معرفی کتاب: گزیده‌ی نقدهای رابین وود

این نوشته پیش‌تر در مجله فیلم منتشر شده است

نام رابین وود برای دوستداران نقد و تحلیل سینما اهمیت بسیاری دارد؛ چه دوستش داشته باشند و چه نه. سال‌ها قبل چند نقد و مقاله از رابین وود در قالب کتابی به نام اومانیسم در نقد فیلم با ترجمه‌ی روبرت صافاریان منتشر شده بود. مهم‌ترین ویژگی‌ رابین وود (و از نظر برخی، مهم‌ترین ضعفش) وجوه ایدئولوژیک نوشته‌هایش و راه دادن به تفسیرهای روان/جامعه‌شناسانه در نقد سینمایی است. خود مترجم در مقدمه‌اش با عنوان «چرا باید رابین وود را جدی بگیریم؟» چنین می‌نویسد: «نکته‌ی مهم در نقدهای وود این است که آن‌ها با تجربیات شخصی و علناً بیان‌شده‌ی او درآمیخته می‌شوند… او برخلاف منتقدان دیگری که نگاه خود را صرفاً به مسائل زیبایی‌شناسی معطوف کرده بودند، به ابعاد سیاسی و ایدئولوژیکی سینما پرداخت… وود در پی یافتن ارزش‌های سیاسی و برملا کردن شکاف‌ها و تعارضات است و این‌که سینما می‌تواند سلاحی برای واژگون‌سازی وضعیت سرمایه‌داری حاکم باشد.» با نگاهی به همین جمله‌ها شاید بتوان به انگیزه‌ی اصلی ترجمه‌ی این کتاب پی برد.

و از قلم خود وود در بخشی از کتاب چنین می‌خوانیم: «من یک منتقدم. به همین دلیل است که از بسیاری جهات کارهایم را سوای کارهای نگره‌پردازان و پژوهشگران می‌دانم… آن‌ها مجبور نیستند ماهیت شخصی کارشان را برملا کنند زیرا با با وقایع، ایده‌های انتزاعی و داده‌ها سروکار دارند. هر منتقدی که می‌خواهد صادق باشد، لاجرم باید خود را برملا کند؛ نوعی عریان‌سازی خود در انظار عموم: او باید روشن کند یک واکنش موثق به اثر یا سرگرمی‌نه‌تنها بر مبنای خود اثر بلکه از سرشت روان‌شناختی، پیشینه‌ی شخصی، ارزش‌ها و دغدغه‌های منتقد نشأت می‌گیرد.»

ترتیب فصل‌های گزیده‌ی نقدهای رابین وود از نظم و منطق زمانی پیروی نمی‌کند. مقاله‌های انتخاب‌شده بدون توجه به سال ساخت فیلم‌ها در کتاب قرار گرفته‌اند. کتاب با مقاله‌ای درباره‌ی جان فورد شروع می‌شود؛ بعدش تحلیل مفصل وود از پیش از طلوع ریچارد لینکلیتر آمده؛ بعد پرندگان و مارنی هیچکاک و همین طور تا آخر.

نفس ترجمه‌ی چنین کتابی بسیار ارزش‌مند است. نوشته‌های مفصل و موشکافانه‌ی وود دریچه‌ی تازه‌ای به شناخت سینما باز می‌کنند. بد نیست چند نمونه از نوشته‌ها را مرور کنیم. برای مثال درباره‌ی پرندگان هیچکاک می‌خوانیم: «همه می‌پرسند پرندگان چه می‌خواهد بگوید و پاسخ‌های بسیاری نیز برای این پرسش ارائه شده است. من هنوز هم فکر می‌کنم نمی‌توان با قطعیت پرندگان را تفسیر یا دست‌کم کاملاً تفسیر کرد.» درباره‌ی بازی‌های سرگرم‌کننده (خنده‌دار)‌هانکه می‌خوانیم: «فیلم علی‌رغم این‌که استادانه است و فراموش‌نشدنی، آشکارا فیلمی‌کم‌اهمیت است… من فیلم را گیرا می‌دانم (فیلم به دلایل کاملاً مشهودی یک شاهکار است ـ آیا می‌توان پس از تماشای ده دقیقه‌ی نخست آن، از تماشایش دست کشید؟) ولی همواره من را با این پرسش برجا می‌گذارد، چرا من در ۹۰ دقیقه‌ی سرشار از تنش و عذاب دردناک درگیر شده‌ام: چه رضایتی نصیب من می‌شود؟» و جایی هم آزمون بازیگری (تاکاشی میکه) را با سرگیجه (هیچکاک) مشابه دانسته: «هر دو فیلم را مردها ساخته‌اند، هر دو درباره‌ی زنان گناهکاری‌اند که اعمال بسیار بدی انجام می‌دهند و عاقبت تقاص اعمال‌شان را می‌دهند. هر دو پروتاگونیست مذکر به شکلی همدردانه تصویر می‌شوند: هیچ‌یک از آن‌ها به شکلی زننده و فاحش “شوونیست مذکر” نیست، هرچند هیچ‌یک از آن دو نیز کاملاً از این امر مبرا نیست.»

بجز نقد فیلم چند مقاله‌ی کلی رابین وود هم در این مجموعه منتشر شده که رویکرد سیاسی/ اجتماعی‌شان‌شان آشکار و پررنگ است. از جمله در بخشی از مقاله‌ی «هالیوود امروز» درباره‌ی باشگاه مبارزه (دیوید فینچر) می‌خوانیم: «من از هیچ جنبه‌ای این فیلم را یک موفقیت محسوب نمی‌کنم… فیلم این گونه که هست امکان نداشت پس از ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ ساخته شود زیرا می‌توان آن را (هرچند تا حدودی به‌دشواری) به عنوان فیلمی‌که با اغماض از تروریسم چشم می‌پوشد خوانش کرد. هرچند می‌توان صرفاً اندکی دشوارتر آن را به عنوان فیلمی‌که تروریسم را تقبیح می‌کند نیز خوانش کرد.» یا در مقاله‌ی «فرهنگ ما، سینمای ما» که در واقع مقدمه‌ی کتاب هالیوود از ویتنام تا ریگان است می‌خوانیم: «جنبش زنان به بازگشت مردینگی جنون‌آمیز در‌هالیوود منجر شد و عجیب این‌جاست که چرا زودتر سر به بیرون بازنکرده بود. ۱۹۸۲ سالی کلیدی است؛ سالی که کونان وحشی و اولین خون ساخته شد… با فروپاشی فمینیسم رادیکال و پذیرش آن‌چه از آن به جا مانده بود در فرهنگ مذکر- محورِ بدنه، آن جنون فرونشست ولی فراتأکید بر مردینگی فراجاهلی خیر: دهه‌ی ۹۰ صرفاً شکل ملایم‌تر، کم‌تر وقیحانه، کم‌تر نقیصه‌دار و کم‌تر مزخرفی را جایگزین آن کرد. شاید اعتبار الگوی استالونه/ شوارتزنگر فروپاشیده باشد ولی هریسن فورد و مل گیبسن (و تازگی‌ها بن افلک و مت دیمن) دم دست‌اند تا تصویری عاطفی‌تر، آسیب‌پذیرتر و انسانی‌تر از جنس مذکر عرضه کنند.»

