روز خبرنگار، رأی اعتماد و ماه عسل

یک

عرضم به حضورتان که گویا اخیرا روز خبرنگار بوده. مبارک‌شان باشد، اما مایی که کار مطبوعاتی حرفه‌ای می‌کنیم و زیاد هم می‌نویسیم و خبرنگار نیستیم تکلیف‌مان چیست؟ امیدوارم روزی هم به نام نویسندگان مطبوعات نام‌گذاری شود و البته هدیه‌ای هم به رسم یادبود تقدیم ما عزیزان گردد!

دو

جلسه‌ی رأی اعتماد وزرای پیشنهادی دولت تدبیر و امید، فوق‌العاده بود. کرکر خنده بود. نمودار بامزه‌ی فقر فرهنگی، تهمت و هتاکی، و نهادینگی فقدان نظم و انضباط و… . با این مجلس وضع‌مان بهتر از این هم نباید باشد.

سه

برخی از وزرای پیشنهادی دولت روحانی اصلا چنگی به دل نمی‌زنند؛ اما مگر چاره‌ای جز امیدواری داریم؟

چهار

در ماه رمضان چند قسمت از سریال دودکش را دیدم. واقعا زوج هومن برق‌نورد و بهنام تشکر جذاب و بامزه‌اند. و بازیگران توانا و مسلطی هم هستند. مهم‌تر از همه، دوست‌داشتنی‌اند. همین خیلی است.

پنج

در محدوده‌ی برنامه‌های تلویزیون حکومتی ایران، ماه رمضان امسال در قرق احسان علیخانی و برنامه‌اش ماه عسل بود. او فوق‌العاده است و انتخاب سوژه‌هایش هم فوق‌العاده. این برنامه با همه سوز و گداز و جهت‌گیری عاطفی‌اش دقیقا متناسب است با بضاعت فرهنگی ملت عزیز ایران، همان ملتی که آمارهای رسمی نشان می‌دهد در ماه رمضان و ایام سوکواری محرم کم‌تر دست به جرم و جنایت می‌زنند. این یعنی با چنین مردمی که تلقی‌شان از دین همین‌قدر سطحی است که فقط در روزهایی خاص دست از بزه برمی‌دارند، جز با احساسات و جوسازی عاطفی نمی‌شود روبه‌رو شد. مطمئنم ماه عسل پیامدهای سودمندی برای چنین مردمی دارد و شاید بشود آن را در طول سال هم به مناسبت‌های خاص ادامه داد. فرهنگ‌سازی برای این ملت با توسل به احساسات رقیقه اصلا بد نیست و شاید در شرایط کنونی تنها راه عملی باشد.

شش

دهلیز (بهروز شعیبی) را در نمایش عمومی هم دیدم و باز هم مثل جشنواره فجر تحت تأثیر قرار گرفتم و لذت بسیار بردم. فیلم بسیار خوب و کم‌نقصی است و تماشایش را به دوستانم پیشنهاد می‌کنم. مکانیزم اثرش مانند همان برنامه ماه عسل است.

هفت

چه‌قدر ساختن سخت است و چه‌قدر ویران کردن آسان. خودم را و همه آحاد ملت را توصیه می‌کنم به بردباری و مدارا و تحمل نظر مخالف. باشد که چنین باشد. درست است که حرف باد هواست اما اگر این را مکرر بر باد دادی مراقب باش شرفت را به همین آسانی بر باد ندهی. در هنگامه‌ی تنش و بحران، در حرف زدن خست و وسواس به خرج بدهیم. فرصت برای مزخرف‌گویی بسیار است.

ادای درست واژه‌ها

جسارت بنده را ببخشید. در گفت‌وگوهای روزمره و بدتر از آن در رسانه‌های فارسی‌زبان داخلی و خارجی ادای نادرست برخی از اصلاحات و واژه‌ها را بارها شنیده‌ام و به سهم خودم حرص خورده‌ام. این‌ها فقط چند نمونه‌اند. شما هم اگر نمونه‌ای سراغ دارید بنویسید. البته قرار نیست واژه‌های عربی را مانند خود عرب‌ها ادا کنیم به همین دلیل فقط چند نمونه‌ی پرکاربرد واژه‌های عربی را آورده‌ام.

