دوست و برادر عزیزم امیر معقولی دیروز از آموزشی سربازی برگشت. به سلامتی هر چی دلتنگ و غریب و سرباز اجباری. در این دو سه سال امیر یکی از بهترین دوستانم بوده. اگر اینترنت قرار بود به درد یک چیز بخورد همان پیدا کردن امیر بود. روزگارش بر مراد باد.
شعر: بوی مرگ
توی این روزمرگی و رخوت
تا دوباره سفر کنم در یاد
کوچههای نرفته را رفتم
همه جا بوی مردگی میداد
نه دلی مانده و نه عشقی که
وسط شعر و شور بگذارم
آخرش باز هم نشد که نشد
که بگویم که دوستش دارم
زود و آسان به این زوال رسید
سرگذشتی که سخت محتوم است
در دیاری که جای بوسهی دوست
بر سر عشق دست باتوم است
میخراشد خیال چشمش را
زخم این روزگار بدکینه
در خیالش ببین که صبح به صبح
پیرتر میشوم در آیینه
اگر اصغر اسکار بگیرد
امسال هم دارد به پایان میرسد. با یک نگاه سرسری هم میشود فهمید که توی این دو سال گذشته خیلی چیزها عوض شده. همه چیز البته بفهمینفهمیبدتر شده. و حال و روز این روزنوشت هم شباهتی با روزهای خوب سالهای قبل ندارد. این هم یکی از نشانههای اضمحلال است. من که واقعا پس از در توقیف ماندن فیلمنامهام و بلاتکلیف ماندن مجموعه داستانم، فعلا هیچ چشماندازی برای آیندهی نزدیک کاریام ندارم. کار مطبوعاتی هم سازگاری چندانی با روحیهام ندارد. باید مدام طرح و قصهی تازه بنویسم و دوربین بردارم و فیلم داستانی و مستند بسازم تا احساس زنده بودن کنم. کرختی نویسندهی صرف بودن برایم مرگآور است. کار موسیقی را هم به دلیل مسایل مالی چند سالی است روی تاقچه گذاشتهام. با این حال سیب را که بیندازی بالا هزار تا چرخ میخورد تا برسد زمین. خدا را چه دیدی. شاید این وضعیت عوض شود. فعلا فیلمنامهی کوتاهی نوشتهام با نام «اگر اصغر اسکار بگیرد» که قصد دارم بهزودی بسازمش. امیدوارم بشود. این هم تکهای از فیلمنامهی کذایی:
علی: خوابشو میبینم یه شبایی
امیر: من یه چند وقتیه خواب نمیبینم
علی: خوش به حالت. من شبم بی کابوس صب نمیشه
امیر: خوبی خواب دیدن اینه که صب که پا میشی حداقل میفهمیکه خوابیدی. من هر روز خسته از رختخواب درمیام
علی: اینم یه حرفیه. اگه میشد حاضر بودم وضعمو باهات طاق بزنم
امیر: یه مدتی خواب برادرمو میدیدم. هنوز کوچیکه توی خواب. شش سالشه
علی دستش را میگذارد روی شانهی امیر و لبش را میجود
امیر (با بغض) : یه حس غریبیه. اون همون سن بچگیاشه. مثل همون آخرین روز کنار دریا. آخ اگه اون روز پدرم بود
علی: غمتو میخرم رفیق. چی بگم توی این حال که مفت نباشه؟ جاش خالی نباشه برات
امیر (با لبخندی تلخ): جاش سبزه رفیق
علی: زنده باد
Bad Timing
امروز زنگ خانهمان را زدند. کسی بود که عمدا پشتش را به آیفون کرده بود. گفتم شما؟ گفت از کلانتری. گفتم با کی کار دارین؟ گفت بفرمایین دم در. گفتم چی کار دارین آقا؟ گفت دربارهی چهارشنبهسوری باید با یکی از اهالی ساختمان صحبت کنیم. نفس راحتی کشیدم و گفتم آقا من توی دستشویی بودم که شما زنگ زدین. لطفا زنگ یکی دیگه از واحدها رو بزنید… یعنی داشتم سکته رو میزدم اولش. برگشتم به دستشویی و به فکری عمیق فرورفتم.
