یادداشت بر چهار فیلم جشنواره‌ی فجر ۱۳۹۰

این یادداشت‌ها پیش‌تر در مجله فیلم منتشر شده

پله‌ی  آخر

ای عشق همه بهانه از توست…

فیلم‌های قبلی علی مصفا را ندیده‌ام. نه به دلیل نقدهای منفی پرشماری که گرداگردشان بود. فرصت نشد. اما تماشای پله‌ی  آخر یک بار دیگر بازی شیطنت‌آمیز همیشگی جشنواره را برایم زنده کرد. نمی‌دانم چه حکمتی است که آن فیلم موعود را همیشه در آخرین روز جشنواره می‌بینم؛ مانند فیلم بهرام توکلی در سال گذشته، و فیلم قبل‌تر خود او در سال گذشته‌ترش… باری. چند ماه قبل مردگان جان هیوستن را دیده بودم. کامل‌ترین و متفاوت‌ترین سازنده‌اش که در کارنامه‌اش فیلم خوب کم ندارد. از شاهکاری چون شاهین مالت و سَم اسپِید (بر وزن اسپرم که به اشتباه در ایران اسپید به معنای سرعت می‌خوانندش) تا فیلم‌های خوبی چون آفریکن‌کویین و زیر آتشفشان و… اما مردگان آنی دارد که در فیلم‌های دیگر هیوستن نیست. دلیلش هم به شناخت درست و دقیقش از فرهنگ ایرلند و دوبلینی‌های جیمز جویس برمی‌گردد؛ قصه‌ای درباره‌ی  کرامت عشق. گابریل پس از یک عمر زندگی با گرتا نتوانست به شکوه و اصالت عشق نزدیک شود اما مایکل قصه‌ی  جویس بی‌عشق نمی‌توانست زندگی کند و در نوجوانی از دنیا رفت. برداشت دیگر از همین قصه با حذف عنصر مرگ در قصه‌ی  گلی ترقی و درخت گلابی مهرجویی دیده‌ایم: محمود، میم، معشوق بی‌عنایت، و گستره‌ی  آن عشق ناب آغازین تا همیشه. علی مصفا این بن‌‌مایه‌ی  عاشقانه را با مفهوم مرگ جاری در قصه‌ی  «مرگ ایوان ایلیچ» تولستوی درآمیخته؛ مرگ به مثابه روندی از انکار نخستین تا سرسپردن و تسلیم نهایی. مرگی بی‌دلیل و بی‌بهانه. مصفا با درکی درست و انتخابی هنرمندانه مفهوم و معنای مرگ‌خواهی نهفته و بی‌تأکید پایان قصه‌ی  جویس را به سیر مضحک و معنای عبث مرگ در قصه‌ی  تولستوی پیوند زده و به این ترتیب، شخصیتی یگانه و چندلایه آفریده است. فیلم‌ساز به‌‌درستی با انتظار اولیه‌ی  ما برای رسیدن به نقطه‌ی  مرگ قهرمان قصه بازی می‌کند و چند بار استادانه ما را سر کار می‌گذارد. به‌قدری بازیگوشی‌هایی روایی در سینمای کم‌مایه‌ی  ایران کم است که آدم با دیدن همین اندک هم سر ذوق می‌آید. ادای دین به منبع اقتباس حتی جنبه‌های شمایل‌نگارانه هم به خود گرفته است. شمایل لیلا حاتمی‌جلوی دوربین فیلم‌ساز (با بازی احسان امانی که مدتی جایش حسابی خالی بود، بازی محشرش در سکانس قهوه‌خانه‌ی  طلای سرخ را اگر ندیده‌اید سه‌چهارم عمرتان بر فناست) و شکل پوشش دکتر پیر در میهمانی، گواه این مدعاست. برای پله‌ی  آخر در زمان اکرانش مفصل و مشروح خواهم نوشت. اما نمی‌توانم از وسوسه‌ی  بیان این پیشنهاد بگذرم که کاش فیلم جایی تمام می‌شد که لیلی جلوی دوربین می‌گوید دیگر چهره‌ات را به یاد نمی‌آورم و بعد می‌شنویم: کات. این کیارستمی/ برشت‌‌بازی پایانی تناسبی با اندوه و کرامت عشق در متن ندارد. چرا از این اندوه فاصله بگیریم؟ از چه می‌ترسیم؟ کات.

زندگی خصوصی

تیر خلاص

مشکل اصلی فیلم جدا از کثرت شعارها و حرف‌های قلمبه‌ی دافعه‌برانگیز و دوپهلو (که نه سیخ بسوزد و نه کباب) در لحن چندپاره‌ی  آن است. پرداخت فلاش‌بک اولیه و اولین جلوه‌های حضور شخصیت سردبیر (با بازی فرهاد اصلانی) به‌شدت کاریکاتوری است. اما بلافاصله این شخصیت را در موقعیتی جدی رویاروی سردبیر یک روزنامه می‌بینیم که حرف‌های خیلی جدی و عاری از هرگونه هجو بر زبان می‌راند. در ادامه هم به‌تناوب، پرداخت شخصیت او از یک‌هالوی بوالهوس تا آدمی‌زیرک و منفعت‌طلب در نوسان است. این همه نوسان در بازی فرهاد اصلانی که دیگر پس از این همه سال به توانایی‌هایش آگاهیم تنها می‌تواند دلالتی بر ضعف در شخصیت‌پردازی باشد. جلوه‌ی  ظاهری این نقش و ویژگی‌های‌هالومنشانه‌ی ‌ او، تناسبی با دل‌بستگی دختری آن‌چنانی و آلامد به او ندارد. در آغاز گمان می‌کردم با ورسیون ایرانی آخرین قارون الیا کازان روبه‌روییم؛ رقبای مردی قدرتمند زنی دل‌ربا را سر راه او قرار می‌دهند تا با وابسته کردن عاطفی و رها کردن پیامد آن، عزت و جبروت او را بشکنند. چنین معادله‌ای که بر پایه‌ی  نیرنگ شکل می‌گیرد دل بستن دختری آن‌چنانی به مردی این‌چنینی را به‌خوبی توجیه می‌کند. اما در رونوشت جذابیت مرگبار مشکل بتوان این رابطه و هیستری نهایی دختر را باور کرد… ظاهراً هدف اصلی فیلم‌نامه‌نویس سیاسی کردن یک تریلر رومانتیک بوده اما درست از همین منظر، دیالوگ‌های باسمه‌ای و شعاری به فیلم آسیب زده است. شاید اگر به همان قصه‌ی  تکراری اما ازلی‌ابدی «وسوسه و اغوا» و دیالوگ‌های رندانه و درجه‌یک اصغر نعیمی‌در باب هوس‌بازی و دلبری بسنده می‌شد و فیلم در حد یک برداشت مجدد متوسط و بی‌ادعا از جذابیت مرگبار آدریان لین باقی می‌ماند (اصلاً فرض کنیم شاهکاری مثل شوکران با برداشت بسیار وفادارانه به فیلم لین ساخته نشده) آن وقت با محصول بهتر و منسجم‌تری روبه‌رو می‌شدیم. با وجود برخی کاستی‌ها مشخص است که فرحبخش فیلم‌سازی را بلد است و فیلمش لحظه‌های خوب کم ندارد. (عطش را خیلی دوست داشتم، هرچند خود سازندگانش هم زیاد جدی نمی‌گرفتندش!) اما کاش فرحبخش تصمیم نمی‌گرفت در یک فیلم نسخه‌ی  تمام مشکلات و معضلات اخلاقی و سیاسی را بپیچد و بدتر از همه، از پایان محشر بالقوه‌ی  فیلمش دست بکشد و کار را به یک پایان  بسیار بد بکشاند. و یک پیشنهاد بی‌شرمانه (باز هم آدریان لین؟): از هر نظر بهتر است فیلم در لحظه‌ی  شلیک تمام شود! خلاص!‍

