فول فرونتال

اینترنت جدا از سرریز کردن اطلاعات، با از بین بردن حریم امن شخصی وضعیت بشر را به منزلگاه تازه‌ای رسانده که البته درباره‌ی آینده‌اش نمی‌توان با اطمینان سخن گفت. در این باره پیش‌تر در همین روزنوشت نوشته‌ام و در آینده باز هم خواهم نوشت، چون موج مهیب اینترنت حتی اگر خودمان را فریب بدهیم و نادیده‌اش بگیریم، از مسیر زندگی ما هم خواهد گذشت. یکی از ویژگی‌های اینترنت امکان گسترده و عمومی‌اظهار نظر است. وبلاگ شخصی یا شبکه‌های اجتماعی تریبونی هستند که هر کس بسته به دانش و ذوقش می‌تواند آراء و عقاید خود را منتشر کند. در این ازدحام آشفته، هیج چیزی از گزند نقد، هجو و البته تخریب در امان نیست.

دو وب‌سایتی که در ادامه لینک‌شان را می‌بینید نمونه‌های روشنی از تلاش دسته‌جمعی برای هجو شخصیت‌ها هستند. در یکی وجه افسانه‌گون و ستایش‌شده‌ی هلن کلر را به هزل کشیده‌اند و در دیگری، شمایل « آهنین» چاک نوریس را به خاک استهزاء نشانده‌اند.

http://www.helenkellerjokes.net/

http://www.chucknorrisfacts.com/

توضیح: فول فرونتال که نام فیلم نامتعارفی از سودربرگ هم هست اشاره به حضور بی‌پرده و عریان در برابر دوربین دارد. به گمان من دنیای تحت سلطه‌ی اینترنت مصداق آشکار چنین تعبیری است.

شعر: سیب

زلزله هم که بیاید

از نگاه تو هیچ سیبی نمی‌افتد

تا روی رخوت این خاک پوک

جاذبه‌ را دوباره کشف کنیم …

شعر: موتورسواری

سوار همین ماشین

به ریش تو می‌خندم

که در حال درآمدنی

من بیش‌تر قد نمی‌کشم

هر چه‌قدر هم که آبم بدهند

زن زنبیل به دست

خانه به خانه، شعر می‌فروشد

شما می‌دانید

نه من

که تا یادم است

 دست‌هایم صدقه داده‌اند

 تا ناگهان نمیرند

باید سوار موتور گازی‌ات، رفیق !

کوچه‌های شهر را دوره کنیم

کنار همین زباله‌ها

دود کنیم

دود شویم

خودت گفتی

آخرش همه می‌میریم

… کنار همین قبرستان نگه دار

فاتحه‌ی شعر را خوانده‌ام

خرداد / ۸۰

 

برای ایرج قادری

من متعلق به نسلی هستم که با نوارهای بتامکس و وی. اچ. اس بزرگ شده‌اند و سینمای پیش از انقلاب را خیلی خوب مرور کرده‌اند پیش از آن که به اضطرار و اجبار تظاهر به فرهیختگی و روشنفکری درافتند. فیلمفارسی، قصه‌ى کودکانه‌ و تصویرگر رویاهای ما بود. وقتی از آسمان موشک می‌بارید و تلویزیون وقف راز بقا و برنامه‌های دل‌مرده بود و سینمای ایران را بازیگرانی نازیبا و کج و کوله اشغال کرده بودند، تماشای جلوه‌ی چشم‌نواز مردانه‌ی فردین و وثوقی و ملک‌مطیعی و قادری و…  وسوسه‌ای گریزناپذیر برای کودکان کنجکاو و محروم از سرگرمی‌آن روزگار می‌نمود.

