حجتی برای سینمای اندیشمند ایران

گوزن‌های مسعود کیمیایی که من چندان دوستش ندارم، فیلم محبوب و عمری خیلی از منتقدان فیلم در ایران است. قدرت گوزن‌ها یک دزد و چریک است ( اولی واضح و مبرهن است و دومی‌اش را باید حدس بزنیم) و دزدیدن از سیستم فاسد را فضیلت می‌داند و به نظر می‌رسد نظر فیلم‌ساز هم به او نزدیک باشد اما سید می‌گوید: «خلاف خلافه! منم این حرفا توی کتم نمی‌ره». کدام‌شان درست می‌گوید؟ نمی‌دانم.

و حالا حکایت اخراجی‌های آقای ده‌نمکی ـ در مثل مناقشه نیست ـ و تلاش عده‌ای برای فروش کم‌تر فیلمش از طریق به دانلود گذاشتن فیلم در اینترنت، مورد گوزن‌ها و توجیه قدرت برای دزدی را به ذهنم می‌آورد. درباره‌ی اخراجی‌های ۲ در زمان اکران به تفصیل نظرم را در روزنامه اعتماد ملی نوشتم و چیز پنهانی نیست.

آیا فروش اخراجی‌ها می‌تواند مقیاسی از توزیع گرایش‌های سیاسی در جامعه به دست دهد؟ پاسخ این را هم نمی‌دانم. چون چنان‌چه در همان مطلب مورد اشاره هم نوشتم خیلی‌ها از سر کنجکاوی و خیلی‌ها برای لحظه‌ای خندیدن ـ حتی شده به ریش خودشان ـ به سینما می‌روند. اما یک حساب ریاضی هم در کار است. حتی اگر این فیلم سه میلیارد تومان بفروشد و قیمت متوسط بلیت در سینما را ۳۰۰۰ تومان در نظر بگیریم (که بیش‌ از این است) یعنی در بهترین حالت یک میلیون نفر آن را دیده‌اند ( و البته بعضی‌ها هم دو یا چند بار دیده‌اند که آمار سرانه را پایین‌تر می‌آورد) و این در قیاس با جامعه‌ی بالای هفتاد میلیونی فقط و فقط به شوخی می‌ماند.  کلا میزان رواج و اقبال سینما در ایران افتضاح‌تر از آن است که بتوان از آن به عنوان یک متر و معیار جامعه‌شناسانه استفاده کرد. خیلی از خانواده‌های فرهنگی و فرهنگ‌دوست و البته خانواده‌های ضد فرهنگ، ابدا با سینما میانه‌ای ندارند و اقشاری مثل زوج‌های جوان (غیر همسر) که مامنی جز سیاهی سالن‌های سینما ندارند، کارگران زحمتکش و  بالاخره رهگذران خواب آلود که دنبال سرپناهی برای یک چرت مختصر می‌گردند درصد قابل توجهی از تماشاگران فیلم‌های عامه‌پسند سینمای ایران را شکل می‌دهند. در هر حال اخراجی‌ها یک پدیده‌ی پوپولیستی کاملا مورد انتظار است که هم‌خوانی تمام عیاری با جنبه‌های دیگر اجتماع در ابعاد گوناگون دارد و تماشاگرانش هرگز نماینده‌ی یک گرایش سیاسی نیستند، چه بسا لودگی‌ها و ابتذال این فیلم حتی خیلی از هم‌سنگران و دوستان دیروز و امروز سازنده‌اش را خوش نمی‌آید.

آن سوی خط ولی میزان استقبال از جدایی نادر از سیمین اصغر فرهادی می‌تواند معیاری برای سنجش پایگاه اجتماعی سینمادوستان جدی و فرهیخته باشد، چون برای ندیدن چنین فیلمی‌که پرافتخارترین فیلم یک دهه‌ی اخیر سینمای ایران است و بازخورد بی‌نظیری در عرصه‌‌ی داخلی و بین‌المللی داشته واقعا کم‌ترین عذر و بهانه‌ای قابل تصور نیست. حتی اگر پانصد هزار نفر هم فیلم فرهادی را ببینند باز هم یک موفقیت بزرگ برای سینمای اندیشمند ایران شکل گرفته است چون جدایی نادر از سیمین بر خلاف درباره‌ی الی و حضور کنجکاوی‌برانگیز گلشیفته فراهانی و فضای خوش آب و رنگش، جذابیت عامه پسند برای اقشار محترمی‌که در بند قبل اشاره کردم ندارد و اکثریت غالب تماشاگرانش را سینماروهای جدی و آدم‌های اهل اندیشه و فرهنگ تشکیل می‌دهند. در حالی که متوسط تیراژ کتاب در ایران زیر ۲۰۰۰ تاست و بهترین سایت‌های اینترنتی فرهنگی و هنری با همه‌ی دوز و کلک‌ها در ایده‌آل‌ترین حالت بیش‌تر از پنج شش هزار «نفر» بازدیدکننده در روز ندارند ـ و البته در آمارشان چیز دیگری جلوه می‌دهند ـ چنین استقبالی از فیلم صلب و سخت فرهادی که کم‌ترین باجی به تماشاگر نمی‌دهد و به دلیل تنش بیش از حد قصه‌ و نیز زمان طولانی‌اش، پتانسیل دافعه‌برانگیز بودن را هم دارد، یک اتفاق فرخنده و قابل ستایش است.