پل چوبی

عشاق اوین درکه

پس از هر جشنواره‌ای دو فیلم ذهنم را به خود مشغول می‌کنند: یکی فیلمی‌که آن و کرشمه‌اش به دلم چنگ زده و دغدغه‌اش را مثل خوره به ذهنم انداخته و دیگری فیلمی‌که بهترین ایده را داشته و بر باد داده. پل چوبی فیلم نوع دوم در جشنواره‌ی  اخیر است. مهدی کرم‌پور فیلم‌ساز بسیار قابلی است؛ خوش‌ذوق، بازیگوش، آشنا با ظرفیت‌های میزانسن و با درکی درست از روایت‌های مدرن. و با یک ویژگی فوق‌العاده که فقط در کار فیلم‌سازان محبوبم چون دی‌پالما دیده‌ام: در هر فیلمش دست‌کم جایی هست که مجبور شوی فکرت را به کار بیندازی که چه‌طور این میزانسن را اجرا کرده… از این منظر کرم‌پور پیش از این‌که مدعی اندیشه و جهان‌بینی خاصی باشد یک کارگردان به معنای واقعی است. خسرو نقیبی همکار فیلم‌نامه‌نویسش هم نویسنده‌ای آگاه و باسلیقه است. اما چه می‌شود که فیلم به بار نمی‌نشیند؟ بگذارید از ایده آغاز کنم:  روند رو به زوال یک رابطه‌ی  به‌ظاهر خوش‌آب‌‌ورنگ و مطمئن، و احضار رابطه‌ای گسسته از گذشته‌، با نقطه‌ی  عطفی مهم در تاریخ سیاسی ایران هم‌زمان می‌شود. این ایده‌ی  بسیار درخشان را به‌سختی می‌توان ناکار کرد. اما کرم‌پور توانسته از پس این این کار دشوار برآید و به جای یک شاهکار تمام‌عیار فیلمی‌معمولی بسازد. بگذارید از یک نقطه‌ی  به‌ظاهر خیلی پرت کمک بگیرم: جایی در همان آغاز فیلم قرار است میهمانان ناخوانده به همراه زوج میزبان دور میزی بنشینند. و جالب این‌جاست که دقیقاً به تعداد آدم‌های پرشمار این سکانس کنده‌ی  صاف و صیقل‌خورده و خوشگل به جای صندلی وجود دارد تا چینش صحنه زیبا باشد و مخدوش نشود. غافل از این‌که این منطق تحمیلی از فیلم بیرون می‌‌زند و تصنعش توی ذوق. فیلم کرم‌پور سرشار از این بی‌دقتی‌ها در جزئیات است. مثل تکرار چندباره‌ی  نوستالژی کتلت (نگارنده خودش یک کتلت‌باز قهار است و هفته‌ای نیست که سری به رستوران آق‌بهشتی در خیابان خاقانی نزند) که از لطف و اصالتش کم می‌کند. صحنه‌ی  فشردن قوطی رانی در دست بهرام رادان یا جمله‌اش خطاب به نوجوان عاشق به این مضمون  که: «بهتر است وارد دنیای کثافت ما بزرگ‌ترها نشوی!» گویی هجو دست‌مایه‌های محبوب فیلم‌های مسعود کیمیایی است. اتفاقاً هجو فیلم‌های کیمیایی نه‌تنها بد نیست که مایه‌ی  انبساط خاطر هم می‌تواند باشد. اما وقتی فیلمت موضوعی به‌شدت جدی دارد که اصلاً شوخی‌بردار نیست تنها در یک صورت می‌توان از گمانه‌زنی درباره‌ی  هجو چشم پوشید؛ فقط اگر ذوق زیبایی‌شناسانه‌ای را که در تو به‌خوبی سراغ داریم‌ به کناری وانهاده باشی. همین مشکل را در اجرای (و نه صرف وجود) خوانش شعر زیبای نازلی / وارطان شاملو، در کلیت فضای کافه و صاحب مهربانش می‌بینیم که می‌خواسته ماطاووس ناظر تاریخ و دل‌نگران جوان‌ها باشد (این کیمیایی‌بازی‌ها قطعا مال خسرو نقیبی است) و اصلاً اجرای خوبی ندارد. نگران نیستم که اعتراف کنم بازیگر محبوبم آتیلا پسیانی که این روزها ارج و هنر خودش را دست‌ودل‌بازانه خرج فیلم‌هایی کم‌‌ارزش می‌کند نتوانسته از فرصت این نقش ماندگار روی کاغذ برای خلق شخصیتی دست‌کم جذاب روی پرده استفاده کند (البته از گریم بسیار بدش که بگذریم). پل‌چوبیبرایم فیلم محترمی‌است. برای حرفش، دغدغه‌اش و لحظه‌های دل‌نشینی که کم ندارد. و پایان بسیار خوبش: مرد نفسی عمیق و پاک به ریه‌هایش می‌فرستد اما با بازدمش سیاهی پرده را فرامی‌گیرد. بله. راهی برای رستگاری نیست.

