مجید بی بی‌بی

کیومرث پوراحمد با مجید خاطره‌های تلخِ حسرت و فقر، در تشییع پیکر بی‌بی. به یاد آن جمعه‌‌های سیاه و غم شیرین‌‌شان. به قول هوشنگ گلمکانی که عاشق بی‌بی بود: خاطره را دریاب!

زخمه‌های ذوالفنون

در روزگار کودکی و نوجوانی دور و برم کم نبودند کسانی که شیفته‌ی صدای شجریان بودند. من اما هرچه التفات می‌کردم متوجه نمی‌شدم استاد چه می‌خواند و باید از چه چیزش خوشم بیاید. فقط مهران مدیری در ساعت خوش‌‌اش توانسته بود با این واقعیت شوخی کند. از روی لج‌بازی و رقابت هم شده رفتم سراغ آن دیگری که دست‌کم می‌توانستم کلماتش را بشنوم. جمع کردن نوار کاست‌های شهرام ناظری شد ژست آن روزهای من و توفیق اجباری برای لذت بردن از تجربه‌ی درویش‌وارگی و رهایی. اسم جلال ذوالفنون هم اسمی‌نبود که بشود فراموش کرد. فکر می‌کردم آدمیزاد چه‌قدر خوش‌بخت است اگر نامش نسبتی تام با جایگاه و حد توانایی‌اش داشته باشد. روزها بلکه به تحقیق، سال‌ها گذشت. شجریان اگر در آن زمان و هیچ زمان دیگر، خواننده‌ی محبوبم نبود اما روزگاری دیر و دورتر برایم به نمادی از آزادمردی بدل شد. و زمین همین‌طور چرخید تا استاد ذوالفنون هم اندکی مانده به سال نو، به دیار مرگ سفر کند و کسی هم ککش نگزید. حالا من مانده‌ام با طنین صدای هول‌ناک استاد که: مرد را دردی اگر باشد خوش است… اگر دیگران شب‌پره و صولتی و آذر و  کاشانی‌ و اخیرا شکوهی‌اش را دارند ما هم استاد شهرام خودمان را داریم که خورند حکایات شیخنا ابوسعید ابوالخیر است و جان می‌دهد برای جامه دریدن و سر به بیابان گذاشتن. ایدون باد.

توجه بنمایید

 

از آن‌جا که «سالی که نکوست از بهارش پیداست» لذا پیشاپیش ایام باقی‌مانده‌ی سال را به خودم تسلیت عرض می‌نمایم اما از این‌جا که «از این ستون به اون ستون فرجه» بلکه فرجی حاصل شود و فرجی شود حاصل.

همان نیم‌چه مخاطب قدیمی‌سایت‌مان را هم این امپریالیسم خونخوار جهانی به کمک فتنه‌ی فیس‌بوک بر باد داده. دیروز با رفیق‌ شفیق‌مان حرف می‌زدیم در این باب و به نتایج خنده‌دار (همان تاسف‌آور سابق) رسیدیم که به هر حال گفتنش تکرار مکررات و مایه‌ی آن کتاب جناب سارتر است.

دوست دل‌نازکی دارم که می‌گوید نه‌تنها بفرما و بنشین و بتمرگ، یک کنش را به سه مفهوم متفاوت بیان می‌کنند بلکه خود لحن بفرما گفتن هم طیف گسترده‌ای از مفاهیم را تداعی می‌کند. حالا در این تعطیلات اول سال و دید و بازدیدهای مجازی، شما هم بفرمایید دهن‌‌‌تان را با این شکلات‌ها تازه کنید. بفرمایید با عشق. 

فکر کنم اگر من و شما برگزارکننده‌ی یک مسابقه‌ی ورزشی بودیم که سال گذشته یکی از قهرمانانش به قتل رسیده و قهرمانان دیگرش زده‌اند آدم کشته‌اند، قطع عضو کرده‌اند و تهش فلنگ را بسته و فراری شده‌اند، دیگر روی‌مان نمی‌شد آن مسابقه را برگزار کنیم. اما امسال هم به لطف دعای مردم و کمک مربیان، مسابقه‌ی قوی‌ترین مردان ایران یا همان مردان آهنین برای روکم‌کنی برگزار شد تا ثابت شود که پررویی چاره‌ی هر درد است.

