نامه‌ای برای دوست

برادرم

امیدوارم این چند خط را بخوانی و بدانی که دست‌کم یک نفر هست که در این روزهای بدت به فکرت هست. تاوان دانایی، رنج است. زندگانی چیزی جز رنج نیست، خاصه که به احوال انسان و بیهودگی این رنج کشیدن آگاه باشی. چنان که خودت بارها زمزمه کرده‌ای «وسیع باش و تنها و سربه‌زیر و سخت». تو با فلسفیدن آشنایی و می‌دانی فیلسوفان رنج‌‌مندترین و تنهاترین آدم‌های دوران‌ها بوده‌اند. دیگران اقیانوس را دل‌انگیز می‌بینند و در سطحش تن به آب می‌سپارند، اما فیلسوف غوص می‌کند و از ظلمت ژرفا باخبر است. تو سر به اعماق اقیانوس برده‌ای و دیرینگی فرسوده‌ی آن را به چشم دیده‌ای.

برادرم

آدمیزاد برای تحمل بار بی‌معنای زندگی، بهانه می‌خواهد و عشق زیباترین بهانه‌ی زندگانی است. عشق تو محصول ادراک خود توست. عشق ناب را نیازی به بازتاب و مکالمه نیست. تو سهم خودت را، سهم خدا و انسان را رعایت می‌کنی و همین کافی است. چه باک که در بیکران برهوت، آوای غمگنانه‌ی تو را انعکاسی نباشد.

برادرم

زندگی رسم جنگیدن برای بقاست. می‌دانم و می‌دانی که وقتی بقا بهایی نداشته باشد جنگیدن برای هیچ، بیهوده‌ترین کار است. اما اگر قرار است بار گران و فرساینده‌ی زندگی بی‌اجر را آن هم در این سرزمین بی‌مهر و بی‌گهر بر دوش بکشیم، بگذار حضورمان دل‌گرمی‌کوچکی برای دیگرانی چون خودمان باشد که تا همین‌جای زندگی را هم به دل‌گرمی‌دیگرانی که اندیشیده و آفریده‌اند، تاب آورده‌ایم. بمان و بنویس و اخگری باش در شب برهوت.

برادرم

پروردگار  ـ چنان که من می‌شناسم ـ با همه‌ی سرسنگینی‌اش مهربان است؛ ذاتش این است حتی اگر خودش نخواهد. مهرش بر تو و زندگی‌ات بتابد و گرمی‌ببخشد.

یا علی

مکالمه و سکوت

یک

بدبختانه زندگی مصداق آن حقیقت علمی‌نیست که در دوران مدرسه از آهن‌ربا آموخته‌ایم (که هم‌نام‌ها همدیگر را دفع می‌کنند و غیرهم‌نام‌ها همدیگر را جذب). تا دیده‌ام نکبت، نکبت به خود جذب کرده، بی‌پولی بی‌پولی مضاعف به بار آورده، پول به پول بیش‌تر انجامیده، درد به دردی بزرگ‌تر، بدبیاری به بدبیاری بیش‌تر، تنهایی به تنهایی فزون‌تر، رنج به رنج گران‌تر و…

دو

بهترین نعمت زندگی، داشتن دوستانی خوب است و یکی از شرمساری‌های بزرگ، داشتن دوستان نادان. فقط در وقت خوب مصائب است که میزان درک و درایت آدم‌ها روشن می‌شود.

سه

انسان چیست جز رابطه‌اش با جهان و انسان‌ها؟ در تفرد، معنای انسان مخدوش می‌شود. هر سخنی نیازمند مخاطبی است. مکالمه در سلول انفرادی شکل نمی‌گیرد.

چهار

این همه فیلم دیدن و کتاب خواندن چه‌قدر ما را انسان‌تر ساخته؟ اصلا از این همه فیلم و کتاب چه ارزش افزوده‌ی انسانی به دست آورده‌ایم؟ وقتی پاسخ‌مان به رنج دیگران، سکوتی رذیلانه است اگر لبخند و قهقهه نباشد.

پنج

گاهی سکوت بیش از آن‌که سرشار از ناگفتن باشد از جنس گفتن است؛ کنش‌مندی محض است. درک اهمیت سکوت، برای بیش‌تر آدم‌ها بسیار دشوار است؛ و از این رو استراتژی سکوت اغلب به شکست منجر می‌شود. سکوت زاهدانه را نباید با سکوت رذیلانه یکی دانست.

