خیانت و جنسیت در روشنفکری ایرانی

از شما چه پنهان خسته شده‌ام از این همه شعر عاشقانه که روی در و دیوار مجازی می‌بینم. طرف با چهل سال سن و سبیل چخماقی و سر طاس چنان رقیق و کودکانه (و صدالبته ناشیانه) در وصف نیاز مبرمش به جنس مخالف شعر می‌گوید که آدم دوست دارد بالا بیاورد. راستش از یک جایی هر چه‌قدر هم تلاش کنی و هرچه‌قدر جمله‌ها را بپیچانی که معنای عمیقی بگیرند، بیش‌تر در منجلاب فرو می‌روی. عادت کرده‌ایم با گنده‌گویی، بر این میل و غریزه‌ی حیوانی مُهر «عاشقانه» بزنیم. و تجربه هم نشان می‌دهد که این رمانتیک‌بازی حقیرانه، راه خوبی برای مخ زدن و شکار یک طعمه‌ی تازه است. 

بخش مهمی‌از ادبیات‌مان حاصل همین سوءتفاهم است. در حالی که بسیاری از تراژدی‌ها و روایت‌های کلان فرهنگ غرب امر جنـسی را در حد یک پیرنگ فرعی نگه داشته‌اند، در ادبیات ما این کشش غریزی بنیان و شالوده‌ی اغلب تراژدی‌هاست. و البته عادت کرده‌ایم با تعبیرهای «معنوی» و «عرفانی» میل جنـسی را لاپوشانی کنیم.

و تراژدی واقعی از همین نقطه آغاز می‌شود: شاعر انسان مغبونی است که در نبرد برای تصاحب جنس مخالف به هر دلیلی شکست خورده؛ اغلب به دلیل ویژگی‌‌های ظاهری. و همین را تسری بدهید به بخش مهمی‌از «روشنفکری ایرانی» که بر پایه‌ی حقارت، ناتوانی، و خودارضایی شکل می‌گیرد. به شعرهای شاعران جوان و شوریده‌ی این سال‌ها که داعیه‌ی «آنارشی» و «اعتراض» دارند توجه کنیم: خیانت و خودارضایی دو عنصر اساسی جهان‌بینی آن‌هاست و هردوی این‌ها محصول ناتوانی در تصاحب یا حفظ محبوب‌اند.

وقتی هنرمند بتواند خود را از بدوی‌ترین و حیوانی‌ترین نیازها برهاند؛ خواه غم نان باشد، خواه عطش رابطه‌.، افق‌های تازه‌تری را پیش رو خواهد دید. و دیگر  چنته‌ی ادبیات و هنر این همه خالی از پرسش‌های بنیادین نخواهد بود: انسان، هستی، خدا، مرگ، آزادی، ابدیت و…

و این‌چنین است که اندیشه در شرمگاه و هنر در لگن خاصره اتراق می‌کند.

روزی روزگاری فوتبال

این نوشته پیش‌تر در هفته‌نامه‌ی «سروش» منتشر شده است

بگذارید این یادداشت را با نقل‌قولی از اریک کانتونا فوتبالیست نام‌دار و جنجالی فرانسوی آغاز کنم که در بخشی از کتاب روزی روزگاری فوتبال (نوشته‌ی حمیدرضا صدر) آمده: «هیچ‌گاه، نه امروز و نه فردا، تفاوتی بین پاس پله به کارلوس آلبرتو در دیدار نهایی جام جهانی ۱۹۷۰ و قصیده‌های شاعرانه‌ی آرتور رمبو نیافته‌ام.» نگاه به فوتبال به مثابه هنر در میان دوستداران شیدا و شوریده‌ی این ورزش/ صنعت عظیم طرفداران پرشماری دارد. هرچند فوتبال کارکردی فراتر از ورزش و تندرستی دارد و سال‌هاست به دلیل امکان حضور چند ده هزار تماشاچی در ورزشگاه و قدرت تسخیر شبکه‌های تلویزیونی و جذب آگهی، به یک صنعت سرگرمی‌ساز سودآور بدل شده، اما هم‌چنان یکی از مهم‌ترین جلوه‌های هم‌نشینی کم‌وبیش مسالمت‌آمیز انسان‌ها و نمادی از روح تلاش و هیجان دسته‌جمعی است.

پخش زنده‌ی مسابقات، یکی از مهم‌ترین رکن‌های صنعت فوتبال است و سهم غالب و قابل‌توجهی در گردش مالی این صنعت زنده و پویا دارد. نخستین تجربه‌ی پخش زنده و پوشش کامل مسابقات مهم و عمده‌ی فوتبال در کشور ما به حدود بیست سال پیش یعنی جام جهانی ۱۹۹۴ آمریکا برمی‌گردد (جام جهانی ۱۹۹۰ ایتالیا با یک نیمه تأخیر پخش می‌شد.) و بیش از یک دهه است که مسابقات لیگ‌های مهم اروپایی هم مشمول این موضوع شده‌اند و بخش مهمی از برنامه‌های تلویزیون رسمی ایران را به خود اختصاص داده‌اند. هم‌پای شکل‌گیری و استقرار پخش زنده‌ی مسابقات فوتبال، خرده‌فرهنگ‌های وارداتی این صنعت هم جای خود را در رسانه‌ی ملی باز کرده‌اند. برای پرداختن به این خرده‌فرهنگ‌ها بد نیست نگاهی گذرا به سیر تکاملی پخش و گزارش مسابقات در کشورمان داشته باشیم.