با مرور همین مختصر، خواننده‌ی ناآشنا به نوشته‌های وود می‌تواند شمایی کلی از شیوه‌ی نقادی او در ذهن بسازد.، و البته با کیفیت ترجمه‌ی کتاب هم آشنا شود. در این مورد اخیر، هرچند از نظر رسم‌الخط با متنی تمیز و یکدست روبه‌روییم اما بی‌تردید می‌شد ترجمه، پالوده‌تر و ویراسته‌تر از این‌‌ها باشد. یکی از مناقشه‌های همیشگی امر ترجمه‌ی متن‌های سنگین و تحلیلی (از فلسفه تا سینما) گرایش غالب به پیچیده‌نویسی فارسی است؛ و گمان غالب این است که ترجمه‌ی ساده و روان از یک متن متکلف، نقض اصل وفاداری است. اما حتی همین کاستی هم نمی‌تواند دلیلی شود تا مطالعه‌ی این کتاب ارزشمند را به دوستداران جدی و پی‌گیر سینما و تحلیل فیلم، پیشنهاد نکنیم. مهم نیست که رویکرد وود را دوست داشته باشیم یا سلیقه و نظرمان با او یکی باشد؛ مهم این است که مطالعه‌ی نوشته‌های او ما را به ساحت‌های تازه‌ای از اندیشه می‌برد و با دنیایی از ارجاع‌ها و بینامتن‌ها روبه‌رو می‌کند. هر نوشته‌ی او دعوتی است برای سر زدن به منابع، متن‌ها و آثاری دیگر، و آشکارا بیانگر این واقعیت که سینما ماهیت و تأثیری فراتر از سرگرمی‌صرف دارد؛ چه بخواهیم و چه نخواهیم.

نگاهی به «اگر اصغر اسکار بگیرد» ساخته‌ی رضا کاظمی

ما ولی آقاییمونو داریم *

علی جعفرزاده

در عصر سریال‌های صد و اندی قسمتی و فیلم‌های بلندی که گاه داستان‌شان در نیم‌خط و چند کلمه خلاصه می‌شود ساختن فیلم کوتاه ۱۶ یا ۱۷ دقیقه‌ای حرکتی است سهل و ممتنع که به معنای واقعی کلمه ریسک شمرده می‌شود. اگر اصغر… آخرین ساخته رضا کاظمی را از چند منظر می‌توان بررسی نمود. نخست این‌که فیلم از منظر تحلیل گفتمانی ون دایک از آن معنای موضعی‌ بهره می‌گیرد که شامل پیش‌انگاشت‌هایی فرهادی‌محور است. در واقع گفتمان تمجید از اصغر فرهادی گفتمان مسلط فضای عمومی جامعه است و فیلم در چنین فضایی عامدانه با استفاده از این فضا به بیان دغدغه‌های مولفش می‌پردازد؛ انگار فرهادی و اسکارش بهانه‌اند؛ بهانه‌ای برای نشستن و تخمه شکستن و از درد گفتن و درست در لحظه‌ی دریافت اسکار چرت زدن…

از همین نظرگاه سازمان طرح‌واره‌ای اثر که عموماً در تحلیل گفتمان به بحث کلی علیه قوانین می‌پردازد، به‌ تنهایی نسل جدیدی از جوانان این سرزمین اشاره دارد؛ میزبان که ظاهرا از تمکن مالی بیش‌تری برخوردار است شرایط مساعدی ندارد و میهمان که از کرج ظاهرا برای تماشای پخش مستقیم مراسم اسکار امده. اما در ادامه می بینیم که اسکار و فرهادی خیلی هم برایش اهمیت ندارند. او درد دارد. دردی مثل درد خیلی از هم‌نسلان خویش. مضاف بر این‌که از کرج می‌آید؛ شهری پر از خرده‌فرهنگ‌های رنگارنگ با کم‌ترین فاصله‌ی ممکن با ابرشهری مثل تهران. مخاطرات و مباحث آسیب‌شناختی شهری مثل کرج در این سطور قاعدتاً جایی ندارند و در فرصتی دیگر شاید به آن هم بپردازم.

فیلم کاظمی قصه‌ی آدم‌هایی است که در چرخ خردکننده‌ی مدرنیته دارند له می‌شوند؛ مدرنیته‌ای که نماد بیرونی‌اش در فضای جامعه‌شناسی شهری، مبتنی بر المان‌هایی مانند برج میلاد است و ما لابه‌لای سکانس‌های مختلف فیلم آگاهانه با آن مواجه می‌شویم و همواره در جای درست به سراغش می‌رویم. بحث آسیب‌های مبتلابه شهری مانند تهران شامل خانواده‌های نامنسجم، تک‌زیستی، و حتی پارازیت و … در استعاره‌ی موسیقی‌ای که مهمان گوش می‌دهد (ترانه شاهین با شعر مهدی موسوی) به‌خوبی به تصویر کشیده می‌شود.

فیلم کاظمی ، فرهادی‌گونه در برابر آثاری که در فضای فیلم‌هایی نظیر جدایی نادر از سیمین ساخته می‌شوند قد علم می‌کند. این‌که با کم‌ترین امکانات ممکن و با اقتصادی‌ترین روش استفاده از فرم و زبان می‌توان فیلمی در همان حد و اندازه‌ها ساخت. فیلم دو شخصیت دردمند دارد که در یکی از نخستین نیازهای طبیعی‌شان که برقراری ارتباط با جنس مخالف است درمانده‌اند. انگار قرار است قضای حاجت کنند بر شرایط‌شان. (فیلم بر دستشویی زدن!! کاراکترها تاکیدی آگاهانه دارد) بازی با اسب‌های شطرنج و استعاره از سرشاخ شدن و باقی قضایایی که این را هم از منظر تحلیل گفتمان می‌توان به شاخص واژه‌پردازی و تاکید بر تقابل‌های دوتایی ربط داد: تقابل میزبان با دختری که دوستش دارد. تقابل مهمان با دختری که در انتها می‌فهمد دل با دیگری دارد. و تقابل عنصر غایب (مسعود) که جایگاهی مهم و در قواره‌ی کاراکترهای اصلی فیلم دارد با مهمان و… هم‌چنین حداقل استفاده از لوکیشن، کم‌ترین استفاده از موسیقی متن و خیلی نشانگرهای دیگر.