پیاپی

تلفظ درست: peyapey  / تلفظ نادرست: payapey

پیامبر

تلفظ درست: payambar  / تلفظ نادرست: piambar

شلخته

تلفظ درست: shelakhteh / تلفظ نادرست: shalakhteh

گفت‌وگو

تلفظ درست: goftogoo / تلفظ نادرست: goftegoo

جست‌وجو

تلفظ درست: jostojoo  / تلفظ نادرست: jostejoo

محبت

تلفظ درست: mahabbat / تلفظ نادرست: mohebbat

فراست

تلفظ درست: farasat / تلفظ نادرست: ferasat

ثبات (به معنی پایداری)

تلفظ درست: sabat / تلفظ نادرست: sobat و sebat

عناصر

تلفظ درست: anaser / تلفظ نادرست: anasor

کافر

تلفظ درست: kafer / تلفظ نادرست: kafar

زعفران

تلفظ درست: zafaran / تلفظ نادرست: zaferan

استغفرالله

تلفظ درست: astaghferollah / تلفظ نادرست: estaghferollah

احیا (شب‌های احیا)

تلفظ درست: ehya / تلفظ نادرست: ahya

 

 

سوت دو انگشتی

از همان روزگار کودکی حسودی می‌کردم به کسانی که می‌توانستند با استفاده از انگشت‌‌های‌شان سوت بزنند. و من هیچ‌وقت نمی‌توانستم. و در تمام این سال‌ها هم نشد که نشد. مطمئن بودم که استعدادی در این کار ندارم و حسرتش تا ابد به دلم خواهد ماند. سوت بلند و محکم زدن با انگشت ابدا چیز بی‌اهمیتی نیست. ممکن است جایی ناتوانی در سوت زدن خیلی گران تمام شود. تصور کنید در موقعیتی هستید که نمی‌توانید فریاد بزنید اما باید یک جوری علامت بدهید که کسی متوجه حضورتان در یک نقطه خاص بشود یا دست‌کم توجهش به سمت و سوی شما جلب شود. موقعیت‌های دراماتیک‌تری را هم می‌شود تصور کرد.

دیروز در دهه چهارم زندگی برای اولین بار توانستم سوت دو انگشتی بزنم. خیلی یهویی پیش آمد و اسباب سورپرایز شد. البته دو سه بار شد و بعدش نشد و بیش‌تر شبیه شیشکی بود. اما همان یک بار هم کافی بود تا عقده‌ی سوت زدن برای همیشه از سرم بیفتد. سوت زدن بلد باشم و بمیرم بهتر است یا بلد نباشم و بمیرم؟ حالا راحت‌تر می‌توانم بمیرم.

مرگ همسایه

از ساعت نه صبح که از خواب بیدار شدم صدای قرآن می‌آمد. صدا دور بود و زیر. صدای قرآن همیشه من را به یاد مرگ می‌اندازد و این بار هم بی‌درنگ به یاد مرگ افتادم؛ و قبر و تمام متعلقاتش. خیلی زود گوشم به این صدا عادت کرد و دیگر نمی‌شنیدمش؛ هرچند به شکلی سمج همان‌جا توی هوا بود و بود و بود. حدود ساعت چهار عصر بود که صدای شیون بلند شد و در چند ثانیه به اوجی وحشتناک رسید. می‌شد حدس زد که پای بیست سی نفری در میان است. بی‌اراده سمت پنجره دویدم تا سمت‌وسوی صدا را ببینم. از چند کوچه پایین‌تر بود. از لای ساختمان‌های درهم‌لولیده چیزی به چشم نمی‌آمد. پس از دو سه دقیقه حجم صدا پایین آمد و غریو لا اله الا الله بالا گرفت. ده دقیقه بعد هیچ صدایی نمی‌آمد. کوچه به زندگی ادامه می‌داد.  من هم به زندگی ادامه دادم.

