پشت این سیاهچالهها
خدایی بود
که روزی از سر دلتنگی
بیکرانههای هیچ را بههم کوبید
مردی از آسمان فرود آمد
سردرگریبان
کنار خستگیاش به خواب رفت
زیر آسمان این زندان
دل به چشمک ستارهی کمسویی بستهایم
که آنجا نیست…
سایت رسمی رضا کاظمی؛ فیلمساز، منتقد سینما، داستاننویس و شاعر
پشت این سیاهچالهها
خدایی بود
که روزی از سر دلتنگی
بیکرانههای هیچ را بههم کوبید
مردی از آسمان فرود آمد
سردرگریبان
کنار خستگیاش به خواب رفت
زیر آسمان این زندان
دل به چشمک ستارهی کمسویی بستهایم
که آنجا نیست…
رسم است که آدم روز تولد از دیگران کادو بگیرد اما این بار خودم دستبهکار شدم تا بخش نخست گزیدهی نوشتههای وبلاگیام در پنج سال گذشته را در قالب پیدیاف تقدیم خوانندگان این روزنوشت کنم. بیتردید برای آنها که بهتازگی با من و این سایت آشنا شدهاند مرور این نوشتهها کاربرد بیشتری خواهد داشت. همهی نوشتهها ویرایش مجدد و در برخی موارد بازنویسی شدهاند. به مرور، بخشهای بعدی را هم تقدیم خواهم کرد.
از اینجا دانلود کنید. حجم حدود ۷۵۰ کیلوبایت
روز و روزگارتان خوش باشد.
پینوشت: ممنون از تکتک دوستان عزیزی که تولدم را تبریک گفتند. آروزی سربلندی و تندرستی و دلشادی، خالصانهترین چیزی است که میتوانم تقدیم وجود نازنینتان کنم.
من همیشه مرد تنهایی و مبارزه بودهام. با مشتهایی گرهکرده که فقط برای دانه دادن به کبوترها باز میشوند.
زن: چند تا دوستم داری؟
مرد: شونصد تا
زن: فقط شونصد تا؟ هفتهی پیش هزار و شونصد تا دوستم داشتی.
مرد: آخ آخ. راست میگی. یادم نبود. سه هزار تا خوبه؟
زن: خیلی کمه. بیمعرفـــــــــــــــت!
مرد: خب بذار ببینم… سه هزار میلیارد خوبه؟ میدونی چند تا صفر داره؟
زن: حالا شد یه چیزی. آی لاو یو تو.
زندگی در میان جماعت وحشی ایران امروز و معاشرت با آدمهایی که منتظر حمله کردن و چنگ انداختناند، واقعا اعصاب میخواهد. آشکارترین نمود بیاخلاقی و وحشیگری ایرانیها را در رانندگیشان باید جستوجو کرد. اگر سابقهی رانندگی ندارید متوجه حرفم نمیشوید. و نمود دیگر این وحشیگری، آلودگی صوتی با صدای نکرهیهایده و حمیرا و عباس قادری و… است که روز و شب نمیشناسد. باید میان این خوانندگان رانندهکامیونی و سیستم صوتی اتوموبیلهای آدمهای نوکیسه و جواد، رابطهای جست. پلیس و گشت ارشاد هر بلایی سر این بیپدرها بیاورد کمشان است. واقعیتش این است که پلیس ایران کاری به این بزهکاریها ندارد و صرفا دربند شعار دادن و حرفهای توخالی است و زورش فقط به دخترکان بیپناه میرسد. شهر پر است از آلودگی صوتی جانورانی که شب و روز حالیشان نیست و با رانندگیشان مخل آسایش دیگراناند. با این بیکفایتی انتظامی، زندگی روزبهروز در این شهر نکبت، جهنمیتر میشود.
پاییزجان، تمام خاطراتم است: از عطر گیسوی لیلا… تا پای خستهی موسا که غروب سرد یک پنجشنبه پا گذاشت به کوچهی شهر دلم، تا دفتر یک عمر تنهایی و اندوه را ورق بزند.