مهدی مهدوی کیا: یک رخداد بامعنا

خداحافظی مهدی مهدوی‌کیا از فوتبال برای هر ایرانی معنا یا اهمیتی دارد (یا ندارد) اما برای من که با او از نوجوانی تا چندقدمی‌میان‌سالی پیش آمده‌ام نهیب‌زننده به پایان یک دوران است و معیاری شاخص برای پایان جوانی و با کله به سوی اضمحلال رفتن. سپیدی خط ریش مهدی خط پایان بی‌قراری و هیجان من هم هست. یاد باد خاطره‌ی معصومیتی که دیگر در خواب هم به سراغم نمی‌آید.‌ دل‌ودماغ نوشتن نداشتم این روزها، اما وداع مظلومانه‌ی مهدی نازنین و محبوب و محجوب، برای من یک رخداد است؛ رخدادی بامعنا و تاریخی؛ آغاز یک پایان.

از پا نشسته‌ام

از دست‌ رفته‌ام

اما خیال من هنوز

پُر پرواز است

هرچند

با سایه‌های بلند غروب نمی‌دوم

هرچند

تا کشف انزوای باغ نمی‌روم

اما هنوز هم

پا، این پای بی‌هم‌پا

مثل عصای اعجاز است

دستم ، همین دست خسته

بال زلال پرواز است

شعر: قیلوله

بر شرجی ایوان

سایه‌ی نیمروز تنهایی‌ام

چرت می‌زند

ایستاده‌ام به تماشا

با پای لرزان

پشت پنجره

کودکی‌ام در سایه‌سار درخت گردو تاب می‌خورد

گیسوی تو از دستم می‌گریزد

«خدا منو نندازی…»

مادر از پشت شمشادها صدایم می‌زند

چای لب‌سوز را هورت می‌کشم

کجا گم‌ات کردم؟

لابه‌لای صدای جیرجیرک‌ها

توی دل‌خستگی این خانه

وسط این همه کتاب‌‌ فلسفه و شعر

ردی از تو نیست

پدر با قلاب ماهیگیری‌اش از لب رودخانه برمی‌گردد

سبدش مثل همیشه خالی است

سیگارم تمام شده

و انگشتانم بلاتکلیف‌اند

پا بر ایوان می‌گذارم

می‌خزم به درون سایه‌ام

صدای خنده‌‌ از پای درخت گردو می‌آید

گیسوی تو از دستم می‌گریزد

«خدا منو نندازی…»

 

چند تکه شعر

دیوانه جانم
من باران هیچ کویری نیستم
این اشک‌ها محض خاطر خودم‌اند

*

آخرین بار دیشب بود
که خودم را روی ریل مترو نینداختم…

*

سیب هم با خودت نیاوری
چشم شیطانت
آدم را زمین‌گیر می‌کند

*

از ژلوفن هم کاری برنمی‌آید
من سرم درد می‌کند برای عاشقت بودن

*
انتظار بی‌فایده است
امسال هیچ مرغ غمخواری
در تالاب خشکیده‌ام
اشک نخواهد ریخت

نفرین ناصر تقوایی

نفرین دومین فیلم بلند ناصر تقوایی پس از تجربه موفق اما درمحاق‌مانده آرامش در حضور دیگران بود. متأسفانه جست‌وجو برای یافتن نسخه‌ای از داستان مهجور «باتلاق» نتیجه‌ای در بر نداشت. به این ترتیب مقایسه تطبیقی قصه میکا والتاری و فیلم تقوایی دست‌کم در این لحظه ممکن نیست. اما شاید بتوان با تکیه بر خود فیلم و معدود مستندات مکتوب، به حال‌وهوای کلی این فیلم و شیوه اقتباس‌اش نزدیک شد. خود تقوایی نفرین را ادامه فیلم نخستش می‌داند: «فرض کنید در انتهای آرامش در حضور دیگران سرهنگ نمی‌میرد و با زنش دوباره به شمال برگشته‌اند؛ جایی که مرغداری دایر کرده. زن و شوهر نفرین در واقع ادامه این ماجرا هستند.» خود تقوایی داستان والتاری را به عنوان یک اثر ادبی، چندان ارزش‌مند نمی‌داند و آن را داستانی درجه‌سه به حساب می‌آورد. اما برخلاف تصوری که ممکن است از خواندن نقل قول بالا پیش بیاید دلیل انتخاب این قصه شباهت‌های ماهوی‌اش با قصه آرامش… نبوده است. از زبان خود تقوایی بشنویم: «این داستان آلمانی است و من با تعمد آن را انتخاب کردم. چون آرامش… در آلمان به نمایش درآمده بود و امیدوار بودم نفرین هم با داستانی آلمانی بتواند آن‌جاها امکان نمایش پیدا کند.» پس از ساخته شدن فیلم عده‌ای به نیامدن منبع اقتباس در عنوان‌بندی فیلم معترض بودند. توضیح تقوایی از این قرار است: «ساختمان اصلی داستان در فیلم‌نامه حفظ شد ولی اجزایش خیلی تغییر کرد. انگیزه‌ها عوض شد… با چند نفر مشورت کردم. گفتند قصه آن‌قدر عوض شده که دیگر نیازی به ذکر مأخذ نیست. من حساسیتی روی این مسایل ندارم!»