ایرج قادری با آن چشم‌های نافذ و ریش منحصر‌به‌فرد، شمایلی یکه و بی‌مانند در تاریخ سینمای ایران به جا گذاشت. سکانس دوئل کلامی‌و او بهمن مفید (این بازیگر توانا و دانای از دست رفته) در برادرکشی فارغ از همه‌ی ضعف‌های آن فیلم، از ماندگارترین سکانس‌های تاریخ سینمای ایران است. بی‌قرار از معدود فیلم‌هایی بود که در کنار همه‌ی عناصر خاطره‌انگیز دیداری و شنیداری‌اش، گوشه‌ای از چهره‌ی مدرن و رو به توسعه‌ی تهران روزگار فوران پول نفت را نشان می‌‌داد. پشت و خنجر قصه‌ای به‌غایت سودایی و نامتعارف داشت و تصویر غریبی از پدرانگی ارائه می‌کرد. قادری در بت نگاهی عمیق و پیش‌گویانه به تحول اجتماعی بزرگ پیش رو داشت. می‌خواهم زنده بمانم موردی استثنایی است و تنها دارایی قابل‌اعتنای درام دادگاهی در سینمای ایران. و مگر می‌شود سکانس محشر دوئل کلامی‌قادری و ایرج نوذری را در آکواریوم از یاد برد؟ شاید بشود ولی دست‌کم من نمی‌توانم نکته‌های دل‌نشین ضعیف‌ترین فیلم‌ها را هم نادیده بگیرم.

ایرج قادری هرگز ستاره نبود، اما نامی‌مهم و غیرقابل‌انکار در تاریخ سینمای ایران است. ما مردمان فراموش‌کار  و دائما در کار تکفیر را به تاریخ چه کار؟ بهشت مال ماست و جهنم مال هر کس که مثل ما نیست.

بهار پابرهنه

 

هفت

تو دور شده‌ای

من دورتر

دور افتاده‌ایم برای گلریزان

در بهاری که گل از گلش وا نمی‌شود

شش

سیگارش را با ته سیگار قبلی روشن کرد و ‌گفت: «بهار که می‌شود دچار افسردگی فصلی می‌شوم.» گفتم اگر عشق در کار نباشد همه‌ی فصل‌ها بوی پوسیدگی می‌دهند.

آن را که یار نیست غم انتظار نیست

در سینه‌ی کویر هوای بهار نیست

پنج

خوش به حال آن‌ها که آرزوها و دل‌خوشی‌های کوچک دارند. همیشه کاسه‌شان پر است.

چهار

خبر تولید فیلم کوتاهم اگر اصغر اسکار بگیرد را مهم‌ترین خبرگزاری‌ها و چند روزنامه سینمایی و غیرسینمایی و سایت‌های پرشماری منتشر کردند. الان فیلم در مرحله‌ی زیرنویس است و اول خرداد آماده‌ی نمایش خواهد بود. آن زمان پستی در این باره خواهم نوشت و توضیح بیش‌تری از چند و چون کار خواهم داد.

سه

نارنجی‌پوش مهرجویی را در جشنواره ندیده بودم. اخیرا دو بار دیدم و خیلی دوستش داشتم. تردیدی نیست که با شاهکارهای مهرجویی فاصله‌ای بسیار دارد اما بسیار بهتر و دل‌نشین‌تر از بیش‌ِتر فیلم‌های ایرانی است که در این سال‌ها دیده‌ام: بوی گند گرفته این زندگی…

دو

عده‌ی معدودی جویای حال سایتم می‌شوند که چرا دیربه‌دیر به‌روز می‌شود و مثل گذشته نیست. فکر می‌کنم در سه‌چهار سال گذشته مطالب اینترنتی بسیاری نوشته‌ام و آرشیو پرباری از نظر کمی‌به‌جا گذاشته‌ام. (قضاوت درباره‌ی کیفیتش با دیگران است) همان‌ها را می‌شود چند بار خواند. در آن‌ها حقایقی است که پیش‌گوی وضعیت امروز من و شماست و بازگفتنش لطفی ندارد. واقعا حرف تازه‌ای برای گفتن ندارم. به نظرم هنوز اوضاع همان‌ است که بود و چه بسا بدتر.