اگر از منظر تکنیکی نیز بخواهیم نظری به فیلم بیندازیم با اثری کاملا حرفه‌ای مواجهیم. نخست فیلم‌برداری و استفاده‌ی بی‌نظیر از نور است. کار منصور حیدری حتی به چشمان غیرفنی نگارنده نیز دل‌نشین می‌نماید. استفاده‌ی بسیار تکنیکی از فضاها و روند تاریک‌تر شدن فیلم از ابتدا تا انتها تنها گوشه‌ای از جلوه‌های بصری اگر اصغر… هستند. تدوین فیلم را فردین صاحب‌الزمانی انجام داده که نامی است آشنا در سینمای ما. تدوینی که به ضرباهنگ اثری چنین مینی‌مالیستی به‌شدت کمک کرده است. دست‌آخر کارگردانی دقیق رضا کاظمی نیز ضلع دیگر این مثلث را شکل می دهد. از فضاها و عناصر بعضا ریز نیز با نهایت وسواس و دقت استفاده شده است. مثل کتاب چخوف. که فرم آثار چخوف و زبان سلسیش به‌شدت به فضای فیلم نزدیک است.

و در نهایت بی انصافی است اگر از کنار بازی دو بازیگر فیلم محمد علی‌محمدی و سهیل ساعی به‌راحتی بگذریم. دو بازیگر خوش‌آتیه که به‌خوبی از پس نقش‌‌شان برآمده‌اند. کافی است به کنش‌هایی که در هنگام خشم و نفرت و حتی سرخوشی‌های تکانه‌ای و لحظه‌ای از خود نشان می‌دهند نظری بیندازیم. یا مثلا در سکان‌سهای پایانی که خستگی ناشی از بیداری در ساعت اولیه‌ی بامداد را به‌خوبی بازی کرده‌اند.

فیلم با شب‌های نورانی و سرگیجه‌آور تهران شروع می‌شود. با میکس صدای جیغ و داد سرخوشانه ابتدای درباره الی روی همان تهران به اوج می‌رسد و با موسیقی متنی در حال و هوای موسیقی درباره الی (که آیدین صلح‌جو اختصاصا برای فیلم کاظمی‌ساخته) باز روی همان تهران و پس از نطق اصغر فرهادی به پایان می‌رسد. انگار در کشوری که در چنین شب مهمی هیچ یک از کانال‌های تلویزیونی‌اش هیچ حرفی از چنین افتخار بزرگی نمی‌زنند زندگی زیر این همه چراغ به همان شکل همیشگی جریان دارد. با همه‌ی دردهایش.

 *یکی از دیالوگ‌های اگر اصغر اسکار بگیرد

————————

پی‌نوشت: این نقد را دوست عزیزم علی جعفرزاده نوشته و مایه‌ی خوش‌حالی‌ام است که فیلم را پسندیده و می‌دانم اگر فیلم را دوست نمی‌داشت بی‌رودربایستی می‌نوشت. اگر دیگرانی هم بر این فیلم یا بر مجموعه داستان کابوس‌های فرامدرن نقدی بنویسند (با هر سلیقه و رویکردی) با کمال میل در همین سایت منتشر خواهم کرد.

اگر بشود

برای من لذت‌بخش‌ترین پست‌های «کابوس‌های فرامدرن» همان‌هایی هستند که در آن‌ها رودررو با مخاطبان احتمالی‌ام و البته آن چند مخاطب ثابت همیشگی صحبت می‌کنم، حتی اگر حرف تازه یا خاصی برای گفتن نداشته باشم. قبلا هم نوشته‌ام که در این فضای اسف‌بار نمی‌شود هر چیزی را نوشت و عقل حکم می‌کند که در نوشتن  احتیاط کنیم. من هرگز آدم جسور و بی‌پروایی نبوده‌ام هرچند گاه از سر خامی‌و ساده‌انگاری تکانه‌هایی بروز داده‌ام که بعدا به‌سرعت پشیمان شده‌ام. مهم‌ترین واقعیت زندگی برای من، باور داشتن و سر سپردن به مفهوم زندگی در جهان سوم است. و برای من جهان سوم جایی است که هرگز جای خوب و دل‌پذیری برای زندگی نخواهد شد. من به رویاهای پویشگران جهان سومی‌باور ندارم. خوش به حال آن‌هایی که به بهشتی باور دارند و رنج جبرآمیز جهان سومی‌بودن را با رویای آن تحمل می‌کنند.

اما برخلاف برداشت بلافاصله‌‌ی یک مخاطب احتمالی از جمله‌های بالا، من از زندگی در همین جای بد و هم‌نشینی با انبوه بداندیشان (همان‌ها که دروغ، ریا، دزدی و خیانت ویژگی‌شان است) حس چندان بدی ندارم. من بهشت کوچک خودم را با دستان خودم می‌سازم. از ادبیات و سینما و فلسفه و روان‌شناسی لذت می‌برم  و حتی با همین اینترنت زغالی و قزمیت، فرزند راستین جهانم. من مثل همان کارتون جذاب کودکی‌ها، یک پا زبل خان شده‌ام؛ این‌جا هستم، آن‌جا هستم، از همین پنجره‌ی کوچک  سیر آفاق و انفس می‌کنم.