داغ داغ داغ

این درست که آدمیزاد هرگز به چیزی که دارد راضی نیست؛ در تابستان آرزوی زمستان دارد و در زمستان آرزوی تابستان، اما واقعا تابستان سال به سال تحمل‌ناپذیرتر می‌شود. قضیه‌ی گرم شدن زمین و گشاد شدن سوراخ پرده‌ی ازون هم از حد شوخی فراتر رفته. یعنی حالا در کنار همه نشانه‌های انحطاط اخلاقی (از دروغ تا خشکسالی) که خودمان سردمدارش هستیم آخرالزمان با شمایلی تهدیدگر جلوی چشم‌مان است. این هم پنج راهکار عملی برای پپش‌گیری از گرم‌تر شدن زمین:

ـ این‌قدر از فرط خوش‌بختی از ته دل آه نکشید. اگر می‌دانستید همین آه‌ها چه میزان گرما به جو تحمیل می‌کنند ترجیح می‌دادید آن‌ها را چند بار قرقره کنید و قورت‌شان دهید.

– از مصرف زیاد آش در روزهای گرم به بهانه‌ی افطار اکیداً بپرهیزید. تبعاتش از آه هم بدتر است.

ـ تا اطلاع ثانوی به زعم خودتان این‌قدر hot نباشید، استحمام بفرمایید که در ضمن دوستان و آشنایان هم دل‌شان برای چهره‌ی واقعی‌تان تنگ شده.

ـ با رعایت الگوی مصرف به جای هدر دادن آب در قالب فاضلاب و آب‌جوب، آب را بریزید دقیقاً همان‌جایی که می‌سوزد.

ـ  داغ‌ترین خبرهای این چند روز آمارهای دروغی هستند که در قالب دفاع از عملکرد هشت سال اخیر ارائه می‌شوند، لطفا دایورت بفرمایید… ترجیحا چپ.

مع‌الوصف، از آن‌جا که بعضی‌ها داغش را دوست دارند، باید این تابستان را هم با سلام و صلوات رد کنیم برود پی کارش. تا تابستان بعد هم ازون گشادتر خواهد شد و هم آب هندوانه گران‌تر.  تا آن روز من و همکارانم با شما خداحافظی می‌کنیم اما پیش از آن؛ کلیک.

گاهی لازم است…

شما هم این جمله ناتمام را کامل بفرمایید.

دو نمونه:

گاهی لازم است دریبل نزنی!

گاهی لازم است برای زدن یک حرف یک ساعت صبر کنی!

در اولین فرصت ممکن

بهمن می‌گوید: «دلم برات تنگ شده داش‌ رضا» می‌گویم «دل به دل راه داره. به همچنین.» می‌گوید: «قراری بذاریم همو ببینیم» می‌گویم «حتما در اولین فرصت ممکن»

یک ماه بعد

بهمن می‌گوید: «خیلی وقته ندیدیم همو» می‌گویم :«آره. یه قراری حتما بذاریم همین هفته»

دو ماه بعد

بهمن می‌گوید: «چند ماهی هست همدیگه‌رو ندیدیم» می‌گویم: «آره. مگه می‌ذاره این زندگی لامصب؟»

سه ماه بعد

بهمن می‌گوید: «یک سالی هست که یه قراری نذاشتیم» می‌گویم: «نه یک سال که نشده هنوز. فوقش نه ماه شده.» می‌گوید: «این هفته چطوره؟» می‌گویم: «عالیه. مو لای درزش نمی‌ره.»

یک سال بعد

بهمن می‌گوید: «دلم تنگ شده برات داش رضا» می‌گویم: «دل به دل راه داره. به همچنین.» می‌گوید «قراری بذاریم همو ببینیم» می‌گویم «حتما در اولین فرصت ممکن».