قصه فیلم تقوایی در جزیره مینو (در جنوب ایران) می‌گذرد. با توجه به جنوبی بودن تقوایی و آثاری که با محوریت آن اقلیم ساخته (از مستندهای مهم زار و باد جن تا فیلم تحسین‌شده ناخدا خورشید) شاید ناخواسته نتیجه بگیریم که دلیل گزینش لوکیشن نفرین هم همین آشنایی و بومیت بوده اما جالب است که بدانیم ابتدا قرار بود فیلم در شمال ایران فیلم‌برداری شود اما با شروع فصل بارندگی برنامه تولید به‌هم خورد و جنوب و نخلستان‌هایش به‌ناچار جای‌گزین شمال و جنگل‌هایش شدند.

خلاصه داستان نفرین از این قرار است: «پیرمردی یک کارگر نقاش ساختمان را از آبادان به جزیره مینو می‌برد تا خانه اربابش را که پسر شیخ جزیره و عقل‌باخته و الکلی است، رنگ‌آمیزی کند. ارباب که زندگی پررخوتی دارد قادر به همراهی با همسر جوانش نیست. زن با این‌که معتقد است شوهرش زندگی او را تباه کرده، به کمک پیرمرد وضع خانه و مزرعه را رونق می‌دهد. کم‌کم تنهایی زن، او را به کارگر جوان نزدیک می‌کند. مرد که همسرش را از دست داده، با تفنگ اجدادش کارگر را به قتل می‌رساند. زن نیز به‌تلافی شوهرش را از پا درمی‌آورد و بر جسد هر دو زاری می‌کند.» آشکار است که فیلم مثلث عشقی نامتعارفی را روایت می‌کند اما خود فیلم‌ساز معتقد است فیلمش اصلاً درباره عشق نیست و به مضمون تقدیر و سرنوشت ناگزیر انسان‌ها پرداخته: «هرچه مربوط به گذشته است اسمش را می‌گذاریم جبر و هرچه که به آینده مربوط می‌شود از نظر ما اختیار است. زنی را داریم که عشق جوانی‌اش را از دست داده. او واقعاً عاشق این مرد بوده و با او ازدواج کرده. بعد دچار یک زندگی فئودالی شده ولی برای ادامه زندگی، نیازمند مرد است نه ارباب.»

پیش‌زمینه اشرافی شوهر و ناتوانی و کژکاری‌اش، راه را بر تحلیل‌ و تفسیرهایی در نقد اشرافیت و اضمحلال آن باز می‌کند. در آرامش… هم پیشینه نظامی‌شخصیت اصلی فیلم نشان از یک نگاه ضمنی منتقدانه به احوال آن روزگار داشت. تقوایی اندکی بعد در سریال دایی‌جان ناپلئون بار دیگر سراغ همین دو مؤلفه (اشرافیت و نظامی‌گری) رفت و دیگر جای تردیدی باقی نماند که گزینش مضمونی او کاملاً آگاهانه و هدف‌دار است. همین زیرساخت اعتراضی آثارش به مثابه دهن‌کجی او به گفتمان مسلط آن زمانه که در سیطره اشرافیت نظامی‌بود موجب می‌شد آثار تقوایی مورد عنایت و مهر نگاه حاکم قرار نگیرند.