حتی پیش از رواج پخش زنده، بحث‌های کارشناسی یک رکن اساسی برنامه‌های فوتبالی بود. در آغاز، این بحث‌ها به هر دلیلی (مثلاً شاید کمبود وقت) در جریان گزارش خود مسابقه شکل می‌گرفت؛ به این شکل که یک گزارشگر و یک «کارشناس» در کنار هم جریان بازی را پوشش می‌دادند و در این راه، موقعیت‌ها و تداخل‌‌های بامزه‌ای پیش می‌آمد؛ مثلاً هنگامی که کارشناس با طمأنینه در حال تحلیل بازی بود ناگهان موقعیت خطرناکی جلوی دروازه‌ی یکی از تیم‌ها رخ می‌داد و گزارشگر ناچار می‌شد با هیجان و فریاد حرف کارشناس را قطع کند. گاهی زمان ازسرگیری حرف کارشناس تا چند دقیقه عقب می‌افتاد، و چیزهایی از این دست. گاهی هم یک بازی را دو گزارشگر و هرکدام چند دقیقه به‌نوبت گزارش می‌کردند؛ شاید برای این‌که همه به‌نوعی راضی و متنعم شوند. کم‌کم برنامه‌سازان تلویزیون به این نتیجه رسیدند که این رویه چندان منطقی نیست و حاصلی جز اتلاف انرژی ندارد. با گذر زمان نسل قدیم گزارشگران که جذابیت کارشان بیش‌تر متکی بر صدایی رسا، لحنی صمیمی و کاربرد طنز و مطایبه بود جای خود را به نسل جوانی داد که در ارائه‌ی اطلاعات متن و فرامتن فوتبال با هم رقابتی تنگاتنگ داشتند. این جوان‌ها به دلیل شناخت کامل بازیکنان و مربیان و آگاهی از جزئیات آمار و ارقام تاریخ فوتبال (به لطف پژوهش در منابع خارجی از جمله اینترنت) از تفسیرهای شخصی و حرف‌های خودمانی کاستند و گزارشی نزدیک به استاندارد بین‌المللی ارائه دادند. البته با اوج‌گیری محبوبیت عادل فردوسی‌پور به عنوان گزارشگری باهوش و آگاه، و البته آغازگر این موج، پای یک آسیب فرهنگی به میان آمد: بسیاری از گزارشگران جوانی که سال‌های بعد چه از طریق شبکه‌های استانی و چه شبکه‌ی سراسری به این عرصه وارد شدند، در کنار الگوپذیری از شیوه‌ی منطقی، موقر و پربار فردوسی‌پور در گزارش فوتبال گاه حتی در لحن و تون صدا هم از او تقلید می‌کردند (و هنوز هم گاهی می‌کنند!)

و برسیم به بحث شیرین تبلیغات یا همان پیام‌های بازرگانی که عنصری حیاتی و الزامی برای دوام و بقای هر رسانه‌ای‌ است. در همه‌ی کشورها پدیده‌های فراگیری چون سریال‌ها و برنامه‌های تلویزیونی محبوب، مراسم اسکار (بزرگ‌ترین گردهم‌آیی سینمایی آن هم در شکل عامه‌پسندانه‌اش)، مسابقات المپیک، و مسابقات مهم ورزشی فرصت مغتنمی برای صاحبان کالا و سرمایه است تا محصولات خود را در معرض دید انبوه تماشاگران بگذارند و نیز فرصتی ارزشمند برای صاحبان رسانه تا درآمد قابل‌توجهی از این رهگذر کسب کنند. در ایران تبلیغات تلویزیونی با پایان دفاع مقدس و بازگشت روحیه‌ی سرزندگی و سازندگی به جامعه کم‌کم به بخشی ثابت از برنامه‌های تلویزیون بدل شدند. با تأسیس شبکه‌ی سه سیما به عنوان یک شبکه‌ی تقریباً ورزشی – ظاهراً اولش قرار بود «کاملاً ورزشی» باشد که البته نشد – و برگزاری منظم‌تر و کم‌وبیش حرفه‌ای‌تر لیگ فوتبال در ایران، آگهی‌ها هم خود را نرم‌نرمک و بعدها دوان‌دوان به محدوده‌ی پخش تلویزیونی مسابقات فوتبال رساندند. و حالا پیرو افراط و تفریطی که جزئی از رفتار و منش‌مان است، حجم تبلیغات تلویزیونی پیش از مسابقه‌ی فوتبال در یک جام معتبر (از جمله همین یورو ۲۰۱۲)  و بین دو نیمه، چنان زیاد است که کم‌ترین مجالی برای بحث‌های شیرین کارشناسی قبل بازی و تحلیل بین دو نیمه باقی نمی‌گذارد و همه چیز به‌ناچار به پایان بازی موکول می‌شود. بی‌تردید این تحلیل واپسین جذابیت و هیجان و صدالبته اهمیتی بسیار کم‌تر از گپ‌وگفت‌های پیش از بازی یا آنالیز بین دو نیمه دارد. درست است که نمی‌توان از فرصت طلایی پخش تبلیغات چشم پوشید اما در همه جای دنیا راهکار مهم و تعیین‌کننده‌ای برای مدیریت این موضوع در هنگامه‌ی پخش تلویزیونی رویدادهای مهم و بزرگ وجود دارد. تبلیغات کوتاه و در عین حال جذاب و هوشمندانه که ایده‌شان را در کم‌ترین زمان ممکن به بیننده منتقل می‌کنند، انتظار و رضایت هر سه ضلع مثلث (رسانه/ صاحب آگهی/ تماشاگر) را به نحوی معقول و منطقی برآورده می‌سازند. البته از اشتباه استراتژیک گردانندگان تلویزیون در بی‌توجهی به پسند و آسایش مخاطب که بگذریم، گویا صاحبان کالا و خدمات هم نمی‌دانند که تبلیغات حجیم و طویل‌شان در چنین برهه‌هایی چه اثر معکوسی می‌گذارد و حتی می‌تواند موجب دل‌چرکینی و بیزاری بیننده‌ی تلویزیونی از همان کالا یا خدمات شود. گاهی این پند حکیمانه را از یاد می بریم که: «کم گوی و گزیده گوی چون دُر / تا ز اندک تو جهان شود پُر» و همین‌جاست که باید گفت «سعدی از دست خویشتن فریاد!»

