محتاج دعا و انرژی مثبت (هرجور که شما اعتقاد دارید) شما دوستان خوبم هستم. دعا کنید گره از مشکلی باز شود که اگر بشود خیرش به خیلیها و از جمله خود شما هم میرسد. به همین سادگی. التماس دعا.
دلم برات تنگ شده جونم…
خب. امشب میروم سالن برج میلاد برای کنسرت خوانندهی محبوبم رضا صادقی. از دهدوازده سال پیش و آلبومهای زیرزمینیاش همراه صدایش آمدهام. سوز و حالش را بوده و هستم. و این اتفاق عجیب و بامزه همین چند روز پیش افتاد: اتوموبیل من و یکی از همسایهها توی پارکینگ مورد عنایت جناب دزد قرار گرفته بود و تنها چیزی که از من به سرقت رفت سیدی رضا صادقی بود. معلوم بود جناب دزد جنسشناس هم هست.
——–
پینوشت: جای شما خالی. اجرای رضا صادقی عالی بود. جای هیچ اما و اگری نداشت. و کاش میبودید و میدیدید بهنام ابطحی چه غوغایی کرد. شب بسیار خاطرهانگیزی شد. نمیدانستم که این رفیق همنام، همسن خودم است. این عکس هم سوغات شما (کلیک کنید تا اندازهی اصلی را ببینید.)
سعادتآباد: قصهی علی، علیِ تنها
سعادتآباد را در جشنواره ندیده بودم و چند روز پیش هم که در خانهی سینما یک نمایش اختصاصی داشت به لطف دوستان، بیخبر ماندم و آخرش چهارشنبهشب در اولین سانس نمایشش در سینما آزادی به تماشایش نشستم. ارزش دیدن داشت اما برداشتم پایینتر از انتظاری بود که ستایش برخی دوستان در ذهنم ایجاد کرده بود. البته این هم باعث نمیشود که پیشنهاد نکنم این فیلم را ببینید. دستکم از یه حبه قند فیلم بهتری است. این نظر و سلیقهی من است. اگر حسی برجا بماند شاید بر فیلم یا دستکم بر بازیهای فیلم نقدی بنویسم. شاید هم نه. اهمیتی هم ندارد. ولی در هر حال خاطر صاحب عکس بالا، امیرخان آقایی، را خیلی میخواهم. از نظر من او شخصیت محوری و مرکزی فیلم است. کاریزما و آنی دارد این برادر. درود بر او.
نامهی اهالی سینما و تئاتر به شهردار تهران
هرچند با تاخیر ولی این نامه را برای ثبت در تاریخ و آگاهی آنها که نمیدانند در این سایت بازنشر میکنم. من هم یکی از امضاکنندگان این نامه بودم.
۳۶۰ نفر از اهالی سینما و تئاتر ایران از شهردار تهران خواستند از تخریب دو خانهٔ تاریخی و منحصر به فرد، «اتحادیه» و «پروین اعتصامی» جلوگیری کند تا نامینیک از وی در تاریخ ایران بماند.
به گزارش ایسنا، متن این نامه به شرح زیر است:
«شهردار محترم تهران/ جناب آقای دکتر قالیباف
با سلام، چندی است مجموعه ساختمانهای قدیمیموسوم به «خانه اتابک» یا «اتحادیه» در خیابان لالهزار و خانهٔ تاریخی «پروین اعتصامی»، با رای دیوان عدالت اداری از دایره بناهای مشمول ثبت ملی خارج شده است و بیم آن میرود که با دریافت مجوز از شهرداری یا سازمانهای دیگر، همچون «خانه تاریخی صداقت» تخریب شده، به شکل دیگری درآیند. از آنجا که این خانهها ارزش تاریخی و فرهنگی منحصر به فردی دارند و شهرداری تهران نیز در جریان ساماندهی خیابان لالهزار نسبت به تعمیر و نوسازی بخشی از ساختمانهای قدیمیاین خیابان خاطرهانگیز اقدام کرده است، ما به عنوان اهالی سینما و تئاتر ایران، از جنابعالی تقاضا داریم با توجه به وظیفهٔ تصریح شده در بند ۲۲ ماده ۵۵ قانون شهرداری، هرگونه صلاح میدانید نسبت به جلوگیری از تخریب این بخش ارزشمند میراث ملی کشورمان اقدام فرمایید. قطعاً مساعدت و همیاری جنابعالی و همکارانتان در این زمینه مورد استقبال و تایید جامعهٔ هنری ایران قرار خواهد گرفت و نامینیک از شما در تاریخ تهران و ایران بر جای خواهد گذاشت. با سپاس فراوان»
فهرست امضاکنندگان را از اینجا بخوانید: دانلود نامه و فهرست امضاکنندگان
در انتقام لذتی هست که در عفو نیست
نمیدانم من بد شنیدم یا واقعا مزدک میرزایی بعد از گل چهارم ایران به بحرین ـ که آندو زد ـ به جای سوپرگل گفت «یه سوپرمن!» به ثمر میرسونه. از این گذشته، برد دلچسبی بود. انتقامیبود که باید گرفته میشد. لعنتیها. یادتان نرفته که چهطوری با کثافتکاری از جام جهانی محروممان کردند. بله. به قول کنفوسیوس: دنیا خیلی کوچیکه!