تلفن همراه رییس جمهور

تی جان قربان

تلفن همراه رییس جمهور جهش چشم‌گیری برای سازنده‌اش است. انتخاب سوژه‌ای جسورانه همه‌ی  کار عطشانی نیست. سهل است که جسارت گاهی به حماقت می‌انجامد اما فیلم‌نامه‌ی  خوب و کم‌نقص جابر قاسمعلی فراتر از توقف در حول و حوش یک ایده‌ی  جذاب اصلی است.  با این حال فیلم در اجرا کاستی‌هایی دارد. تلقی کهنه و نادرست فیلم‌ساز از ظاهر و شیوه‌ی  زندگی آدم‌های اصلی‌اش که قرار است به شخصیت نزدیک شوند با پوشاندن لباس‌های محلی به خانم‌های خانه و تنزل درک و کردار آن‌ها در حد آدم‌هایی عمیقاً وامانده و روستایی شاید به درد برنامه‌های دم‌دستی تلویزیونی با هدف تمسخر قومیت‌ها بخورد اما با رویکرد اساسی فیلم‌نامه برای رسیدن به نگاهی فراگیر و بیان حرفی در حد و اندازه‌های کلان تناسبی ندارد. با همه‌ی  این‌ها مهدی‌هاشمی‌را می‌توان به‌شدت مستثنی کرد. این هم‌شهری عزیز ما خیلی دیر، اما بالاخره بهترین نقش‌آفرینی یک تیپ گیلانی را در سینمای ایران از آن خود کرد، قواره‌ی  نقش را از تیپ‌های آشنای مشابه فراتر برد و توانست شخصیتی جذاب و به‌یاددماندنی خلق کند. مقایسه‌ی  بازی او و نقش مقابلش بهناز جعفری راه‌گشاست. جعفری جمله‌ها را با تلفظی غلیظ‌تر و با تسلطی بیش‌تر نسبت به‌هاشمی‌ادا می‌کند اما اغراق او در بازی و تکیه بر رفتارهای تیپیکال نمایشی به همراه طراحی لباسی بسیار نادرست و نامناسب  ـ که گویی به روندی ثابت برای جعفری در نقش زن‌های از طبقات پایین اجتماع تبدیل شده و پیژامه‌ی  گل‌گلی دیگر یکی از ویژگی‌های شمایل او به شمار می‌آید  ـ او را در حد یک تیپ نگاه می‌دارد. روند دگردیسی و استحاله‌ی  قربان کیسمی‌(مهدی‌هاشمی) که برداشتی از نمونه‌های متعدد سینمایی مشابه است، به‌درستی در فیلم‌نامه تعریف و تبیین شده و سرانجامی‌جالب و بازیگوشانه به خود می‌گیرد. عطشانی فیلم‌ساز توانایی است، جنس و لحن میزانسن را به‌درستی می‌شناسد و تسلط تحسین‌برانگیزی در اجرا دارد. جاهایی از فیلم دانایی جاری در میزانسن هماهنگی درستی با قصه دارد. برای نمونه جایی که دوست خلافکار قربان موبایلش را می‌دزد و فرار می‌کند فیلم‌ساز قربان را روی جدول خیابان می‌نشاند و دست موتورسواری که نمی‌بینیمش موبایل را خیلی ساده‌تر از آن‌چه انتظار داشتیم به او برمی‌گرداند. این میزانسن آگاهانه‌ای است. و نکته‌ای که خیلی‌ها در مواجهه با تلفن همراه از آن غفلت کرده‌اند در همین منطق فانتزی با به بیان بهتر ماورایی قصه است. سیم‌کارت را فردی به نام محمود آخرت به قربان داده که بی‌تردید بازیگوشی با نام محمود احمدی‌نژاد است. در مراجعه به نشانی‌اش تنها عدم و غیاب می‌بینیم. گویی قربان برگزیده‌ی  دانای کل روایت برای به دوش کشیدن سنگینی بار یک رییس‌جمهور است. بازگشت بی‌کشمکش موبایل پس از سرقت هم به‌درستی با همین منطق و تهمید روایت هم‌خوان است. قربان هیچ بهانه‌ای برای گریز از این رسالت ندارد. تحلیل بیش‌تر فیلم بماند برای بعد. من یکی که منتظر فیلم بعدی عطشانی هستم. نمی‌توانم جدی نگیرمش.

قیصر؛ چهل سال بعد

این نوشته پیش‌تر در مجله فیلم منتشر شده.

قیصر؛ چهل سال بعد (مسعود نجفی) مستندی است در بزرگداشت قیصر و سازند‌گانش. فیلم‌ با حرف‌های بریده‌بریده‌ای از چند سینماگر (عزت‌الله انتظامی، چنگیز جلیلوند، امین تارخ، فاطمه معتمد آریا، حمید نعمت‌الله  و…) آغاز می‌شود که جملگی، قیصر را فیلمی‌«متفاوت» می‌دانند. با این مقدمه به سراغ دیدار یاران قدیم می‌رویم. مسعود کیمیایی، عباس شباویز، مازیار پرتو، جمشید مشایخی و منوچهر اسماعیلی در غیاب ناگزیر ستاره فیلم گرد هم آمده‌اند تا چهل سالگی قیصر را جشن بگیرند. در ادامه تا پایان، ریشه‌های شکل‌گیری قیصر از نام تا جزئیات تولید آن را از زبان تهیه‌کننده، کارگردان و دیگر عوامل فیلم در قالب گفت‌وگوهای جداگانه و حرف‌های دورهمی‌می‌شنویم.

تکیه اصلی فیلم نجفی بر بیان ناگفته‌هایی است که برای دوست‌داران سینمای ایران و به طور خاص فیلم‌های کیمیایی تازگی و جذابیت خاصی دارد: جمشید مشایخی چنان دل‌بسته نقش خان‌دایی است که همواره دوست داشته آن را دوباره بازی کند… کیمیایی وثوقی را برای نخستین بار وادار کرد به جای کمک گرفتن از سوفله‌خوانی مونولوگش را حفظ کند… مشایخی با دوبله شدن نقشش توسط زنده‌یاد محمود نوربخش مخالف بود و از این رو منوچهر اسماعیلی نقش خان‌دایی را هم علاوه بر نقش قیصر دوبله کرد… پوری بنایی در آن زمان نامزد بهروز وثوقی بود و سرمایه اصلی فیلم را به درخواست وثوقی با قرض گرفتن صد هزار تومان از بانک عمران فراهم کرد اما چک دستمزد سی هزار تومانی بازی‌اش در فیلم برگشت خورد و اینک به‌یادگار در موزه سینماست، اما بنایی هنوز هم از کاری که برای این فیلم کرده پشیمان نیست… بهمن مفید از ریشه شکل‌گیری نقش کوتاه و مونولوگ به‌یادماندنی‌اش بر اساس شوخی‌اش با شخصیتی واقعی به نام «ممد گردویی» سخن می‌گوید و به‌شوخی کارش در آن فیلم را  اولین رپ‌خوانی دنیا می‌داند… و ده‌ها خاطره جذاب و دست‌اول که هیچ جای دیگر نقل نشده است؛ مانند تماشای حرف‌های کوتاه و حضور بسیار صمیمانه و دل‌پذیر ناصر ملک‌مطیعی که در همه این سال‌ها دست‌نیافتنی و نهان از نظر‌ بوده است.