دو حرف

 

یک

همیشه فکر می‌کنم آدم‌هایی که از وضع موجودشان در قالب یک کارگر یا کارمند راضی‌اند چه‌قدر حقیر و بیچاره‌اند. هرگز درک نکرده‌ام که یک نفر چه‌طور می‌تواند یک سری کارها را بی هیچ نوآوری و تغییری به طور اتوماتیک و از سر وظیفه انجام دهد. بطالت بزرگی در این اتوماسیون کافکایی هست. خوش‌شانس بوده‌ام که جز مدتی کوتاه بیش‌تر عمرم را به شکلی ولنگارانه و بی‌تعلق به هر قید و بند اداری گذرانده‌ام. البته این نسخه را نمی‌توان برای کسی تجویز کرد چون اساس زندگی انسان‌ها بر استثمار و رابطه‌ی پرکشاکش ارباب و برده استوار است. همین کشاکش پوچ است که حس دروغین پویایی و سرزندگی را خلق می‌کند.

دو

در کشوری که به محض روبه‌رو شدن با بیمارستان، پلیس و دادگاه اطمینان محض به خسران داریم (حتی اگر صاحب حق باشیم) گوشه‌ی عزلت گزیدن و دل نبستن به نهادهای مدنی، راه حل منطقی‌تری است. گویا اثرگذاری پلیس جز در سریال‌ها و آگهی‌های مستعمل تلویزیونی نمی‌تواند متجلی شود. گویا بیمارستان و دادگاه واژه‌هایی در لغت‌نامه هستند و بس. سرزمینی که نهادهای بنیادین مدنی، یک از هزار وظیفه‌ی خود را انجام نمی‌دهند به‌راستی جای هولناکی است. از فرط تکرار به مثل بدل شده: خدا کند آدم کارش به پلیس و دادگاه و بیمارستان نیفتد.

سلام من به تو یار قدیمی… خفه شو بابا!

زندگی در میان جماعت وحشی ایران امروز و معاشرت با آدم‌هایی که منتظر حمله کردن و چنگ انداختن‌اند، واقعا اعصاب می‌خواهد. آشکارترین نمود بی‌اخلاقی و وحشی‌گری ایرانی‌ها را در رانندگی‌شان باید جست‌وجو کرد. اگر سابقه‌ی رانندگی ندارید متوجه حرفم نمی‌شوید. و نمود دیگر این وحشی‌گری،  آلودگی صوتی با صدای نکره‌ی‌هایده و حمیرا و عباس قادری و… است که روز و شب نمی‌شناسد. باید میان این خوانندگان راننده‌کامیونی و سیستم صوتی اتوموبیل‌های آدم‌های نوکیسه و جواد، رابطه‌ای جست. پلیس و گشت ارشاد هر بلایی سر این بی‌پدرها بیاورد کم‌شان است. واقعیتش این است که پلیس ایران کاری به این بزهکاری‌ها ندارد و صرفا دربند شعار دادن و حرف‌های توخالی است و زورش فقط به دخترکان بی‌پناه می‌رسد. شهر پر است از آلودگی صوتی جانورانی که شب و روز حالی‌شان نیست و با رانندگی‌شان مخل آسایش دیگران‌اند. با این بی‌کفایتی انتظامی، زندگی روز‌به‌روز در این شهر نکبت، جهنمی‌تر می‌شود.

 

پشت پستوی قذافی

پیدا شدن آلبوم عکس رنگارنگی از کاندولیزا رایس در اتاق خواب معمر قذافی دیکتاتور فعلا مفقودالاثر لیبی، یک بار دیگر این باور عامیانه را که کار دنیا روی هوا و هوس و زیر کمر می‌چرخد به ذهن می‌آورد. همه‌ی شما قصه‌های مربوط به هـوسـرانی جناب قذافی را شنیده و بارقه‌هایی از آن را در سیمای محافظان و پرستارانش دیده‌اید. آخرین نمونه‌ی جالبش هم ضیافتی بود که سال گذشته در زمان حضورش در ایتالیا ترتیب داد و مدعوین پرشمارش زنان زیبارو با معیارهای ظاهری مورد نظر قذافی بودند.

جلوه‌ی ماسـتورباسـیونیستی پیدا شدن آلبوم عکس آن زن زشت‌روی سیاستمدار را نباید کتمان کرد. ماجرای رسوایی کلینتون و رسوایی‌های متعدد برلوسکونی فقط نمونه‌هایی از تاثیر هولناک جنـسیت بر سیاست هستند. جنـسیت تاثیری قاطع بر همه‌ی عرصه‌های زندگی از امور معمول اجتماعی تا فرهنگ و هنر (سینما و ادبیات و موسیقی و…) دارد و واقعیت تلخ برای مدافعان حقوق زن‌‌ها این است که آن‌ها در قیاس با زنانی که بر کالاوارگی خود تاکید دارند و از آن لذت می‌برند، قطره‌ای در برابر دریا هستند و هرگز راه به جایی نخواهند برد. این خود موضوع نوشته‌ای دیگر است.

امر جنـسی، چنان که ژیژک بارها گفته منحصر به فعل جفـت‌گیری نیست، و گستره‌ی وسیع نگاه تا یادگارخواهی را در برمی‌گیرد. زورگویان عرصه‌ی سیاست زمینه‌ی مناسبی برای بررسی کمپلکس‌های روانی و جنــسی هستند. پرسشی که هر انسان معمولی در برابر شنیدن خبر تجاوز به یک زندانی (که از قضا مردی درب و داغان و زشت‌رو باشد) به ذهن می‌آورد ریشه در واقعیتی پیچیده دارد. آیا واقعا این زندانی مفلوک زمینه‌ی لازم برای برانگیختگی مورد نیاز برای کار تجاوز را به وجود آورده و واقعا چه جور جانوری می‌تواند با دیدن او به این حس برسد. برای پاسخ به این پرسش می‌توانیم به سینما رجوع کنیم. بازجویی از یک شهروند مصون از ظن فیلمی‌است از سینمای ایتالیا و به کارگردانی الیو پتری که به شکلی موشکافانه و دقیق، نقش فروخوردگی‌های جنسی و روانی را در قهریات سیستم‌های دیکتاتوری نشان می‌دهد. این فیلم که اندکی پس از جنبش مه ۱۹۶۸ فرانسه ساخته شده، زمینه‌های شکل‌گیری این جنبش و دگراندیشی نسل نو را نیز به شکلی ضمنی به تصویر می‌کشد. پتری نشان‌مان می‌دهد که استیصال ناشی از ناتوانی جنـسی یک بازجو چه‌گونه در قالب عمل شکنجه، به وجهی از امر جنسی بدل می‌شود…