فیلم کوتاهی که ساختم

شاید یادتان باشد که چند ماه قبل خبر از ساختن فیلم کوتاهی دادم با عنوانی نامتعارف. این فیلم کوتاه که نهایتا نامش شد با تشکر از ؟، علی و نازی در آخرین روزهای سال ۸۹ و چند روز مانده به عید تصویربرداری شد و امروز تدوینش به پایان رسید.

برای ساخته شدن این فیلم دوست عزیزم هومن نیک‌فرد یاری بسیار رساند و سه بازیگر فیلم از بین موارد پرشماری که او پیشنهاد داد انتخاب شدند. هم‌چنین ممنونم از هوشنگ گلمکانی و نیما حسنی‌نسب که با خواندن فیلم‌نامه پیشنهادهایی را مطرح کردند. و نیز تشکر ویژه از احمد میراحسان که دوربین شخصی خودش را در اختیار من گذاشت و صرفا برای این کار خستگی سفر از شمال به تهران را به جان خرید. شاید گفتن این‌ها «بی‌کلاسی» باشد ولی تشکر از این عزیزان برای من یک وظیفه است.

امیدوارم حاصل کار دست‌کم برای عده‌ای قابل قبول و دوست‌داشتنی باشد.

و در پایان تشکر ویژه از محمد علی‌محمدی، سهیل ساعی و مینووش رحیمیان که نماهایی از حضورشان در فیلم را به ترتیب در زیر می‌بینید:


به یاد تو و چشمان زیبایت… بدرود

… همه خواهیم مرد.

عکس: جاده شمال / نوروز ۱۳۹۰

این عکس‌ها را در سفر نوروزی کوتاه‌مدتم به شمال (گیلان)  در بهار سال ۹۰ گرفته‌ام و البته از میان نزدیک به سیصد عکس انتخاب‌شان کرده‌ام و طبیعتا برای قرار دادن در سایت حجم و کیفیت‌شان را چندین‌بار پایین آورده‌ام…

تعطیلات نوروزی به نیمه رسیده و خیلی‌ها نه سفر رفته‌اند و نه قصدش را دارند. به عنوان یک خوره‌ی سفر پیشنهاد می‌کنم دست از غر زدن و پای اینترنت نشستن بردارید و سفری هرچند نزدیک و کوتاه را در برنامه‌تان بگنجانید. باید طالبش باشید و لذتش را بدانید تا پا به راه سفر شوید. پای مسایل مالی هم را به میان نکشید چون اغلب بهانه‌ای بیش نیست. سفر کم‌خرج هم تا بخواهید هست. بی‌خرج هم البته هست که در این مورد خاص باید دوره‌ی آموزشی چتربازی را از سر گذرانده باشید…

روزگارتان به کام باد. چه عید باشد و چه نباشد دنیا همان شکلی است که شما تفسیر می‌کنیدش… پس خوب بخواهید تا برای‌تان خوب بیاید.

شاید این عکس‌ها انگیزه‌ی سفر را به چند نفر بدهند. همین هم غنیمت است.