تجدید دیدار با لوکیشن‌های قدیمی‌فیلم یکی از بخش‌های معمول مستندهایی از این دست است و از این گذر موقعیت‌های جذابی خلق هم شده است مثل جایی که یکی از جوان‌های بازارچه نواب از کیمیایی می‌پرسد« حاجی! شما معروفی؟» و کیمیایی هم با حاضرجوابی پاسخش را می‌دهد و البته بفهمی‌نفهمی‌از این‌که جوان او را نشناخته دلخور می‌شود.

قیصر چهل سال بعد همان طور که از نامش برمی‌آید مستندی است درباره اهمیت و چگونگی شکل‌گیری یکی از مهم‌ترین فیلم‌های تاریخ سینمای ایران و به‌رغم حضور شاخص و چشم‌گیر کیمیایی در بسیاری از لحظه‌های آن، کم‌تر به احوالات خود فیلم‌ساز نزدیک می‌شود. تنها از خلال بازخوانی عکس‌ها و جمله‌ها و اشاره‌های کوتاه و گذرای کیمیایی، گوشه‌هایی کم‌رنگ از شخصیت او نمایانده می‌شود. پایان این ضیافت، رونمایی از کیک منقش به پوستر قیصر است و بریدن آن به دست حاضران در مجلس. مستندساز، فرصت تیتراژ پایانی را هم از دست نداده و از گفت‌وگوهای تلفنی کوتاه و نافرجامش با بهروز وثوقی و عباس کیارستمی‌(سازنده تیتراژ قیصر) و نیز حرف‌های جالب و شنیدنی رهگذران و مردم عادی استفاده‌ای خلاقانه کرده است.

جذابیت سوژه و واقعیت‌هایی که یکی پس از دیگری در قالب خاطره‌ها رو می‌شوند چنان بر تمام فیلم سایه انداخته که در دیدار نخست مجالی برای تحلیل ساختار فیلم باقی نمی‌گذارد، اما در بازبینی مجدد مستند می‌توان به این نکته اذعان کرد که نجفی از هیچ‌یک از مواد خام ممکن برای شکل دادن مستندش دست نشسته و حاصل کار، تدوین شسته‌رفته‌ای دارد که از ذوق و سلیقه بی‌بهره نیست.

گفت‌وگوی مهرناز سعیدوفا و جاناتان روزنبام درباره‌ی «شیرین»

این گفت وگو پیش‌تر در مجله فیلم منتشر شده است

تلاش برای فریب تماشاگر، مثل هیچکاک

جاناتان روزنبام منتقد مشهور آمریکایی مقیم شیکاگوو مهرناز سعیدوفا استاد ایرانی سینما در دانشگاه کلمبیای شیکاگو از پیگیران آثار عباس کیارستمی هستند. این گفت‌وگو در سال ۲۰۰۳ برای «شیکاگو ریدر» انجام شده است.

ترجمه از رضا کاظمی

روزنبام: این فیلم مرا مسحور خود کرده اما می‌دانم که چه از لحاظ دیداری و چه شنیداری تو بیش‌تر از من از این فیلم سردرمی‌آوری چون مواد خامش برای تو معنای بیش‌تری دارند. نه‌فقط با بازیگران زنش بلکه با شعر نظامی‌گنجوی هم بیش‌تر آشنایی. آیا کیارستمی‌قسمتی از شعر نظامی‌را برداشته و جزییاتی را از خودش به دیالوگ‌ها اضافه کرده؟

سعیدوفا: دیالوگ‌های فیلم به شعر نیستند اما بیانی ادبی و موزون دارند. همه‌ی دیالوگ‌ها به نثر هستند و البته کمی‌رسمی‌تر از گفت‌وگوی روزمره. منظومه‌ی نظامی‌درباره‌ی یک مثلث عشقی است که دو جور مرد ایده‌آل را نشان می‌دهد (یکی شاه که قدرت و منزلت دارد و دیگری یک هنرمند). فیلم مانند یک فیلم حماسی داستانی آغاز می‌شود و عنوان‌بندی اولیه از نقاشی‌ها و شعر سنتی ایران تشکیل شده. اما پس از این عنوان‌بندی به سروقت تماشاگران می‌رویم و نماهای درشت بسته‌ای از زنان می‌بینیم که تا پایان ادامه دارد.

روزنبام: رومئوی من کجاست؟ که کیارستمی‌در سال ۲۰۰۷ ساخت و سه‌و نیم‌دقیقه بود تصاویری مشابه (یا خیلی نزدیک به) تصویرهای شیرین داشت هرچند حاشیه‌ی صوتی آن فیلم به انگلیسی بود و از یک فیلم واقعی برداشت شده بود.

سعیدوفا: بله رومئو و ژولیتِ فرانکو زفیرلی (۱۹۶۸).

روزنبام: کیارستمی‌در سال ۲۰۰۴ یک  چیدمان ویدئویی با سه مونیتور ترتیب داد با نام نگاه کردن به تعزیه، در چند کشور اروپایی که اجرای تعزیه را در پرده‌ی کوچک وسطی به صورت رنگی نشان می‌داد و دو صفحه‌ی بزرگ‌تر کناری واکنش تماشاگران را در یک لوکیشن خارجی به نمایش می‌گذاشتند. تماشاگران در آن چیدمان بر اساس جنسیت تفکیک شده بودند اما تماشاگران شیرین تفکیک نشده‌اند. تنها بازیگری که بلافاصله شناختم بجز ژولیت بینوش، همایون ارشادی بود که نقش اصلی طعم گیلاس را داشت. البته او هم مانند مردان دیگر، حضور مؤکدی ندارد. به شکلی غریب، به نظر می‌رسد نور پرپرزنی که روی تماشاگران صندلی‌های پشتی می‌افتد مربوط به انعکاس نور فیلم از پرده است اما بازیگران زن که در نمای درشت می‌بینیم‌شان زیر نور موضعی پروژکتور قرار دارند. کیارستمی‌برای آدم‌های پس‌زمینه فقط از نابازیگران استفاده کرده؟

سعیدوفا: نمی‌دانم. ارشادی در فیلم‌های دیگر هم بازی کرده و می‌توانیم او را هم بازیگر حرفه‌ای بدانیم. کیارستمی‌حتی بازیگران حرفه‌ای را هم به گونه‌ای هدایت کرده است. به خود پیچیدن‌ها، میمیک‌های صورت، ریزخندیدن‌ها و گریه کردن آن‌ها محصول راهنمایی فیلم‌ساز است.