آرامش در حضور دیگران

دیشب پس از یک سال و اندی با دو دوست به ورزشگاه آزادی رفتم تا بازی پرسپولیس و صنعت نفت آبادان  را از نزدیک تماشا کنم. و خوش‌بختانه با برد تیم محبوبم، شب خاطره‌انگیزی شد. ضمن این‌که نم‌نم بارانی هم در کار بود و نسیم خنکی. و برای ساعتی از هوای خفه‌ی شهر دور شدیم.

راستش مهم‌ترین انگیزه‌‌ام برای رفتن به ورزشگاه، فرار از کرختی و بی‌حالی عجیبی بود که این چند وقت دچارش بودم. رها شدن در دل جمعیت و کنار زدن نقاب تشخص، و تخلیه‌ی شور و هیجان همیشه معجزه می‌کند. داشتم به آدم‌های دور و برم نگاه می‌کردم که چه‌قدر معصومانه و کودکانه احساسات‌شان را بروز می‌دهند و از این حس هم‌نشینی لذت می‌برند. و فکر می‌کردم چه خوب می‌شد اگر زمینه‌ی سرگرمی‌و رهاسازی انرژی و هیجان در این کشور فراهم می‌شد و این همه محدودیت و خفقان، به هر بهانه‌ای حاکم نبود. برای نمونه، چه می‌شد اگر تلویزیون حکومتی‌مان، به این باور می‌رسید که شبکه‌هایی را وقف سرگرمی‌کند و از چپاندن پند و موعظه و برنامه‌های مثلا اخلاقی در لابه‌لای برنامه‌ها بپرهیزد و شبکه‌های خاصی برای این برنامه‌های کاملا ملال‌انگیز و بی‌فایده و فرمالیته تدارک ببیند. چه می‌شد که در همین چارچوب محدود، شبکه‌‌ی پخش فیلم‌های سینمایی داشته باشیم، شبکه‌ای برای کارتون و برنامه‌های کودکان، شبکه‌ای برای مسابقه و سرگرمی… و بعد فکر کردم وقتی آب‌بازی چند جوان در پارک به عنوان یک فاجعه مطرح می‌شود و در ازای این همه خبر قتل و چاقوکشی و تجاوز و … اصلا سخنی گفته نمی‌شود و قضیه را به‌ شکلی مضحک سرهم‌بندی و ماستمالی می‌کنند، چه انتظاری می‌شود داشت؟

دوستی می‌گفت اگر زن‌ها اجازه‌ی ورود به ورزشگاه داشته باشند، با این شعارهای رکیکی که گاهی به گوش می‌ربسد وضع بدی پیش می‌آید. اما نظر من این است که اتفاقا بیش‌تر آدم‌های حاضر در ورزشگاه از قشر و طبقه‌ای هستند که حرمت و ارزش زن و «ناموس» را به‌‌خوبی می‌شناسند و اگر محیط ورزشگاه خانوادگی شود، ریشه‌ی فحاشی‌ها خشکیده خواهد شد.

در هر حال، نمی‌خواهم حس خوبم از تجربه‌ی دیشب را با یادآوری نامرادی‌ها کم‌رنگ کنم. باید همین امکان محدود را غنیمت بشمارم و گاهی برای رهایی از کرختی و بی‌انگیزگی به آن رو بیاورم. شما هم تجربه کنید.

با نقاب ولی بی‌نقاب

ماجراهای اخیر انگلیس و انتشار جهانی تصاویری محیرالعقول از غارت بی‌رحمانه‌ی فروشگاه‌ها و این حجم از آسیب زدن به اموال شخصی و عمومی، دست‌کم برای من تازگی داشت. مانند همه‌ی حکومت‌ها، دولت بریتانیا هم سعی می‌کند با پاک کردن صورت مساله و نسبت دادن این ناآرامی‌بزرگ به اراذل و اوباش، همه چیز را ماستمالی کند. اما این رخداد نشان از نفرت و خشمی‌دارد که در پس روبنای شیک مدرنیته و در لایه‌های زیرین اجتماع در طول سال‌ها انباشته شده و حالا سر باز کرده است. حتما حمله‌ی ‌سال گذشته گروهی به اتوموبیل حامل پرنس چارلز را به خاطر دارید. و چنان‌ که می‌دانید چنین آشوب‌هایی در انگلیس سابقه داشته. اما نفرت از قانون و دولت، خاص یک سرزمین نیست. قانون چه در جوامع تک‌حزبی، کمونیستی و استبدادی و چه در جوامع سرمایه‌داری همیشه سرمایه را به سمت‌و‌سویی خاص سوق می‌دهد و توزیع ناعادلانه‌ی ثروت و امکانات شرط لازم برای برقراری یک نظم مدنی است. جامعه‌ای را تصور کنید که در آن همه حقوق و امکاناتی بکسان داشته باشند. اولا که قابل تصور نیست و اگر بر فرض محال چنین چیزی ممکن بشود آن جامعه دچار رخوت و ایستایی هولناکی خواهد شد. شرط برقراری پویایی در جامعه، در موضع نیاز بودن مردم است تا برای کسب موقعیت بهتر و یا دست‌کم برآورده کردن نیازهای بدوی خود از بام تا شام بدوند و لقمه نانی به دست آورند و یا شاید کمی‌هم بیش‌تر. بنیان و شالوده‌ی اجتماع بر عدم تناسب در توزیع قدرت و سرمایه است و جز این در عالم واقعیت ممکن نیست.