پناه دلخوشی…
و مناسبت دیروز:
از خاطرات خوب زمان دانشجوییام در مشهد حضور در صحن حرم بود. رمز و رازش را نمیدانم؛ در پس پیرایههای پرزرقبرق تملق و نگاه خشمگین و عبوس ناظر بر آن فضا، که دستکار ما انسانهاست، حسی از رهایی و سرمستی در هوای آنجا جاری است…
هرگز آن لحظههای خوش را، با آن همه دلتنگی پاک و معصومانهی سرجوانی، با رنگ زیبای عشق و نیاز، از یاد نخواهم برد. به سال قمری، در چنین روزی به دنیا آمدهام.
این ترانهی دلانگیز (با اجرای درخشان و فوقالعاده تکنیکی رضا صنعتگر) را تقدیم میکنم به آنها که قدر جا و پناه دلخوشی را در زندگی میدانند؛ از هر مرام و مسلکی که باشند.
عامهپسند بوکوفسکی
سه تکه از رمان فوقالعاده جذاب و خواندنی عامهپسند نوشتهی چارلز بوکوفسکی با ترجمهی بسیار خوب پیمان خاکسار (کاری از نشر چشمه). این کتاب را از دست ندهید. طنز سیاه و موقر، با حسوحالی رها و گاه جفنگ. هجویهای جانانه بر داستانهای کارآگاهی. بارها بهتر از در رؤیای بابل براتیگان.
یک
من بااستعداد بودم. یعنی هستم. بعضی وقتها به دستهام نگاه میکنم و فکر میکنم که میتوانستم پیانیست بزرگی شوم. یا یک چیز دیگر. ولی دستهام چهکار کردهاند؟ یک جایم را خاراندهاند، چک نوشتهاند، بند کفش بستهاند، سیفون کشیدهاند و غیره. دستهایم را حرام کردهام. همینطور ذهنم را.
دو
افسرده از خواب بلند شدم. به سقف نگاه کردم. به ترکهای سقف. یک بوفالو دیدم که داشت دنبال چیزی میدوید. فکر کنم خودم بودم. بعد یک مار دیدم که یک خرگوش به دهن گرفته بود. آفتابی که از میان پارگیهای پرده به داخل میتابید، صلیبی شکسته روی شکمم درست کرده بود. ماتحتم میخارید. بواسیرم دوباره عود کرده بود؟
سه
چرا من از آن آدمها نیستم که شبها فقط مینشینند و بیسبال تماشا میکنند؟ چی میشد اگر فکر و ذکرم نتیجهی بازی بود؟ چرا نمیشد آشپز باشم و نخممرغ درست کنم و بیخیال همه چیز باشم؟ چی میشد اگر مگسی بودم روی مچ دست یک آدم؟ چرا نمیتوانستم خروسی باشم در حال دانه چیدن در یک مرغدانی؟
خداحافظ آقای جابز
حتی اگر مرگ پایان کار باشد رویای آدمیزاد تا ابد زنده خواهد ماند…
بیباران
زندگی بدون باران به لعنت شیطان نمیارزد. بیزارم از این آسمان بیلطف و بیبرکت. دنبال استعاره و نماد نباشید. حرف از خود باران است، و همین آسمان پیر خرفت.
شعر: قلندر
بر بام شهر خوابزده
هر شب قلندر مست
با خیال تو
بیخیال باد…
خاطرهات
عطر خرابات که بگیرد
زیباترین ترانهی این خرابه است
چرخهی بیولوژیک
من میخورم، من میخوابم، من …، من مینویسم. من هستم. لااقل فعلا.