داستانک: نقاش

تمام بیست نفری که به مهمانی پیرمرد نقاش دعوت بودند؛ فکر می‌کردند بقیه به مهمانی یک نقاش پیر افسرده نخواهند رفت. ساعت یازده شب، پیرمرد تمام غذاهایی را که سفارش داده بود به گربه‌های گرسنه‌ی کوچه سپرد و آخرین تابلویش را تکیه داد به سطل زباله‌ی بزرگ سر کوچه. توی رختخوابش دراز کشید. ساعت را برای چهار و نیم صبح تنظیم کرد… نیم ساعت بعد با وحشت از خواب پرید. دوید توی کوچه. تابلو هنوز سر جایش بود. با چشمانی خیس، تابلو را به خانه برگرداند و گذاشت کنار تختش. باتری ساعت را درآورد و به خوابی سنگین فرو رفت.

داستان: قصه‌ی یک شب بارانی

یک

مرد سیگار خیسش را گرفت بین دو انگشت شست و وسطش، و شوتش کرد توی هوا. تکیه داد به دیوار. چند دقیقه‌ای بود که باران گرفته بود.

دو

زن موی سیاه بلندش را خشک می‌کرد. به عادت همیشه زیر کتری را روشن کرد. انگار سنگینی نگاهی روی نیم‌رخ صورتش افتاده باشد ناخودآگاه سر برگرداند سمت پنجره. هوله را ماهرانه گنبد کرد روی سرش. رفت دم پنجره و پرده را با نفرت کشید. هنوز آب جوش نیامده بود که با شنیدن صدای باران سوی پنجره رفت و پرده را کنار زد.

سه

پسر کاغذ را چسباند به مونیتور کامپیوترش. رفت دم پنجره. دستش را گذاشت روی لبه‌ی پنجره. سرش را بالا آورد. دستی به‌سرعت پرده‌‌ی خانه‌ی روبه‌رویی را کشید. سرش را دزدید و نشست. تکیه داد به دیوار زیر پنجره. خیره شد به در اتاقش.

چهار

مرد سیگاری روشن کرد. چشم از پنجره برداشت. سرش را گرفت به آسمان. یقه‌ی کاپشنش را بالا کشید. از پیچ کوچه گذشت.

پنج

«خداحافظ. دلم براتون تنگ میشه.» سربازرس قلنج انگشت شستش را شکست. رو کرد به همکارش: «خیلی دلم هوای بارون کرده بود.»

درباره‌ی کتاب کابوس‌های فرامدرن (۱)

فکر می‌کنم هنوز خیلی زود است که نخستین مجموعه داستان منتشرشده‌ام را به بایگانی خاطره بسپارم. ترجیح می‌دهم درباره‌اش چند خطی بنویسم تا دوستانی که هنوز آن را تهیه نکرده‌اند، به خواندنش ترغیب شوند. من به متمدنانه‌ترین شکل ممکن (تنها راهی که در تصورم می‌گنجید) کتابم را منتشر کرده‌ام؛ نه پول توجیبی داده‌ام و نه کتابی برای فروش شخصی از ناشر گرفته‌ام. فقط حق‌التالیف و بس.  افتخارم این است که مجموعه‌ای از داستان‌های کوتاهم را آن هم نه حضوری که با پست به نشر مرکز فرستادم، به همراه شماره تلفن و ای‌میل. و همین. نه آن‌ها من را می‌شناختند و نه من جز مطالعه‌ی بسیاری از کتاب‌های آن نشر، آشنایی دیگری با آن‌جا و گردانندگانش داشتم. سه ماه بعد زنگ زدند و گفتند از ۲۴ داستانی که داده‌ای ۱۰ تایش به دلایل مختلف قابل‌نشر نیست. می‌ماند ۱۴ تا. دوست داری ما همین تعداد را منتشر کنیم؟  گفتم چرا که نه. و در فرصت آخرین بازنویسی، یک داستان دیگر هم اضافه کردم و به همراه ۱۴ داستان قبلی با پست برای‌شان فرستادم. فقط برای امضای قرارداد بود که به مدت نیم ساعت در دفتر نشر مرکز حاضر شدم، و خلاص. ممیزی کتاب در ارشاد هم دوسه ماه طول کشید و به شرط حذف فقط چهار کلمه مجوز انتشار کتاب صادر شد. اصلاح آن چهار کلمه هم کم‌تر از یک دقیقه وقت گرفت. و یک ماه بعد هم کتاب منتشر شد. با یک طرح جلد خیلی خوب از استاد ابراهیم حقیقی.