 

 

پول و ایول

یک

مهرزاد دانش در خشت و آینه‌ی شماره‌ی دی مجله «فیلم» حرف حساب نوشته. البته من کمی‌با مسامحه به قضیه مورد اشاره‌ی او نگاه می‌کنم اما با کلیت حرفش موافقم. آدم‌هایی را می‌شناسم که «تمام» دغدغه و دلخوشی‌شان در زندگی سینماست و در محاورات‌شان حرفی جز سینما ندارند بی‌آن‌که سینما حتی نان شب‌شان را تأمین کند؛ مثلاً اگر اخیرا فیلمی‌ندیده باشند درباره سیاست‌های معاونت سینمایی بحث می‌کنند!!! خود سینماگران این‌قدر درباره‌ی سینما حرف نمی‌زنند که این‌ها. به نظرم تک‌بعدی بودن در هر زمینه‌ای، مصداق اختلال است. انسان سالم چه‌طور می‌تواند از کنار این همه رخداد و موضوع‌ متنوع در زندگی بگذرد و خودش را محدود به یک مقوله کند؟ اما ادای شیدای سینما درآوردن، اختلال شایع‌تری است. ادا درآوردن تا آخرین قطره‌ی خون. تا آخرین نفس. تا سرحد مرگ. به قول آن جوک ناگفتنی، آیا این همه پایمردی ایول ندارد؟

دو

معرفت یک چیز ذاتی است. اکتسابی نیست. اگر داشته باشی داری و اگر نداشته باشی هرگز به دست نخواهی آورد. معرفت، مثل خیلی از ویژگی‌های انسانی، ذاتی است؛ مثل راستگویی، انسان‌دوستی، شفقت، انصاف و… متاسفانه به این نگاه جبرآمیز ایمان دارم که انسان همان است که از مادرش بیرون می‌افتد و هرگز آن‌قدر تغییر نمی‌کند که به نقطه‌ی مقابل شرارت یا خیر مادرزادی‌ و نهادینه‌اش برسد. خیلی‌ها بی‌پول‌اند اما همه‌شان دزد نمی‌شوند.

سه

پول چیز بسیار دل‌نشینی است؛ بی‌تبصره؛ در هر حالتی. هرگز آن‌قدر پول‌دار نبوده‌ام که بدانم پول زیاد داشتن چه حس خاصی دارد اما بسیار از بدی‌های بی‌پولی دیده‌ام. من پول را دوست دارم اما پول من را دوست ندارد. پول می‌تواند انسان را خوش‌بین،معنوی، مهربان، جوان، زیبا، محترم و دوست‌داشتنی کند اما بی‌پولی قطعا آدم را بدبین، حریص، بداندیش، نامحترم، خرفت و زشت می‌کند. مرادم از بی‌پولی همان بی‌پولی است؛ به معنای مطلق کلمه. (و خودمانیم وقتی چند بار این کلمه را تکرار می‌کنی چه حس بدی می‌دهد. کلمه‌ی بسیار بدآهنگی است پول.)

چهار

پذیرایی ساده فیلم بسیار خوب و درستی است. حتما ببینیدش. قهرمانش هم همان کلمه‌ی بدآهنگ است: پول. و من هم‌چنان این بدترکیب آشغال عوضی را در عین بیزاری دوست دارم. پول را می‌گویم.

پنج

آدم‌برفی‌ها را از یاد برده‌اید! کاش پولی بود.

غیرضرور!

 

سه چیز در زندگی‌ام همیشه غیرضروری بوده‌‌اند: (۱) خودکار؛ چون همیشه هم‌کلاسی‌ها از دبستان تا دانشگاه داشتند و ازشان می‌گرفتم (و وقتی به‌شان برمی‌گرداندم می‌گفتند اولش این جوری بود؟ چرا تهشو جویدی؟) (۲) فندک یا کبریت: چون همیشه یک نفر هست که داشته باشد یا اگر خوب بگردی سماور یا آب‌گرم‌کنی هست که روی پیلوت باشد. (۳) کیف پول؛ چون… بی‌خیال.