در آغاز دهه‌ی نود

نوروز امسال یک فرق کوچولو با سال‌های قبل دارد. رسما با دهه‌ی پرتلاطم هشتاد خداحافظی می‌کنیم و شیرجه می‌‌زنیم توی دهه‌ی نود؛ دهه‌ی خوشبختی. ده سال پیش در چنین روزهایی با دوست شاعر و نویسنده و شوریده‌حالم، مجید شهیدی، درد دل می‌کردم. مجید با ایمان عجیبی گفت دهه‌‌ی هشتاد دیگه مال ماست… دهه‌ی هشتاد شد و حالا هم آخرش رسیده و من مجید را در این دهه‌ی موفقیت ندیدم تا عید سال قبل که برای مراسم خاکسپاری مهدی دانش‌رفتار ـ خدا رحمتش کند ـ از رخوت خانه بیرون زدم  و گوشه‌ای از قبرستان مجید را دیدم. او هم مرا دید و وقتی خواستم بروم پیشش با دست اشاره کرد که نیا من حالم خوب نیست…

نه، دهه‌ی هشتاد دهه‌ی ما نبود. دهه‌ی هیچکس نبود. درد و داغ عزیز داشت. آن روزگار خوش جوانی دود شد. بعدش افتادیم توی دست بی‌رحم زندگی که تا می‌شد چزاندمان.

دهه‌ی نود شاید بهتر از این باشد. نمی‌دانم. دیگر حتی حرف زدن از فردا هم بی‌معنی است. زلزله و سونامی‌همه‌رقم از در و دیوار می‌بارد. یک چیزهایی را می‌بینیم و می‌دانیم. اما چیزهایی هم هست که نمی‌دانیم. بدجور حسودی‌ام می‌شود به کسانی که فارغ از هر چیز سرخوش‌اند، مرا یاد بچه‌های رویابین برتولوچی می‌اندازند که در خانه خیمه‌گاه به پا می‌کردند و حواس‌شان به هیچ‌جا نمی‌رفت، مگر سنگی بخورد توی فرق سرشان یا بیفتد وسط بساط‌‌‌شان تا متوجه شوند دنیا دست کیست. سلیمان هم باشی و باد در فرمانت باشد این سنگ مثل کارتون‌های والت دیزنی به دنبالت خواهد آمد و توی سرت خواهد خورد. حالا ببین کِی گفتم.

تو سال‌هاست مرده‌ای سلیمان… این را پرنده‌ها می‌دانند…موریانه‌ها می‌دانند… خدا می‌داند…

دهه‌ی نود ما همه خوشبخت خواهیم شد. « اینو یکی می‌گـُف. که سر پیچِ خیابون وایساده بود.»

از همه‌ی کسانی که در سال گذشته ـ و دهه‌ی گذشته ـ به هر شکلی آزارشان دادم عذرخواهی می‌کنم و طلب بخشایش دارم. ما همه مسافریم. سفر را دریاب که فرصت کوتاه است.

برای‌تان سالی پر از روشنایی و سبزی و تندرستی با مقادیر مکفی پول و یارانه آرزو می‌کنم.

———–

پی‌نوشت: پیشاپیش از دوستانی که برای‌شان اس ام اس تبریک عید نمی‌فرستم یا به اس ام اس تبریک‌شان پاسخ نمی‌دهم عذر می‌خواهم. اصلا دوست ندارم در سودرسانی هنگفت نوروزی به «برادران» مخابرات سهمی‌داشته باشم. سال نو بر همه‌ی شما  و عزیزان‌تان مبارک باشد.

پی‌نوشت ۲: مجموعه مطالب نوروزی آدم‌برفی‌ها را بخوانید و خواندنش را به دیگران هم پیشنهاد کنید و با کامنت‌های‌تان به این نشریه‌ی الکترونیک کوچک و خودمانی گرمی‌و مهر ببخشید. سپاس.

www.adambarfiha.com

پی‌نوشت ۳: سپاس بسیار برای کسانی که در سالی که گذشت مهر و برادری به من تنهای خسته هدیه دادند. تا زنده‌ام هیچ محبتی را از یاد نمی‌برم؛ زیر سایه‌ی کسی زندگی را زیسته و آموخته‌ام که قدرشناسی اولین آموزه‌اش بود ـ و چه‌قدر دلم برایش تنگ شده ـ …

سخن پایان سال ۸۹


یک

خب، داریم به پایان سال ۸۹ نزدیک می‌شویم و لازم است چند کلمه‌ای خودمانی بنویسم. خودم هم می‌دانم این روزنوشت در سه ماه اخیر حالت فرمالیته و باری‌به‌هرجهت به خود گرفته است. این وضعیت،به دلیل مشغله‌ی کاری تازه‌ام در مجله‌ی فیلم بود که واقعا زمان و انرژی زیادی را به خودش اختصاص می‌دهد و فرصت چندانی برای پرداختن به کارهای شخصی باقی نمی‌گذارد. البته ایراد از زمان‌بندی و برنامه‌ریزی نادرست من بود که پیش از این به زندگی منظم و روزمره عادت نداشتم.