در این وانفسای گرانی کاغذ و وضعیت وخیم نشر در کشور، انتشار کتابم به‌راستی اتفاق خوشایندی برای من است. اما من دیگر آن جوان سرحال و ذوق‌مرگ چند سال قبل نیستم. سال‌ها برای چنین روزی مرارت کشیده بودم. نوشته بودم و بارها بازنویسی کرده بودم تا این اتفاق بیفتد و محکوم بود که بیفتد. من دوست نویسنده‌ای نداشتم که خبر چاپ کتابم خوش‌حالش کند. با «اغلب» سینمایی‌نویس‌ها هم رفاقتی در میان نیست. بیش‌تر یک جور هم‌زیستی اجباری است. خوبی‌اش این است که خودمان می‌دانیم همدیگر را واقعا دوست نداریم. آگاهی ارزشمندی است.

کتاب کابوس‌های فرامدرن به یار و دلدار همیشگی‌ام، همسرم، تقدیم شده است. بسیاری از قصه‌های این کتاب محصول سال‌های سخت آغاز زندگی مشترک‌مان هستند. سال‌هایی که از سوی خانواده‌ام طرد شدم و یتیمی‌را در عین داشتن پدر و مادر تجربه کردم (و می‌کنم). تجربه‌ای هول‌ناک است و من هرگز نتوانستم با این واقعیت تلخ کنار بیایم. تا به حال کسی از من نپرسیده این عکس کوچک بالای سایتم چه مناسبت و دلیلی دارد. آن پاهای پیر و خسته (اما همراه) را تصویری از آینده‌ی زندگی من و همسرم می‌بینم. شاید من بیش‌تر از بسیاری از مردان، وابستگی عاطفی و هم‌دم بودن با همسر را به دلیل شرایط خاص زندگی و دورکاری، تجربه کرده‌ام. اما هرگز برخلاف خیلی‌ها تصویری از خودمان در فیس‌بوک و نظایر آن منتشر نکرده‌ام. چون دوست دارم این حریم امن و مقدس، هم‌چنان خصوصی بماند. کابوس‌های فرامدرن باید به لیلا تقدیم می‌شد؛ هم‌او که سال‌هاست با همه‌ی مرارت‌ها تنها یار و غم‌خوار من است.


اهمیت این «تبلیغ شخصی»، برای من فراتر از آن چیزی است که می‌توانید تصور کنید. سال‌هاست شعر و داستان می‌نویسم ولی هرگز در هیچ حلقه و محفل ادبی، یا کارگاه داستان و نظایر آن حضور نداشته‌ام (و اساسا اعتقادی به جمع‌های ادبی و ادبیات کارگاهی ندارم). دلیل بی‌اعتنایی ادبیاتی‌ها به کارم هم از همین منظر برای خودم به‌راحتی قابل‌توجیه است. البته حساب دو سه دوست نویسنده (از نوع مشهور) که سابقا اظهار محبت و ستایش‌ می‌کردند و حالا عامدانه اکیدا از سخن گفتن در این باره پرهیز می‌کنند (که مبادا چند نفر از سر تبلیغ آن‌ها کتاب را بخرند) به‌شدت جداست. چنین رفتار نامهربانانه‌ای برایم بسیار تأثرانگیز است. اما من به این شیوه عادت دارم. اصلا ورودم به نقد فیلم هم با همین انکارها روبه‌رو بود و هنوز هم برخی از حلقه‌های کوچک نقد فیلم همان رفتار را ادامه می‌دهند. اول انکارت می‌کنند، بعد به تو می‌خندند و… اما کم‌کم عادت کردم. باید عادت کرد. چاره‌ای هم نیست.

