
به هم زل میزنیم. گفتن ندارد. میدانیم دردمان چیست. خوشبختی را از دست دادهایم. عدهای دستوپا میزنند که قافیه را نبازند و وانمود کنند هنوز به چیزهایی سرخوشاند. ولی تلاش بیهودهشان مثل حال و روزمان غمانگیز است.
چشم به هم میگذاری و میبینی که یک دههی دیگر از عمرت گذشته. خستهتر از قبل هستی. موهایت به سپیدی زده، پای چشمت چروک افتاده… نفست سختتر بالا میآید و این جور وقتهاست که هرچه بیشتر تلاش کنی شبیه خودت و سن و سالت نباشی خندهدارتر میشوی…
شو و شوق بازیگوشانهی عاشقی دود شده و به هوا رفته… از دوستان روزگار کودکی و نوجوانی و بعد، دانشگاه و سربازی هیچ نشانی نیست… جز چند نفری که جستند و از این سرزمین بیبار و دل آزار رفتند، بقیه مثل تو گرفتار نکبت روزمرگیاند… کمیبالا و پایین دارد البته… مهم این است که دیگر فرصتی برای عشق و رفاقت نیست…
به هم زل میزنیم. گفتن ندارد. میدانیم دردمان چیست.
تلفنت زنگ نمیخورد… حالت خوش نیست.
سرت را درد آوردم غریبه جان ! بگذار برایت چند خط شعر از مهرداد فلاح بخوانم. برو چایت را بریز و بیا:
شلوغ کردهاند که صدا به صدا نمیرسد…نه؟
شنیدهام که پردهی شن را پسزده
از دست بیابان گریخته
به خیابان ریختهاند
میگویند راست راست راه میروند
کسی به آنان دستبند نمیزند… حقیقت دارد؟
راست است که دروغ بال درآورده
از این شهر به آن شهر میرود… الو؟
کلاغها چرا
با قیچیهاشان
به جان این سیمها نمیافتند؟
«عامالفیل» دوباره چرا تکرار نمیشود؟
شیپور کجاست؟
میگویند زلزله زیر همین خیابانها خواب رفته است
بیدار نمیشود آخر…چرا…الو؟
(از کتاب دارم دوباره کلاغ میشوم ـ انتشارات آرویج)
رضا کاظمی؛ پزشک، نویسنده، شاعر و فیلمساز
Set your Author Custom HTML Tab Content on your Profile page