سیروس مقدم مثل دیزل سریال می‌سازد. این بار امیر جعفری چک برگشتی بد به دلم نشسته. متن خوبی هم داشته تا این‌جا.

گفتند می‌ریزیم و فلان فیلم را از پرده پایین می‌کشیم. به راستی که تاریخ دو بار تکرار می‌شود: اول بار تراژدی و بار دوم کمدی؛ آن هم از نوع آبکی مغلوط مخلوط. آجیل عید روده‌برمان کند یا خنده؟

نام‌گذاری سیزده‌به‌در خودمان به نام روز طبیعت قطعا نه از روی علاقه‌ی وافر مسئولان عزیزمان به طبیعت که امتداد طبیعی دشمنی عمیق با هر راه و رسم ملی و باستانی است. خودشان خسته نمی‌شوند از این همه بطالت؟ خودتان خسته نمی‌شوید؟ رسم شیرین و معصومانه‌ی چهارشنبه سوری را با رویکردی اشتباه و با نظامی‌گری به نارنجک‌بازی و انفجار و میدان جنگ رساندید. دست از سر این طبیعت بدبخت بردارید که معلوم نیست چه خوابی برایش دیده‌اید.

شب آخر سال، از خانه بیرون زدم تا چیزی بخرم. دو سرباز با باتوم افتاده بودند به جان یک آدم مفلوک که افتاده بود روی زمین و با پوتین به سر و صورتش می‌کوبیدند. یکی از آشخورها می‌گفت پاشو پدر سگ و طرف می‌گفت: ..م به این زندگی. آه جناب سارتر! خوب شد دوست دل‌نازکم با من نبود.

اول سال است و فکر بیکاری، بی‌پولی و هزار بدبختی دیگر رهایم نمی‌کند. واقعا سالی که نکوست از بهارش پیداست؟ خدا نکند.

عکس: مرغ دریایی

این عکس را زمستان ۱۳۹۰ در ساحل رودسر (گیلان) گرفته‌ام. برای بزرگ دیدن کلیک کنید.

عکس‌هایی از دوستان منتقد سینما

این‌ها بعضی از عکس‌هایی هستند که در چشنواره‌ی فجر سال ۹۰ گرفتم. برای آشنایی بیش‌تر شما با چهره‌ی برخی دوستان منتقد و سینمایی‌نویس.

در آغاز سال ۱۳۹۱

این بار هم به بهانه‌ی بهار، و چند خطی به رسم هر سال…

یک نگاه سرسری به سال گذشته می‌اندازم: این که نشد، آن یکی هم نشد که بشود، این آخری هم که خدا کند بشود…

وقت سال نو باید از خوبی‌ها گفت. من هم سعی خودم را می‌کنم: ببین چه زیباست… زیباست وقتی کنار عزیزانت هستی. وقتی سعی می‌کنی حتی شده الکی لبخند بزنی. وقتی بخشی از کینه‌ و کدورت را وقت سال نو دور می‌اندازی. حتی همین چیزهای زورکی هم برای زنده ماندن روان آدمیزاد غنیمت‌اند.

امیدوارم سال پیش رو سال بهتری برای همه‌مان باشد و هر کدام به بخشی از خواسته‌های‌مان برسیم. و امیدوارم در سال آینده همراهان این روزنوشت حضوری ملموس‌تر و بیش‌تر از قبل داشته باشند. از آغاز هم غرض، مکالمه بود نه تک‌گویی.

اگر دمی‌بنوازد مرا نگار چه باشد/ گر این درخت بخندد از آن بهار چه باشد… (مولانا)

آمدن بهار و سال نو مبارک.

تعطیلات خوش بگذرد. به زور هم شده خوش بگذرانیدش که عمر کوتاه است.