می‌گوید: «تو چرا از پزشکی‌ات استفاده نمی‌کنی تا از این مملکت بزنی بیرون؟ مثل همه‌ی این‌هایی که رفته‌اند استرالیا و کانادا و… این‌جا که دیگر جای زندگی نیست.» پاسخی ندارم. اصلا زبانم نمی‌رود بگویم من این‌جا ریشه دارم و گیاه باید در خاک خودش بماند و  از این حرف‌ها. نمی‌ترسم بگویم که این حرف‌ها را باور ندارم. فقط پاسخی ندارم. واقعا چرا من هم نمی‌روم؟ نمی‌دانم. اما چرا… می‌دانم. هرچه می‌خواهم همین‌جا دارم. می‌گوید: «آزار نمی‌بینی از این همه محدودیت که در شخصی‌ترین مقوله‌ها هم دخالت می‌کنند؟» می‌گویم: «عادت کرده‌ام. مثل یک کمدی جفنگ ناب از این وضعیت لذت می‌برم. می‌خندم.» می‌گوید: «این یعنی بی‌مسئولیتی محض.» می‌گویم: «بله. بی‌تردید حق با توست اما من فقط بلدم چیزکی بنویسم. و فکر می‌کنم این کار را بدک هم نمی‌کنم. بیش‌ از این از جسم و جانم برنمی‌آید.» می‌گوید: «پس همین‌ها را بنویس.» می‌گویم: «اگر بشود حتما.»

در تدارک «اجی مجی»

نوشتن فیلم‌نامه‌ی نیمه‌بلندی را یک هفته پیش به پایان بردم؛ با نام اجی مجی. اگر چیزی از آن کم نشود فیلمی‌که از رویش ساخته شود ۴۵ دقیقه الی یک ساعت خواهد بود. زمستان امسال را برای ساختنش در نظر دارم. اگر بشود دی و اگر نشود اسفند. اجی مجی برشی از زندگی دو پسر جوان هم‌خانه است؛ یکی از آن‌ها نوازنده‌ی دوره‌گرد است و دیگری تئاتر کار می‌کند. بعد از اگر اصغر اسکار بگیرد دیگر کار کردن با امکانات خیلی کم یک جورهایی بازگشت به عقب است. این بار یک قدم جلوتر…

این آغاز فیلم‌نامه است:

 خارجی- روز -پیاده‌رو

سیامک کنار پیاده‌رو نشسته. سه کارت از جیبش در می‌آورد و می‌اندازد روی زمین.

سیامک: این که می‌بینین چشم‌بندی نیس. واقعیته اما از نوع درست درمونش. یعنی یه چیزایی اینقد سریع جلو چشمتون اتفاق میفتن که فکر می‌کنین اتفاق نیفتادن. یا اتفاق نمیفتن و فک می‌کنی افتادن. آدمیزاده دیگه. گاهی  حواسش جا می‌مونه.  پاشو اگه ادعات میشه بیا جلو یه چشمه از کار ما ببین و برو. اگه من باختم پولتو که می‌گیری هیچ اصن بیا بزن تو گوشم. ناموسن اگه خالی ببندم. اگه تو باختی یه چیزی بده کرم مرتضا علی که شب منم جلوی اهل و عیال سرم بالا باشه.

 و این هم مونولوگی از اواخر فیلم‌نامه:

یه روز بچه بودم هفت هشت سالم بود ننه‌م یک در یک قلبش درد گرفت و افتاد کف حیاط. از این خونه‌های قمرخانمی‌‌بود دیگه. نمی‌دونم تو فیلما دیدی یا نه. چند تا از این زنای همسایه اومدن پایین و بنا کردن به جیغ زدن که وای افسر خانوم افسر خانوم جون. خلاصه نفیسه خانم، یکی از همون زنا هلم داد گفت بدو سر کوچه به بابات اسمال آقا بگو دکتر خبر کنه. بابام خدا بیامرز توی شناسنامه اسمش اسحاق بود ولی نمی‌دونم چرا همه بهش اسمال می‌گفتن. سر کوچه که دروغ بود. یه چند تا خیابون اون ورتر بود. من اصلا نمی‌دونستم چه خبره. جوگیر شدم بدفرم. با همون پیژامه خشتک پاره‌م دویدم تا سر کوچه و د بدو. یهو دیدم یه جایی گوشه خیابون یه جمعیتی حلقه زدن . مثلا چهل پنجاه نفری فرض کن. ویر افتاد به سرم که ببینم چه خبره. کله مو چپوندم از لای جمعیت و به زور خودمو رسوندم جلو. چی  می‌بینی؟ یه یارو بود با سبیلای شیش دور تاب داده یه مارو از یه زنبیلی آورده بود بیرون. سیخ! مار می‌گم مار می‌شنوی. کبرای اصل. از این نی و فلوت و اینا هم نداشت. اصن یه داستان دیگه ای بود. یارو نوک انگشتشو تو هوا می‌چرخوند (با اشاره انگشت ادایش را در می‌آورد) ماره هم سرشو می‌چرخوند. آقا میگن مار طلسم داره جادو مادو می‌کنه راس می‌گن. من هم بچه بودم خب اصن نفهمیدم چی شد. مث خیار چنبر اونجا چنبره زدم. خلاصه یارو سیبیلوهه بساطشو که جمع کرد رفت من تازه یادم اومد واسه چی اومده بودم سر کوچه. دویدم سمت مغازه آقام. دیدم مغازه بسته‌س. سریع سر خرو کج کردم سمت خونه که وسط کوچه دیدم صدای شیون رو هواست. خلاصه ننه‌م اون روز به رحمت خدا رفت و آقامون سه روز از چهل ننه‌م نگذشته بود که شد شوهر همین نفیسه خانم. دروغ چرا بی‌مادری خیلی بد دردی بود اما نفیسه خانم هم به چشم چیز، چیز خوبی بود. اما آقا مار واقعا طلسم داره. عوام‌الناس حرفاشون خیلی وقتا راسته. یه چیزایی هس. یه حساب کتابایی در کاره.

چند تمرین منطقی

این پست یک زنگ تفریح منطقی است. برای خودم. برای شما. ظاهرش آسان است، درونش گرداب. از چند منبع ترجمه‌شان کرده‌ام.

***

یک

فرض: در جزیره‌ای موجوداتی زندگی می‌کنند که همه شبیه هم‌اند اما عده‌ای از آن‌ها انسان هستند که همیشه راست می‌گویند و عده‌ای غول انسان‌نما هستند که همواره دروغ می‌گویند. غول‌ها هرگز نمی‌توانند به غول بودن‌شان اعتراف کنند. در دو وضعیت زیر تعیین کنید کدام‌یک انسان و کدام‌یک غول است.

وضعیت اول

الف: ما هر دو غول هستیم.

ب: (سکوت می‌کند)

وضعیت دوم

الف: ما هم‌نوعیم.

ب: ما هم‌نوع نیستیم.