دو

کم‌کم دارم با ریتم تازه‌ی زندگی‌ام هماهنگ می‌شوم و باید دل‌مشغولی‌های شخصی‌ام را دوباره زنده و پررنگ کنم، چون ظاهرا فقط همین‌ها هستند که انگیزه و شوق آدم را زنده نگه می‌دارند. انسان است و خودش. همیشه تنها، همیشه سر هر بزنگاه تنها و همیشه مثل کودکی یتیم با بغضی به گلو تنها، که آن‌هم بقیه را آزار می‌دهد و باید مثل رضا موتوری و سلطان ماسک به چهره بزنی تا گریه‌ات را کسی نبیند که اگر ببیند مسخره‌ات می‌کند. پس چه خوب که آدم‌ دل‌مشغولی خودش را از یاد نبرد. که تنها دوست آدم خودش است و بس. و چه دنیای تلخی است.

سه

این چند وقت هم پیام‌های آن‌چنانی از طریق ای‌میل و کامنت و صفحه‌ی تماس این سایت به دستم رسید. در کنار پیام‌های خوب باز هم چند نفر به هر قصدی که من نمی‌توانم درک کنم و خودشان می‌دانند دهان به دشنام و بدگویی گشودند و خاطر خود را مکدر کردند. امیدوارم سال آینده کسی این رنج و زحمت را به جان نخرد که به سایت کسی که دوست ندارد سر بزند و سزای خود را ناسزای او کند. من راه خودم را با ایمان و عشق دنبال می‌کنم و از شر وسواس خناس به پروردگار خود پناه می‌برم. دونده‌‌ای که ایمان به کارش دارد فقط به جلوی پایش نگاه می‌کند نه به پشت سر و کسانی که پشت سر گذاشته و نه به دوردست‌ها و کسانی که فرسنگ‌ها ازشان عقب است. باید دوید. این راه و رسم سلوک است. تنها رفیق راه، صدای نفس‌های خودت است.

چهار

دروغ چرا؟ ترجیح می‌دادم به همان دلبستگی اولیه‌ام که شعر بود و داستان بیش‌تر از این نزدیک و پای‌بند باشم. اما وقتی فضای مخمور و بسته‌ی ادبیات تو را به اندرونی راه نمی‌دهد و خوانندگانت هم در برابر نوشته‌های این‌جوری لب از لب باز نمی‌کنند ناخواسته می‌روی به همان سمت و سویی که ارج و قدر می‌بینی. با این‌حال من نه امروز که همیشه، پیش از این‌که دلبسته و شیدای سینما باشم فرزند ادبیات بوده‌ام و هستم و خواهم بود. حتی اگر همیشه با سکوت روبه‌رو شوم.

پنج

مدتی است نوشته‌های منتشر شده‌ی سینمایی ام را در این روزنوشت نمی‌گذارم. دلیل خاصی جز تنبلی نداشته ولی حالا که روی هم انبار شده‌اند نمی‌دانم چه کنم؟ آیا گذاشتن آن‌ها در این سایت کار درستی است؟

شش

مسعود کیمیایی دچار حمله‌ی قلبی شد و ظاهرا هنوز هم با وجود خبر ترخیص در بیمارستان بستری است. برایش آرزوی سلامتی دارم. درباره‌ی فیلم‌نامه‌ی موسی هم گمان می‌کنم با استاد به جایی نرسیم چون خلق‌وخویش کم‌ترین شباهتی به حرف‌ها و فیلم‌هایش ندارد. به هر حال این را هم باید می‌گفتم تا خبر قبلی را که درست هم بود تصحیح کنم. در هم‌چنان روی همان پاشنه‌ی بی‌اعتمادی و بی‌معرفتی می‌چرخد. ولی خبرهای خوب دیگری در راه است…

هفت

بهار را اصلا دوست ندارم چون از وسط‌هایش گرما دمار از روزگار آدم می‌آورد تا آخر تابستان لعنتی. حس‌وحال عید را ولی دوست دارم. هر سال همین وقت‌ها آدم‌‌ها مهربان‌تر می‌شوند. این مهربانی تصنعی و جوگیرانه را هم دوست دارم. غنیمت است. آن‌هم در این مملکت پر از خشونت و نفرت.

