‌روند. ساده‌لوحان سرخوش می‌پندارند زخمی‌نیست. در این میانه، لودگی به معنای زدن سازی پرسوز است، اما کوک‌دررفته. من به آن کاری ندارم که با ما نیست. آن‌ها هم با زخم‌شان آن طور که می‌خواهند کنار بیایند. اما کار ما با این زخم است.»

دو

روزگار به آدم خیلی چیزها یاد می‌دهد. مهم نیست چه هستی و که. می‌توانی آرام بروی و بیایی و عضو هیچ دسته و محفلی نباشی. زخم تو فقط مال خودت است و بس.

سه

دلم می‌‌خواهد فیلم بسازم. اصلا اواخر سال که می‌شود فکر فیلم ساختن پدرم را درمی‌‌آورد. پارسال و پیرارسال که شد. امسال هم می‌کنیم که بشود. مهم نیست چه امکانات و پولی داشته باشم (یا نداشته باشم) در هر شرایطی می‌توانم با ایده‌هایم فیلم بسازم. امسال فرقش این است که دو تا فیلم کوتاه می‌سازم. یکی‌اش را بی‌سروصدا بدون بازیگر همین دو هفته پیش ساخته‌ام و خیلی دوستش دارم : این‌جا برف اومده.

چهار

جشنواره بی مسعود کیمیایی هیچ صفایی ندارد. فیلم باید دل آدم را بلرزاند. گور پدر سینمای بی کیمیایی که به لعنت شیطان نمی‌ارزد.

————–

پی‌نوشت: چنین نماند و چنین نیز هم نخواهد ماند

این زندگی بدریخت ناگزیر

یک

من دوپاره‌ام؛ یک پاره‌ام آنی است که دست‌وپا می‌زند تا برای دل‌بستگی‌هایش کاری کند و پاره دیگر حوالی خط فقر توی سر خودش می‌زند تا خرج زندگی را جور کند. حیرانم که با چه انگیزه‌ای این زندگی بدریخت را هی کش می‌دهم. با قیچی و کات چندان بیگانه نیستم. اما این دست و آن دست می‌کنم شاید معجزه‌ای رخ دهد.

دو

من دوپاره‌ام؛ یک پاره‌ام هوای خوابیدن و تا ابد خوابیدن دارد و پاره دیگر از کابوس‌های شب‌به‌شب خسته و فرسوده است. با مرگ بیگانه نیستم اما این دست و آن دست می‌کنم…

سه

من دوپاره‌ام؛ یک پاره‌ام از همه بیزار است.  پاره دیگر از تنهایی می‌ترسد و ترجیح می‌دهد واقعیت‌ آدم‌ها را فراموش کند. با دل کندن بیگانه نیستم اما این دست و آن دست می‌کنم…

چهار

هیچ معجزه‌ای رخ نخواهد داد.  باد هرجا بخواهد می‌وزد.

پنج

یک نفس عمیق. یک موسیقی ملایم و دل‌نشین. سیگار. چای. گریه هم بد نیست. تو محکوم به این زندگی هستی.

———–

پانوشت: هرکس نصیحت کند خر است!

چاییت برسه عمو جواد (۱)

یک

دو تا خط دارم هردوتاشون اعتباری اما مث خودم تنها چیزی که همیشه‌ی خدا ندارن اعتباره. اینترنت دارم مث خودم زغالی. با یه چشمک سیاه می‌شیم عینهو آب خوردن. خلاصه اینم یه جورشه. جورکشی بی‌جیره هم یه جورشه. اما جور چی و کیو می‌کشیم خدا عالمه. خدا هم که عالم باشه یعنی سه‌پلشک. چاییت برسه عمو جواد. سلامتی رفتگان جمع صلوات.