وضعیت سوم

الف و ب سر یک دوراهی ایستاده‌اند که یک راهش به بهشت می‌رود و راه دیگر به جهنم. فقط با یک پرسش از یکی از آن‌ها باید راه بهشت را پیدا کنید.

 

دو

پادشاهی عادت دارد مجرمان مرد را بر سر دوراهی قرار دهد. آن‌ها جلوی دو در قرار می‌گیرند. پشت یکی از درها یک ببر گرسنه هست و پشت در دیگر، زنی زیبارو. مجرم باید یکی از درها را انتخاب کند. اگر ببر را برگزیند تکه پاره می‌شود و اگر زن زیبارو را، باید با او ازدواج کند. روزی پادشاه پی می‌برد جوانی آس و پاس با تمام وجود عاشق دختر او (پادشاه) است و دختر هم بدجور عاشق جوان است.  پادشاه آن آزمون را برای جوان هم ترتیب می‌دهد. جوان که مستاصل است زیر چشمی‌نگاهی به دختر پادشاه می‌اندازد و دختر، با اشاره‌ی خفیف چشمش به او می‌فهماند که باید سراغ در سمت راست برود. به نظر شما پشت در ببر خواهد بود یا زن زیبارو؟

سه

الف و ب و ث را فرامی‌خوانیم. فرض بر این است که آن‌ها آگاه به تمام اسرار و دانش‌ها هستند. یکی از آن‌ها همیشه راست می‌گوید، یکی از آن‌ها همیشه دروغ می‌گوید و یکی از آن‌ها بدون توجه به پرسش ما به شکلی کاملا تصادفی راست یا دروغ می‌گوید. از هرکدام فقط یک سوال می‌توانیم بپرسیم که پاسخش بله یا خیر باشد. این سه نفر، زبان ما را می‌فهمند ولی فقط می‌توانند به زبان خودشان پاسخ دهند: (ها) یعنی بله و  (نا) یعنی خیر. تعیین کنید کدام الف است کدام ب و کدام ث. بعد از حل این معما به این پرسش هم پاسخ دهید: آیا سوالی هست که آن‌ها اصلا قادر به پاسخ دادنش به شکل (ها) یا (نا) نباشند؟

(جهت اطلاع، معمای بالا را دشوارترین معمای منطقی تاریخ نام نهاده‌اند. شاید هم اشتباه کرده‌اند. شانس‌تان را آزمایش کنید.)

چهار

این جمله دروغ است. (پارادوکس دروغگو)

جمله بعدی راست است. جمله قبلی دروغ است. (یکی از‌ مثال‌های کاربردی پارادوکس دروغگو)

پنج

او مانند ابله‌ها به نظر می‌آید، او مثل ابله‌ها حرف می‌زند. نگذارید فریب‌تان بدهد؛ او واقعا یک ابله است. (گروچو مارکس)

——

پی‌نوشت: پاسخ را از من نخواهید. این پست صرفا پیشنهادی است برای کسانی که علاقه‌مند به حل معماهای منطقی هستند.

ترانه: برنمی‌گردی؟

پاییز، دیگه، آخراشه برنمی‌گردی؟

این خونه، دل‌تنگ شباشه برنمی‌گردی؟

گیتار من اون گوشه‌‌ی دیوار کز کرده

در حسرت زنگ صداشه برنمی‌گردی؟

این روزها من ذره‌ای حال دلم خوش نیست

حتی اگه دل خوش نباشه، برنمی‌گردی؟

عکست برای رفع تنهاییم کافی نیست

باید تو باشی، بوسه باشه، برنمی‌گردی؟

دستای گرمت، تو خیالم مرده و سردن

تصویر صافت پرخراشه، برنمی‌گردی؟

حتی اگه راضی به درد و مرگ من باشی

می‌میرم، این دل از خداشه. برنمی‌گردی؟

تو دوری و نزدیکه از دوریت هوایی شم

برگرد تا این دل رها شه. برنمی‌گردی؟

 

(با استقبال از ردیف «برنمی‌گردی؟» در شعری از دوست عزیزم علی جعفرزاده)

به احترام روزبه بمانی

می‌خواستم کلی چیز بنویسم ولی روزبه بمانی خیلی خوب است. همین. درود پروردگار بر او.

مثل این:

هر فصل تو این خونه چند روزه

هر فصل بوی تو عوض میبشه

هر فصل یک عمره برای من

با رنگ موی تو عوض میشه

 

وقتی که موی تو طلایی شه

بی وقفه برگ از باد می‌ریزه

امسال از آغاز فروردین

این چندمین باره که پاییزه

 

یا این:

همیشه مقصدم بودی

کجا با تو سفر کردم؟

چقد تنها برم دریا؟

چقد تنهایی برگردم؟

سر یک ساعت مشخص

آدمی‌را فرض کنید که به دقت و نظم و دیسیپلین شهرت دارد. هر روز سر ساعت مشخصی از خواب بیدار می‌شود، لب پنجره می‌رود، سرش را بیرون می‌برد و اکسیژن می‌گیرد. سر ساعت مشخصی از خانه بیرون می‌زند. پس از پایان وقت اداری سر ساعت مشخصی به کافه‌ای خاص می‌رود. سر ساعت مشخصی به خانه می‌رسد و…

دوست داشتید جای او باشید تا دیگران از شما به عنوان یک انسان منظم و محترم یاد کنند؟ از حقارت تکرار و روزمرگی که بگذریم، در دل یک قصه‌ی جنایی، این آدم‌هالوترین (و هلوترین) سوژه برای بازی دادن و آسان‌ترین مورد برای کشتن است. هر ساعت مشخص، هر کنش تکراری، دلالتی است بر آسیب‌پذیری و دریچه‌ای است به سوی مرگ. به‌تان برنخورد. صحبت از یک قصه‌ی جنایی است.