یک

چند روز پیش شبکه دو تلویزیون یکی از قسمت‌های قصه‌های مجید با نام «ورزش» را نشان می‌داد. نتوانستم رهایش کنم. تا آخر دیدم و نشد جلوی اشکم را بگیرم. هنوز هم همان حس تلخ خوب گذشته را دارد. پابرهنه دویدن با عشق…

فغان از افغان

حتما ماجرای ممنوعیت ورود افغانی‌ها (افاغنه) به یک استان را شنیده‌اید و البته واکنش‌های اعتراض‌آمیز و انسان‌دوستانه در این باره را. من نظر خاصی درباره‌ی این موضوع ندارم اما بگذارید ماجرایی را که همین چند روز پیش رخ داد، برای‌تان بازگو کنم. چند واحد این آپارتمان نوساز زپرتی که فعلا در آن زندگی می‌کنم هنوز خالی است و بسازبفروش محترم دو جوان افغانی را به عنوان سرایدار در یکی از این واحدها سکونت داده. البته  این عزیزان کم‌ترین کاری که مصداق سرایداری باشد نمی‌کنند و تهدیدی جدی برای همه‌ی ساکنان محسوب می‌شوند. از بوی همیشگی تریاک و کوبیدن به در و دیوار و کشیدن صندلی و میز روی سرامیک تا خود صبح که بگذریم (کاش می‌دانستم نیمه‌شب‌ها با صندلی چه می‌کنند! شاید کنده‌کاری می‌کنند) اخیرا در آخرین قبض تلفنم مبلغ قابل‌توجهی بابت تماس با خارج از کشور منظور شد که طبعا مایه‌ی تعجب بود. چون نه‌تنها در خارج از کشور  کسی را ندارم که در داخل همین مرز پرگهر هم به زور کسی را برای تماس برقرار کردن پیدا می‌کنم. منطقا رفتم به مخابرات منطقه و پرینت مکالمات را گرفتم. معلوم شد که تعطیلات عید که در شمال بودم این دو برادر عزیز افغانی محبت کرده‌اند و با دستکاری جعبه تقسیم تلفن از طریق خط ما با خانواده‌های محترم‌شان تماس گرفته‌اند! چرا این‌ عزیزان این‌قدر نازنین‌اند؟ واقعا اگر آب دست‌مان است باید زمین بگذاریم و در دفاع از حقوق حقه‌ی این برادران لحظه‌ای غفلت نورزیم. همه‌شان که بد نیستند؟ بله البته حق با شماست.

زمونه عوض شده؟

یک

چند روز پیش دوستی می‌گفت دوران وبلاگ‌نویسی مطلقا سر آمده است. حالا روزگار مینی‌بلاگ و شبکه‌های اجتماعی است و فردا معلوم نیست همین اندک هم چه بر سرش بیاید. راستش با این حرف خیلی هم مخالف نیستم ولی دلیلی نمی‌بینم که به حکم روزگار گردن بگذارم. می‌شود از مد افتاد ولی هم‌چنان به راه خود ادامه داد. به قول آن دیالوگ فیلم پکین‌پا: زمونه شاید عوض شده باشه اما من نه.

دو

چند وقت پیش جایی بودم و دو منتقد سر فیلمی‌بحث می‌کردند. لحن‌شان اصلا دوستانه نبود و کار به تمسخر و توهین کشیده بود. پیش خودم فکر می‌کردم یک فیلم چه‌قدر ارزش دارد که به خاطرش دیگران را و البته خودمان را این‌قدر آزار بدهیم؟ بعدا به یکی از آن دو نفر گفتم چه انگیزه‌ای برای این همه تنش و چالش بیهوده داری؟ خسته نشده‌ای از این جنگ اعصاب؟ گفت راست می‌گویی. حرف باد هواست. نقد فقط به شکل مکتوب شکل می‌گیرد.

سه

کار فرهنگی کردن در این فضا واقعا دشوار است. باید به موازات پرداختن به برنامه‌هایت فرصت مبسوطی هم برای سر و کله زدن با توهین‌ و دشنام‌ این و آن بگذاری. البته چون وقت طلاست خیلی زود به بی‌اعتنایی محض در قبال این جور چیزها می‌رسی. نتیجه‌اش عالی است.