دو

لاکردار بی‌دین هر روز تو کوچه‌مون آفتابی می‌شد. ما هم از همه‌جا بی‌خبر زاغشو چوب می‌زدیم. نگو اون خودش چوب‌زن هزار تا زاغه. خدا رحمت کنه آقامو. می‌گفت این کلاغ که صبح به صبح روزمونو با صدای نحسش خروس‌خون می‌کنه بچگی‌های آقامم ساکن همین کوچه بوده. بچه محلیم یه جورایی. آقا اینقده از کلاغ بدم میاد. چاییت برسه عمو جواد.

سه

می‌گب گبون  ته حلی نبنه. هر صراطی ببون. اینم بین و ته ننی. مو یکته د خونم بلامیسر. کم‌رنگ دکون.

اگر بشود

برای من لذت‌بخش‌ترین پست‌های «کابوس‌های فرامدرن» همان‌هایی هستند که در آن‌ها رودررو با مخاطبان احتمالی‌ام و البته آن چند مخاطب ثابت همیشگی صحبت می‌کنم، حتی اگر حرف تازه یا خاصی برای گفتن نداشته باشم. قبلا هم نوشته‌ام که در این فضای اسف‌بار نمی‌شود هر چیزی را نوشت و عقل حکم می‌کند که در نوشتن  احتیاط کنیم. من هرگز آدم جسور و بی‌پروایی نبوده‌ام هرچند گاه از سر خامی‌و ساده‌انگاری تکانه‌هایی بروز داده‌ام که بعدا به‌سرعت پشیمان شده‌ام. مهم‌ترین واقعیت زندگی برای من، باور داشتن و سر سپردن به مفهوم زندگی در جهان سوم است. و برای من جهان سوم جایی است که هرگز جای خوب و دل‌پذیری برای زندگی نخواهد شد. من به رویاهای پویشگران جهان سومی‌باور ندارم. خوش به حال آن‌هایی که به بهشتی باور دارند و رنج جبرآمیز جهان سومی‌بودن را با رویای آن تحمل می‌کنند.

اما برخلاف برداشت بلافاصله‌‌ی یک مخاطب احتمالی از جمله‌های بالا، من از زندگی در همین جای بد و هم‌نشینی با انبوه بداندیشان (همان‌ها که دروغ، ریا، دزدی و خیانت ویژگی‌شان است) حس چندان بدی ندارم. من بهشت کوچک خودم را با دستان خودم می‌سازم. از ادبیات و سینما و فلسفه و روان‌شناسی لذت می‌برم  و حتی با همین اینترنت زغالی و قزمیت، فرزند راستین جهانم. من مثل همان کارتون جذاب کودکی‌ها، یک پا زبل خان شده‌ام؛ این‌جا هستم، آن‌جا هستم، از همین پنجره‌ی کوچک  سیر آفاق و انفس می‌کنم.

می‌گوید: «تو چرا از پزشکی‌ات استفاده نمی‌کنی تا از این مملکت بزنی بیرون؟ مثل همه‌ی این‌هایی که رفته‌اند استرالیا و کانادا و… این‌جا که دیگر جای زندگی نیست.» پاسخی ندارم. اصلا زبانم نمی‌رود بگویم من این‌جا ریشه دارم و گیاه باید در خاک خودش بماند و  از این حرف‌ها. نمی‌ترسم بگویم که این حرف‌ها را باور ندارم. فقط پاسخی ندارم. واقعا چرا من هم نمی‌روم؟ نمی‌دانم. اما چرا… می‌دانم. هرچه می‌خواهم همین‌جا دارم. می‌گوید: «آزار نمی‌بینی از این همه محدودیت که در شخصی‌ترین مقوله‌ها هم دخالت می‌کنند؟» می‌گویم: «عادت کرده‌ام. مثل یک کمدی جفنگ ناب از این وضعیت لذت می‌برم. می‌خندم.» می‌گوید: «این یعنی بی‌مسئولیتی محض.» می‌گویم: «بله. بی‌تردید حق با توست اما من فقط بلدم چیزکی بنویسم. و فکر می‌کنم این کار را بدک هم نمی‌کنم. بیش‌ از این از جسم و جانم برنمی‌آید.» می‌گوید: «پس همین‌ها را بنویس.» می‌گویم: «اگر بشود حتما.»