روزنبام: باید هم همین‌طور باشد. اگرچه او می‌گوید که «خسرو و شیرین» را پس از پایان فیلم‌برداری انتخاب کرده، که نشان از مهارت او در فریب تماشاگر و آفرینش وهم تماشای یک فیلم واقعی است. تماشاگران را نمی‌توان به صورت یک کل منسجم دید چون هر کدام از آن‌ها ایزوله و منفرد هستند. هیچ زوج یا کسانی که با هم دوست به نظر برسند در فیلم به چشم نمی‌خورند و هیچ‌کس هم مشغول صحبت با دیگری نیست. اما واکنش‌ها در تدوین به‌خوبی با حاشیه‌ی صوتی فیلم هماهنگ شده‌اند.

سعید وفا: این تفرد (ایزوله‌سازی) در تمام فیلم برقرار است. در هیچ نمایی دو یا سه نفر را کنار هم نمی‌بینیم، جز یک نما که چهار نفر کنار هم هستند. جز این چیز بسیار جذابی در ایده‌ی این فیلم وجود دارد که محصول ارتباط بی‌تناسب حاشیه‌ی صوتی غنی و تصاویر ساده است. موسیقی، دیالوگ‌ها و صداهای فیلم از جمله صدای پای اسب‌ها و شمشیر زدن‌ها وسعت و عظمتی دارند که قابل‌مقایسه با تصاویر چهره‌های بی‌صدای تماشاگران نیست. چیزهایی (مفاهیم و فرم‌هایی) مانند شعر وجود دارند که حالتی مقدس‌گونه دارند به این معنا که نمی‌توان به آسانی و بدون کاستن ارزش‌شان آن‌ها را به تصویر درآورد. وقتی شعر نظامی‌و دیگر شاعران کلاسیک ایرانی را می‌خوانیم تصویری در ذهن می‌سازیم که همیشه برتر از چیزی است که یک فیلم می‌تواند نشان دهد. متن «رومئو و ژولیت» شکسپیر هم کیفیتی دارد که فیلمی‌درباره‌ی رومئو و ژولیت نمی‌تواند داشته باشد.

روزنبام: به نظرم می‌خواهی بگویی که کیارستمی‌قصد ندارد اهمیت متن را مخدوش کند یا یک بدیل نازل‌ از آن ارائه دهد. اما کیارستمی‌در گفت‌وگویی با وب‌سایت «آف‌اسکرین» می‌گوید: «شما مختارید هرچه را که می‌خواهید تصور کنید و در عین حال مجبورید آن‌چه را که نشان‌تان می‌دهم ببینید. در واقع با ترکیبی از آزادی و اجبار روبه‌روییم. دارم پیشنهاد می‌کنم دنیای دیگری را که جذاب‌تر از خود قصه است ببینید. اگر این جسارت را داشته باشید که بی‌خیال قصه شوید با چیزی تازه روبه‌رو خواهید شد که ذات سینماست. حرف من این است: قصه را رها کن و چشمت را به پرده بدوز.» خود من پیش از این‌که این مصاحبه را بخوانم فیلم را همین طور دیده بودم.

سعیدوفا: من گاهی مجذوب چهره‌ی بازیگران شدم و گاهی تمرکزم بر حاشیه‌ی صوتی بود و موسیقی زیبایی که چهار آهنگ‌ساز معاصر ایرانی ساخته‌اند. یکی از آن‌ها حسین دهلوی است که هنوز زنده است. شیرین از این نظر با بقیه فیلم‌های کیارستمی‌خیلی فرق دارد چون بر خلاف فیلم‌های قبلی که موسیقی غربی دارند (و آن هم بیش‌تر در انتهای فیلم) موسیقی‌‌اش ایرانی‌ست و در بخش‌های مختلف فیلم به کار رفته است.

روزنبام: بله. به نظر می‌رسد برخی از صداهای چنگ، کنش نادیدنی روی پرده را نشانه‌گذاری می‌کنند. نشانه‌های زیادی هست که نشان می‌دهد کیارستمی‌از قالب همیشگی‌اش بیرون آمده، رویکردی تساهل‌آمیز داشته و جمع زیادی از عوامل سینمای تجاری ایران را گرد هم آورده است. عنوان‌بندی پایانی این فیلم هم طولانی‌ترین و متعارف‌ترین عنوان‌بندی همه‌ی فیلم‌های اوست، هرچند حاصل کار هر چیزی است جز یک فیلم متعارف و تجاری.

سعیدوفا: به نظر می‌رسد این فیلم خارج از روال معمول فیلم‌سازی کیارستمی‌و حتی علیه آن است. بقیه‌ی فیلم‌های او ترکیبی از مستند و داستانی هستند اما این یکی فقط داستانی است. مگر این‌که فکر کنیم همه‌ی آن نماهای درشت تست بازیگری بوده‌اند، چون جاهایی هست که به نظر می‌رسد بازیگران کنترل کامل روی چهره‌شان ندارند. مردم درباره‌ی کیارستمی‌می‌گویند که او لانگ‌شات را دوست دارد اما تنها لانگ‌شات‌های این فیلم آن‌هایی هستند که با موسیقی قرار است وانمود ‌شوند و در واقع هیچ لانگ‌شاتی در کار نیست. فکر می‌کنم این فیلم بسط نظریه‌ی کیارستمی‌درباره‌ی تماشاگر است که در کارهای قبلی‌اش هم به آن پرداخته بود. پیش‌ترها، شگرد او روایت نکردن بخشی از قصه یا نشان ندادن برخی کاراکترها بود تا تماشاگر بتواند خودش آن‌ها را تصور کند. حالا به نظر می‌رسد بیش از طرح پرسش «سینما چیست؟» دارد می‌پرسد «کدام شکل از سینما ارزشمندتر است؟»

می‌شود شیرین را از منظر مقوله‌ی زنان در ایران هم دید. اما مهم‌ترین دست‌مایه‌ی کیارستمی‌در این فیلم، سینمای داستانی و دراماتیک است. و طرح این پرسش که «مرز میان فیلم و چیدمان چیست؟» و «اگر قصه را کنار بگذاریم چه اتفاقی رخ خواهد داد؟»

روزنبام: کیارستمی‌پرداختن به مقوله‌ی زنان را از ده آغاز کرده بود. البته طیف سنی و طبقاتی مشابهی از زنان را در شیرین می‌بینیم. و در خلال اشک‌آورترین بخش‌های قصه‌ی شیرین این جمله را می‌شنویم که: «لعنت بر این بازی مردانه که ما عشق می‌نامیم‌اش.» اما کیارستمی‌در پاسخ به چرایی انتخاب زنان برای فیلمش گفته: «چون زنان زیبا، پیچیده و احساساتی هستند.» و افزوده: «زن‌ها عاطفی‌ترند. عاشق بودن بخشی از ماهیت وجودی‌شان است.» این جمله مرا به یاد دیوید سلزنیک می‌اندازد!