هشت

چند درصد از کارهایی را که در سال ۸۹ باید انجام می‌دادم موفق شده‌ام به سرانجام برسانم؟ چه‌قدر از خودم و زندگی‌ام راضی‌ام؟ این سال سال بدی نبود هرچند پرتنش بود و هرچند میوه‌ای نداد اما تلاش کردم و مهم همین است. از آن‌چه در توانم بود چیزی کم نگذاشتم. بقیه‌اش مهم نیست. ما آدم‌های قرن بیست‌ویک روز‌به‌روز طعم خوش زندگی را از دست می‌‌دهیم، فرو می‌رویم. دنیا با شتاب به سمت نابودی پیش می‌رود. دوران قهرمان‌ها گذشته. دوران نابغه‌ها گذشته. همه چیز در هیاهوی اخبار خلاصه می‌شود. هیچ چیز رو به بهتر شدن ندارد، همه چیز در مسیر تندباد زوال است.

نه

و در این شرایط است که نیاز داریم بیش‌تر با هم باشیم و همدیگر را بیش‌تر دوست داشته باشیم. این دست دوستی من…

ده

برای‌تان بهترین‌ها را آرزو می‌کنم… که به هر چیز دل‌تان می‌خواهد برسید. اما هرگز گذشته‌تان را فراموش نکنید و بدانید خیلی‌ها هستند که به کم‌ترین لطف و مهر شما دل‌خوش‌اند تا از پیله‌ی زندگی رخوت‌زده‌شان به در آیند و بال پرواز بگشایند. زکات یاری گرفتن از دیگران، یاری رساندن به کسانی دیگر است.

شاد و تندرست باشید.

آدم‌برفی‌های نوروز را از دست ندهید. از بیست‌وهفتم اسفند میهمان خانه‌های شماست.

سال نو و مجله‌ی فیلم

کتاب سال مجله فیلم منتشر شد و این هم روی جلد فوق‌العاده‌اش که نیازی به شرح ندارد. این عکس دلنشین و به‌یادماندنی را دوست خوبم امیر محصصی گرفته که عکس‌های خوبش سال‌هاست زینت‌بخش مجله‌ی عزیز فیلم است. کتاب سال امسال که به همت سعید قطبی‌زاده‌ شکل گرفته بسیار پروپیمان و خواندنی است و در کنار شماره‌ی ویژه‌ی نوروز که تا دو ‌سه روز دیگر منتشر خواهد شد یک بسته‌ی غنی و شکیل فرهنگی برای روزهای تعطیلی آغاز سال خواهد ساخت.

در شماره‌ی نوروز امسال، جدا از بهاریه‌های خواندنی و مرور کارنامه‌ی سینمای ایران و جهان در سال گذشته، مجموعه مطالب مربوط به جشنواره‌ی فیلم فجر و نیز پرونده‌ای خیلی مفصل برای فیلم جدایی نادر از سیمین را خواهید خواند. من هم به عنوان یک خواننده‌ی قدیمی‌و نیز عضوی کوچک از خانواده‌ی مجله‌ی فیلم، به عنوان دستیار سردبیر، از حاصل درخشان و چشم‌گیر زحمت‌های منتقدان و نویسندگانی که این شماره‌ی پربار را شکل داده‌اند احساس غرور می‌کنم. جایی برای تعارف نیست؛ مجله‌ی فیلم هم‌چنان خواندنی‌ترین و مهم‌ترین نشریه‌ی سینمایی در ایران است و خواهد بود.

در این شماره نوشته‌هایی خواندنی از پرویز دوایی، فرهاد توحیدی، سروش صحت، رضا کیانیان، جواد طوسی، نیما حسنی‌نسب، امیر پوریا، امیر قادری، مهرزاد دانش، سعید قطبی‌زاده و … خواهید خواند و کلی مطلب ریز و درشت دیگر و دو گفت‌وگوی عمری و مفصل با اصغر فرهادی و شهاب حسینی و چند گفت‌وگو با دیگر بازیگران فیلم فرهادی.

بنده‌ی سراپاتقصیر و مغفول‌الهویه هم با دو نوشته در خدمت شما هستم: یکی نقد جدایی نادر از سیمین و دیگری نگاهی به جناب مستطاب مهران مدیری در سالی که گذشت و جز این‌ها، چند یادداشت کوتاه هم بر فیلم‌های مورد علاقه‌ام در جشنواره‌ی امسال نوشته‌ام.

بله.