ادامه دارد… (در پست‌هایی دیگر به نکته‌هایی درباره‌ی خود داستان‌ها اشاره خواهم کرد)

مجموعه داستان کابوس‌های فرامدرن

نخستین مجموعه‌ داستان کوتاهم با عنوان کابوس‌های فرامدرن توسط نشر مرکز منتشر  و روانه‌ی بازار کتاب شد. 

امیدوارم شما هم این کتاب را بخرید و بخوانید، و البته بپسندید. من این داستان‌ها را فقط برای خواندن و لذت بردن نوشته‌ام و طبیعی است که آرزو کنم خوانده شوند و لذتی به خواننده‌ها هدیه کنند.

اگر داستان‌های رازآمیز و غیرسرراست را دوست دارید این کتاب مخصوص خود شماست.

————

پی‌نوشت: برای تهیه‌ی این کتاب که شامل ۱۵ داستان کوتاه است می‌توانید در بدترین حالت (!) به کتابفروشی نشر مرکز (خ. فاطمی‌ـ روبه‌روی هتل لاله ـ خ. باباطاهر) سر بزنید. قیمت کتاب ۳۶۰۰ تومان است.

پی‌نوشت ۲: ممنون  که کتاب را می‌خرید!

داستانک: نطفه

روایت اول

مرد رفت کنار پنجره که به آسمان نگاه کند. یادش آمد که توی این خانه‌ی تازه آسمان را نمی‌شود دید. به جایش نشست به بالا پایین رفتن سایه‌ها در پنجره‌ی روبه‌رو نگاه کرد. آن قدر نگاه کرد تا چشمش سنگین شد. رفت دستشویی و بعد خیلی زود خوابید.

روایت دوم

زن رو به مرد کرد و گفت این همسایه‌ی روبه‌رویی واقعا روی اعصاب است. هر شب می‌آید پشت پنجره‌اش دید می‌زند. مرد گفت فردا مادرش را به عزایش خواهم نشاند.

روایت سوم

از ماشین شرکت پیاده شدم. سیگارم را خاموش کردم. دلم نمی‌خواست بروم خانه. کاش این وقت شب جایی، کافه‌ای بود که می‌شد بنشینی تویش و وقت بگذرانی. اما می‌دانی که نمی‌شود. کلید را انداختم توی قفل در و با آسانسور رفتم بالا. عادت ندارم توی آینه‌ی آسانسور نگاه کنم. راستش می‌ترسم. حالم از خودم به هم می‌خورد. اما آن شب دل به دریا زدم و خودم را توی آینه دید زدم. دلم گرفت. خیلی شکسته شده بودم. لباسم را که در آوردم سیگاری روشن کردم و رفتم پای پنجره. همه‌ی خانه‌ها خاموش بودند جز یکی. مردی نشسته بود لبه‌ی پنجره. سیگار می‌کشید و زل زده بود به دیوار روبه‌رویش.

روایت چهارم

توی خواب دیدم مادرم برگشته. جوان بود و زیبا. گفت حامله است؛ برادرم را باردار است. بی‌اختیار زدم زیر گریه. با صدای گریه از خواب بلند شدم. خیس عرق بودم. از رختخواب بیرون آمدم. چراغ را روشن کردم. آبی به صورتم زدم. سیگاری روشن کردم. رفتم پنجره را باز کردم کمی‌هوای خنک به صورتم بخورد. توی یکی از واحدهای ساختمان روبه‌رویی سایه‌‌‌ها در هم می‌لولیدند. بعید نیست در آن لحظه‌ها من شاهد آفرینش و شکل‌گیری یک انسان بوده باشم. اصلا بعید نیست نه ماه بعد یکی به دنیا بیاید که یک عمر از مرگ بترسد، از تنهایی و طرد شدن. شاید او هم روزی خواب مادرش را ببیند.

