عاشقانه‌ در پاییز بی‌عشق

یک

من خیلی چیزها از سینما یاد گرفته‌ام اما هیچ چیز به اندازه‌ی یک «کات» به‌موقع در مورد بعضی چیزهای هرچند عزیز به کار نمی‌آید. گاهی به یک نمای دل‌نشین باید کات داد، چون به‌رغم زیبایی‌اش آن چیزی نیست که در کلیت و‌هارمونی کار به ثمر بنشیند. گاهی کات چه فرمان غم‌انگیزی است. دوباره می‌گیریم: صدا! دوربین! حرکت!

دو

اگر قرار بر گزینش یک عاشقانه‌سرای ناب از میان تمام دوره‌های تاریخ زبان پارسی باشد، سر تسلیم به آستان سعدی فرود می‌آورم.
ببینید این پیامبر با واژه‌ها چه معجزت می‌کند:
گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق
ساکن شود، بدیدم و مشتاق‌تر شدم…
گویند روی سرخ تو سعدی چه زرد کرد؟
اکسیر عشق بر مس‌ام افتاد و زر شدم…
شکوه‌مند است. شکوه‌مند است. گوهر رنج و عاشقی است.

سه

دل می‌بندیم…عادت می‌کنیم… رها می‌کنیم… فراموش می‌کنیم… از نو دل می‌بندیم… در چرخش بی‌پیر این فصل‌های مکرر، اندوه رؤیاهای جوانی‌ را توی چند تا عکس، لای برگ‌های چند دفتر شعر، وسط همهمه‌ی آهن و آدم جا می‌گذاریم… عشق فریب غم‌انگیزی است.

چهار

من تمیزی و سرراستی رو از سینما یاد گرفته‌م. بدی تو کار ما نیس. اما من یه جایی یه وقتی واستون می‌گم که چه‌جوری می‌شه آدم دیگه حواسش مال خودش نیس… (سلطان ـ مسعود کیمیایی)

پنج

از آوازهای تنهایی برایت نگفتم

از نوجوانی‌های سوخته در سرزمین باد

دست در جیب

سوت بر لب

آهنگ بشود باد هوا

برود تا پنجره‌ی همیشه بسته‌ی یار

پرسه‌های پوسیده

وقتی که در کوچه باران ببارد

عکس تو در گودال، موج بردارد

و موج‌ها ببرندت تا هیچ…

توی این تک‌نوازی تنهایی

«ترانه از صدایت خالی است»

از دست می‌روم

در ویرانه‌های آفتاب

در حال‌و‌هوای عطش

شما که غریبه نیستی

در این پرسه‌های بی‌هوا

در کوچه‌هایی که تو نیستی

در شعرهایی که تو نیستی

هیچ ترانه‌ای را سوت نمی‌زنم

البته شما که جای خود داری

ولی جا به جای این شعرها

«جایت خالی است»

آیدا… آیدا…

«آیدا» یک اسم عام است برای کتاب‌خوان‌های چند نسل؛ استطاله‌ی شاملوست. برای این‌که شاملو را خوش بداری باید آیدا را دست‌کم بد نداری…

اما آیدا برای من چند دهه این‌ورتر ایستاده. اضافه‌ی هیچ مردی نیست. زن فصل‌ها و ثانیه‌های اندوه‌بار غربت جوانی است. تنها قدم می‌زند، بی‌وقفه. پرسه‌گرد خیابان‌های خیس شب‌گریه‌های من. و من عاشق آن رهایی رشک‌برانگیزش. آیدا در ذهن خسته‌ و پریشان من، اسمی‌یگانه است. بغض می‌کنم. نفسی عمیق می‌کشم و… حالا فصل گریه است.

شرح عکس: مریم پالیزبان در نقش آیدا در نفس عمیق (پرویز شهبازی) 

انگار دیروز بود… (۱)

 

انگار همین دیروز بود. هفت‌هشت سالم است. نشسته‌ام کنار پدر و شوهرخاله و دایی‌ها. از سیاست می‌‌گویند. از انتخابات پیش روی ریاست‌جمهوری آمریکا. از تهدیدهای جدید اسرائیل. از گرانی‌ و تورم. از قدرت و نفوذ عجیب «اکبرشاه». هنوز تلویزیون‌ها سیاه‌سفید بودند.