تا خاک سرد مرگ

اما من در انتظار توام. تو باید بیایی، چون پایان خوب قصه‌هایی. مگر قرارمان همین نیست؟ که ما بازیگران خوب و مطیع کارگردان این نمایش باشیم و دل‌مان به صدای پای تو خوش باشد که از میان تماشائیان برآیی و چیدمان این نمایش فرسوده را به هم بریزی… پس چرا اندازه‌ی یک خواب دل‌مان خوش نیست؟

این از آن دل‌تنگی‌های پربغض و گلایه است… این از آن روزهای تلخ چشم‌به‌راهی است…

تا خاک سرد مرگ

تا لحظه‌ای که بیایی

از پشت شیشه‌های سالن انتظار

چمدان‌ها هلک‌هلک

روی فرصت معلق سفر

سوهان می‌کشند

و شاخه‌شاخه پرنده

بی‌پرواز

«مسافران محترم پرواز شماره‌‌ی ۴۵۹ …»

هواپیمایی به زمین نشست…

دینگ دینگ

هواپیمایی به آسمان پرید…

دینگ دینگ…

دلی دق کرد

دینگ دینگ…

مردی مرد

دینگ دینگ…

نقابی فروافتاد…

دینگ دینگ…

خشمی‌خروشید…

دینگ دینگ…

و این نمایش کشدار را همین‌طور ادامه بده

تا آسمانی که در مشت من است

تا پرنده‌هایی که در زمستان می‌میرند…

تا خاک سرد مرگ

شعر

یادت بماند

وقتی که عشق دوز و کلک بود

تنها رفیق این روزها

اسی بلک بود

وقتی که پا نا نداشت

و این روزگار عشقی اگر داشت

با ما نداشت

وقتی صدای اگزوز موتور

آواز پیروزی بود

پشت آش نخود! ولی عجب… بود

هی ! بی‌خیال

ما خستگی را خسته کرده‌ایم

و کامیون کامیون

هوار زده‌ایم

«گشتم نبود، نگرد نیست»

این بچه‌های ورپریده

بی ترس خط‌کش ناظم

پای تخته سیاه می‌روند

با همین مشق‌های خرچنگ‌قورباغه

این توپ‌های قلقلی

تا خود ماه می‌روند…

درباره‌ی اقتباس در سینمای ایران

سایت خبری سیمافیلم: سینمای ایران هیچ گاه با ادبیات ما تعامل درستی نداشته است.

رضا کاظمی‌منتقد و نویسنده سینما با بیان این مطلب گفت:در تاریخ سینمای ایران جز ابراهیم گلستان و ناصر تقوایی، هیچ‌یک از کارگردانان و فیلم‌نامه‌نویسان شناخته شده به معنای واقعی کلمه،داستان‌نویس نبوده‌اند؛حتی به گواه تاریخ برخی بزرگان سینمای موج نو در پیش از انقلاب که در فاصله سال‌های ۱۳۴۸ تا ۱۳۵۵ موفق شدند سینمای مستقل ایران را زیر و رو کنند، بیش‌تر بدون فیلم‌نامه‌ای مشخص و بر اساس بداهه آثارشان را کلید می‌زدند.

او در این باره افزود: بیشتر سینماگران بزرگ ایرانی سینما را با طبع‌آزمایی در نوشتن آغاز نکرده‌اند؛ بلکه به شکلی غریزی فیلم می‌دیدند و فیلم می‌ساختند. به همین دلیل، اقتباس از آثار ادبی در میان بیش‌تر فیلم‌سازان ما کاری مرسوم نبوده است. البته اقتباس‌هایی موفق نیز در سینمای پیش از انقلاب وجود داشته که از آن جمله به دو کار درخشان ناصر تقوایی، آرامش در حضور دیگران و مجموعه ماندگار دایی جان ناپلئون، می‌توان اشاره کرد که به ترتیب اقتباس‌هایی از آثار غلامحسین ساعدی و ایرج پزشکزاد هستند. داریوش مهرجویی نیز در دو فیلم گاو و دایره‌ی مینا از دو داستان عزاداران بیل و آشغالدونی برداشتی موفق کرده است که از کارهای دوست‌داشتنی تاریخ سینمای ایران به شمار می‌آیند. و نیز می‌توان به برداشت بهمن فرمان آرا از دو داستان هوشنگ گلشیری در دو فیلم شازده احتجاب و  سایه‌های بلند باد  اشاره کرد که در زمان نگارش فیلم‌نامه، خود گلشیری در کنار بهمن فرمان آرا حضور داشته است.

کاظمی‌ادامه داد: البته یک مشکل مهم دیگر بر سر راه اقتباس در سینمای ایران وجود دارد و آن هم وجود توهم سینمای مؤلف در میان سینماگران ماست. متاسفانه سینماگران ما گمان می‌کنند اگر فیلم‌نامه‌های آثارشان را خود بنویسند، به فیلم‌سازانی  مؤلف تبدیل می‌شوند، در حالی که تعریف مؤلف در سینمای جهان چیز دیگری است. خیلی از فیلم‌سازان بزرگ و مؤلف مانند آلفرد هیچکاک فیلم‌نامه‌ی هیچ یک از آثار خود را ننوشته و بسیاری از کارهای درخشان‌شان اقتباس از رمان، داستان و نمایشنامه دیگران بوده‌ است.