روایت پنجم

مثل این‌که زیاد حالت میزون نیست. برو خدا روزیتو جای دیگه بده. بر تو حرجی نیست. مرتیکه‌ی دیوانه.

داستانک: چند تا دوستم داری؟

زن: چند تا دوستم داری؟

مرد: شونصد تا

زن: فقط شونصد تا؟ هفته‌ی پیش هزار و شونصد تا دوستم داشتی.

مرد: آخ آخ. راست می‌گی. یادم نبود. سه هزار تا خوبه؟

زن: خیلی کمه. بی‌معرفـــــــــــــــت!

مرد: خب بذار ببینم… سه هزار میلیارد خوبه؟ می‌دونی چند تا صفر داره؟

زن: حالا شد یه چیزی. آی لاو یو تو.

داستانک: درایو E

وصیت کرده بود که همه‌ی نوشته‌هایش را توی درایو E دخیره کرده است. وصیتی که در کار نبود در سن و سال او. یک وقتی به یکی از دوستانش به شوخی گفته بود. وقتی توی تصادف ضربه‌مغزی و جوانمرگ شد، دوستانش در کارگاه داستان با اجازه‌ی همسرش سراغ کامپیوترش رفتند. مطمئن بودند که یک بیژن نجدی دیگر خواهند آفرید و غوغای رسانه‌ای تازه‌ای در ادبیات داستانی ایران به پا خواهد شد. توی درایو E فقط یک فایل word بود. تویش فقط نوشته بود: ب…ی…ل…ا….خ. 

داستانک: تهیه غذا

گرسنه‌اش نبود. یخچالش پر غذاهای نیمه‌آماده‌ بود  گوشی را برداشت و شماره‌ی آشپزخانه تهیه‌‌غذایی را که منویش را از سال قبل به یخچال چسبانده بود گرفت.

– بله؟ بفرمایید.

– سلام. غذا آماده چی دارین؟

– سلام. غداهامون تموم شده. الان چهار بعد از ظهره.

– ماست و نوشابه بخوام برام می‌فرستین؟ هزار تومن هم پول پیک می‌دم.

– خب… ب… باشه. آدرس؟

لبخندی زد. دلش لک زده بود با کسی رودررو صحبت کند.

جای داوود

 

تا این جایش یادم است که من و امیر و داوود و خسرو وارد زیرزمین شدیم. ساعت دو‌ و نیم بعد نیمه شب. قرار بود من و داوود جلو بیفتیم و امیر و خسرو مراقب پشت سر باشند.

دوتامون دست خالی بودیم. خسرو گفت چاقو آورده. داوود گفت خیالتون تخت.

سه‌تامون چراغ قوه داشتیم. برقی در کار  نبود.

گوشه‌ی راست، میزی بود زیر پنجره‌ای شکسته که روش مقوا گرفته بودن… خسرو سمت خرت و پرت‌های کنج چپ رفت.. سینه‌ام به خس‌خس افتاد. سرم گیج رفت. باز این آسم لعنتی… به سرفه افتادم. دوزانو نشستم. چراغم افتاد زمین و باتری‌اش پرید بیرون.

یهو همه جا تاریک شد. .فکر کردم چشمم سیاهی رفته، هیچ صدایی نمی‌آمد

وسط سرفه و عق زدن دستی گلویم را گرفت.