اصغر خیلی چاکریم!
موقعیت جذابی که امروز برایم پیش آمده خوراک فوقالعادهای برای فیلمسازی چون رضا کاهانی است که از آن یک فیلم جفنگ درجهیک بسازد. یک ماه پیش ماموران جان بر کف نیروی انتظامیدر راستای کرامت انسانی و این حرفهای قلمبه ریختند به کوچهمان و تمام الانبیها را بردند و دیشهای بدبختمان را هم با پوتینهای ارزشمندشان له فرمودند و در راستای کرامت انسان، قدری هم عربده کشیدند. این یک ماه عین خیالم نبود. کلا عادت به تماشای ماهواره ندارم اما امروز به سیاق سالهای گذشته دلم هوای دیدن مراسم اسکار کرد بهخصوص که اصغر فرهادی عزیز نازنین، در دو رشته نامزد اسکار است و اسکار امسال حالوهوای غریبی برای ما ایرانیها دارد.
خلاصه سرتان را درد نیاورم، گفتم حتما میشود این یک شب را در خانهی دوستی سر کرد. اما از بعدازظهر به هر دری زدم بسته بود. یکیدوتا از دوستان به دلیلی موجه و مطابق قانون مورفی عذر خواستند و چند دوست دیگر به دلایل مزخرف و دروغ. بههرحال زور که نیست. آخرش وا دادم و به این واقعیت تن دادم که امسال اسکار را نخواهم دید؛ اسکاری که شاید هیچوقت دیگر حالوهوایش تکرار نشود. ولی امیدوارم فرهادی اسکار را هم به جمع افتخاراتش اضافه کند و من هم در ادامهی همین پست به سهم خودم به او تبریک بگویم.
با تشکر ویژه از جان بر کفانی که با این حرکت سلحشورانه و با ورود کاملا با اجازه به سقف منزل مسلمانان، مملکت را از ناامنی نجات دادند.
اما تشکر ویژهتر برای اصغر فرهادی. جا دارد من هم مثل پیمان معادی فریاد بزنم که: اصغر خیلی چاکریم!
پینوشت مهمتر از اصل:
شرحی ندارد. مبارکش باشد و مبارک ایرانیها.
مرام مبارزه
طغیان سامورایی ماساکی کوبایاشی هم از آن گنجینههاست… جایی یکی از شخصیتهای فیلم به ایسابورو (با بازی توشیرو میفونهی افسانهای) میگوید: تو شخصیتت هم مثل شمشیرزنیات است؛ مدام عقبنشینی میکنی اما هیچوقت تسلیم نمیشوی…
جان کلام است. آموزهی زندگانی است.
داستانک: نطفه
روایت اول
مرد رفت کنار پنجره که به آسمان نگاه کند. یادش آمد که توی این خانهی تازه آسمان را نمیشود دید. به جایش نشست به بالا پایین رفتن سایهها در پنجرهی روبهرو نگاه کرد. آن قدر نگاه کرد تا چشمش سنگین شد. رفت دستشویی و بعد خیلی زود خوابید.
روایت دوم
زن رو به مرد کرد و گفت این همسایهی روبهرویی واقعا روی اعصاب است. هر شب میآید پشت پنجرهاش دید میزند. مرد گفت فردا مادرش را به عزایش خواهم نشاند.
روایت سوم
از ماشین شرکت پیاده شدم. سیگارم را خاموش کردم. دلم نمیخواست بروم خانه. کاش این وقت شب جایی، کافهای بود که میشد بنشینی تویش و وقت بگذرانی. اما میدانی که نمیشود. کلید را انداختم توی قفل در و با آسانسور رفتم بالا. عادت ندارم توی آینهی آسانسور نگاه کنم. راستش میترسم. حالم از خودم به هم میخورد. اما آن شب دل به دریا زدم و خودم را توی آینه دید زدم. دلم گرفت. خیلی شکسته شده بودم. لباسم را که در آوردم سیگاری روشن کردم و رفتم پای پنجره. همهی خانهها خاموش بودند جز یکی. مردی نشسته بود لبهی پنجره. سیگار میکشید و زل زده بود به دیوار روبهرویش.