تاریخ اجتماعی سینمای ایران – حمید نفیسی

 

تاریخ اجتماعی سینمای ایران عنوان کتابی است از حمید نفیسی که قرار است در چهار جلد منتشر شود و تا کنون از دو جلدش رونمایی شده است. کتاب به زبان انگلیسی است و معلوم نیست که آیا روزی‌روزگاری به فارسی برگردانده خواهد شد یا خیر. در نوشته‌های پشت جلد نقل‌قولی هم از لارا مالوی فمینیست و نظریه‌پرداز فیلم به چشم می‌خورد: «تنها یک تاریخ‌دان زبردست که بر آن‌چه می‌نویسد احاطه دارد می‌تواند چنین روشن اهمیت نمادین سینمای قرن بیستم ایران را که عمیقاً درآمیخته با فرهنگ ملی و سیاست است، به دست دهد.» در این مطلب مروری دارم بر جلد اول این مجموعه.

جلد اول

نفیسی در جلد اول به سینمای ایران از سال ۱۸۹۷ تا ۱۹۴۱ می‌پردازد و این دوران را دوران artisanal نامیده (من معادل سینمای چرخ‌دنده‌ای را برای این اصطلاح نامتداول انگلیسی برگزیده‌ام). روی جلد نمایی از ناصرالدین‌شاه آکتور سینما و ستایشی است بر نخستین فیلم ناطق سینمای ایران دختر لر. جلد اول پنج فصل دارد که عناوین سرفصل‌ها از این قرارند: (۱) سینمای صامت artisanal در دوران قاجار (۲) تشکیلات ایدئولوژیک و نظارتی (۳) شکل‌گیری استان‌ها و سینمای غیرداستانی: غربی‌سازی در دوران پهلوی نخست (۴) سینمای دوران گذار: دوران سینمای داستانی و ناطق (۵) موضوعیت دوگانه مدرنیته: فکلی‌ها و ژانر فیلم‌های فکلی.

نفیسی در جلد نخست بر مبنای نظریه‌ای مدرنیته ایرانی و هویت ملی را به ورود یک سینمای چرخ‌دنده‌ای و ابتدایی پیوند می‌دهد. نفیسی در همان صفحات آغازین کتاب به شرح جنبه‌ها و خاطره‌هایی از زندگی خود می‌پردازد که دل‌بستگی او به تصویر و سینما را شکل داده‌اند: « در شهر درخشان و تاریخی اصفهان به دنیا آمدم و آن را با دوربین کداک قهوه‌ای پدرم پرسه زدم. تصویر رنگی کوچک نمایاب و تضاد معنادارش را با عکس سیاه‌وسفیدی که می‌گرفت به یاد می‌آورم… دوربین شخصی خودم را به عنوان هدیه از همسایه‌ای گرفتم. سه فرزند داشت و بزرگ‌ترین‌شان کیوان نابینا بود… پدر کیوان او را برای معالجه به آلمان غربی برد و او همان‌جا ماند. اما پدر در بازگشت برای من یک دوربین آگفای ۳۵ میلی‌متری خرید.» (ترجمه با تلخیص) نفیسی در ادامه شرح حال خود از نوجوانی تا شکل‌گیری موقعیت فعلی خود را آورده و سپس به سراغ مبحث مدرنیته و سینمای ملی می‌رود و آن را از دریچه‌ی اخلاق، مذهب و سیاست بررسی می‌کند.  جایی از کتاب می‌خوانیم: «در دوران قاجار و پهلوی نخست، یعنی دوران فیلم‌های صامت و اوایل شکل‌گیری سینمای ناطق، تولیدات پیشامدرن پیش‌پاافتاده حکم‌رانی می‌کردند و در دوران پهلوی دوم و پس از انقلاب، تولیدات مدرن مغشوش ظهور کردند.» در ادامه شرایط بسیار بدوی و ناشیانه‌ی حاکم بر فیلم‌سازی در ایران را شرح می‌دهد که از هیچ نظام استودیویی پیروی نمی‌کرد و با ذکر این‌که عمده فیلم‌های باقیمانده از زمان ورود دوربین به ایران تا چند سال مربوط به مستندهای فرمایشی است نقش مستمر دخالت قدرت در مقوله‌ی سینما را آشکار می‌سازد.