حسین؛ خون خدا

همسایه‌ای داریم کُرد و سنی‌مذهب، که این شب‌ها هر شب از ساعت دوازده شب صدای ترانه‌های شاد کردی‌اش را به عرش می‌رساند و اهل خانه دسته‌جمعی و هلهله‌کنان می‌رقصند. حتی اگر به تقویم نگاه نکنم از سر و روی شهر می‌بارد که عزاداری حسین است. این تاکید بر پایکوبی برای مخالفت با موضوع عزای نوه‌ی پیامبر اسلام که خود همان سنی‌ها مدعی‌اند بیش‌تر به او احترام می‌گذارند، ذهنم را سرشار از پرسش می‌کند. و من پاسخی برای این پرسش‌های سمج ندارم. عزاداری آن هم به این شکل ریاکارانه که خودش موضوعی است قابل‌بحث و من نسبتی با مویه و ناله‌های دروغین در عین خشونت‌ورزی و صدور نفرت ندارم چون روایت عاشورا را یکی از دل‌انگیزترین قصه‌های تاریخ می‌دانم که از خلال آن مفاهیم فراموش‌شده‌ای چون مرد و مردانگی، عزت و غرور، و ایثار و قربانی در راه باور به دست می‌آید. حسین بزرگ‌ترین تجلی دوباره‌ی ایمان ناب ابراهیم است. و رنج و مصیبتش نه چون رنج ایوب بی‌معنا، که همچون رنج مسیح سپر بلای معنای بی‌پناه خدا و ایمان است.

اما با این همه، ذهنم درگیر مفهوم احترام به حقوق اکثریت است. کدام اکثریت و کدام اقلیت؟ اصلا اکثریت چه حقی دارند؟ و معنای اکثریت چیست؟ این‌ها و پرسش‌هایی از این دست آزارم می‌دهند؟ چه شده که باورمندان به سنت پیامبر، در تراژدی هولناک مرگ خانواده‌اش دست‌افشانی و پایکوبی می‌کنند؟ اصلا نمی‌خواهم بدانم.

خیلی چیزها از فرط تکرار و مهم‌تر از آن به دلیل دستاویز شدن برای برخی سودجویان حقیر، تأثیر خود را از دست داده‌اند. اما برای من هم‌چنان تمثیل «حسین؛ خون خدا» هول‌انگیز و گیراست. هم‌چنان که تمثیل «مسیح؛ پسر خدا». و فصل مشترک‌ این مردان، تنهایی است. وقتی خدا فقط ناظر خاموش دشت‌های بیکران مصایب است.

کولاژ زندگی و مرگ

یک

باید چنگ زد به صورتک فرهیختگی آدم‌ها، اصلا تضمینی در کار نیست که زیرش صورت انسان باشد، گاهی پس یک صورتک خندان، هیولایی چندش‌آور هست که حتی رسم لبخند نمی‌داند… شر شیطان در همین جسم‌های انسانی تکثیر می‌شود. خدا، بهشت، جهنم و شیطان مثل عنصر پنجم (انسان) عناصری این‌جهانی هستند؛ سرگردان در فضای بین کالبدها و صورتک‌ها. کارشان رخنه کردن به ذهن و تن است. اما ما این مفاهیم را آگاهانه به ماورا (بخوان:هیچ) پرتاب کرده‌ایم تا آسوده به جنایت و خیانت‌هامان ادامه دهیم.

دو

آدمی‌تنها یک بار جان می‌دهد؛ ما به خداوند مرگی بدهکاریم و بگذار هرگونه که خواهد روی دهد. آن کس که امسال جان دهد، سال دیگر رسته است. (شکسپیر)

سه

زنده‌ترین روزهای زندگی یک «مرد» آن روزهایی است که در مبارزه می‌گذراند. زندگی، در تقابل با مرگ است که خودش را نشان می‌دهد. (زنده‌یاد مرتضی آوینی)

چهار

در عکس یک لحظه کافی است بگویی سیب، تا لبخندی بسازی برای همیشه. و سال‌ها بعد یادت نمی‌آید آن لحظه واقعاً خندیده‌ای یا مثلاً گفته‌ای: «سیب».