نفرین یکی از غریب‌ترین فیلم‌های عاشقانه سینمای ایران است که همان‌طور که خود فیلم‌ساز بیان کرده، عشقی به معنای معمول در آن به چشم نمی‌خورد. فضای فیلم در جزیره‌ای پرت و متروک، به‌شدت مالیخولیایی و محزون است. قهرمانان قصه، آدم‌هایی ته‌کشیده و به بن‌بست‌رسیده‌اند که ارتباط چندانی با واقعیت پیرامونی‌شان ندارند و از مناسبات زندگی اجتماعی دور افتاده‌اند. این نگاه گزنده، انطباق هوشمندانه‌ای با جداماندگی حکومت سلطنتی وقت از متن اجتماع داشت. ورود یک غریبه که تجسمی‌از شور زندگی، بدویت و جسمانیت است، زندگی راکد و ملال‌انگیز زوج فیلم را به تلاطم می‌رساند. در واقع، تلاطم از ذهن شوهر شکل می‌گیرد و بدگمانی او در عین عقده‌های ناشی از درماندگی و ناتوانی‌اش در برقراری رابطه با همسر و انحراف امیال‌اش به خودارضایی، کار را به جنونی تمام‌عیار می‌رساند. زن نفرین تصویر آشنای زن تحت سلطه و فرومانده‌ای است که از تجربه عشق راستین محروم است و همواره در مقام وابستگی و انسان درجه‌دو می‌ایستد. به موازات نقاشی و نونوار کردن خانه این زوج، مأمن و حریم معنوی‌شان دچار شکاف و تزلزل می‌شود و این تنش تا حد غایی فروپاشی و نابودی پیش می‌رود.

با این‌که منبع اقتباس فیلم ارزش‌مند نفرین در دست نیست اما توانایی و هوشمندی تقوایی در اقتباس‌ ادبی را با همان نخستین فیلمش و نیز اقتباس به‌شدت ایرانیزه و درستش در فیلم بسیار تحسین‌شده و مهم ناخدا خورشید و صدالبته اقتباس آزاد و خلاقانه‌اش از دایی‌جان ناپلئون ایرج پزشکزاد می‌توان دریافت. با همین پیش‌زمینه، پذیرفتن ادعای او درباره اقتباس‌اش از قصه میکا والتاری و کیفیت منبع اصلی، خیلی هم دشوار نیست. تقوایی از ادبیات آمده و زیروبم درام را به‌خوبی می‌شناسد. خودش هم بی هیچ فروتنی نالازمی‌این را بارها بیان کرده است.

 

نقل‌های مربوط به استاد تقوایی از کتاب به روایت ناصر تقوایی (انتشارات روزنه‌کار)

توضیحی درباره‌ی نویسنده‌ی باتلاق:

میکا تویمی‌والتاری  سال ۱۹۰۸ در هلسینکی فتلاند به دنیا آمد. در سال ۱۹۲۹ در رشتهٔ فلسفه فارغ‌التحصیل شد. پس از آن به فرانسه رفت و در مطبوعات فرانسه به کار مشغول شد. وقت خود را بیشتر صرف نوشتن داستان‌های تاریخی کرد. معروف‌ترین کتابش سینوهه پزشک مخصوص فرعون است که در ایران هم خواننده‌های بسیاری داشته. البته معلوم نیست ترجمه زنده‌یاد ذبیح‌الله منصوری چه‌قدر ساخته‌وپرداخته ذهن او چه‌قدرش منطبق بر کتاب اصلی است! ناصر تقوایی نفرین (۱۳۵۲) را از داستان کوتاه «باتلاق» نوشته والتاری که در «کتاب هفته» منتشر شده بود اقتباس کرد. اولین شماره مجموعه «کتاب هفته» ۱۶ مهرماه ۱۳۴۰ منتشر شد و انتشار آن تا دو سال بعد و شماره ۱۰۴ به سرپرستی دکتر محسن هشترودی ادامه یافت. خود تقوایی دانش‌آموخته رشته زبان و ادبیات فارسی از دانشگاه تهران بود. او پیش از ورود به عرصه فیلم‌سازی تجربه موفقی در زمینه داستان‌نویسی داشت و کتاب تابستان همان سال شامل هشت داستان کوتاه به‌هم‌پیوسته را در سال ۱۳۴۸ منتشر کرد.

میان ماندن و رفتن

شهره آغداشلو در مصاحبه‌ای با بی‌بی‌سی همسر سابقش آیدین آغداشلو را در قبال انقلاب ۵۷ متهم به بزدلی و بی‌غیرتی می‌کند. شاهین نجفی در ترانه‌ای از آیدین آغداشلو به عنوان نمادی از هنرمند منزوی و گم‌شده در انبوه جمعیت یاد می‌کند. و نزدیک به یک دهه قبل مانی حقیقی مستند «ماندن» را درباره‌ی ماندن و نرفتن هنرمندی مثل آیدین ساخت. از بی‌غیرتی تا انزوا و پایمردی راه درازی است. قضاوت کار دشواری است. امروز بسیارانی رفته‌اند و خیلی‌ها هم مانده‌اند. فردا تاریخ بر شجاعت آن‌ها که ترک وطن کرده‌اند گواهی خواهد داد یا آن‌ها که مانده‌اند و در این وانفسا در این خاک نفس می‌کشند و تلاش می‌کنند؟