انگار همین دیروز بود. حسرت چیزهای خوبی را می‌خوردم که بچه‌های همکاران پدرم داشتند و من همیشه از آن‌ها محروم بودم. همان زمان با خودم عهد کردم روزی پدر شوم که از پس خواسته‌های کوچک بچه‌هایم بربیایم تا این‌قدر حسرت هم‌سن‌وسالان‌شان را نخورند. بعدا فهمیدم هرگز آن روز نخواهد رسید. من آخرین حلقه‌ی یک زنجیره‌ی موروثی غم‌اندودم.

انگار همین دیروز بود. می‌خواستم دنیا را تغییر دهم. بعدا فهمیدم حتی خودم را نمی‌توانم تغییر دهم. انسان همان است که مقدر است.

انگار همین دیروز بود. بچه‌ها با ذوق و شادی از روی آتش چارشنبه‌سوری می‌پریدند و من تکیه داده بودم به دیوار. لابه‌لای آتش بلند تصویر دخترکی می‌سوخت که تکیه داده بود به دیوار روبه‌رو. می‌خواستم عاشق شوم. بلد نبودم.

انگار همین دیروز بود. مادرم می‌گفت تو بچه‌ی بدی هستی. پدرم می‌گفت تو مایه‌ی آبروریزی و شرمندگی هستی. راست می‌گفتند.

انگار همین دیروز بود. ابی می‌خواند: قرمزی لبای تو، تو هیچ مداد رنگی نیس…

انگار همین دیروز بود. زن تن‌ٰفروش آمده بود جلوی دبیرستان‌مان پرسه می‌زد. بچه‌ها زیر گوش هم پچ‌پچ می‌کردند: «تا به حال تن‌فروش دیده‌ای؟ او یک تن‌فروش است.»

انگار همین دیروز بود. نشسته‌ام در تراس خوابگاه. در سرمای جان‌سوز زمستان مشهد. با خیال جان‌سوز آن که نمی‌داند. چای لب‌نخورده یخ زده. بغض توی گلو یخ زده. حالا وقت سیگار کشیدن است.

انگار همین دیروز بود. ایستگاه قطار. سینمایی‌ترین خداحافظی. بوسه از پشت شیشه. نه از این بوسه‌ها که فوت کنی از سرانگشتت برود گم شود توی هوا…

انگار همین دیروز بود. ساعت سه بعد از نیمه‌شب از دیوار خوابگاه پریده‌ام. روی کف دست‌هایم افتاده‌ام. بدجور زخمی‌شده‌ام. خونین خودم را می‌رسانم به پمپ‌بنزین چندصدمتر آن‌ورتر. مامور شیفت چرت می‌زند. از اتاق نگهبانی صدای حبیب دل‌نواز می‌آید: مادر! بی تو تنها و غریبم…

انگار همین دیروز بود. زوج جوانی بچه به بغل رد می‌شوند. دختر سی‌ساله آهی می‌کشد: «خیلی دوست دارم من هم روزی مادر بشم.» پسر بیست‌ویک ساله، به ساعتش نگاه می‌کند. می‌داند که دیگر دختر را نخواهد دید.

انگار همین دیروز بود. نشسته‌ام تنها در جای تاریک و پرتی از کوهسنگی. از دور صدای گیتار می‌آید. تنم را می‌کشانم تا صدا. پسری نشسته برای سیاهی شب ساز می‌زند. می‌گویم «می‌زنی که بخونم؟» می‌پرسد چه ترانه‌ای؟ می‌گویم «لامینور اسپانیش بزن. حافظ می‌خونم.» چند دقیقه بعد رهگذران بسیاری آمده‌اند به دل تاریکی. حافظ معرکه گرفته: الا یا ایها الساقی…

انگار همین دیروز بود… که نگفتم دوستت دارم.

(ادامه دارد)

یک داستانک، نیم‌خط اندوه و یک شعر

یک

پیرمرد ایستاد تا نفسی تازه کند.  کلاهش را برداشت. با عصایش به دریچه‌ی فاضلاب کنار پیاده‌رو ضربه‌ای زد. بعد دوزانو نشست و خم شد روی دریچه و فریاد زد: «سلام بچه‌های من! پدر پیرتان دیگر رفتنی است.»

دو

غمگین بودن از سر ناتوانی نیست. محصول دانستن است.

