سه رباعی

یک

فرهاد که سوی بیستون می‌آید

کرکس به ضیافت جنون می‌آید

تعبیر غریب خواب شیرین این است:

از گیسوی باد، بوی خون می‌آید

دو

تردید تو از بغض سیاهت پیداست

سنگینی یأس از نگاهت پیداست

تسلیم نشو، نشان پیروزی تو

از سختی بی‌وقفه‌ی راهت پیداست

سه

با غربت قصه‌های هم می‌میریم

عمری‌ست که در هوای هم می‌میریم

در فرصت زندگی، بیا زنده بمان

وقتش برسد، برای هم می‌میریم

غزل: نمی‌رسی

آخر به داد درد دل من نمی‌‌رسی

یک لحظه هم به فرصت ماندن نمی‌رسی

من می‌رسم به آخر خط مثل نقطه‌چین

اما عزیز خسته تو اصلن…

سرمست می‌شوی تو چنین قهقهه‌زنان

حتی به درک گریه یک زن نمی‌رسی

با یک نگاه عازم دل شو که تا ابد

با این همه ترانه‌ی الکن، نمی‌رسی

شاید هزار آینه را بشکنی ولی

هرگز به قلب زخمی‌آهن نمی‌رسی

تقدیر تلخ بت، تبر است و به فتح عشق

با کودکان سنگ‌پراکن نمی‌رسی

این راه دور، قسمت پاهای زخمی‌است

با قول و وعده سر خرمن نمی‌رسی

تا ناامید یک‌سره تن داده‌ای به مرگ

تا خستگی نشسته بر این تن، نمی‌رسی…

شعر: قیلوله

بر شرجی ایوان

سایه‌ی نیمروز تنهایی‌ام

چرت می‌زند

ایستاده‌ام به تماشا

با پای لرزان

پشت پنجره

کودکی‌ام در سایه‌سار درخت گردو تاب می‌خورد

گیسوی تو از دستم می‌گریزد

«خدا منو نندازی…»

مادر از پشت شمشادها صدایم می‌زند

چای لب‌سوز را هورت می‌کشم

کجا گم‌ات کردم؟

لابه‌لای صدای جیرجیرک‌ها

توی دل‌خستگی این خانه

وسط این همه کتاب‌‌ فلسفه و شعر

ردی از تو نیست

پدر با قلاب ماهیگیری‌اش از لب رودخانه برمی‌گردد

سبدش مثل همیشه خالی است

سیگارم تمام شده

و انگشتانم بلاتکلیف‌اند

پا بر ایوان می‌گذارم

می‌خزم به درون سایه‌ام

صدای خنده‌‌ از پای درخت گردو می‌آید

گیسوی تو از دستم می‌گریزد

«خدا منو نندازی…»

 

چند تکه شعر

دیوانه جانم
من باران هیچ کویری نیستم
این اشک‌ها محض خاطر خودم‌اند

*

آخرین بار دیشب بود
که خودم را روی ریل مترو نینداختم…

*

سیب هم با خودت نیاوری
چشم شیطانت
آدم را زمین‌گیر می‌کند

*

از ژلوفن هم کاری برنمی‌آید
من سرم درد می‌کند برای عاشقت بودن

*
انتظار بی‌فایده است
امسال هیچ مرغ غمخواری
در تالاب خشکیده‌ام
اشک نخواهد ریخت

شعر

کدام روز رستاخیز
می‌شد از تو بنویسم و ننوشتم؟
کدام ماه عسل
می‌شد تلخ نباشم و بودم؟
کدام سال کبیسه
می‌شد دور سرت بچرخم و نچرخیدم؟
کدام قرن دربه‌در
می‌شد گوشه‌ی اقیانوس کشفت کنم و نکردم؟
ای آفتاب بی‌‌امان
که بر شب شعرم تیغ می‌کشی
کدام سال نوری
می‌شد عاشقت باشم و نبودم؟