پی‌نوشت: مجموعه مطالب نوروزی آدم‌‌برفی‌ها را از دست ندهید. دوستان عزیزم زحمت بسیاری کشیده‌اند.  www.adambarfiha.com

چرا «اگر اصغر اسکار بگیرد»؟

شاید بد نباشد در این روز آخر سال ۱۳۹۰ چند خطی از فیلم کوتاهی که چند روز پیش کار تصویربرداری‌اش انجام شد بنویسم، حتی اگر  این چند خط برای مخاطبان فرضی نباشد. در هر حال من سال‌ها برای سایه‌‌ی خودم نوشته‌ام…

اگر اصغر اسکار بگیرد برایم فیلم مهمی‌است. پس از نزدیک به بیست تجربه، اولین فیلم کوتاهی است که تصویربرداری‌اش را خودم انجام نمی‌دهم و نیز اولین بار است که به صدابرداری تن داده‌ام. این بار پروردگار، عزیز نازنینی به نام منصور حیدری را سر راه تقدیرم قرار داد. او بدون کم‌ترین چشم‌داشتی پس از اطلاع از قصدم برای ساختن این فیلم، آمادگی‌اش را برای این کار اعلام کرد. هنوز حیرانم. خودش می‌گوید این کارها برایش در حکم لذت ناب دیوانگی است و من فقط می‌توانم بگویم که عشق است این دیوانگی را. یک رقم از کار منصور را بگویم تا بقیه‌اش دست‌تان بیاید. او مدیر فیلم‌برداری فیلم بلند تحسین‌شده‌ی اوریون (علی زمانی) بوده است.

موهبت بعدی، محسن جعفری‌راد بود؛ که خودش دست به قلم دارد و نقد می‌نویسد و فیلم‌های کوتاه و مستند درخشانی ساخته. مستند کوتاهش به نام مادر به معنای واقعی کلمه غریب و تکان‌دهنده است. و بعد همین جوان باذوق و شوریده، می‌آید سراغم و می‌گوید حاضر است همه جور کمکی بکند تا بتوانم فیلم بسازم.

و ارزش این اتفاق‌های عجیب وقتی بیش‌تر می‌شود که نزدیک‌ترین دوستان و همکارانت در راه تحقیر و بی‌اعتنایی به تو هیچ کم نمی‌گذارند. و فکر می‌کنی قرار است دلت به چه خوش باشد وقتی کسانی که خاطرات شیدایی‌شان با هنر و ادبیات را مدام تکثیر می‌کنند نسبتی با شور و شوریدگی ندارند و مدام در کار حسابگری‌‌اند. و بعد این اتفاق‌ها می‌بینی که تنهایی، رنج گران‌بهایی است که اجرش را پروردگار می‌دهد و بس.

اما اگر اصغر اسکار بگیرد پیش از همه‌ی این‌ها هم برایم مهم بود. بارها طرف پرسش درباره‌ی فرهادی بوده‌ام، در یک مقطع برای نقدم بر درباره‌ی الی آماج فحاشی بوده‌ام و مهم‌تر از این‌ها، سینمای فرهادی در این سال‌ها به یک پدیده‌ی فراگیر اجتماعی بدل شده است. در جلسه‌ای که به لطف دوستانی برای بررسی سینمای حاتمی‌کیا به یک جمع دانشجویی رفتم از نزدیک دیدم که چه مناقشه‌ و بحرانی بر سر موفقیت‌های چشم‌گیر و جهانی فرهادی وجود دارد. آن جلسه به شکل خطرناکی متشنج شد و نزدیک بود کار به جای باریک بکشد. پیش خودم فکر کردم چرا نباید هرچند گذرا در یک فیلم به این موضوع نگاهی انداخت؟

اگر اصغر… پاسخ من به پدیده‌ی اجتماعی فرهادی نیست، صرفا بازتابی است از آن‌چه دیده و شنیده‌ام. اما با همه‌ی این‌ها فرهادی و اسکارش در حاشیه‌ و فرامتن قصه‌ی فیلمم هستند و من باز هم قصه‌ی خودم را گفته‌ام؛ قصه‌ای که با فیلم کوتاه قبلی‌ام شروع کرده بودم. با تشکر از ؟، علی و نازی از زمان نوشتن تا ساخته شدن شش ماه بر دوشم سنگینی کرد. می‌خواستم نگاهی به نسل جوان معترض امروز بیندازم بی آن‌که به اصل موضوع اعتراض بپردازم. اگر اصغر… هم همان راه را ادامه می‌دهد. بیش از هر سیاستی، باورهای خود این نسل ناباور برایم محل کنجکاوی و تعمق است.