 

سه

شب را برای تو بیدار می‌مانم

تا تمام روز خوابت را ببینم…

عطر تنت در هوا وول می‌‌خورد

مثل دل‌شوره‌های من توی دلم

تو آن‌جایی

نشسته بر پلکان سنگی

کنار مجسمه‌‌های شکسته‌ی شیر

با عطر بهار نارنج رامسر

به زیارت موی تو بر شانه‌ات، برمی‌خیزم

باران می‌زند

لب دل‌تنگی دریای سیاه‌پوش

و دستم نرسیده پژمرده می‌شود…

سیبی که می‌چرخد…

وقتی سنت از سی می‌گذرد فرصتی بی‌نظیر پیدا می‌کنی: می‌توانی یک دهه‌ی مهم و تعیین‌کننده‌ی زندگی (از بیست تا سی سالگی) را مرور کنی و از مقایسه‌ی دیروز و امروز خودت و دیگران درس بگیری، و آن مثل حکیمانه را که «سیب را که بالا بیندازی…» با تمام وجود درک کنی.

خودت که باید بدانی چه می‌خواستی باشی و چه هستی. اما دیگران: آن دوست که می‌خواست دنیا را متحول کند و حالا از مفلوک‌ترین‌های روزگار است. یا آن دیگری که همه‌ی عقل و احساسش را پای عشقی نوجوانانه و جان‌سوز گذاشته بود و حالا چند سال است از آن دخترک جدا شده. یا آن خویشاوند که همیشه ابزار سرکوفت تو از سوی خانواده‌ات بود، و حالا غرق اعتیاد است. آن دوست پرشور و بی‌قرار که چند سال قبل در جوانی تصادف کرد و مرد و منطقا حالا دیگر جسدی هم در قبرش نمانده. یا آن پول‌پرست بی‌وجدان که فکر می‌کردی تا ابد بر سریر شر پاینده خواهد ماند و دیدی چه آسان به باد فنا رفت و خوراک کرم‌ها و موش‌ها شد. یا آن که عمری جز استهزا و آزار دیگران نمی‌شناخت، چه‌گونه در بازی روزگار رکب خورد و به خاک سیاه نشست.

آن‌سوتر: آن که یک عمر مسخره‌اش می‌کردی و ناتوان می‌شمردیش حالا استقرار و آرامشی دارد که برای تو آرزوست. یا آن دیگری که تمام تلاشت را کردی تا سد راهش باشی چون آب از صخره برگذشته و آینه‌ی دق‌ات است. آن که می‌خواستی سر به تنش نباشد، حالا سری در سرهاست.

و دیگرسو: آن‌ که جز ناراستی و کژی در کارش نبوده، هم‌چنان فاتح‌الفتوح است، آن دیگری که دروغ می‌گوید و دورو و فریب‌کار است هم‌چنان ماهیتش بر دیگران نامکشوف مانده. (و طبعا نباید آن سیب که به هوا پرتاب شده یادت برود. هنوز چرخ‌های بسیار دیگری مانده)

روزگار بازی‌ها دارد. نمی‌شود این حس غریب را با جمله‌ها منتقل کرد. باید زندگی‌اش کرد. اما درد این است که درس نمی‌گیریم. می‌نویسم تا خودم یادم بماند: سیب را که بیندازی بالا…

خدای من

خدایی که از بچگی یادم داده بودند (و هنوز هم به شکل‌های گوناگون از سوی آدم‌های مختلف بازتولید می‌شود) این‌چنین بود: «جایی در کمین نشسته که اگر ناشکری کنی چنان بلایی بر سرت بیاورد که قدر عافیت (منظور همان شرایط نکبت‌بار قبلی است) را بدانی.» به‌راستی که چنین خدایی یک ابلیس تمام‌عیار بود.

حالا قصه خیلی سرراست‌تر است: خدای من مثل خودم موجودی خسته و وامانده است. اما بامعرفت است و همه‌ی این‌سال‌ها را هم‌پای من آمده. حالا با هم چای می‌نوشیم، سیگار می‌کشیم، فیلم می‌بینیم. توی خلوت اشکی می‌ریزیم. گاهی بر تخته‌سنگی می‌نشینیم. چند دقیقه به هم خیره می‌شویم. و بعد ناگهان هردو می‌زنیم زیر خنده. خود ناکسش هم به‌خوبی می‌داند که این زندگی چه‌قدر عبث و سرکاری است.

دنیای درون

چند شب پیش فیلمی‌می‌دیدم. جایی یکی از شخصیت‌ها به دیگری گفت: «اگه نمی‌تونی دنیا رو تغییر بدی، لااقل دنیای خودتو تغییر بده.» جمله‌هایی از این دست را البته بارها شنیده‌‌ایم. اما این بار این پرسش مثل خوره افتاده به جانم: چه‌قدر توانسته‌ام در زندگی‌‌ام این پند را به کار ببندم؟

به گمانم مشکل خیلی از آدم‌های ناامید و سرگردان دور و برم (درست مثل خودم) ناتوانی در اجرای چنین ایده‌ی ساده و کارآمدی است. البته زندگی در کشوری بسته و قهرآلود چون ایران ناخواسته آدم را به یک زندگی دوگانه (علما ریاکارانه‌ش می‌نامند) سوق می‌دهد؛ آدم‌ها در بیرون/ اجتماع یک جورند و در چارچوب خانه و حریم شخصی‌شان یک جور دیگر. نیاز مالی یا طمع برای کسب منفعت بیش‌تر، خیلی‌ها را به موقعیت‌هایی سوق می‌دهد که کم‌ترین قرابتی با دل‌بستگی‌ و باورشان ندارد.