غزل: مثل چشمت

بر زخم کهنه‌ی قلبم، دردی نشسته مثل چشمت
پا مانده در طلب راه، سنگین و خسته مثل چشمت
بیخود خیال نکن این شب، تا بی‌کران ادامه دارد
خورشید خسته‌ی این دشت، در را نبسته مثل چشمت
تقدیر ما نرسیدن، تا انتهای عشق بی‌پیر
در روزگار جوانی، قلبم شکسته مثل چشمت
در قاب خالی شعرم، یأسی برای تو شکفته
پرپر شده به خیالم، گل دسته‌دسته مثل چشمت
پایان فصل شکارم، در دام چشم تو می‌افتم
آهوی وحشی شعرم، از غم نرسته مثل چشمت…

برای سیزده‌به‌در ۱۳۹۲

هر سال گرد خلوت ما دایره بزن
امسال هم تو سبزه‌ی ما را گره بزن
بگذار از تو تر شود اندیشه‌ی بهار
دستی به ساز خوش‌نفس خاطره بزن
با بهترین ترانه‌ی سبز بهاری‌ات
مرهم به تار خسته‌ی این حنجره بزن
تا قلب کودکانه‌ترین کوچه‌ها برو
سنگی به قلب مرده‌ی هر پنجره بزن
تصویر کن رهایی ما را بر این قفس
نقش خیال یار بر این منظره بزن…

(سیزده‌به‌درتان خوش باد. سالی سرشار از امید و کامیابی برای همه‌‌مان آرزو می‌کنم. به امید رهایی و رستگاری)

سه تکه شعر

یک

 تا من کمی

بر سرزمین مادری‌ات لالا می‌کنم

با این مداد قرمز

مرز پرگهر لبت را نقاشی کن…

 دو

 در خفقان خیابان‌ ممنوع

خط‌وط قرمز هم خم می‌شوند

تا گرد آرزوهامان دایره ببندند

شده‌ام اسلوموشن یک مرد زخمی

که دستش به موی تو نمی‌رسد…

 سه

 ای سیب سرخ عکس‌های یادگاری!

(نگفتم هلو که رویت زیاد نشود)

تقدیر تو این است

که روی سفره‌های هفت‌سین‌ بگندی

سه تکه شعر

(۱)

بیخود این همه سال

سنگ شیشه‌ها را به سینه زدم

(۲)

عاشقانه‌های سرخورده

روی خط چشمی‌سر می‌خورند

ترانه‌های بی‌تاب

از نگاهی آویزان می‌شوند

اما من

نه چشمی‌برای شعر گفتن دارم

نه شعری برای چشم زدن

(۳)

زمین‌گیر شده‌ام اما

تو هم زیادی هوا برت داشته

با همین شعرهای قراضه

تا دریچه‌ی قلبت

سینه‌خیز خواهم آمد

شعر: اسم رمز

کلید می‌کنم روی صفحه‌کلید

شعری برای چشم تو

نامه‌ای برای دوست

استاتوسی بر دست باد…

دستم نمی‌رود

چراغ‌های رابطه خاموش‌اند

سرتیتر خبرها را مرور می‌کنم

آن مرد مرد

آن زن گریست

آن پسر دربه‌در شد

آن دختر زن شد

و دکتر شریعتی

این بار حوالی هفت تیر

خطابه‌ای کرده

که آی بخندیم

چه‌ تنهایند مردگان

و من زنده‌زنده

روی خط چشمت سر می‌خورم

تا جهنم لبت

به همین شب ناعزیز قسم

دلم تنگ هیچ عزیزی نیست

آلبوم خنده‌هایم را

در خانه‌ی نوجوانی جا گذاشتم

حالا نه من آن عاشق دل‌خسته‌ام

نه آن خانه سر جایش است

نه آن باغچه‌ای

که کودکانه

دست‌هایم را در آن می‌کاشتم…

ببین رد این همه زخم را

با این همه گوشت اضافه

اسم تو رمز عبور است

اما عزیز دل

من خسته‌ام

خیال رفتن ندارم…

شعر: فکر بهار

زخمی‌زمستانم و در فکر بهارم
دل‌بسته‌ی این خانه‌ی پرگرد‌و‌غبارم
بغضم گره خورده به سرآغاز نگاهت
تا چشم ببندی و من آهسته ببارم
گفتم تو بیایی که غم از من بگریزد
غافل که غمی‌غیر تو ای عشق ندارم
اندوه تو گسترده در این شهر درندشت
این غصه کجای دل تنگم بگذارم؟
دستم به شب غربت گیسوی تو بند است
پاگیر خیال تو و در فکر فرارم…