با تشکر از ؟، علی و نازی را گروهی دیدند و بازخوردهای بسیار خوبی داشت. یکی از منتقدانی که خیلی زیاد از فیلم خوشش آمده بود می‌خواست نقدی بر آن بنویسد که به دلایلی قابل‌حدس میسر نشد. فیلم را برای جشن خانه‌ی سینما فرستاده بودم. گفتند با نوشته‌های تیتراژ پایانی‌اش مشکل دارند و من هم قول داده بودم آن تیتراژ را استثنائا برای آن مسابقه حذف کنم اما به هر حال فیلم به بخش نهایی نرفت. چند وقت بعد یکی از اعضای محترم هیأت انتخاب همان جشن، برایم ای‌میلی فرستاد. متن آخرین ای‌میل بی‌کم‌وکاست این است: «من عضو هیات انتحاب جشن خانه سینما بودم …عزیز…و خیلی دوست داشتم فیلمت یکی از ۵۱ فیلمی‌باشه که به بخش مسابقه معرفی شد … ولی به هر رو مطالبی که در تیتراژ آخر عنوان کرده بودی کمی‌روی بچه‌ها تاثیر گذاشت و فیلمت در مرحله اول بالا اومد ولی به مرحله نهایی نرسید…. به هر رو تیتراژ آخرت هم جزو فیلم بود و تاثیرش رو (اگر چه منفی) گذاشت…. به هرحال خیلی فیلمت رو دوست داشتم … ایده ی خوبی داشت و بازیه پسر اولی خیلی خیلی خیلی خوب بود»

چه شرحی لازم است؟ امیدوارم اگر اصغر… سرانجام بهتری پیدا کند.

محمد علی‌محمدی و سهیل ساعی دو بازیگر فیلم قبلی‌ام، در این فیلم باز هم روبه‌روی هم قرار گرفتند. اول قرار بود دوست عزیز دیگری یکی از این دو نقش را بازی کند که متاسفانه ممکن نشد اما از حاصل کار دو بازیگرم بسیار راضی‌ام. حالا با این توفیق اجباری، در فکر ساختن فیلم دیگری با این دو نفر هستم تا یک جور سه‌گانه با موضوعیت کند و کاو نسل جوان معترض این روزگار شکل بگیرد.

آخرین روز سال است و من در خواب و بیداری فیلم را در خیالم تدوین می‌کنم. اما تدوین را هم این بار باید به یک نفر دیگر بسپارم. می‌ماند تا پولش را جور کنم. فعلا خیلی خسته‌ام.

نوشته‌های مرتبط

طبقه‌ی متوسط و سندرم اصغر فرهادی

شروع “اگر اصغر اسکار بگیرد”

عکس‌های صحنه از فیلم کوتاه «اگر اصغر اسکار بگیرد»

چرا «اگر اصغر اسکار بگیرد»؟

 

 

عکس‌های صحنه از فیلم کوتاه «اگر اصغر اسکار بگیرد»

تصویربرداری فیلم کوتاه “اگر اصغر اسکار بگیرد” پس از سه جلسه، در کوی فراز سعادت‌آباد به پایان رسید.

شرح عکس‌ها: سهیل ساعی (عکس پایین) و محمد علی‌محمدی (عکس وسط) در سه نما از فیلم

نوشته‌های مرتبط

طبقه‌ی متوسط و سندرم اصغر فرهادی

شروع “اگر اصغر اسکار بگیرد”

چرا «اگر اصغر اسکار بگیرد»؟

شروع “اگر اصغر اسکار بگیرد”

با پایان انتخاب عوامل، از غروب ۲۵ اسفند فیلم کوتاه اگر اصغر اسکار بگیرد در لوکیشنی در غرب تهران کلید خواهد خورد. به زودی عکس‌های پشت صحنه در همین سایت بارگذاری خواهد شد. سال گذشته در همین روزها فیلم کوتاه با تشکر از ؟، علی و نازی را ساختم.