سعیدوفا: اگر قرار بود این حرف را جدی بگیرم حتماً اذعان می‌کردم که جذاب‌ترین تعریف از زن است. اما حرف کیارستمی‌را شوخی تلقی می‌کنم، از جنس حرف‌های طنزآلود و گمراه‌کننده‌ای است که گاهی در مصاحبه‌هایش می‌زند.

روزنبام: دیوید بوردول پس از تماشای شیرین در هنگ کنگ با اشتیاق فراوان درباره‌اش نوشت: «کیارستمی‌وسیع‌ترین گستره‌ی نگاه را در میان تمام فیلم‌سازان  معاصر دارد.» و سپس با تکیه بر بینش خاص کیارستمی‌در کار با تعلیق و چشم‌اندازها، به مقایسه‌ی او با هیچکاک و جیمز بنینگ پرداخت. دست بر قضا شیرین کم‌ترین نشانی از این‌ عناصر دارد.

سعیدوفا: در پنج کیارستمی‌سراغ چشم‌اندازهای طبیعی رفت و این‌‌جا هم چهره‌ی زن‌ها را چنان در قاب گرفته که گویی منظره‌های زیبای طبیعی‌اند.

روزنبام: بله. و در هر دو فیلم، هیچ نقطه‌ی فراز و فرود دراماتیکی وجود ندارد. اما من ابداً خسته نشدم. به نظرم کیارستمی‌از بابت تلاش برای فریب تماشاگر به هیچکاک شبیه است.

سعیدوفا: به نظر من شباهت او به هیچکاک در شیوه‌ی نگاهش به زنان و صورت‌شان است که بازتاب‌دهنده‌ی وحشتی هستند که ما نمی‌بینیم. ربطی هم به این ندارد که این بازیگران زن حرفه‌ای باشند یا خیر.

روزنبام: با این همه، این بار هم فیلم او قرار نیست در ایران به طور گسترده دیده شود، هرچند با شیطنت کاری را انجام داده که سال‌ها دوستان و منتقدانی مانند گادفری چشایر و جمشید اکرمی‌به او توصیه می‌کردند، که فیلمی‌با یک قصه‌ی شکیل و متعارف و بازیگران مشهور بسازد. اما مردم ممکن است با دیدن این فیلم حس کنند کیارستمی‌به‌شان کلک زده.

سعیدوفا:  فکر نمی‌کنم این فیلم مناسب تماشاگر عام باشد.

روزنبام: با این حال ظاهراً کیارستمی‌تلاش کرده این بار تماشاگرانی را که هرگز نداشته پای فیلمش بکشاند یا دست‌کم فیلمی‌درباره‌شان بسازد.

سعیدوفا: این موضوع که همه‌ی این زن‌ها حجاب دارند نشان می‌دهد که آن‌ها در ایران هستند. نمی‌توانیم این فیلم را از واقعیت امروز ایران جدا بدانیم؛ چه از منظر سیاسی و چه چیزهای دیگر. وقتی این زن‌ها را در حال گریه می‌بینی نمی‌توانی مثلاً به شهادت فکر نکنی. در آغاز، ما حتی صدای شیرین را می‌شنویم که می‌گوید: «خواهرانم! به من گوش فرا دهید.» تا از درد مشترک و قصه‌ی خود بگوید، و در پایان خطاب به این زن‌های تماشاگر می‌گوید: «من خیلی خسته‌ام، خواهران غمگینم.» و از آن‌ها می‌پرسد که آیا برای او (شیرین) گریه می‌کنند یا برای شیرین درون خودشان. نمی‌شود از این مفهوم چشم پوشید.

شعر: چکمه

تا بوده

دلخوشی‌های زمین

زیر چکمه‌ها 

از یوسف استالین تا مزدوران بشار اسد…

اما خوش است

خلوت پیاده‌رو

در نیمه‌شب‌های بی فردا

با تق‌تق چکمه‌های تو بانو…

سرنشینان طویله‌ی تاریخ هم

در عبور عطر تو ماغ می‌کشند

مجید بی بی‌بی

کیومرث پوراحمد با مجید خاطره‌های تلخِ حسرت و فقر، در تشییع پیکر بی‌بی. به یاد آن جمعه‌‌های سیاه و غم شیرین‌‌شان. به قول هوشنگ گلمکانی که عاشق بی‌بی بود: خاطره را دریاب!

زخمه‌های ذوالفنون

در روزگار کودکی و نوجوانی دور و برم کم نبودند کسانی که شیفته‌ی صدای شجریان بودند. من اما هرچه التفات می‌کردم متوجه نمی‌شدم استاد چه می‌خواند و باید از چه چیزش خوشم بیاید. فقط مهران مدیری در ساعت خوش‌‌اش توانسته بود با این واقعیت شوخی کند. از روی لج‌بازی و رقابت هم شده رفتم سراغ آن دیگری که دست‌کم می‌توانستم کلماتش را بشنوم. جمع کردن نوار کاست‌های شهرام ناظری شد ژست آن روزهای من و توفیق اجباری برای لذت بردن از تجربه‌ی درویش‌وارگی و رهایی. اسم جلال ذوالفنون هم اسمی‌نبود که بشود فراموش کرد. فکر می‌کردم آدمیزاد چه‌قدر خوش‌بخت است اگر نامش نسبتی تام با جایگاه و حد توانایی‌اش داشته باشد. روزها بلکه به تحقیق، سال‌ها گذشت. شجریان اگر در آن زمان و هیچ زمان دیگر، خواننده‌ی محبوبم نبود اما روزگاری دیر و دورتر برایم به نمادی از آزادمردی بدل شد. و زمین همین‌طور چرخید تا استاد ذوالفنون هم اندکی مانده به سال نو، به دیار مرگ سفر کند و کسی هم ککش نگزید. حالا من مانده‌ام با طنین صدای هول‌ناک استاد که: مرد را دردی اگر باشد خوش است… اگر دیگران شب‌پره و صولتی و آذر و  کاشانی‌ و اخیرا شکوهی‌اش را دارند ما هم استاد شهرام خودمان را داریم که خورند حکایات شیخنا ابوسعید ابوالخیر است و جان می‌دهد برای جامه دریدن و سر به بیابان گذاشتن. ایدون باد.