این منتقد سینما درباره‌ی مشکلات موجود در پیوند میان نویسندگان شناخته‌شده عرصه‌ی ادبیات با جامعه نیز توضیح داد: در ۳۰ سال گذشته بسیاری از نویسندگان و فعالان عرصه‌ی ادبیات داستانی گونه‌ای از انزواطلبی را برگزیده‌اند و به جای آن‌که برای سطح گسترده‌ای از مخاطبان در جامعه بنویسند و حتی با سینماگران و بزرگان نمایش، برای برداشت‌هایی دراماتیک از آثارشان تعامل داشته باشند،بیش‌تر دوست داشته‌اند در خلوت و براساس دل‌مشغولی‌های فردی خود بنویسند که این موضوع، پیوند میان سینماگران ایرانی و ادبیات داستانی معاصر را بیش از پیش سست و کم رنگ کرده است.

رضا کاظمی‌با پیش کشیدن موضوع مهم کپی‌رایت، آن را یکی از سدهای موجود بر سر راه شکل‌گیری روندی درست برای اقتباس در سینمای ایران دانست و اظهار داشت: اگر می‌خواهیم روند اقتباس، شکلی استاندارد به خود بگیرد، باید موضوع کپی‌رایت در سطح فرهنگی جامعه حل شود. اگر حتی سینماگران ما می‌خواهند از آثار ادبی یا نمایشی مشهور در جهان برداشتی سینمایی کنند، باید بدانند که به هر حال ممکن است آثارشان در آن سوی مرزها به نمایش دربیاید و آن‌گاه اگر رایت اثری را که برداشت کرده‌اندنپردازند، ممکن است با اعتراض صاحب آن اثر یا وارثان او رو به رو شوند؛ مانند مشکلی که فیلم پری برای مهرجویی ایجاد کرد و او با شکایت خانواده‌ی سلینجر روبه‌رو شد. یا برای نمونه می‌توان به آخرین اقتباس خوب سینمای ایران، این‌جا بدون من به نویسندگی و کارگردانی بهرام توکلی اشاره کرد که برداشتی عالی و بسیار موفق از نمایشنامه‌ی باغ وحش شیشه‌ای  تنسی ویلیامز بوده و بدون تردید کپی رایت آن رعایت نشده است.

کاظمی گفت: متاسفانه سوءتفاهمی‌در میان منتقدان و نویسندگان سینمایی ما وجود دارد که وقتی با فیلمی‌اقتباسی روبه‌رو می‌شوند، بی‌درنگ با برشمردن ارزش‌های منبع اقتباس، مقایسه‌هایی بیهوده و اشتباه انجام می‌دهند که بیش‌تر باعث سرخوردگی سینماگران مشتاق برای اقتباس می‌شود. در صورتی که خوب می‌دانیم با حفظ ارزش‌های روایی منبع ،باید اثر اقتباس شده را در زمان نگارش فیلم‌نامه با مناسبات و نیازهای مدیوم سینما یا تلویزیون تغییر دهیم. البته بسیاری از کارهای اقتباسی سینمای ایران کارهایی مهمی هم نبوده‌اند و از سوی منتقدان با بی‌اعتنایی مواجه شده‌اند و این شرایط، کمکی به موضوع اقتباس نمی‌کند.

او بیان کرد: سینمای ایران به‌راستی به اقتباس نیاز دارد. اگر قانون کپی‌رایت در ایران شکلی رسمی‌به خود بگیرد، می‌توان از بسیاری از داستان‌های ایرانی استفاده‌ای درست و دراماتیزه کرد و حتی با پرداخت حق مؤلف، رضایت خیلی از نویسندگان ادبیات داستانی ایران را برای اقتباسی سینمایی از آثارشان به دست آورد و حتی می‌توان از آن‌ها در زمان نگارش فیلم‌نامه کمک گرفت. از دید من، یکی از اساسی‌ترین راه‌ها برای افزایش کیفی سطح فیلم‌نامه‌نویسی در ایران و پررنگ شدن روند اقتباس در سینما و تلویزیون ایران این است که بسیاری از فیلم‌سازان ما از توهم دیرینه‌ی خود دست بکشند و دست از نوشتن فیلم‌نامه بردارند. به هر حال، بسیاری از سینماگران ما در رده‌ی بزرگانی چون بهرام بیضایی و ناصر تقوایی که خود در نویسندگی استاد هستند قرار نمی‌گیرند.