اگر اصغر اسکار بگیرد
نویسنده و کارگردان: رضا کاظمی
مدیر فیلم‌برداری: منصور حیدری
موسیقی: آیدین صلح‌جو
تدوین: ؟؟؟؟
دستیار کارگردان و صدا: محسن جعفری راد
بازیگران: محمد علی‌محمدی، سهیل ساعی و…
تهیه‌کننده: رضا کاظمی، لیلا بهشاد
اسفند۱۳۹۰

شعر: کافه‌

 

در این هوای نفس‌گیر، دلم هوای تو دارد

خوش‌ام به پرسه به راهی، که رد پای تو دارد

نشسته‌ام تک و تنها، به کنج کافه‌ی خلوت

کنار میزِ همیشه، که باز جای تو دارد

قسم به رخوت این‌جا، به دود خسته‌ی سیگار

که قهوه فال غریبی، فقط برای تو دارد

تو نیستی که بخوانی، از انتهای نبودن

سکوت زخمی‌این شهر، غم صدای تو دارد

برای شاعر تنها که سال‌هاست پس از تو

به سینه سرفه‌ی مزمن، به دل عزای تو دارد

ببین که مرده‌تر از مرگ، میان وحشت این شب

کسی هنوز هوای ترانه‌های تو دارد…

باز نشر: مادر

فقط شش سالم بود. دقیقا یادم هست که توی دستشویی نشسته بودم که یک‌دفعه احساس کردم از اسم خودم متنفرم. بیرون که رفتم با شور و شوق به سمت مادرم رفتم و گفتم «مامان من از اسم رضا بدم میاد. می‌خوام اسمم عوض بشه. »گفت «چی بذاریم مثلا؟» گفتم «نیما. من از اسم نیما خوشم میاد.» گفت «باشه از این به بعد بهت می‌گیم نیما.» و بعد گفت: «آقا نیما»! حالم از خودم به‌هم خورد. فقط آهنگ نام «رضا» با صدای مادر شیرین و دل‌نشین بود.

هفت سالم بود. کلاس اول بودم. مادرم آمده بود مدرسه دنبالم. در حالی که کیفم را توی هوا تاب می‌دادم خواب عجیب شب قبل را برایش تعریف کردم: «خواب دیدم با هم رفته بودیم به یه شیرینی‌فروشی. تو داشتی خرید می‌کردی یهو دیدم که یکی که کاملا شبیه توئه بیرون واستاده و میگه رضا بیا بریم. من با تعجب رفتم طرفش و بعد برگشتم به تو نگاه کردم. هر دوتاتون عین هم بودین. اونی که بیرون واستاده بود می‌گفت بیا اونی که اون تو هست مادرت نیست. من مادر واقعی‌ت هستم.». مادرم با لبخند گفت: «آره. می‌خوام یه رازی رو بهت بگم. من مادر واقعی‌ت نیستم.» با وحشت تمام شروع به جیغ زدن کردم. مادرم دنبالم دوید و مرا سخت در بغل گرفت و گفت: «آروم باش رضا.. شوخی کردم.»

شاید هشت سالم بود روزی که از مادرم پرسیدم: «مامان شما منو از سر راه پیدا کردین؟ راستشو بگو. من بچه پرورشگاهی هستم؟» مادرم با خنده گفت: «البته که نه. تو عزیز‌ترین بچه‌ی من هستی.» دروغ می‌گفت.

بیست و دو سالم بود. گفتم عاشق شده‌ام مادر… و او عشق را نمی‌شناخت.

سی سالم است. از کنار مهدکودک‌‌ها و پارک‌‌ها که رد می‌شوم با حسرت به بچه‌‌هایی نگاه می‌کنم که با شور و شوق دست مادرشان را گرفته‌اند. می‌توانستم بچه‌ای به این سن داشته باشم  و با شور و شوق به قربانش بروم. ولی نه. من تنهایی و اندوه خود را در کالبد یک موجود معصوم دیگر تکثیر نخواهم کرد. دیگر بس است.