در فصل دوم می‌خوانیم که فیلم‌ها نمایندگان مدرنیته بودند؛ نه‌فقط چون زندگی مدرن غربی را نشان می‌دادند بلکه به دلیل ماهیت تکنولوژیک شکل‌گیری و توزیع و نمایش‌شان که مبتنی بر دستاوردهای غربی بود. نفیسی از آبی و رابی نخستین فیلم داستانی سینمای ایران مثال می‌آورد که گرته‌برداری از شمایل‌ها و شیوه‌ی زندگی غربی بود و ریشه در فرهنگ و رسوم غالب ایرانی همان زمان نداشت. نفیسی در در ادامه از منظری جامعه‌/روان‌شناسانه به شرح علاقه‌ی خودشیفته‌وار مظفرالدین‌شاه به دوربین و پدیده‌ی تصویر می‌پردازد؛ از جمله ذکر این پیش‌زمینه‌ی شخصیتی که مظفرالدین‌شاه خودش را در آینه نگاه می‌کرد و با غرور می‌گفت: «خودمان را در آینه دیدیم و از تماشای خودمان حظ فرمودیم!» سپس سروقت مدرنیزاسیون رضاخانی می‌رود و به مباحثی از قبیل نمایش عمومی‌فیلم، نقش دیلماج‌ها، پیامدهای فرهنگی و اقتصادی سینما و چالش‌هایی درباره‌ی حضور زن‌ها در سینما می‌پردازد و  ریشه‌های فرهنگی و اعتقادی را بررسی می‌کند.

فصل سوم به روزگار پهلوی نخست می‌پردازد: شکل‌گیری انجمن میراث ملی به دست عده‌ای از روشنفکران زمان، تأسیس خبرگزاری پارس، الزام پوشش خاص برای مردها، کشف حجاب و… پس‌زمینه‌ی فرهنگی این دوران را شکل می‌دهند. بنا بر متن کتاب، رضا شاه نسبت به سینما بی‌تفاوت نبود اما در قبال آن بلاتکلیف و سردرگم بود چون به‌درستی ماهیتش را نمی‌شناخت و همین موجب شد اقدام مهم و مشخصی برای توسعه‌ی سینما در این دوران صورت نگیرد. نفیسی سپس به فیلم‌هایی می‌پردازد که بریتانیایی‌ها ساختند و دست‌کم بخشی از آن‌ها در ایران می‌گذشت از جمله در یک شهر ایرانی (۱۹۲۸)، از در پشتی به هند (۱۹۲۹) و… می‌رسد به فیلم شاخص قوم‌نگارانه‌ی علف (۱۹۲۵) که تا دو دهه بعد یعنی زمان تبعید رضاشاه در ایران به نمایش عمومی‌درنیامد، چون تصویر زندگی بدوی و مردان مسلح قبیله و چیزهایی از این دست با شعارهای مدرنیستی آن دوران هم‌خوانی نداشت.

فصل چهارم به رواج سینمای ناطق، شکل‌گیری طبقه‌ی متوسط و شیوه‌ی زندگی و ارزش‌های تازه‌ی این طبقه‌ی نوپا و مصرف‌گرا، رابطه‌ی دوسویه‌ی فیلم و رسانه و شکل‌گیری استودیوها می‌پردازد. از این رهگذر زندگی و کارنامه‌ی کسانی چون اوانس اوهانیانس، ابراهیم مرادی، عبدالحسین سپنتا و… مرور می‌شود. هم‌زمان با شکل‌گیری نظام تولید و نمایش فیلم، نظام نظارت و سانسور هم تشکیل می‌شود. در ادامه‌ی این فصل به شکلی مشروح با مناقشه‌های فرهنگی جامعه‌ی آن روز ایران در قبال سینما که بیش‌ترشان تا به امروز برجا مانده آشنا می‌شویم.