اما چرا نافرمانی و شورش در همه جا و یا در همه‌ی زمان‌ها رخ نمی‌دهد؟ جامعه‌ی مدنی ابزار مشخصی برای پیش‌گیری و مهار اعتراض‌ دارد. از نظام آموزشی تا نظام اداری همه فرد را به دالانی تنگ با سقفی کوتاه سوق می‌دهند که در آن جایی برای جنبیدن نیست و برای عبور از آن باید در مسیر مشخص حرکت کنی و سرت را خم کنی و اساسا راه دیگری نداری. سیستم آموزشی، فرد را در مراحل شکل‌گیری شخصیتش با وعده‌ی بهشتی که در آن سوی دالان هست به آن وارد می‌کند و دیوارها و سقف این دالان هم نقش هدایت و مهار را ایفا می‌کنند. اما همیشه کسانی هستند که یا از پا گذاشتن به این دالان امتناع می‌کنند یا هنوز پا به آن نگذاشته‌اند. بیکاران و لایه‌های فرودست، مشخصا تهدیدی بالقوه برای هر جامعه‌ای هستند؛ چون چیزی برای از دست دادن ندارند و وابستگی‌های شغلی و اداری که عامل بسیار موثری در مهار افراد جامعه است ـ به دلیل این‌که به شکل کاملا مستقیم با نان شب مرتبط است ـ برای‌شان بی‌معناست. این گروه، به اندازه‌ی کافی فرصت و انرژی دست‌نخورده دارد و حضورش در آشوب، یک شانس پنجاه/ پنجاه برایش رقم می‌زند؛ چه اگر گیر پلیس نیفتد و قسر در برود، از این میان غنیمتی اندوخته است.

چند ماه پیش که مراسم ازدواج پرنس ویلیام و کیت میدلتون برای همه‌ی مردم کره‌ی زمین پخش زنده شد (نوشته‌ام در این باره را از این‌جا بخوانید: کلیک)، خیلی‌ها به ستایش شکوه و عظمت آن واقعه ‌پرداختند و انبوه آدم‌های حاضر در آن میدان را نشانه‌ای بر رضایت‌مندی اکثریت مردم آن سرزمین از داشتن یک نظام سلطنتی ‌دانستند. اما زیر آن صورت آراسته به هفت قلم، چال و چروک و کک و مکی بود که حالا پس از شستن آرایش شب زفاف، خود را نشان می‌دهد و چیزهایی عجیب‌تر از این هم زیر لباس فاخر عروس هست که البته نامحرمان هرگز موفق به زیارتش نخواهند شد؛ مگر شرم و حیا کنار گذارند و عروس از حجله بربایند و داماد را هم کت‌بسته به تماشا وادار کنند (چنان که کالیگولا می‌کرد). نمونه‌ها زیادند: برگزاری المپیک در چین را حتما به خاطر دارید که در پس شکوه چشم‌گیرش، چه اعتراض‌هایی از سوی مردم ناراضی در میان بود و چه سرها و دست‌ها که به ضرب باتوم شکسته نشد، اما هرگز نگذاشتند این دمل‌های چرکین، چهره‌ی زیبای آن اجتماع مثلا انسانی را خدشه‌دار کند.

دنیای واقعیت دنیای نمایش است؛ نمایش از فرد آغاز می‌شود که هر روز پیش از ترک خانه و پا گذاشتن به دنیای بیرون، نقاب بر چهره می‌زند تا مقبول و یا دست‌کم مصون باشد. در ابعادی بزرگ‌تر کل هستی بشر و سازوکار اجتماعی نیز چیزی جز نمایش نیست. البته گاهی این نمایش خسته‌کننده می‌شود و گروهی طاقت از کف می‌دهند و بی‌نقاب (حتی اگر صورت‌شان را پوشانده باشند) خود واقعی‌شان را در معرض تماشا می‌گذارند. ماجرای اخیر انگلیس را نباید به دلایل بومی‌فروکاست و باید آن را در سطح گفتمان قدرت و به شکلی جهان‌شمول تحلیل کرد، منتظر حلقه‌های بعدی این زنجیره باشیم…

ورای قانون مصوب

خبر: آمنه، دختری که بر اثر اسیدپاشی خواستگارش آسیب شدیدی به صورتش وارد شده بود در آخرین لحظه از قصاص فرد جنایتکار چشم‌پوشی کرد.

حاشیه‌ای بر خبر: حتما می‌دانید که نحوه‌ی اجرای قصاص از این قرار بود که چشم فرد خاطی را باز کنند ـ احتمالا پس از بیهوشی ـ و چند قطره اسید روی آن بچکانند.

قضاوت کردن بر امور قضایی خیلی وقت‌ها اصلا ساده‌ نیست. از قضا دیشب داشتم فیلم Murder in the first به کارگردانی مارک روکو و بازی محشر و دیوانه‌وار کوین بیکن ـ یکی از بازیگران محبوبم ـ  را می‌دیدم. تماشای این فیلم تجربه‌ی واقعا زجرآوری بود. جالب است که پس از این فیلم تحسین‌شده در سال ۱۹۹۵ تا به امروز فیلم دیگری از روکو روی پرده نیامده و این موضوع برای کسانی که این فیلم را دیده و به‌شدت از آن متاثر شده‌اند بسیار عجیب و غیرقابل توجیه است. فیلم روکو به جنایت‌هایی سبعانه‌ای می‌پرداخت که در زندان آلکاتراز (پیش از تعطیلی) به بهانه‌ی اصلاح و بازپروری مجرمان رخ می‌داد. سیستم قضایی مستقل دست‌کم این حسن را دارد که گاهی رودرروی بی‌عدالتی می‌ایستد.