اما مرادم از تغییر دنیای شخصی، این وجه ریاکارانه‌ی ناگزیر نیست؛ که همه به درجاتی به آن گرفتاریم. پرسش من از خودم ( و شاید از خوانندگان این نوشته)  این است که آیا توانسته‌ایم خلوت دلخواه خودمان را در ازدحام آدم‌ها بسازیم؟ خلوتی که فارغ از جغرافیا (شهر و خانه) در ذهن خودمان شکل بگیرد، و در حضور دیگران هم خدشه‌ای به آن وارد نشود.

راستش تمام درد من این است که روز به روز توانایی‌ام برای حفظ آن استقلال و غنای ذهنی که سال‌ها برایش تلاش کرده بودم، تحلیل می‌رود. شاید بتوانم این فروکاستن را به چند عامل بیرونی نسبت بدهم: استبداد، سانسور، زندگی در محیطی مرگ‌آلود و اندوه‌بار، غم نان، دوری روزافزون آدم‌های پیرامون از محبت و صداقت، و…

اما بی‌تردید این‌ها عواملی فرعی هستند که پیش‌تر هم با قوت و ضعف، گرداگرد زندگی‌ام حضور داشته‌اند. اشکال کار در ناتوانی قوای ذهنی‌ امروز من برای نادیده گرفتن این عوامل همیشگی است.

و سر این رشته را که بگیریم به این پرسش اساسی می‌رسیم که «دلیل اصلی این ناتوانی ذهنی چیست؟». پاسخ چنین پرسشی کلید معمای دل‌مردگی و ناامیدی من و امثال من است. و من هنوز به این پاسخ نرسیده‌ام. و چه بسا هرگز نرسم.

رضا هرگز نمی‌خوابد

رفیق‌مان می‌گوید دل‌نوشته بنویس. از دل نوشتن که کاروبار همیشگی‌ام است. اما کجای دل این پرآشوب را باید بنویسم؟ می‌دانید غم‌ناک بودن از این همه بیهودگی در این روزهای زشت، مایه‌ی تمسخر عده‌ای است؟ بروید یادداشت کوتاه امیر پوریا را در دنباله‌ی انتخاب‌هایش از جشنواره‌ی فجر پارسال در مجله‌ی «فیلم» اسفند ۹۰ بخوانید. ببینید طبل بیعاری وقتی از فرط پوسیدگی پاره شود چه شکل غم‌ناکی می‌گیرد. می‌شود مهربان و واقع‌بین بود و پشت این انکار تلخ شیرین‌نما، یک جور مبارزه‌ی منفی دید. ولی به جان خودم جواب نمی‌دهد. ادای شادی درآوردن سخت‌ترین کار دنیاست.

و جای شما خالی، امشب ساعت یازده از سینما برمی‌گشتم که سر یک چهارراه عروس و داماد شاخ و شمشادی از ماشین عروس پیاده شده بودند و با صدای آکوردئونیست دوره‌گرد می‌رقصیدند. (تو گویی سکانسی از فیلمی‌از آنگلوپلوس عزیز نازنین است) اما نمی‌دانم چرا شادی زودگذر این دو جوان برای هیچ‌کدام از آدم‌های پشت چراغ قرمز کم‌ترین لطف و جذابیتی نداشت. متن آن‌جا بود و من سرم را می‌گرداندم تا فرامتن را ببینم؛ فرامتنی مهم‌تر و اصیل‌تر از متن. به راننده‌های این‌ور و آن‌ور (عروس و دامادهای روزگار قبل و بعد) نگاه می‌کردم. با یک دنیا خستگی و ملال، ثانیه را می‌شمردند و دنده را جا انداخته بودند تا وقتی چراغ سبز شد ثانیه‌ای را در راه برگشتن به خانه تلف نکنند. و وقتی ماشین عروس دو سه ثانیه در حرکتش تأخیر کرد، صدای اعتراض بوق‌ها صدای هلهله‌ی عروس بیچاره را محو کرد. چه بر ما رفته؟

شادی آن‌جا نیست، وقتی غم بیهودگی و رنج سکوت، زندگی را گرفته.