فصل پنجم فکلی‌ها را شمایل وارداتی‌ مدرنیته به ایران معرفی می‌کند که در ادبیات مدرن، فرهنگ عامه و سینما حضوری غالب پیدا کردند. ریشه‌ی فکلی‌ها به دوران قاجار بازمی‌گردد (بنا بر متن کتاب، ابراهیم‌خان عکاس‌باشی خودش فکلی بود)، در دوران رضاشاه تثبیت می‌شود و در دوران شکوفایی صنعت نفت و درآمدزایی آن در روزگار پهلوی دوم به اوج می‌رسد. فکلی‌ها نخست به تئاتر روحوضی راه یافتند و سپس به سینما. مدل سبیل داگلاس فربنکسی، موی کرنلی و… نشانه‌های ظاهری الگوپذیری از فرهنگ غرب بودند. نفیسی تاکید می‌کند که نباید فکلی‌ها را لزوماً با روشنفکران دگراندیش آن زمان یکی دانست، اما کافه نادری را به عنوان پاتوق مهم روشنفکران فکلی معرفی می‌کند. در ادامه نمونه‌هایی از حضور فکلیسم در سینما و تلویزیون ایران ذکر شده است: از ممل آمریکایی تا دایی‌جان ناپلئون.

اسکورسیزی به روایت راجر ایبرت

این نوشته پیش‌تر در مجله فیلم منتشر شده است

برای خواننده‌ی دوستدار سینمای اسکورسیزی یا دوستداران نوشته‌های ایبرت صرف اعلام انتشار چنین کتابی کنجکاوی و انگیزه‌ی لازم را برای خرید و مطالعه ایجاد می‌کند. اما دلایل دیگری هم در کار است که می‌تواند به این انگیزه قوت ببخشد. برگردان خوب و روان به فارسی، ویرایش پیراسته و جلوه‌ی دل‌نشین و فاخر کتاب نشان از دقت و وسواس و ذوق دارد و با یک کتاب شلخته و باری‌به‌هرجهت برای استفاده از نام و اعتبار اسکورسیزی روبه‌رو نیستیم. این کتاب از مجموعه کتاب‌های سینمایی کتابکده‌ی کسری است. از این مجموعه پیش از این کتاب معماری سلولوید منتشر شده است.

«من و راجر رفیق‌های خودمانی نیستیم. ولی به طور قطع دوستی طولانی داشته‌ایم. این نکته ممکن است برای بعضی‌ها غیرمعمول به نظر برسد. منتقدان فیلم و کارگردانان اغلب چنین رابطه‌ای برقرار می‌کنند. این روابط برپایه‌ی دل‌بستگی شخصی نیستند… بلکه بر پایه‌ی علایق مشترک شکل می‌گیرند.» این قسمتی از پیش‌گفتار کتاب اسکورسیزی به روایت راجر ایبرت است که خود اسکورسیزی نوشته است. اسکورسیزی را  همه‌ی سینمادوستان می‌شناسند ولی راجر ایبرت با این‌که یکی از عامه‌پسند‌ترین ریویونویس‌های سینمایی است شاید برای برخی چندان شناخته شده نباشد. راجر ایبرت متولد سال ۱۹۴۲ است و ستون ریویو‌هایش را از سال ۱۹۶۷ در روزنامه‌ی «شیگاگو سان‌تایمز» آغاز کرد و در سری برنامه‌های تلویزیونی نقد و معرفی فیلم هم حضور فعال داشت. عمده برنامه‌های تلویزیونی ایبرت با همکاری جن سیسکل (منتقد سینما) اجرا می‌‌شد و این همکاری از ۱۹۷۵ شروع شد و تا زمان مرگ سیسکل در سال ۱۹۹۹ ادامه داشت. پس از مرگ سیسکل خیابانی در شیکاگو به نام ایبرت و سیسکل نام‌گذاری شد و طبعا ایبرت اولین منتقد سینماست که در زمان حیاتش خیابانی به نام خود داشته است. او هم‌چنین اولین منتقد سینمایی است که جایزه‌ی پولیتزر گرفته و در پیاده‌رو بلوار‌هالیوود صاحب ستاره شده است. جز این‌ها ایبرت در دهه‌ی اخیر حضوری فعال در دنیای اینترنت داشته و ریویوهایش را در وب‌سایت شخصی‌اش منتشر کرده است. او یکی از پرکارترین و محبوب‌ترین نویسنده‌های سینمایی برای عامه‌ی تماشاگران آمریکایی و بسیاری از نقاط دیگر جهان است.