پنج

بیش‌تر آدم‌ها از مردن می‌ترسند و نه از خود مرگ. از بیماری پیش از مرگ می‌ترسند، از درد کشیدن‌های کوتاه یا طولانی. اما من به‌سادگی از این می‌ترسم که دیگر نباشم.  (فاسبیندر)

شش

یکی از دلخوشی‌های کوچک اما به‌شدت مهم من در زندگی تراشیدن ریش و سبیل هر سه روز یک بار است. حس بسیار خوب و تازه‌ای دارد که هرگز تکراری نمی‌شود، و حتی در اوج بی‌حالی و افسردگی هم تاثیر مثبتش را بر روحیه‌ می‌‌گذارد. خدایا شکرت که این اسباب‌ تفریح را در اختیار ما مردان گذاشتی!

هفت

رفت… رفت… رفت…

قرار پاییز

پاییز جان!

به این زودی تمام نشو. بعد تو زمستان لعنتی می‌‌آید و بعدش بهار لعنتی‌تر و… تو تنها فصل خدایی؛ برای نوشتن، مرور دل‌تنگی، و احضار عاشقانه‌ها. آن هم برای من خسته که دیری است عاشقی از یاد برده‌ام و با دلبرکان غمگین شعرهایم هر شب می‌نشینم؛ برای شام آخر.

من خسته‌ام. فرصتی بده تا باز زیر بارانت بنشینم. روی پله‌های سنگی آن خانه‌ی قدیمی‌که دیری نخواهد پایید. بگذار برای یک بار دیگر هم که شده، از راه برسد و از آستانه‌ی این در بگذرد. کامو گفته اگر آدمیزاد فقط یک روز زندگی کرده باشد می‌تواند برای سال‌ها حبس، خاطره اندوخته کند. اما برای چون منی که حبس خاطره‌هاست، کجای این تقویم پوسیده، آزادی مقدر است؟

من با تو قرارها داشته‌ام. مرحمت کن قرار آخر را هم خودت بگذار. در محضر تو مردن دارد.

تو محرمی‌و جهان با آفریدگارش، نامحرم. چرا دوستت نداشته باشم؟

آینه‌ی مرگ

این چشم‌ها خسته نمی‌شوند از بس نگاه‌شان را از آینه می‌دزدند؟

باید درست نگاه می‌کردی. آن سوی آینه کسی هست که سال‌هاست می‌خواهد چشم به چشمت بدوزد. و قصه‌ای نانوشتنی برای گفتن دارد.

مرگ آن‌جاست؛ در سیاه‌چاله‌ی بی‌پایان مردمکی که منفذ باریکش پیش روی تو و ظلمت بی‌کرانش تا آن سوی تنهایی هستی است.

پنج‌شنبه‌ها

بله من پنج‌شنبه‌ها را خوب می‌شناسم. به‌خصوص روزهای سرد استخوان‌سوز پاییز و زمستانش را. این پاهای خسته و وامانده را نبین. روزگاری هر پنج‌شنبه مسافر کوچه‌هایی بودند که پای پنجره‌ی همیشه بسته‌ی یار به پایان جهان می‌رسیدند. اصلا شروع پرسه از همین پنج‌شنبه‌ها بود. در روزهای شور دروغین دوم خرداد من میان سیاست و عشق… چشم تو از چشمم افتاد و دیوار اتاقم پر بود از روزنامه‌هایی که چند روز یک بار توقیف می‌شدند. با نشستن پای جلسه سخنرانی گنجی و سازگارا و حجاریان و نبوی، من رنگ چشم‌های تو را به بهای یک عمر دل‌تنگی از یاد بردم. آن پنج‌شنبه‌های خوب در خیابان‌های یکطرفه‌ی جوانی را وانهادم و حالا تمام روزهایم جمعه است. بله من پنج‌شنبه‌ها را خوب می‌شناسم.