ولی قضیه اصلا ساده نیست. فکر کنید خودتان یا یکی از عزیزان‌تان (دور از جان)  به موقعیتی شبیه به آمنه گرفتار شوید. در این موارد تصمیم‌گیری واقعا دشوار است و تنها کسی که می‌تواند بن‌بست قانونی را دور بزند و امکان تازه‌تری برای تحقق عدالت فراهم کند خود فرد آسیب‌دیده است. تصمیم آمنه به شکلی معنادار ورای قانون (و نه لزوما علیه آن) است. ولی واقعا نمی‌شود تصور کرد که در موارد مشابه هرکدام ما چه می‌کنیم. خدا نصیب هیچ‌کس نکند.  

سه حرف

یک

چند سال پیش  با یکی از دوستان به یکی از بهترین و بزرگ‌ترین فست‌فودفروشی‌های اهواز رفتیم. گارسونی که برای گرفتن سفارش آمد، پیرمردی بود نحیف و تکیده و در میان گارسون‌های جوان، حضور ناهمگونش کاملا به چشم می‌آمد. مانند آن‌ها جلیقه‌ای روی یک پیراهن سفید پوشیده بود و پاپیون هم زده بود. دوست شوخ‌طبع ما برای این‌که با پیرمرد شوخی کرده باشد برای سفارش قارچ سوخاری به عنوان پیش‌غذا گفت: And mushroom please

پیرمرد هم سری تکان داد و رفت و وقتی با سینی پیش‌غذا برگشت خطاب به دوستم گفت:

Here’s your fried mushroom sir!  Would you like anything else? Let me know.

بعد با لهجه‌ی غلیظ آبادانی به دوستم گفت: ولک ما جوون قدیمیم. با ما از این … کلک‌بازی‌ها در نیار خو.

این خاطره‌ی واقعی را بهانه کردم تا بگویم که ما در قضاوت‌ها و کنش‌های روزمره‌مان چه‌قدر به سطح و پوسته‌ی ظاهری آدم‌ها و چیزها و پدیده‌ها اهمیت می‌دهیم و چه بسیار که راه به درون آن‌ها نمی‌بریم. حتی گزیده شدن چندین و چندباره از این سوراخ هم درس خوبی برای‌مان نیست و باز هم روی همین پوست موز، لیز می‌خوریم. تحلیل‌های اجتماعی و مثلا سیاسی‌مان هم از همین جنس است. از درنگ بر پیچیدگی‌های این مقوله‌ها می‌‌گذریم و چون می‌دانیم در این سرزمین جهان سومی، شعار و حرف‌‌های هیجانی و تکانشی خریدار دارند، خود را تا سطح پست‌ترین نگره‌ها و تحلیل‌های اجتماعی پایین می‌کشیم. یکی را دروغگو، یکی را خائن، دیگری را قهرمان و … می‌دانیم در حالی که کم‌ترین شناختی از واقعیت هیچ‌کدام‌شان نداریم. حالا که تغییر زاویه‌ی دید نسبت به مسایل کلان در وضعیت احساساتی و نامتعادل روانی جامعه‌ی فعلی‌مان امری محال و بعید به نظر می‌رسد، دست‌کم می‌توانیم در امور شخصی و روزمره‌مان از داوری بر روبنای آدم‌ها و رخدادها کم کنیم و سپس یا بدون صدور حکم از کنارشان بگذریم یا فرصتی برای شناخت بیش‌ترشان قایل شویم. امیدوارم روزی برسد که کسی را به جرم ظاهر، محکوم و محروم نکنیم. امید باطلی است. می‌دانم.

دو

چز پالمینتری در گلوله‌ها بر فراز برادوی نقش پادوی سرکرده‌ی تبهکاران شهر را بازی می‌کند و وظیفه‌ی همراهی و مراقبت از محبوبه‌ی او را در جلسه‌های تمرین‌ یک نمایش، به عهده دارد. (محبوبه‌ی بی‌استعداد مورد نظر را به نمایش تحمیل کرده‌اند و در ازای آن، اسپانسر نمایش شده‌اند) زمانی می‌گذرد تا او که یک آدم‌کش بی‌رحم و بدکله است، آن روی دیگرش یعنی قریحه‌ی درخشان نویسندگی را نشان دهد. با این حال او به همان رویه‌ی رادیکال و خشن خود در این عرصه‌ی تازه هم ادامه می‌دهد و فاجعه می‌آفریند. نمونه‌ی آدم‌هایی از این دست که برای پوشاندن گذشته‌ی خود به عرصه‌های فرهنگی پناه می‌برند کم نیستند، ولی متاسفانه اغلب آن‌ها نمی‌توانند از عادات و منش شغل قبلی‌شان دل بکنند! مشکل همین‌جاست.

سه

قوی‌ترین مرد ایران در یک دعوای خیابانی به قتل رسید. عکسی از سه فرد متهم به قتل منتشر شده که مشخصات ظاهری‌شان این است: ریقو و کم‌بضاعت. می‌شود کلی در این باره نوشت اما من به چند پرسش کوتاه بسنده می‌کنم. پرسش‌هایی که پاسخ‌شان آشکار است.

چرا آدم‌های ریقو در همه‌ی عرصه‌ها همیشه استراتژی ناجوانمردانه در مقابله‌ با دیگران اتحاذ می‌‌کنند و خنجر از پشت می‌زنند؟ چرا این همه تنفر  و خشونت در طبقه‌های پایین اجتماع وجود دارد؟ چرا همیشه کسی که سوار پراید یا موتورسیکلت است آرامش خیابان را با ویراژهای عجیب و غریبی ـ که ربطی هم به توانایی مرکبش ندارد ـ بر هم می‌زند و موجب تنش و ناامنی می‌شود ولی از راننده‌ی یک ب.ام.و به‌ندرت چنین چیزی می‌بینیم؟ نقش عقده‌های اجتماعی ناشی از شکاف اقتصادی در این تقابل‌ها و این همه ناامنی چیست؟

به دقت نگاه کنید

 

به تصویر بالا نگاه کنید: واقعیت چه‌قدر از تبلیغات و ادعا دور است. قطعا وطنی بودن ـ یعنی از جمله جهان سومی‌بودن ـ این کالا در این فاصله‌ی بعید واقعیت و ادعا نقش چشمگیری دارد.