دکتر شیردل استاد خون‌شناسی (هماتولوژی) بیمارستان قائم مشهد به بداخلاقی شهره بود. اما معمولا قضاوت آدم‌ها درباره‌ی آدم‌های خاص و خودسر نادرست و مغرضانه است. این بار هم جز این نبود. روزی که در میانه‌ی تدریس فراغتی حاصل شده بود، استاد رو کرد به ما چند کارآموز (استیجر) و گفت: «دو توصیه برای شما جوان‌ها دارم. من در زندگی از هر دو خیر دیده‌ام. یک: نظم ذهنی را هرگز از یاد نبرید. همیشه اول و آخر کاری را که در دست دارید بدانید. و دومین نصیحت: هرگز به یک انسان قابل‌پیش‌بینی تبدیل نشوید. نگذارید دیگران بتوانند کنش یا واکنش بعدی‌تان را حدس بزنند. در این صورت خیلی راحت بازی می‌خورید. خیلی راحت می‌توانند برای شکستن شما وارد عمل شوند. عواطف و احساسات‌تان را به بازی بگیرند. درست لحظه‌ای که از شما انتظار یک واکنش عصبی دارند تا بعدا از آن دست‌مایه بسازند، شما باید خونسرد باشید و… .» کلام استاد در ذهنم حک شده، جزئی از خط مشی زندگی‌ام است. بازی با یک ذهن پیچیده‌ی به‌ظاهر ساده، کار آسانی نیست. خطرناک است.

بله، زندگی ساده‌تر از آن است که فکرش را می‌کنیم. اما هرچه‌قدر هم راننده‌ی خوب و قانون‌مندی باشی آدم خسته یا دیوانه‌ای از راه می‌رسد که خودش را جلوی ماشینت بیندازد یا راننده‌ای از روبه‌رو یا بغل خواهد آمد که بمالد یا بکوبد و خسارت مالی و جانی برایت به بار بیاورد.

زندگی دشوارتر از آن است که فکرش را می‌کنیم. چون بخش مهمی‌از آن به تعامل اجباری با دیگران می‌گذرد. انفکاک از نهادهای اجتماعی عملاً ناممکن است. همه باید به مدرسه برویم و در آن با دنیایی از زشتی‌ها روبه‌رو شویم. همه مجبوریم روزی سری به پاسگاه، بیمارستان، دادگاه و… بزنیم. همه باید برای یک لقمه نان بار یک وظیفه را بر دوش بکشیم. یک لقمه نان سالم درآوردن (بدون زیرپای دیگران را خالی کردن، بدون دزدیدن، بدون کم‌کاری) کار بسیار دشواری است.

زندگی در محیطی سرشار از کوته‌نظری و کج‌فهمی، رسم ناخوشایند و دشواری است. ما ناگزیریم به همه چیز شک کنیم. نگاه مسیحایی آن کسی را عشق است که خودش مهم‌ترین دلیل بدگمانی و بدبینی دیگران است. خودش نمی‌داند. من که می‌دانم. خودم نمی‌‌دانم. دیگران که می‌دانند.

حسین؛ خون خدا

همسایه‌ای داریم کُرد و سنی‌مذهب، که این شب‌ها هر شب از ساعت دوازده شب صدای ترانه‌های شاد کردی‌اش را به عرش می‌رساند و اهل خانه دسته‌جمعی و هلهله‌کنان می‌رقصند. حتی اگر به تقویم نگاه نکنم از سر و روی شهر می‌بارد که عزاداری حسین است. این تاکید بر پایکوبی برای مخالفت با موضوع عزای نوه‌ی پیامبر اسلام که خود همان سنی‌ها مدعی‌اند بیش‌تر به او احترام می‌گذارند، ذهنم را سرشار از پرسش می‌کند. و من پاسخی برای این پرسش‌های سمج ندارم. عزاداری آن هم به این شکل ریاکارانه که خودش موضوعی است قابل‌بحث و من نسبتی با مویه و ناله‌های دروغین در عین خشونت‌ورزی و صدور نفرت ندارم چون روایت عاشورا را یکی از دل‌انگیزترین قصه‌های تاریخ می‌دانم که از خلال آن مفاهیم فراموش‌شده‌ای چون مرد و مردانگی، عزت و غرور، و ایثار و قربانی در راه باور به دست می‌آید. حسین بزرگ‌ترین تجلی دوباره‌ی ایمان ناب ابراهیم است. و رنج و مصیبتش نه چون رنج ایوب بی‌معنا، که همچون رنج مسیح سپر بلای معنای بی‌پناه خدا و ایمان است.

اما با این همه، ذهنم درگیر مفهوم احترام به حقوق اکثریت است. کدام اکثریت و کدام اقلیت؟ اصلا اکثریت چه حقی دارند؟ و معنای اکثریت چیست؟ این‌ها و پرسش‌هایی از این دست آزارم می‌دهند؟ چه شده که باورمندان به سنت پیامبر، در تراژدی هولناک مرگ خانواده‌اش دست‌افشانی و پایکوبی می‌کنند؟ اصلا نمی‌خواهم بدانم.

خیلی چیزها از فرط تکرار و مهم‌تر از آن به دلیل دستاویز شدن برای برخی سودجویان حقیر، تأثیر خود را از دست داده‌اند. اما برای من هم‌چنان تمثیل «حسین؛ خون خدا» هول‌انگیز و گیراست. هم‌چنان که تمثیل «مسیح؛ پسر خدا». و فصل مشترک‌ این مردان، تنهایی است. وقتی خدا فقط ناظر خاموش دشت‌های بیکران مصایب است.

نوشتن برای اینترنت؟ نه! هرگز!

بسیاری از نویسنده‌ها (مطبوعاتی و غیرمطبوعاتی) وقتی با این پرسش مواجه می‌شوند که «آیا تا به حال در اینترنت چیزی نوشته‌اید؟» با شعف و افتخار می‌گویند: «نه! هرگز!».

بگذارید عریانش کنیم: معنی واقعی چنین شعفی این است که تا به حال جز برای پول و حق‌التحریر هرگز دست به نوشتن نبرده‌اند. این جور آدم‌ها (بی هیچ استثنایی) در نگاه من نه نویسنده‌اند و نه از بابت نوشته‌های‌شان احترامی‌برمی‌انگیزند. حتما استثناهایی هم هستند که نیازی به حق‌التحریر حقیر مطبوعات ندارند و فقط برای دیده شدن و تحسین‌طلبی در ویترین عمومی، در جاهای اسم‌ورسم‌دار می‌نویسند. اما باز هم در اصل قضیه فرقی نمی‌کند. این‌ها هم همان‌قدر برای من نامحترم‌اند، چون نویسندگی برای‌شان امری ذاتی و ضروری نیست (و بدبختانه اغلب همان نوشته‌های تحسین‌طلبانه‌شان هم واقعاً حاوی هیچ تحلیل بکر و راه‌گشایی نیست که احترامی‌برای‌شان به بار بیاورد).