نون و القلم و نویسنده‌ی خانه‌به‌دوش

هر طرف که سر بچرخانی و گوش تیز کنی مهم‌ترین و داغ ترین بحث روز، بحث گرانی و وضعیت وخیم اقتصادی است. این روزها که با نزدیک شدن به زمان پایان قراداد خانه‌ام و بالا کشیدن اجاره از سوی صاحبخانه در پی خانه‌ی استیجاری ارزان‌تری هستم، با تمام وجود معنای این وضع وخیم را درک می‌کنم که البته در تهران به‌مراتب بدتر از سایر شهرهاست. خانه‌هایی به‌شدت درب و داغان در محله‌هایی بی‌آبرو با بدترین شرایط و متراژ زیر ۶۰ متر، با ۱۰ میلیون تومان رهن، حداقل ۸۰۰ هزار تومان اجاره می‌خواهند. هرچه فکر می‌کنم متوجه نمی‌شوم یک کارمند ساده با زن خانه‌دار (کدبانو؟!!!) و یکی دو تا بچه (توله؟!!!)، چه‌طور می‌تواند با این هزینه‌ها کنار بیاید. اصلا امکان ندارد. اگر هم بشود دیگر اسمش زندگی نیست (شما که سواد دارین، لیسانس دارین، روزنامه‌خونین، بگین اسمش چیه!).

اما راستش در این وضعیت، باز هم خیلی‌ها را می‌شناسم که آن‌چنان پولدار هم نیستند و کم‌ترین خللی به زندگی و خرج و برج‌شان وارد نشده. نمی‌دانم. شاید دلیلش این است که تقریبا همه‌ی این نسناس‌ها درباره‌ی درآمدشان دروغ می‌گویند یا منابع درآمد جنبی دارند یا ارث و میراثی از قبل مرگ پدرشان به‌شان رسیده، یا وردی بلدند که برای بره‌ها می‌خوانند و زندگی را با باد هوا و گاز روده می‌گذرانند. و گروه قابل‌توجهی هم در دوست و آشنا و فامیل سراغ دارم که فارغ از این حرف‌های جگرسوز (که خودشان درباره‌ی ناجور بودن وضع اقتصاد بر زبان می‌آورند) به اندازه‌ی یک دانه‌ی چس‌فیل (ذرت بوداده؟!!!) هم شرایط موجود، بر شانه‌شان سنگینی نمی‌کند.

خلاصه، اوضاع بسیار علمی‌تخیلی است. یقین دارم فردایی می‌رسد که جیبم به هر طریقی پر باشد و از این دغدغه‌ها نداشته باشم، اما گذر از شرایط امروز سخت‌جانی (سگ‌جانی؟!!!) می‌خواهد. می‌دانم که این روزها هم می‌گذرد و از این نکبت، تنها خاطره‌ای می‌ماند. یک عمر آنتن‌سرخود و چریک‌وار زندگی کردیم؛ این چند صباح هم به‌همچنین.

البت که دریای غم ساحل ندارد اما دلیلی هم نمی‌بینم که به توصیه‌ی دوستان خوش‌مرام عمل کنم فلذا پارو نمی‌زنم؛ چون به قول شهیار: «بادبان ناخدا را عشق است!»

هفت نکته‌‌ی پراکنده

یک

در اخلاق سنتی ایرانی، پیر بودن یک ارزش و مترادف با حکمت و خرد است. اما به گمان من پیری چیزی جز زوال توان جسمانی و البته عقلانی نیست. پیرها ریاکارتر، حریص‌تر، تنگ‌نظرتر، ترسوتر، و انعطاف‌ناپذیرتر از جوانان‌اند و قدرت‌شان برای خطر کردن و ابتکار و خلاقیت در هر امری آشکارا کاهش یافته. همه‌ی صفت‌های صلب و سلبی پیری را می‌توان محصول تجربه دانست. مهم‌ترین نتیجه‌ی تجربه، دوری از آرمان‌گرایی و درغلتیدن به محافظه‌کاری برای بقای بیش‌تر است. پیری همسایه‌ی خرفتی است. اما با همه‌ی این‌ها خرفت شدن ربطی به سن تقویمی‌ندارد. بعضی‌ها خرفت به دنیا می‌آیند.