روایت چهارم
توی خواب دیدم مادرم برگشته. جوان بود و زیبا. گفت حامله است؛ برادرم را باردار است. بیاختیار زدم زیر گریه. با صدای گریه از خواب بلند شدم. خیس عرق بودم. از رختخواب بیرون آمدم. چراغ را روشن کردم. آبی به صورتم زدم. سیگاری روشن کردم. رفتم پنجره را باز کردم کمیهوای خنک به صورتم بخورد. توی یکی از واحدهای ساختمان روبهرویی سایهها در هم میلولیدند. بعید نیست در آن لحظهها من شاهد آفرینش و شکلگیری یک انسان بوده باشم. اصلا بعید نیست نه ماه بعد یکی به دنیا بیاید که یک عمر از مرگ بترسد، از تنهایی و طرد شدن. شاید او هم روزی خواب مادرش را ببیند.
روایت پنجم
مثل اینکه زیاد حالت میزون نیست. برو خدا روزیتو جای دیگه بده. بر تو حرجی نیست. مرتیکهی دیوانه.
این جشنوارهی بیرمق
جشنوارهی فجر سال ۹۰ هم تمام شد و برخلاف نظر آدمهای خیلی خوشحال، جشنوارهی بسیار بد و ضعیفی بود؛ چه از نظر فیلمها و چه از نظر هرج و مرجی که در روزهای آخر پیش آمده بود و انواع و اقسام آدمهای بیربط سالن نمایش رسانهها را اشغال کرده بودند و جه با این جایزههایی که دادند و… احتمالا قرار بود با شلوغکاری و پر کردن جدول نمایش با انبوه فیلمهای بیارزش و بهشدت نازل، به این تابلوی تبلیغاتی رونق ببخشند. اما با این اوضاع، سینمای ایران روند رو به موت خودش را ادامه خواهد داد. از قرار، تنگتر کردن فضا و افزایش نظارت در دستور کار است. مبارک است. چه خوب. چه عالی. چه نیکو.
بیخوابی
سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی… چه خیالها گذر کرد و گذر نکرد خوابی…
دلم یک خواب خوب میخواهد. از آنها که بخوابی و … بیخیال. از یک جایی زندگی پیچید و من نپیچیدم… خستهام از این همه آدم خوشحال. دلم یک خواب خوب میخواهد. از آن خوابها که خواب نبینی عزیزی را در قبر گذاشتهای و چشم باز کنی نفسنفسزنان و توی تاریکی اتاق گریه کنی… از یک جایی پیچانده شدم… خستهام. خسته. وقتی شرافت و مردانگی و عزت در چیزی است که توی جیبهای خالیام هرگز نداشتهام. همین امروز. همین جا. خستهام. خسته. کاش میفهمیدی.
فصل پوستاندازی
در نوجوانی این شعر را به دیوار اتاق خوابم چسبانده بودم (سخت است باورش که آن خانهی پرخاطرهی پدری دیگر وجود ندارد): «وسیع باش و تنها و سربهزیر و سخت.» حالا روزگار مرا به جایی کشانده که درست عکس این شعر است. حالا دیگر وقت پوستاندازی است. دیر هم هست.
شعر: شب شهر
دستش پر از خواب
چشمش پر از اشک
نیمهشب
مردی زیر باران
میخواست بمیرد
پشت پنجره
زنی کلاف تنهاییاش را
برای زمستان سال بعد میبافت
من ایستاده بودم
بر بام خانهی متروک
کنار لانهی بیکبوتر
تا شب شهر را شعر کنم
شعر از خیال تو میگذرد
خواب از تمنای محال تو
و شهر آرام آرام
گرفته بوی زوال تو