تصویری که من از نویسندگی در ذهن دارم (و ابداً اصراری ندارم کسی را با آن همراه کنم) جریانی است بی‌وقفه که زمان و مکان نمی‌شناسد، ضرورت انتشار نمی‌داند، و نسبتی با حسابگری ندارد

برای من خودِ «نوشتن» فارغ از محتوا و بروندادش، امری ضروری و حیاتی است. نوشتن دلیلی نمی‌خواهد. خودش مهم‌ترین دلیل است برای استمرار زندگی و تجدید توان برای پیمودن راه. به تجربه آموخته‌ام نباید نگران مخاطب بود. هر متنی سرانجام مخاطبش را پیدا خواهد کرد. نویسندگی تنها در این چارچوب برای من تعریف می‌شود. نسبتی با حسابگری ندارد. سایت شخصی‌ام و شمار قابل توجه نوشته‌هایی که قابلیت انتشار در نشریات را دارند اما اساساً فقط برای انتشار در همین‌جا نوشته شده‌‌اند، گواه ادعایم است.

اما از این وجه سرشتی که بگذریم، بیگانگی با رسانه‌ی سترگ اینترنت، این حادواقعیت مطلق و غالب زمانه که سیری تصاعدی و بی‌مهار دارد، جدا از حقارت حسابگری، حقارت بزرگ‌تری را به دوش می‌کشد. تأخیر در واکنش به واقعیت زمانه و جا ماندن از تغییری این‌سان بزرگ و هولناک، نه‌فقط نشانه‌ی کرختی و کاهلی که بیش از آن دلیلی بر کندذهنی و واماندگی است. ستیز دگم‌اندیشانه با هر پدیده‌ی نوبنیاد، و درجا زدن در باور رنگ‌وروباخته به اصالت چرخ‌دنده هم از عوامل تأثیرگذار این پس‌ماندگی هستند.

با این وصف، دلیل افتخار به بیگانگی با اینترنت و خوارداشت آن را ابداً درک نمی‌کنم. شاید اگر کسانی حاضر می‌شدند به حساب چنین «نویسنده»‌هایی برای نوشتن در وبلاگ شخصی هم پول واریز کنند، نظر این نانویسنده‌ها درباره‌ی اینترنت زمین تا آسمان فرق می‌کرد.

اما واقعا چه‌طور کسی که تمام نوشتنش محدود به کم‌تر از ده بیست نوشته‌ی حق‌التحریری در سال است می‌تواند دغدغه‌ی «نوشتن» داشته باشد. از این منظر، یک مفسر سیاسی، اجتماعی، فرهنگی‌هنری، اقتصادی، ورزشی و… که خود را صاحب‌نظر می‌داند، شاید صاحبِ نظری هم باشد (فقط شاید) اما هرگز نویسنده نیست.

با سیطره‌ی مهارناپذیر اینترنت، نویسندگی (و به‌تبع آن مطالعه)، به مرحله‌ای به‌شدت بحرانی رسیده. میل بیمارگونه به نقل یا در بهترین حالت، آفرینش گزین‌گویه و جای‌گزین کردن گزین‌گویه با نوشتار، نشانه‌ی یک بیماری بزرگ فرهنگی است. باید در مجالی مناسب باب این بحث را باز کرد. نیازی به پژوهش و آمار نیست تا بدانیم نوشتن در فضای اینترنت چه اندازه کم‌رنگ شده و شبکه‌های اجتماعی با ابزاری چون استاتوس/گزین‌گویه به شکلی غریب و بی‌عاقبت، جانشین نوشته/مقاله/ نوشتار شده‌اند.

شبکه‌های اجتماعی جدا از این‌که به شکلی پارادوکسیکال، تسهیل‌گر فروپاشی پیوندها و مسبب ژرفای تنهایی انسان شده‌اند (که این خود تحلیلی جدا می‌طلبد)، معیار مناسبی هستند برای درک واقعیت‌ مفهوم «توده‌ها»؛ به همان معنای تلخ‌انگارانه و بدبینانه‌ای که ژان بودریار نوشته. (ر.ک به کتابِ در سایه‌ی اکثریت خاموش)

کسانی که خود را نویسنده می‌دانند و حضور فرصت‌طلبانه‌شان در اینترنت، خلاصه شده به رویکرد تن‌پرورانه و عیاشانه‌ی گزین‌گویه‌نویسی در شبکه‌های اجتماعی (به آن معنا که تو خود دانی)، هم‌دست بزرگ نادانی و ناآگاهی فزاینده‌ در نسل بی‌مطالعه‌ی امروزند. تاریخ بر این غفلت تاریخی قضاوت خواهد کرد.

آیا انسان‌ها برابرند؟

 

بال‌های نامساوی کلاغ

طناب هیچکاک در بازنگری امروزی جز ویژگی‌اش در برداشت‌های بلند، کارکرد مهم‌تری هم دارد. انگاره‌ی ناهم‌سان بودن ارزش انسان‌ها و وجود انواع برتر و پست‌تر، یکی از اساسی‌ترین مناقشه‌ها در حوزه‌ی اندیشه است. روی کاغذ و در چارچوبی کاملا فریب‌آمیز، انسان‌ها برابرند. مذاهب این را می‌گویند. جلوه‌های مدنیت همین را با تکیه بر مفهوم دموکراسی بیان می‌کنند. گرایش‌های کمونیستی هم با هیاهوی‌ بسیار به نحوی دیگر مؤید همین انگاره‌اند؛ اما اساساً با به رسمیت شناختن مفهوم «کارگر» و تلاش برای احقاق حقوق او شکل می‌گیرند. کار مفهومی‌انتزاعی نیست؛ دو سویه دارد: کارفرما، کارگر. از این گذشته، کمونیسم با مفهوم دولت پیوند دارد، و دولت‌مرد و شهروند عادی، ساده‌ترین تقسیم‌بندی ممکن برای نابرابر کردن شأن و جایگاه انسان‌هاست. به همین سادگی.

اما در مقام عمل، در هیچ‌کدام از مذاهب و مکاتب فکری، انسان‌ها برابر نیستند. برابر بودن انسان‌ها کم‌ترین اساس منطقی ندارد. اگر به روش مرسوم و پوسیده قیاس پدیده‌ها با کیفیت‌شان در آغاز خلقت رو بیاوریم باز هم انسان‌ها از نظر قوای جسمی‌و جنسی با هم برابر نبوده‌اند. انسان درنهایت، حیوان سخنوری است که مغزش نسبت به دیگر حیوانات تکامل‌یافته‌تر است و قابلیت بیش‌تری برای دستکاری در هستی دارد. قانون تنازع بقا، دربرگیرنده همه‌ی حیوان‌هاست و لاجرم انسان را هم در برمی‌گیرد. در این بستر، حق با کسی است که زورش بیش‌تر است یا قوای عقلانی نیرومندتری دارد که می‌تواند کاستی‌های جسمانی‌اش را جبران کند.