رضا کاظمی‌در پایان تصریح کرد: بجز بخشی از سینمای جهان و ایران که به سینمای هنری و حتی ضدقصه مربوط می‌شود و البته هواداران خاص خود را دارد،باید پذیرفت صنعت سینما زمانی از دید اقتصادی رونق می‌گیرد که فیلم‌ها داستان‌گو باشند و قاعده‌های داستان گویی را به‌خوبی رعایت کنند. شاید مشکلات داستان‌گویی در سینمای ایران را بتوان با جذب درست نویسندگان نسل جوان در عرصه‌ی ادبیات داستانی حل کرد.


خواص دارویی زرشک


این خاطره‌ مربوط به تاکسی‌سواری دیروز است و فقط چون یک جورهایی مربوط به سینما هم هست این‌جا می‌نویسمش.

من جلو نشسته بودم. راننده که یک مسافر برای صندلی عقب می‌خواست برای شکار آقایی که کنار خیابان ایستاده بود با تاکسی دیگر کورس گذاشت و موفق شد سوارش کند. خانم میانسال و محترمی‌که کلی خرید هم کرده بود و دو نایلون پر همراهش بود ترجیح داد پیاده نشود و بین دو مسافر مرد بنشیند. مسافر تازه‌وارد به محض نشستن شروع کرد به تشکر اغراق‌آمیز از راننده که او را سوار کرده و بلافاصله با همان زبان گیردارش گفت: آقا من پول ندارم. فقط صد و پنجاه تومن دارم. راننده گفت: نمی‌خواد تو پول بدی.

مسافر هم دم گرفت و رو به خانم میان‌سال کرد و گفت: پول دارین بهم بدین؟ خانم گفت: آقای راننده بقیه‌ی پول کرایه‌ی منو بدین به این آقا.

راننده صد تومن به مرد داد.

چند ثانیه بعد، خانم میان‌سال گفت: آقا من پیاده می‌شم. راننده با تعجب پرسید: نرسیدیم که. خانم گفت: ممنون.

مرد موقع پیاده شدن خانم چند بار از او تشکر کرد و اصرار داشت دست ایشان را ببوسد که آخرش هم موفق نشد.

وقتی دوباره سوار ماشین شد، بلند داد زد: خداااااااااااااااااااااااا! اوووفففففففف! چه عطری!!! آقای راننده این عطر این خانومه‌س مونده تو ماشین؟. بعد نفس عمیقی کشید و گفت: آخخخخخخخخخخخ. چه عطری. آدمو مست می‌کنه.  و باز داد زد: خدااااااااااااااااااااااااااااااااا! منو بکش.

من و راننده و مسافر دیگر داشتیم می‌خندیدیم که به همسفر دیگرمان برخورد و گفت: آخه شما چی می‌دونین اشکولا؟! نمی‌دونین اینا چه عطرایی می‌زنن. یَِِک عطر خفنی می‌زنه مهناز افشار.

ما باز هم خندیدیم. و گفت: می‌خندین بدبختا؟ الناز ، لیلا ، آناهیتا (؟)، اینا یه عطرایی می‌‌زنن (….).

راننده که گل از گلش شکفته بود گفت: مگه تو اینا رو دیدی؟ مرد خیلی جدی گفت: من با همه‌شون عکس گرفته‌م. راننده پرسید: توی ارباب جمشید؟ گفت: نه بابا. باید جاشو بلد باشی. خداااااااااااااااااااااااااااااااا! آقای راننده یه پولی بده بهم من هیچی پول ندارم. اجرت با مولا.

مرد پیاده شد و پانصد تومنی کاسب شده بود. در حالی که دور می‌شد فریاد می‌زد: خدااااااااااااااااااااااااااااااااا! منو بکش!

راننده زیر لب گفت: خدا لعنتشون کنه … و صدای رادیو را زیاد کرد:«یه روز خوش، یه هوای خوب، به استقبال بهار می‌ریم، در حالی که شور و نشاط همه جا رو فرا گرفته و شور  و شوق خرید شب عید به وضوح در خیابون‌ها به چشم می‌خوره. افتخار می‌کنیم که ایرانی هستیم. افتخار می‌کنیم که هم‌وطنان نازنینی مثل شما داریم….»

راننده صدای رادیو را خفه کرد و گفت: زرشک…