در اولین روز پاییز دلم گرفته
اما حکایت تازهای نیست
در آخرین روز تابستان هم دلم گرفته بود…
شمارهی ۴۳۲ (مهر ۹۰) مجله «فیلم» امروز منتشر شد و از یکشنبه روی پیشخوان است (امان از این تعطیلیها). شمارهی بسیار پرباری است با کلی مطلب خواندنی و از جمله «سایهی خیال»ی دربارهی ترمیناتور که دوست عزیزم مسعود ثابتی زحمت گردآوریاش را کشیده و خودش هم مطلبی درجهیک در آن نوشته. این حقیر سراپاتقصیر هم در «مباحث تئوریک» این شماره مطلبی دارم که به گمان خودم یکی از بهترین نوشتههایم تا به امروز است. یادداشتی هم در بخش «خشت و آینه» دارم که به بهانهی یادداشت شمارهی قبل استاد عزیزم آقای مهرزاد دانش نوشتهام.
در ضمن در شمارهی ۴۳۱ (ویژهی روز ملی سینما) هم پنج یادداشت دربارهی بازیگران و نقشها نوشته بودم که در این صفحهها قرار دارند: ۹۱، ۹۳، ۱۰۳، ۱۰۵، ۱۱۶
مینویسم تا خوانده شوم و با کسانی که کارهایم را دوست ندارند، کاری و سخنی ندارم. زور که نیست.
حکایت غریبی دارد نسل ما. نه نوستالژیهای نسلهای قبل برایمان طراوت و معنا دارد و نه دلمشغولیهای نسل بعد از خودمان که غرق در جلوهی پرزرقوبرق تکنولوژی و مد روز هستند.
سلام به عالم عشق و معرفت
دوری من و شما به درازا و زخم و چرک کشیده است. رد و سایهی شما را زحمت بسیار کشیدم تا پیدا کردم. وقتی خبر حبس شما را شنیدم که خود به حبس بودم و حزن روی حزن آمد. اما در وقت حبس من، شما آزاد شده بودید و “شما خواسته” کسی نباید به سراغ شما میآمد. این از دل سنگ و جان رعنای شما میآید که شاگردی مثل شما برای من فخر است. غرض از این ورود به خلوت شما، خواستهای دارم که اگر برآورده کنی مردانگی کردی که بیراه نیست و در شما سراغ داریم. من گرفتار بیماری بیعلاجم، که خداوند درد همه را علاج است. خوشآمد شما را به عروسی پسرم که اسمش را رضا صدا میزنم در همین پاکت گذاشتهام، نام شما را بر پسرم گذاشتم که همیشه شما را صدا بزنم. در این دمادم آخر عمر که اجل زنگ ما را میزند اگر عروسی پسرم را ببینم گل از چرکم وا میشود و میخواهم هر آنچه طلب شما از من که حسابکردنی نیست و قدم و قلمیندارد و قدر دارد، به آب بیندازید و فراموش کنید.
به تهران بیایید که دست و دل من سخت نیازمند شماست. حالا من دست در گردن شما عکسی به یادگار بگیرم. رفاقت و مَشتیگری و اُنس کم است، بیا داستان را از ما هم بشنو. اگر یاری کنی و دست در دست شما با بوی شما جان بدهم که چه گوارا باشد به شما جان دادن. اگر ورود شما مقبول افتاد، ورود به تهران به این نمره تلفن فرمایید که با صدای شما در تهران باصفا شویم. ما گرفتار هم بودیم و هنوزم گرفتاریم. طلب شما از من یک حبس است که پرداختی ندارد؛ نه حبس شما نه معرفت حبس شما، ما که عشق را به شما بدهکاریم. فقط شما به حبس نبودید، ما هم زندان حزن حبستان شدیم. عرضم را در تهران به شما میگویم نه در کاغذ، باید کاری برای این جان سوخته انجام دهی که این انجام فقط به دست شماست. دختری دارم که سن غیبت شما را دارد. به غیرت شما نیاز است و به اینکه شما همیشه محرمید. بیایید، من زمینگیر و دستبهدیوارم.
غیرت شما را رخصت، “صادق خان”
پینوشت: با سپاس از رضا جمالی که زحمت پیاده کردن این متن را کشید.
رفتن حبیب کاشانی یا به بیان درستتر، کشیدن شاخ از جانب ایشان را به دوستداران پرسپولیس تبریک میگویم. هرچند سردار رویانیان هم انتخاب بیربطی به نظر میرسد ولی در کل حس مثبتتری نسبت به او دارم. خدا کند این شوک به کار تیم محبوبمان بیاید. و اما جناب استیلی…