توجه بنمایید

 

از آن‌جا که «سالی که نکوست از بهارش پیداست» لذا پیشاپیش ایام باقی‌مانده‌ی سال را به خودم تسلیت عرض می‌نمایم اما از این‌جا که «از این ستون به اون ستون فرجه» بلکه فرجی حاصل شود و فرجی شود حاصل.

همان نیم‌چه مخاطب قدیمی‌سایت‌مان را هم این امپریالیسم خونخوار جهانی به کمک فتنه‌ی فیس‌بوک بر باد داده. دیروز با رفیق‌ شفیق‌مان حرف می‌زدیم در این باب و به نتایج خنده‌دار (همان تاسف‌آور سابق) رسیدیم که به هر حال گفتنش تکرار مکررات و مایه‌ی آن کتاب جناب سارتر است.

دوست دل‌نازکی دارم که می‌گوید نه‌تنها بفرما و بنشین و بتمرگ، یک کنش را به سه مفهوم متفاوت بیان می‌کنند بلکه خود لحن بفرما گفتن هم طیف گسترده‌ای از مفاهیم را تداعی می‌کند. حالا در این تعطیلات اول سال و دید و بازدیدهای مجازی، شما هم بفرمایید دهن‌‌‌تان را با این شکلات‌ها تازه کنید. بفرمایید با عشق. 

فکر کنم اگر من و شما برگزارکننده‌ی یک مسابقه‌ی ورزشی بودیم که سال گذشته یکی از قهرمانانش به قتل رسیده و قهرمانان دیگرش زده‌اند آدم کشته‌اند، قطع عضو کرده‌اند و تهش فلنگ را بسته و فراری شده‌اند، دیگر روی‌مان نمی‌شد آن مسابقه را برگزار کنیم. اما امسال هم به لطف دعای مردم و کمک مربیان، مسابقه‌ی قوی‌ترین مردان ایران یا همان مردان آهنین برای روکم‌کنی برگزار شد تا ثابت شود که پررویی چاره‌ی هر درد است.

سیروس مقدم مثل دیزل سریال می‌سازد. این بار امیر جعفری چک برگشتی بد به دلم نشسته. متن خوبی هم داشته تا این‌جا.

گفتند می‌ریزیم و فلان فیلم را از پرده پایین می‌کشیم. به راستی که تاریخ دو بار تکرار می‌شود: اول بار تراژدی و بار دوم کمدی؛ آن هم از نوع آبکی مغلوط مخلوط. آجیل عید روده‌برمان کند یا خنده؟

نام‌گذاری سیزده‌به‌در خودمان به نام روز طبیعت قطعا نه از روی علاقه‌ی وافر مسئولان عزیزمان به طبیعت که امتداد طبیعی دشمنی عمیق با هر راه و رسم ملی و باستانی است. خودشان خسته نمی‌شوند از این همه بطالت؟ خودتان خسته نمی‌شوید؟ رسم شیرین و معصومانه‌ی چهارشنبه سوری را با رویکردی اشتباه و با نظامی‌گری به نارنجک‌بازی و انفجار و میدان جنگ رساندید. دست از سر این طبیعت بدبخت بردارید که معلوم نیست چه خوابی برایش دیده‌اید.

شب آخر سال، از خانه بیرون زدم تا چیزی بخرم. دو سرباز با باتوم افتاده بودند به جان یک آدم مفلوک که افتاده بود روی زمین و با پوتین به سر و صورتش می‌کوبیدند. یکی از آشخورها می‌گفت پاشو پدر سگ و طرف می‌گفت: ..م به این زندگی. آه جناب سارتر! خوب شد دوست دل‌نازکم با من نبود.

اول سال است و فکر بیکاری، بی‌پولی و هزار بدبختی دیگر رهایم نمی‌کند. واقعا سالی که نکوست از بهارش پیداست؟ خدا نکند.

عکس: مرغ دریایی

این عکس را زمستان ۱۳۹۰ در ساحل رودسر (گیلان) گرفته‌ام. برای بزرگ دیدن کلیک کنید.

عکس‌هایی از دوستان منتقد سینما

این‌ها بعضی از عکس‌هایی هستند که در چشنواره‌ی فجر سال ۹۰ گرفتم. برای آشنایی بیش‌تر شما با چهره‌ی برخی دوستان منتقد و سینمایی‌نویس.

در آغاز سال ۱۳۹۱

این بار هم به بهانه‌ی بهار، و چند خطی به رسم هر سال…

یک نگاه سرسری به سال گذشته می‌اندازم: این که نشد، آن یکی هم نشد که بشود، این آخری هم که خدا کند بشود…

وقت سال نو باید از خوبی‌ها گفت. من هم سعی خودم را می‌کنم: ببین چه زیباست… زیباست وقتی کنار عزیزانت هستی. وقتی سعی می‌کنی حتی شده الکی لبخند بزنی. وقتی بخشی از کینه‌ و کدورت را وقت سال نو دور می‌اندازی. حتی همین چیزهای زورکی هم برای زنده ماندن روان آدمیزاد غنیمت‌اند.

امیدوارم سال پیش رو سال بهتری برای همه‌مان باشد و هر کدام به بخشی از خواسته‌های‌مان برسیم. و امیدوارم در سال آینده همراهان این روزنوشت حضوری ملموس‌تر و بیش‌تر از قبل داشته باشند. از آغاز هم غرض، مکالمه بود نه تک‌گویی.

اگر دمی‌بنوازد مرا نگار چه باشد/ گر این درخت بخندد از آن بهار چه باشد… (مولانا)

آمدن بهار و سال نو مبارک.

تعطیلات خوش بگذرد. به زور هم شده خوش بگذرانیدش که عمر کوتاه است.