هم‌زیستی متمدمانه انسان‌ها، شکل دگردیسه جنگ برای تنازع بقاست. کسی نیست که نداند در شرایط بحرانی آدم‌ها چه‌طور به همان سرشت کهن خود بازمی‌گردند. بقالی که جنس قاچاق خرید دو ماه قبلش (مثلا سیگار) را به محض اطلاع از بالا رفتن قیمت به قیمت امروز می‌فروشد، وقتی مثلا به هر دلیلی آب شهر برای مدتی طولانی قطع شود، آب معدنی‌های موجود در مغازه را به قیمت خون پدرش خواهد فروخت.

اما… آدم‌ها در «مذهب» هم برابر نیستند؛ پیشوایان و مبلغان مذهبی همواره جایگاهی بسیار بسیار فراتر از پیروان مذاهب داشته‌اند. «دموکراسی» هم آرمانی است در عمل ناممکن؛ که حزب را به عنوان نماینده‌ی توده‌ها معرفی می‌‌کند. در کشوری به گستردگی حیرت‌انگیز ایالات متحده، که خود را مهد آزادی می‌داند، چارچوب انتخاب در عمل محدود به دو گزینه ناگزیر است؛ یک سو دمکرات‌ها هستند با رویکردی لیبرالیستی به مذهب و اخلاق و معتقد به اقتصاد بسته و دولتی، و سوی دیگر جمهوریخواهان هستند با نگاه کم‌وبیش بنیادگرایانه به مذهب و اخلاق، و معتقد به بازار آزاد و اقتصاد رقابتی. حد واسط این‌ها یا بیرون از بازه این دو اندیشه، گویی هیچ راه جای‌گزینی نیست. می‌دانیم که هست اما…

همه‌ی این‌ها را نوشتم تا به به پرسشی برسم که مدت‌هاست ذهنم را مشغول کرده: ابراهیم تاتلیسیس و سعید حجاریان که گلوله توی مغزشان خالی شد و از بدشانسی ضارب یا ضاربان، فی‌الفور به دیار ابدیت/عدم روانه نشدند، اگر یک شهروند عادی بودند آیا زنده می‌ماندند؟ به عنوان یک پزشک و تجربه‌ام از اورژانس برای‌تان بگویم: حتی رویکرد به آدم‌های عادی جامعه (آن‌ها که ارتباط مستقیمی‌به ساختار قدرت ندارند) در اورژانس یک شهر کوچک هم یکسان نیست.

آگاهی به این واقعیت که انسان‌ها چه به شکل ذاتی و چه در بستر گرفت‌وگیرهای زندگی اجتماعی برابر نیستند، رانه‌ی موثری برای رسیدن به آرامش خاطر و دوری از خودخوری و عقده‌سازی است. انسان‌ها نه از نظر هوش، نه از نظر قدرت جسمانی و مهارت بدنی، نه از نظر قوای جنسی، نه از نظر واکنش به محرک‌های بیرونی و… یکسان نیستند. ژنتیک مولکولی عامل بنیادین تفاوت انسان‌هاست. اما ژنتیک اجتماعی هم در مرحله‌ی بعد تأثیری قاطع بر سیر زندگی انسان‌ها دارد. دخترها همیشه «اگر بخواهند» می‌توانند با تکیه بر زیبایی چهره و جسم‌شان خود را از جهنم منزل پدری به جایی بهتر در خانه‌ی مردی دیگر (جای‌گزین پدر) پرتاب کنند. این واقعیت وجودی زن است و انکارش مذبوحانه‌ترین کار جهان است. تجربه نشان می‌دهد که معنی آن «اگر بخواهند» یعنی این‌‌که «اغلب می‌خواهند.» اما در این روزگار بسیار به‌ندرت پسری می‌تواند از زیر بار نکبت و فقر موروثی پدرش جان به در ببرد و یک زندگی سراسر متفاوت را تجربه کند. استثناهایی که در حوزه‌های مختلف دانش و ورزش و هنر و… می‌بینیم از منظر ریاضی و منطق قابل‌چشم‌پوشی هستند چون یک عدد ناچیز تقسیم بر بی‌نهایت مساوی صفر است و نیازی به اتلاف وقت برای تقریب و اعشار ندارد. اما فریب بزرگی در کار است: همین استثناهای به‌شدت قاعده‌گریز دستاویز مناسبی برای حکومت‌ها هستند تا آن‌ها را به عنوان نمونه‌های آرمانی برای تسکین و دلخوشی توده‌ی فلک‌زده در تریبون‌های عمومی‌و رسانه‌ها مطرح کنند. بازی از این قرار است: هر مخاطبی باید فرض کند که خودش بالقوه یکی از آن نمونه‌های جان‌به‌دربرده است. این‌گونه است که قصه‌ی پریان، تکثیر می‌شود. اما قصه‌ی پریان فقط قصه است. مثل لاتاری است: شما هم یکی از برنده‌های خوش‌بخت ما باشید. و این خوش‌بختی آن‌قدر خوب است که به یک عمر انتظار می‌ارزد. (مهم این است که عمرت بگذرد و مثل یک بچه‌ی خوب بمیری بی‌آن‌که دردسری برای کسی ساخته باشی.)

با این همه می‌خواهید راز موفقیت آن استثناها را بدانید؟ این موفقیت نه صرفاً به میزان تلاش‌شان بستگی دارد و به نه به هوش و درایت‌شان. پرتلاش‌تر و باهوش‌تر از این‌ها در حجم سترگ تاریخ زیاد تلف شده‌اند. آن‌ها شانس آورده‌اند. یا به تعبیر برخی دیگر، هستی گوشه‌ی چشمی‌به آن‌ها داشته؛ در آفرینش‌شان مرحمتی بوده. انسان‌ها برابر نیستند. نه در نسبت‌شان با خودشان و نه در نسبت‌شان با هستی. اگر این را بدانیم راحت‌تر می‌توانیم زندگی کنیم. البته این تفکر خطرناکی است چون می‌تواند به انفعال محض منجر شود. اما آدم اگر آدم باشد دستش را روی زانو می‌‌گذارد، برمی‌خیزد و حقش را می‌گیرد.