حتما شما هم با ادعاهایی گزاف روبه‌رو شده‌اید که حماقت و نادرستی‌شان به آنی پس از مواجهه با اصل ابژه برای‌تان آشکار شده. مثلا فیلمی‌را تصور کنید که کسانی منتفع از حاشیه‌هایش آن را شاهکاری بی‌بدیل در کارنامه‌ی یک فیلم‌ساز می‌دانند. حتی همه‌ی تبلیغ‌ها و حاشیه‌ها هم شما را به همین سمت سوق می‌دهند… و وقتی خود فیلم را می‌بینید حکایت این بستنی با این قیافه‌ی قزمیت لعنتی است و آن‌چه روی جلدش ادعا شده است. یک موجودیت مغشوش و درهم‌کوفته که شباهتی به زیبایی‌های وصف‌شده‌ی کارچرخانان پروپاگاندا ندارد.

در فرهنگ جهان سومی‌ادعا مالیات ندارد و کسی را به سبب گزافه‌گویی و دروغ‌بافی به گود قضا نمی‌کشند. می‌شود گفت فلان بانک بزرگ‌ترین بانک فلان جهان است. می‌شود گفت فلان شهر پایتخت گردشگری جهان اسلام است. می‌شود هزار دروغ شاخ‌دار و بی‌شرمانه از این دست گفت و کسی نیست که بازخواست کند. از قانون که توقعی نیست چون در کشوری جهان سومی، قانون، اعتبار و اهمیت خودش را فراتر از این چیزهای بی‌ارزش می‌داند، و البته چرا که نه، مگر دروغ‌گویی و فریبکاری ایرادی هم دارد؟ البته که نه. ولی از قانون که مخصوصا در امر فرهنگ شوخی است بگذریم، چرا دست‌کم در نگاه مردم ساکن جهان سوم، بازخورد منفی نسبت به این اباطیل دیده نمی‌شود. چرا همه ترجیح می‌دهند سکوت کنند و نگویند عالیجناب، لباس به تن ندارد و اگر حرف راست را از کودک‌شان بشنوند سریع جلوی دهانش را می‌گیرند که بی‌خود برای خودت و ما دردسر نساز.

فرهنگ تعارف و ریاکاری در خون ماست و جای بحث و چانه زدن ندارد. ولی کاش دنباله‌روهای جوگیر می‌دانستند که میان همراهی آن‌ها با گزافه و همراهی آفرینندگان گزافه با مخلوق دست‌اول خویش، تفاوتی معنادار وجود دارد. آن‌‌جا سودی رد و بدل می‌شود؛ گاه با مخالف‌خوانی به دنبال بازگرداندن گوشه‌ای از اعتبار و شهرت از دست‌رفته‌ی خود هستند، گاه موقعیت و منفعتی عایدشان می‌شود، از پادویی تا کارورزی برای ارباب… ولی دست این دنباله‌روها را چه چیز می‌گیرد؟ از گفتنش شرم دارم.

به تصویر بالا نگاه کنیم. رفتار خود را در آینه‌ی این تناقض (تضاد) به نظاره بنشینیم.

 

مالیخولیا و مبارزه

هرچه می‌گذرد امکانش کم‌تر می‌شود که با خوانندگان این سایت سخنی رودررو بگویم. موضوعی نوشتن یک دردسرش این است که امکان دیالوگ از دست می‌رود. ولی مگر نیازی به دیالوگ هست؟ برای من یکی که پاسخش مثبت است.

این دنیای اینترنت هم شده قوز بالا قوز. خودم را فعلا کنار بگذارم، به دیگران که نگاه می‌کنم روز به روز از رابطه‌های طبیعی بیش‌تر دور می‌‌شوند و به مونیتورهای‌شان پناه می‌‌برند تا حتی خصوصی‌ترین احوال‌ را با دیگران در شبکه‌های مجازی اجتماعی شریک شوند. یعنی اگر دقیق نگاه کنیم کیفیت رابطه گاهی تفاوت چندانی با روابط ملموس و حضوری ندارد و حتی از آن بی‌پرواتر است ولی ماهیتش به‌ کلی متفاوت است. به گمانم غرق شدن در رابطه‌‌های سخت‌افزاری یک جورهایی خطرناک است و تهش می‌رسد به بیهودگی و پژمردگی. و از خودم که بخواهم بگویم با این‌که از روز اولی که پای اینترنت به این سرزمین باز شد همیشه با آن دم‌خور بوده‌ام و خیلی زودتر از خیلی‌ها کارکردهایش را به کار بسته‌ام اما نمی‌توانم زندگی را وقف آن کنم و با بدیل‌سازی‌اش برای یک زندگی واقعی کنار بیایم. فرو رفتن در این دنیای رنگ و وارنگ سایبرنتیک، در نهایت آدمیزاد را از نفس واقعیت دور می‌کند و دنیایی وانموده در ذهن می‌نشاند.

آفرینش هنر و ادبیات از تجربه‌های ملموس کوچه و خیابان شکل می‌گیرد نه از پستوی یک ذهن ایزوله که رابطه‌اش با لایه‌های اجتماع بریده شده. هنر ناب محصول پرسه زدن است و نه خواندن کتاب یا دیدن فیلم که هرچند این‌ها هم اگر با پرسه‌گردی همراه شوند داشته‌های ذهنی را کنار داشته‌های عینی می‌گذارند و از این هم‌جواری است که آفرینش اصیل شکل می‌گیرد.

چند وقت پیش به دوست جوانی که خیلی دلبسته‌ی ادبیات است و می‌خواهد نویسنده‌ای بزرگ شود گفتم باید از پاستوریزه بودن بگریزی. باید خطر کنی. تجربه کنی. جز این هر چه بنویسی می‌شود تکرار تجربه‌ی سترون روشنفکری ایرانی که نه راهی به فراتر از چارچوب حقیر این مرز دارد و نه حتی این‌جا هم شمارگانش از هزار بالا می‌رود.