و فکر می‌کنید از تماشای چه فیلمی‌برمی‌گشتم؟ در جشنواره‌ی فجر نتوانسته بودم فیلم عطاران را تحمل کنم و این بار برای همراهی با همسر عزیز، رفتم و حالم بدتر از قبل شد. تنها چیزی که ندیدم کمدی بود. حتی شوخی‌های مکرر جنسی و ادراری هم نمی‌توانست اندکی از تلخی و پوچی فراگیر فضای فیلم، کم کند. عطاران به شکل صادقانه‌ای تلخ بود. و چه کنم با این همه ناامیدی حتی اگر آخرش از زبان رضا بشنویم که: «همه‌چی درست می‌شه.»

خوابم می‌آد. خوابم می‌آد… اما چرا بر این روزگار چشم ببندم؟ باید ببینم و بنویسم. بنویسم. بنویسم. بنویسم…

سلام آقای سمندریان

او نیازی به مرثیه‌سرایی ندارد. حی است و زنده‌تر از آب و آفتاب. بعضی‌ها، فراتر از هنرند. بخشی از تاریخ و هویت فرهنگ یک سرزمین‌اند. و حیات‌شان تا دوردست ابدیت جاری‌ست… سلام آقای سمندریان.

مارکز و آلزایمر و کمی‌درنگ

مارکز آلزایمر گرفته. چه حاجت به شیون و دل‌سوزی؟ زندگی‌اش به قدر کافی طولانی و پربار بوده و جز قصه و رمان، کلی خاطره و آموزه در قالب کتاب نوشته. مارکز هم انسان است. واجب است بمیرد.

اما برای من بیماری مارکز مهم‌تر از خود اوست. آلزایمر مثل یک راز دست‌نیافتنی است. گویی دیواری نفوذناپذیر فرد را در بر می‌گیرد و از دنیای بیرون جدا می‌کند. نمی‌توانیم راهی به درون ذهنیت او ببریم. نمی‌دانیم چه درکی از اطرافش دارد. آیا هنوز لحظه‌ها و تصویرهایی در ذهنش مرور می‌شوند یا قوای عقلانی‌اش به حد جلبک تقلیل یافته؟ دنیای درون او بهشتی از بی‌خبری و غفلت است یا جهنمی‌از خواستن و نتوانستن. ما چه می‌دانیم؟ هرگز نخواهیم دانست.

د.و.س.ت

یک

ایمانم به انسان آن روزی فرو نریخت که پدر با تیپا مرا از خانه‌اش بیرون انداخت یا روزی که مادر نفرینم کرد. در سرزمین پدران پسرکش‌‌ این سزای تن ندادن و خود بودن است. روزی از وحشت بر خود لرزیدم که به پشت سر نگاه کردم؛ سی سال زندگی بود و حاصلش حتی یک یار شفیق نبود. و همیشه پای یک زن در میان بود.

دو

کتی: تو این‌ روزا خیلی عصبانی‌ای مایک؛ باید بازم مصرف قرصاتو شروع کنی…

مایک: من با خوردن اون قرصا دیگه خودم نیستم کتی…

کتی: (رو به تماشاگران) نگفتم؟

مایک: چیو نگفتی؟

کتی: هیچی. قرصاتو، منظورم قرصات بود.

مایک: من نمی‌خوام دیگه اون قرصارو بخورم، من همینجوریشم خوبم کتی، مگه نه؟

کتی: آره عزیزم، تو بهترین مرد دنیایی…                  (از نمایش‌نامه‌ی حلقه‌ی مفقوده)

سه

«همیشه از زن‌ها بدم میومد. حالا بیش‌تر»               (از فیلم کوتاه اگر اصغر اسکار بگیرد)

چهار

دیر زمانی گذشت تا به پاسخ این پرسش مستعمل برسم؛ که اگر یک بار دیگر به دنیا می‌آمدم…؟ فرضی محال اندر محال است و رنج همین یک بار زیستن از سرم زیاد. اما اگر می‌شد این بار ثانیه‌ای برای هیچ «دوست»ی تلف نمی‌کردم.

پنج

انسان بر دین دوستش است (امام علی)

شش

دوست واقعی از روبه‌رو به تو خنجر می‌زند. (اسکار وایلد)

هفت

سنگی به چند سال شود لعل پاره‌ای

زنهار تا به یک نفسش نشکنی به سنگ  (سعدی)