پی‌نوشت: مجموعه مطالب نوروزی آدم‌‌برفی‌ها را از دست ندهید. دوستان عزیزم زحمت بسیاری کشیده‌اند.  www.adambarfiha.com

چرا «اگر اصغر اسکار بگیرد»؟

شاید بد نباشد در این روز آخر سال ۱۳۹۰ چند خطی از فیلم کوتاهی که چند روز پیش کار تصویربرداری‌اش انجام شد بنویسم، حتی اگر  این چند خط برای مخاطبان فرضی نباشد. در هر حال من سال‌ها برای سایه‌‌ی خودم نوشته‌ام…

اگر اصغر اسکار بگیرد برایم فیلم مهمی‌است. پس از نزدیک به بیست تجربه، اولین فیلم کوتاهی است که تصویربرداری‌اش را خودم انجام نمی‌دهم و نیز اولین بار است که به صدابرداری تن داده‌ام. این بار پروردگار، عزیز نازنینی به نام منصور حیدری را سر راه تقدیرم قرار داد. او بدون کم‌ترین چشم‌داشتی پس از اطلاع از قصدم برای ساختن این فیلم، آمادگی‌اش را برای این کار اعلام کرد. هنوز حیرانم. خودش می‌گوید این کارها برایش در حکم لذت ناب دیوانگی است و من فقط می‌توانم بگویم که عشق است این دیوانگی را. یک رقم از کار منصور را بگویم تا بقیه‌اش دست‌تان بیاید. او مدیر فیلم‌برداری فیلم بلند تحسین‌شده‌ی اوریون (علی زمانی) بوده است.

موهبت بعدی، محسن جعفری‌راد بود؛ که خودش دست به قلم دارد و نقد می‌نویسد و فیلم‌های کوتاه و مستند درخشانی ساخته. مستند کوتاهش به نام مادر به معنای واقعی کلمه غریب و تکان‌دهنده است. و بعد همین جوان باذوق و شوریده، می‌آید سراغم و می‌گوید حاضر است همه جور کمکی بکند تا بتوانم فیلم بسازم.

و ارزش این اتفاق‌های عجیب وقتی بیش‌تر می‌شود که نزدیک‌ترین دوستان و همکارانت در راه تحقیر و بی‌اعتنایی به تو هیچ کم نمی‌گذارند. و فکر می‌کنی قرار است دلت به چه خوش باشد وقتی کسانی که خاطرات شیدایی‌شان با هنر و ادبیات را مدام تکثیر می‌کنند نسبتی با شور و شوریدگی ندارند و مدام در کار حسابگری‌‌اند. و بعد این اتفاق‌ها می‌بینی که تنهایی، رنج گران‌بهایی است که اجرش را پروردگار می‌دهد و بس.

اما اگر اصغر اسکار بگیرد پیش از همه‌ی این‌ها هم برایم مهم بود. بارها طرف پرسش درباره‌ی فرهادی بوده‌ام، در یک مقطع برای نقدم بر درباره‌ی الی آماج فحاشی بوده‌ام و مهم‌تر از این‌ها، سینمای فرهادی در این سال‌ها به یک پدیده‌ی فراگیر اجتماعی بدل شده است. در جلسه‌ای که به لطف دوستانی برای بررسی سینمای حاتمی‌کیا به یک جمع دانشجویی رفتم از نزدیک دیدم که چه مناقشه‌ و بحرانی بر سر موفقیت‌های چشم‌گیر و جهانی فرهادی وجود دارد. آن جلسه به شکل خطرناکی متشنج شد و نزدیک بود کار به جای باریک بکشد. پیش خودم فکر کردم چرا نباید هرچند گذرا در یک فیلم به این موضوع نگاهی انداخت؟

اگر اصغر… پاسخ من به پدیده‌ی اجتماعی فرهادی نیست، صرفا بازتابی است از آن‌چه دیده و شنیده‌ام. اما با همه‌ی این‌ها فرهادی و اسکارش در حاشیه‌ و فرامتن قصه‌ی فیلمم هستند و من باز هم قصه‌ی خودم را گفته‌ام؛ قصه‌ای که با فیلم کوتاه قبلی‌ام شروع کرده بودم. با تشکر از ؟، علی و نازی از زمان نوشتن تا ساخته شدن شش ماه بر دوشم سنگینی کرد. می‌خواستم نگاهی به نسل جوان معترض امروز بیندازم بی آن‌که به اصل موضوع اعتراض بپردازم. اگر اصغر… هم همان راه را ادامه می‌دهد. بیش از هر سیاستی، باورهای خود این نسل ناباور برایم محل کنجکاوی و تعمق است.

با تشکر از ؟، علی و نازی را گروهی دیدند و بازخوردهای بسیار خوبی داشت. یکی از منتقدانی که خیلی زیاد از فیلم خوشش آمده بود می‌خواست نقدی بر آن بنویسد که به دلایلی قابل‌حدس میسر نشد. فیلم را برای جشن خانه‌ی سینما فرستاده بودم. گفتند با نوشته‌های تیتراژ پایانی‌اش مشکل دارند و من هم قول داده بودم آن تیتراژ را استثنائا برای آن مسابقه حذف کنم اما به هر حال فیلم به بخش نهایی نرفت. چند وقت بعد یکی از اعضای محترم هیأت انتخاب همان جشن، برایم ای‌میلی فرستاد. متن آخرین ای‌میل بی‌کم‌وکاست این است: «من عضو هیات انتحاب جشن خانه سینما بودم …عزیز…و خیلی دوست داشتم فیلمت یکی از ۵۱ فیلمی‌باشه که به بخش مسابقه معرفی شد … ولی به هر رو مطالبی که در تیتراژ آخر عنوان کرده بودی کمی‌روی بچه‌ها تاثیر گذاشت و فیلمت در مرحله اول بالا اومد ولی به مرحله نهایی نرسید…. به هر رو تیتراژ آخرت هم جزو فیلم بود و تاثیرش رو (اگر چه منفی) گذاشت…. به هرحال خیلی فیلمت رو دوست داشتم … ایده ی خوبی داشت و بازیه پسر اولی خیلی خیلی خیلی خوب بود»

چه شرحی لازم است؟ امیدوارم اگر اصغر… سرانجام بهتری پیدا کند.

محمد علی‌محمدی و سهیل ساعی دو بازیگر فیلم قبلی‌ام، در این فیلم باز هم روبه‌روی هم قرار گرفتند. اول قرار بود دوست عزیز دیگری یکی از این دو نقش را بازی کند که متاسفانه ممکن نشد اما از حاصل کار دو بازیگرم بسیار راضی‌ام. حالا با این توفیق اجباری، در فکر ساختن فیلم دیگری با این دو نفر هستم تا یک جور سه‌گانه با موضوعیت کند و کاو نسل جوان معترض این روزگار شکل بگیرد.

آخرین روز سال است و من در خواب و بیداری فیلم را در خیالم تدوین می‌کنم. اما تدوین را هم این بار باید به یک نفر دیگر بسپارم. می‌ماند تا پولش را جور کنم. فعلا خیلی خسته‌ام.

نوشته‌های مرتبط

طبقه‌ی متوسط و سندرم اصغر فرهادی

شروع “اگر اصغر اسکار بگیرد”

عکس‌های صحنه از فیلم کوتاه «اگر اصغر اسکار بگیرد»

چرا «اگر اصغر اسکار بگیرد»؟