کتاب اسکورسیزی… مطلع بازیگوشانه و درخشانی دارد: «بدیهی است که تقدیم به مارتی».  ایبرت در مقدمه‌ی کتاب می‌نویسد: «ما در سال ۱۹۴۲ با فاصله‌ی پنج ماه از هم به دنیا آمدیم. در دو دنیایی که بیش از آن نمی‌توانستند متفاوت باشند؛ مارتین در محله‌ی کویینز نیویورک و من در جنوب ایلت ایلی‌نویز… همیشه به سینما می‌رفتیم. در مورد به این خاطر که تلویزیون خیلی دیر به شهر ما رسید و در مورد اسکورسیزی علت این بود که پدرش او را به سینما می‌برد… هنگامی‌که اولین فیلم اسکورسیزی ـ چه کسی بر در من می‌زند؟ ـ را در ۱۹۶۷ دیدم، هفت ماه بود که نقد فیلم می‌نوشتم. من اشتراکات زیادی با رفقای بی‌بندوبار فیلم اسکورسیزی نداشتم، با این حال عمیقاً با‌هاروی کایتل در آن فیلم احساس هم‌دلی می‌کردم… ما هیچ‌وقت به دوستان صمیمی‌تبدیل نشدیم. این طوری بهتر است.» همین چند جمله نشان می‌دهد که سطر به سطر کتاب سرشار از خاطره‌های سینمایی ایبرت است که با لحنی صمیمانه و مثل همیشه بی‌پیرایه نوشته است. اما زمینه‌ی شکل‌گیری چنین کتاب پروپیمان و منحصربه‌فردی را از زبان خود ایبرت بشنویم: «من اسکورسیزی را بزرگ‌ترین کارگردان نسل خود می‌دانم و به مزاح گفته‌ام که تا وقتی که اسکورسیزی به فیلم‌سازی ادامه دهد من نیز به نقد فیلم ادامه خواهم داد. جن سیسکل از من می‌پرسید که کی قرار است کتابم در مورد اسکورسیزی را بنویسم و من هم با او موافق بودم که باید روزی این کار را بکنم.»

کتاب شش فصل دارد و شامل انتشار دوباره‌ی ریویوهای اولیه‌ی ایبرت ـ بدون تغییر و بازنویسی ـ بر فیلم‌های اسکورسیزی است. ریویوها از نخستین فیلم تا شاترآیلند (۲۰۱۰) را در برمی‌گیرند. دو مصاحبه‌ی ایبرت با مارتی بخش مهمی‌از کتاب را تشکیل می‌دهد که گفت‌وگو با مارتی به بهانه‌ی راننده‌ی تاکسی با حضور هرچند کوتاه پل شریدر جذابیت خاصی دارد. «ایبرت: پالین کیل می‌گوید اسکورسیزی، آلتمن و فوردکوپولا در حال حاضر چشم‌گیرترین کارگردانان آمریکا هستند و این شاید به دلیل کاتولیک بودن‌شان باشد. کاتولیک‌ها احساس گناه را بهتر از هر کس دیگر می‌فهمند. اسکورسیزی: در مورد احساس گناه چیزی نیست که ندانم. شریدر: من هم به مقداری زیاد عذاب وجدان پروتستانی دارم!»

اسکورسیزی هرجا که حرف و دیدگاه تازه‌ای درباره‌ی یک فیلم و یا نوشته‌های کلی‌اش درباره‌ی سینمای اسکورسیزی دارد زیر عنوان بازنگری نگاه دوباره‌ای به فیلم‌های کرده است، شش فیلم دچار این بازنگری شده‌اند. او که معتقد است نقد اولیه‌اش درباره‌ی آخرین وسوسه‌ی مسیح نه نقد فیلم که مقاله‌ای درباره‌ی الهیات است، این بار نقدی نوشته و به این مجموعه اضافه کرده است: «بعد از دیدن فیلم به این نتیجه رسیدم که کازانتزاکیس و شریدر به کنار، فیلم همان قدر که در مورد مسیح است در مورد خود اسکورسیزی هم هست. اسکورسیزی با فیلم‌های خود معجزه می‌کند.»