از دل نگاه جست‌وجوگر به روابط و احساسات آدم‌ها و پویایی زاویه‌ی دید است که بداعت سر بلند می‌کند و دریچه‌های تازه به اثر هنری گشوده می‌شود. مشکل اساسی طیف وسیعی از هنرمندان ایرانی ـ چه ساکنان این خاک و چه مهاجران اجباری و غیراجباری ـ این است که در دنیایی از ذهنیات فرو می‌روند و درک روشنی از واقعیت بیرونی ندارند. آن‌ها را که به سبب تمول از رابطه با جامعه‌ی میانی و فرودست اکراه دارند کنار بگذاریم. مرادم آن‌هایی‌ هستند که عقده‌ی فروخورده‌ی تمنای آزادی بیان را بهانه‌ای برای گوشه‌نشینی و دست بالا محفل‌نشینی ـ از جمله کافه‌نشینی ـ می‌کنند و چنان به لاک خود فرو‌می‌خزند که به تلنگری واژگون می‌شوند و دیگر توان چرخیدن ندارند. برای نمونه به فیلم‌های فیلم‌سازان بزرگ کشورمان نگاه کنید؛ مهم‌ترین ویژگی کارهای یک دهه‌ی اخیرشان این است که به مالیخولیا دچار شده‌اند. این‌ها می‌خواهند حرف‌های مثلا مهمی‌در باب مصایب ستم‌‌دیدگی و نبودن آزادی بیان کنند که به دلیل سانسور نمی‌توانند و مجبور می‌شوند آن‌ها را در لفافه بگویند… اگر ساده‌انگار باشید می‌گویید خب حق دارند. ولی مگر نقد سیاسی چه‌ بخشی از گستره‌ی آفرینش هنری را تشکیل می‌دهد؟ مشکل ما این است که هنرمندانی نداریم که بتوانند درباره‌ی مهم‌ترین پدیده‌های هستی ـ از تولد بگیر تا عشق و مرگ ، از مادرانگی بگیر تا برادری ـ  فیلم بسازند. به فیلم‌های محبوب عمر خودتان نگاه کنید. چند تا از آن‌ها سیاسی هستند؟ چند تای‌شان را با کم‌ترین تغییر می‌شود در همین فضای موجود فرهنگی خودمان بازسازی کرد؟ اگر می‌شود یعنی از اول هم می‌شد چنین آثاری را ما بسازیم. ولی چرا نساخته‌ایم؟ چون همیشه گرفتار این سوء‌تفاهم بوده‌ایم ـ یک قرن است ـ که باید حرف‌های مهم و گنده بزنیم و چون فکر می‌کردیم انسان و پیچیدگی‌‌هایش اهمیتی ندارند و فقط شعار روشنفکری و پز مبارز  گرفتن ـ مبارزه با چه چیزی؟ با خودمان، خودشان، خودتان؟ ـ یعنی کار مهم، کارنامه‌مان همین قدر بی‌بار و شرم‌سار است.

و حالا که نگاه می‌کنیم افتخار سینمای‌مان است که هزار تاویل سیاسی از چاقو کشیدن قیصر استخراج کنیم یا سبیل سگی قدرت شده مانیفست آزادی‌خواهی‌ یک روزگار. با شفقت در حال پستچی ناتوان که ناموسش را ارباب به یغما می‌برد، استثمار را به نقد می‌کشیم یا خون‌فروشی دایره‌ی مینا را نقد و کنایه‌ای تیز و گزنده به سیاست‌ پلید روزگار خودش می‌دانیم. این ور خط هم خبری نیست. این ور هم فقط از معناگرایی زورچپان و جنگ و اصلاحات و ممنوعیت رابطه‌ی دختر و پسر فیلم ساخته‌ایم. انگار نه انگار که سینما ژانرهای گونه‌گون دارد و بهترین فیلم‌هایی که دیده‌ایم و با آن‌ها زندگی می‌کنیم نه سیاسی بوده‌اند و نه جنگی، انگار نه انگار که کوستاگاوراس هیج‌وقت فیلم‌ساز درجه‌یکی برای‌مان نبوده، انگار نه انگار که چیزی به نام سینما هست که فراتر از بازی فرساینده‌ی سیاست است. و در این بلبشو نفهمیدیم که اگر نگاه‌مان معطوف به رابطه‌های انسانی و عواطف و احساسات بود شاید می‌شد جامعه‌ای سالم‌تر با مردمانی بهتر و از دل آن‌ها سیاستمدارانی بهتر و آدم‌تر داشته باشیم.

در این احوال است که فیلم‌هایی مانند تنها دو بار زندگی می‌کنیم بهنام بهزادی، این‌جا بدون من بهرام توکلی  و چیزهایی هست که نمی‌دانی فردین صاحب‌زمانی کیمیا هستند؛ فیلم‌هایی درباره‌ی انسان، تنهایی‌، رابطه. در این احوال است که فیلم‌های فرهادی وارد زندگی مردم می‌شوند. و نیز در همین احوال است که مخملباف‌ها از بین می‌روند، آرش معیریان‌ها هم‌چنان سلولوئید حیف و میل می‌کنند و به ریش‌مان می‌خندند، حامد کلاهداری‌ها فیلم‌ساز می‌شوند، حاتمی‌کیاها صد پله سقوط می‌کنند… و برخی فیلم‌سازان بزرگ ما دل‌شان به جانب‌داری کورکورانه‌ی چند منتقد متفاوت‌نما خوش است که از دل زباله هم طلا کشف می‌کنند. شده‌اند یک مشت مالیخولیایی مجیزخواه که رابطه‌شان با واقعیت بیرونی قطع است و … لعنت بر این حال بی‌حال.

بببین سر یک رشته به کجاها می‌رسد.