این چند روز بعد از جواب نکیر و منکر، این سوال توی سرم وول می‌خورد که دقیقا چی شد!؟.چرا یک‌دفعه همه‌ی چراغ قوه‌ها خاموش شدند دسیسه بود؟

رفتن به آ‌نجا پیشنهاد من بود.

همین دیروز خسرو را دیدم. ظاهرا چند ثانیه بعد از من جان کنده بود. یادش نمی‌آمد چه جوری؟

شاید چیزی خورده بود به سرش.

با وحشت گفت گفت: تو سمت پنجره نرفتی. مطمئنم. قرار بود دم در پاس بدی.

ولی یادش نمی‌آمد داوود سمت پنجره رفت یا امیر.

صبح کنار جوب نشسته بودم با چند تا کفتر… صدایی آمد. امیر….؟. یعنی امیر هم….؟ تازه از سوال و جواب درآمده بود.

بدجور کشته شده بود. با چاقو

پس داوود کجاست؟ یعنی خیانت کرده؟ هنوز از ماجرای خواهرش کینه  داشت؟

امیر گفت: داوود هنوز هیچ اعترافی نکرده.

به هم نگاه کردیم و خندیدیم و سمت خانه خسرو رفتیم.

 

داستانکی از بروس‌هالند راجرز

دایناسور

آن روزها که سن و سال خیلی کمی‌داشت بازوهایش را در هوا تکان می‌داد، دندان‌های فک بزرگش را به هم می‌سابید و دور و بر خانه چنان پا بر زمین می‌کوبید که ظرف‌های توی کابینت آشپزخانه‌ می‌لرزیدند. این ‌جور وقت‌ها مادرش می‌گفت: آه! محض رضای خدا! تو دایناسور نیستی عزیزم. تو انسانی.

از آن‌جا که او دایناسور نبود به زمان‌هایی فکر می‌کرد که احتمالا یک دزد دریایی بوده. و پدرش می‌گفت: جدا؟ تو دوست داری چی باشی؟ آتش نشان، پلیس، سرباز ، یک جور قهرمان؟

اما در مدرسه از او امتحان به عمل آوردند و گفتند که او در کار با اعداد و ارقام استعداد دارد. یعنی او دوست داشت معلم ریاضی شود؟ احترام برانگیز بود. یا یک حسابدار مالیاتی؟ می‌توانست با این‌کار درآمد زیادی کسب کند. ایده‌ی خوبی برای پول درآوردن بود مخصوصا اگر با عاشق شدن و فکر درباره‌ی تشکیل یک خانواده همراه می‌شد.

پس او یک حسابدار مالیاتی بود؛ هرچند گاهی از این‌که این ‌کار، او را یک جورهایی کوچک جلوه می‌داد احساس ندامت می‌کرد. و خیلی بیشتر احساس کوچکی می‌کرد وقتی که دیگر یک حسابدار مالیاتی نبود بل‌که یک حسابدار بازنشسته‌ی مالیاتی بود. از این بدتر، یک حسابدار مالیاتی بازنشسته است که دچار فراموشی هم شده باشد. یادش می‌رفت آشغال‌ها را کنار جدول بگذارد، یادش می‌رفت قرصش را بخورد، یادش می‌رفت سمعکش را روشن بگذارد. ظاهرا هر روز او چیزهای بیشتری را از یاد می‌برد، چیزهای مهم، مثل این‌که کدام‌یک از فرزندانش در سن فرنسیسکو زندگی می‌کند و کدام‌شان ازدواج کرده یا طلاق گرفته.

سرانجام یک روز او به قصد پیاده‌روی در حاشیه‌ی دریاچه از خانه بیرون رفت. او پند مادرش را هم از یاد برده بود. او یادش نبود که یک دایناسور نیست. در روشنای آفتاب ایستاد و مثل یک دایناسور چشمک زد؛ گرمای آشنای پوست دایناسوری‌اش را احساس کرد  و به سنجاقک‌هایی نگاه ‌کرد که در حاشیه‌ی آب از لابه لای دم اسب‌ها این سو و آن سو می‌رفتند.