فیلم‌های پایین شهر، راننده‌ی تاکسی، گاو خشمگین، رفقای خوب و عصر معصومیت مقاله‌های نسبتاً طولانی‌تری را به خود اختصاص داده‌اند که در فصل پایانی کتاب، زیر عنوان «شاهکارها» چاپ شده‌اند. ایبرت درباره‌ی گاو خشمگین می‌نویسد: «یکی از تأثیرگذارترین جلوه‌های بصری فیلم، استفاده از اسلوموشن برای نمایش آگاهی برانگیخته شده است، همان‌گونه که تراویس در راننده‌ی تاکسی پیاده‌روهای نیویورک را به صورت اسلوموشن می‌دید، لاموتا هم آن‌قدر ویکی را بادقت نگاه می‌کند که به نظر می‌رسد زمان در اطراف او بسط پیدا می‌کند ایبرت که لحظه به لحظه‌ی فیلم‌های اسکورسیزی را به‌دقت دیده در جایی دیگر از کتاب درباره‌ی کاربرد اسلوموشن در فیلم‌های او می‌نویسد: «این‌که اسکورسیزی قهرمانان زن بلوندش را اغلب ستایش‌گرانه و در نماهای اسلوموشن معرفی می‌کند می‌تواند ادای دینی به هیچکاک باشد… اگر هیچکاک حتی یک فیلم هم نساخته بود جیک لاموتا، ویکی را برای بار اول به صورت اسلوموشن می‌دید!»

اسکورسیزی به روایت راجر ایبرت حاصل کنجکاوی و همراهی یک منتقد با آثار فیلم‌ساز محبوبش در چهار دهه است و مهم‌تر از نقد و تحلیل فیلم‌ها، انبوهی از اطلاعات فرامتنی و حاشیه‌ای مربوط به اسکورسیزی و فیلم‌هایش را یک‌جا گردآورده و به خواننده هدیه می‌دهد. به گمان من، اهمیت این کتاب‌ها که رنگ و بوی شخصی دارند‌ بسیار بیش‌تر از گزیده‌ی مقاله‌هایی به قلم چند منتقد است که در قالب یک کتاب منتشر می‌شوند، چون نویسنده فرصت و مجال بیش‌تری دارد و می‌تواند به جای توقف بر نشانه‌ها و آثار خاص و گل‌درشت یک فیلم‌ساز، به گوشه و کنار دنیای او ـ و در واقع دنیای شخصی خود ـ سرک بکشد و  ما را با چیزی ورای «نقد فیلم» روبه‌رو کند؛ مرور یک زندگی و دل‌بستگی.

شعر: خط من

بعد از تمام خیابان‌ها
دم شما گرم
سر هر سطر
با لوله‌ی خودکار دود می‌گیرند
بعد از تمام کتاب‌ها
لولو پرید
و سپور نارنجی
خیابان‌ها را بدون اسم جارو کرد
خودکارت را بگیر آن طرف
من خط هیچ‌کس را نمی‌خوانم.

بهمن ۱۳۸۱ 

چه خوش گفتند عالیجنابان حافظ و سعدی

خواستم از حال این روزهایم بگویم. دیدم که عالیجنابان، این درد را پیش‌تر نغز و خوش سروده‌اند:

بی مزد بود و منت، هر خدمتی که کردم

یارب مباد کس را مخدوم بی‌عنایت…  (حافظ)

 

به تو حاصلی ندارد غم روزگار گفتن                     که شبی نخفته باشی به درازنای سالی

غم حال دردمندان نه عجب گرت نباشد                  که چنین نرفته باشد همه عمر بر تو حالی… (سعدی)