شعر

کدام روز رستاخیز
می‌شد از تو بنویسم و ننوشتم؟
کدام ماه عسل
می‌شد تلخ نباشم و بودم؟
کدام سال کبیسه
می‌شد دور سرت بچرخم و نچرخیدم؟
کدام قرن دربه‌در
می‌شد گوشه‌ی اقیانوس کشفت کنم و نکردم؟
ای آفتاب بی‌‌امان
که بر شب شعرم تیغ می‌کشی
کدام سال نوری
می‌شد عاشقت باشم و نبودم؟

پله‌ی آخر: از سرخوشی تا بیخودی

مرگ اسرارآمیزترین دست‌مایه‌ی هنر است. رازناکی‌اش ابدی است چون از جنس غیاب است و هنر، از جنس زندگی و حضور است. کار هنر اغلب وانمایی حاشیه‌های مرگ است؛ از واهمه‌ی نبودن تا آیین سوگواری. حماسه، مرگ را باشکوه جلوه می‌دهد و تراژدی اندوه‌ناک. اما هنر در سرشت خودش مقابله‌ی هنرمند با مرگ است. تلاشی برای جاودانگی و به‌جا گذاشتن اثری هرچند ناچیز بر گستره‌ی گذرا و میرای هستی. علی مصفا در پله‌ی آخر به انکار مرگ برخاسته. او با پس و پیش کردن زمان، مرگ را به تعویق می‌اندازد، و آن را دست می‌اندازد؛ همان‌‌گونه که عشق را. جهان متن او کمی‌تا قسمتی سرخوشانه و بیش از آن بیخودانه است. مرگ قهرمانش هم همین‌قدر بی‌خود و بی‌شکوه است؛ مرگ ناتراژیک. مصفا پله‌پله همه‌ی دغدغه‌های جدی را از ریخت می‌اندازد و سرآخر، چیزی نمی‌ماند جز ملال تن‌های خسته و منفعل. کرختی حضور مصفا که در بازی‌اش در همه‌ی فیلم‌هایش متجلی است بر تمام پله‌ی آخر هم سایه انداخته.
(این تکه‌ی ابتدایی نقدی بود که سال گذشته می‌خواستم بر پله‌ی آخر بنویسم اما تا همین جا نوشتم و رها کردمش.)

در اولین فرصت ممکن

بهمن می‌گوید: «دلم برات تنگ شده داش‌ رضا» می‌گویم «دل به دل راه داره. به همچنین.» می‌گوید: «قراری بذاریم همو ببینیم» می‌گویم «حتما در اولین فرصت ممکن»

یک ماه بعد

بهمن می‌گوید: «خیلی وقته ندیدیم همو» می‌گویم :«آره. یه قراری حتما بذاریم همین هفته»

دو ماه بعد

بهمن می‌گوید: «چند ماهی هست همدیگه‌رو ندیدیم» می‌گویم: «آره. مگه می‌ذاره این زندگی لامصب؟»

سه ماه بعد

بهمن می‌گوید: «یک سالی هست که یه قراری نذاشتیم» می‌گویم: «نه یک سال که نشده هنوز. فوقش نه ماه شده.» می‌گوید: «این هفته چطوره؟» می‌گویم: «عالیه. مو لای درزش نمی‌ره.»

یک سال بعد

بهمن می‌گوید: «دلم تنگ شده برات داش رضا» می‌گویم: «دل به دل راه داره. به همچنین.» می‌گوید «قراری بذاریم همو ببینیم» می‌گویم «حتما در اولین فرصت ممکن».

 

 

غزل: مثل چشمت

بر زخم کهنه‌ی قلبم، دردی نشسته مثل چشمت
پا مانده در طلب راه، سنگین و خسته مثل چشمت
بیخود خیال نکن این شب، تا بی‌کران ادامه دارد
خورشید خسته‌ی این دشت، در را نبسته مثل چشمت
تقدیر ما نرسیدن، تا انتهای عشق بی‌پیر
در روزگار جوانی، قلبم شکسته مثل چشمت
در قاب خالی شعرم، یأسی برای تو شکفته
پرپر شده به خیالم، گل دسته‌دسته مثل چشمت
پایان فصل شکارم، در دام چشم تو می‌افتم
آهوی وحشی شعرم، از غم نرسته مثل چشمت…