دو

مجری یک شبکه‌ی تلویزیونی فرانسوی از جولز داسن (فیلم‌ساز بزرگ) می‌پرسد: «نظرت درباره‌ی الیا کازان چیست؟» و منتظر است که بشنود: «او یک آدم‌فروش بزدل و خائن بود. زندگی‌ام را تباه کرد.» (داسن، یکی از قربانیان مک‌کارتیسم و شهادت کازان، ناچار شد آمریکا را ترک کند و به فرانسه برود.) داسن چهره درهم می‌کشد، سکوت می‌کند و بالاخره سکوتش را می‌شکند: «او فیلم‌ساز بسیار بزرگی بود.»… کازان اگر مانند یک مبارز سیاسی نفوذناپذیر و استوار بود؛ هرگز نمی‌توانست راوی بزرگ شکنندگی و تنهایی انسان باشد. این نتیجه‌ی اخلاقی ما از مرور کارنامه‌ی کازان نیست؛ درسی است که هنرمندی بزرگ چون داسن به ما می‌آموزد.

سه

بسیار دشوار است که از میان فیلم‌های پرشمار فیلم‌ساز محبوبت یکی را انتخاب کنی. اما تماشای دیرهنگام سایه‌ها و مه (شاید این هم بازی تقدیر است که آن را از پس دیگر فیلم‌هایش ببینی) کم‌ترین تردیدی برایم باقی نگذاشت که این کمدی سیاه و تلخ (در جهانی کافکایی) عصاره و گوهر جهان‌بینی فیلم‌ساز است؛ در کمال پختگی و استادی. دغدغه‌های همیشگی و دستمایه‌های محبوب استاد (خدا، مرگ، مذهب، زن، جادو، جنسیت، همسری و…) این‌جا بر قله‌ی پرداختی هنرمندانه ایستاده‌اند و میزانسن فیلم با فاصله‌‌ای بعید، سینمایی‌تر و دل‌پذیرتر از اغلب فیلم‌های آلن است. گزینش نهایی آلن قصه را از زیر سایه‌ی شوم کافکا به گریزگاهی به‌شدت «وودی آلنی» می‌رساند. کلید رهایی از وحشت و ملال، در دستان شعبده‌گر است.

چهار

آقای گلمکانی وقتی پرینت صفحه‌بندی‌شده‌ی «سایه خیال» شماره ۴۴۸ مجله «فیلم» (مهر ۱۳۹۱) (پرونده‌ی نوری بیلگه جیلان) را تحویلم داد با خوش‌حالی گفت: «دستت درد نکنه. بعد از مدت‌ها یک پرونده‌ی “مجله فیلمی”، مثل اون‌وقتا.» شما که حتما این پرونده را خوانده‌اید.

پنح

عیب اصلی یک آدم بد دقیقا این است که بیش از آن‌که حواسش به خودش باشد دل‌مشغول دیگران است. (برای چنین آدمی‌باخت دیگران مهم‌تر از برد خودش است.) (اسلاوی ژیژک)

شش

تا بوده همین بوده. من شعر می‌نویسم و تو فلسفه می‌بافی. من شعر را زندگی می‌کنم و تو فلسفه می‌بافی. من شعر را می‌میرم و تو فلسفه می‌بافی. آخر تابستان، تو آن تن‌پوش‌های کش‌باف‌ را برای مشتری‌های زمستان حراج می‌کنی. من شعری را که گذاشته بودم دم کوزه برمی‌دارم؛ آبی توی کوزه نیست.

هفت

اگر کارد بگذارند روی گلویم و مجبورم کنند بی‌درنگ یک شعر را به عنوان بهترین شعری که در عمرم خوانده‌ام انتخاب کنم، قطعا انتخابم این است:
حسرت نبرم به خواب آن مرداب
کآرام درون دشت شب خفته‌ست
دریایم و نیست باکم از طوفان
دریا همه عمر خوابش آشفته‌ست
(محمدرضا شفیعی کدکنی)