تقدیم به پدر و مادرم ( ر. ک)

داستانکی از بروس‌هالند راجرز

بهتره یه زن این‌کارو با یه زن انجام بده. نظرت چیه؟ قبل از این که شروع کنیم چیزی لازم نداری؟ چیزی برای نوشیدن نمی‌خوای؟ قهوه؟ نوشیدنی ملایم؟ دوست داری دوش بگیری؟

قبل از این‌که همه‌ی این چیزها شروع بشه روزت چطور گذشته بود؟ شما تمام روز رو توی خونه بودین؟ تو و دوست پسرت؟ دوست پسرت سرگرم نوشیدن بود؟ تو چطور؟ اون در طول روز چقدر نوشید؟ بعد از ظهر؟ و تو؟ چقدر نوشیدی؟ می‌تونی تخمین بزنی؟ بیشتر از یه جین؟ بیشتر از دو جین؟ تمام این مدت دخترت همراه شما توی خونه بود؟

چه زمانی دخترت جوزای، شروع به فریاد زدن کرد؟  وضعیت روانی‌ات وقتی که کتکش می‌زدی چه‌جوری بود؟ وقتی اون دست از فریاد زدن برنداشت چه فکری از سرت گذشت؟ دوست پسرت درباره فریاد جوزای چیزی گفت؟ چی گفت؟ برای ساکت کردن دخترت چیکار کردی؟ و دوست پسرت چیکار کرد؟ برای مهار کردن دوست پسرت کاری کردی؟ چیزی گفتی؟ نه منظورم اینه که بهش درباره‌ی کاری که داشت با دخترت می‌کرد چیزی گفتی؟

آیا بلافاصله سعی کردی دخترتو بلند کنی؟ نبضشو چک کردی؟ به تنفسش گوش کردی؟ آخرین باری که وضعیتشو چک کردی کی بود؟

کی از خواب بیدار شدی؟ چند دقیقه بعد از بیدار شدن حال دخترتو بررسی کردی؟  می‌تونستی فورا بگی؟ چطور می‌دونستی؟ پس چیکار کردی؟ ایده‌ی آدم ربایی از دوست پسرت بود یا از تو؟ کدوم ماشینو برداشتی؟ چطور شد که پارک کاسکیدا رو انتخاب کردی؟ قبلا  هیچوقت تو این منطقه بود‌ی؟ دوست پسرت کِی اون‌جا بود؟ آیا اون به تو گفت که چرا فکر می‌کنه پارک جای خوبی برای این کاره؟ از کجا به پلیس زنگ زدی تا خبر گم شدن دخترت رو بدی؟

چیزی هست که بخوای اضافه کنی؟

آیا این صفحه‌ی تایپ شده دقیقا چیزهایی رو که به من گفتی منعکس می‌کنه؟ قبل از امضاء کردن، زمان بیشتری  برای مطالعه‌ش نمی‌خوای؟

می‌تونی حدس بزنی با همه‌ی مهارتی که دارم پرسیدن این سوالات چه احساسی به من می‌ده؟ می‌دونی چه سوال‌هایی هست که نمی‌تونم ازت بپرسم؟؟  می‌دونستی که من یه مادرم؟ تو یه هیولایی؟ هیولا چیه؟ می‌دونستی افسرایی هستن که پشت هم فقط با موارد اینچینی سر و کار دارن؟ درباره‌ی سوال‌هایی که هیچکس جوابی براشون نداره چی فکر می‌کنی؟ نه چیزی که هرکسی می‌پرسه بلکه چیزی که فقط مادری می‌تونه بپرسه  که حس می‌کنه با خشونتی فراتر از حد تحملش طرفه. من ابدا مایل نیستم خودمو جای تو بذارم .  ولی چرا اینکارو نکرده‌م؟ چرا که نه؟