مرام مبارزه

طغیان سامورایی ماساکی کوبایاشی هم از آن گنجینه‌هاست… جایی یکی از شخصیت‌های فیلم به ایسابورو (با بازی توشیرو میفونه‌ی افسانه‌ای) می‌گوید: تو شخصیتت هم مثل شمشیرزنی‌ات است؛ مدام عقب‌نشینی می‌کنی اما هیچ‌وقت تسلیم نمی‌شوی…

جان کلام است. آموزه‌ی زندگانی است. 

داستانک: نطفه

روایت اول

مرد رفت کنار پنجره که به آسمان نگاه کند. یادش آمد که توی این خانه‌ی تازه آسمان را نمی‌شود دید. به جایش نشست به بالا پایین رفتن سایه‌ها در پنجره‌ی روبه‌رو نگاه کرد. آن قدر نگاه کرد تا چشمش سنگین شد. رفت دستشویی و بعد خیلی زود خوابید.

روایت دوم

زن رو به مرد کرد و گفت این همسایه‌ی روبه‌رویی واقعا روی اعصاب است. هر شب می‌آید پشت پنجره‌اش دید می‌زند. مرد گفت فردا مادرش را به عزایش خواهم نشاند.

روایت سوم

از ماشین شرکت پیاده شدم. سیگارم را خاموش کردم. دلم نمی‌خواست بروم خانه. کاش این وقت شب جایی، کافه‌ای بود که می‌شد بنشینی تویش و وقت بگذرانی. اما می‌دانی که نمی‌شود. کلید را انداختم توی قفل در و با آسانسور رفتم بالا. عادت ندارم توی آینه‌ی آسانسور نگاه کنم. راستش می‌ترسم. حالم از خودم به هم می‌خورد. اما آن شب دل به دریا زدم و خودم را توی آینه دید زدم. دلم گرفت. خیلی شکسته شده بودم. لباسم را که در آوردم سیگاری روشن کردم و رفتم پای پنجره. همه‌ی خانه‌ها خاموش بودند جز یکی. مردی نشسته بود لبه‌ی پنجره. سیگار می‌کشید و زل زده بود به دیوار روبه‌رویش.

روایت چهارم

توی خواب دیدم مادرم برگشته. جوان بود و زیبا. گفت حامله است؛ برادرم را باردار است. بی‌اختیار زدم زیر گریه. با صدای گریه از خواب بلند شدم. خیس عرق بودم. از رختخواب بیرون آمدم. چراغ را روشن کردم. آبی به صورتم زدم. سیگاری روشن کردم. رفتم پنجره را باز کردم کمی‌هوای خنک به صورتم بخورد. توی یکی از واحدهای ساختمان روبه‌رویی سایه‌‌‌ها در هم می‌لولیدند. بعید نیست در آن لحظه‌ها من شاهد آفرینش و شکل‌گیری یک انسان بوده باشم. اصلا بعید نیست نه ماه بعد یکی به دنیا بیاید که یک عمر از مرگ بترسد، از تنهایی و طرد شدن. شاید او هم روزی خواب مادرش را ببیند.

روایت پنجم

مثل این‌که زیاد حالت میزون نیست. برو خدا روزیتو جای دیگه بده. بر تو حرجی نیست. مرتیکه‌ی دیوانه.

این جشنواره‌ی بی‌رمق

جشنواره‌ی فجر سال ۹۰ هم تمام شد و برخلاف نظر آدم‌های خیلی خوش‌حال، جشنواره‌ی بسیار بد و ضعیفی بود؛ چه از نظر فیلم‌ها و چه از نظر هرج و مرجی که در روزهای آخر پیش آمده بود و انواع و اقسام آدم‌های بی‌ربط سالن نمایش رسانه‌ها را اشغال کرده بودند و جه با این جایزه‌هایی که دادند و… احتمالا قرار بود با شلوغ‌کاری و پر کردن جدول نمایش با انبوه فیلم‌های بی‌ارزش و به‌شدت نازل، به این تابلوی تبلیغاتی رونق ببخشند. اما با این اوضاع، سینمای ایران روند رو به موت خودش را ادامه خواهد داد. از قرار، تنگ‌تر کردن فضا و افزایش نظارت در دستور کار است. مبارک است. چه خوب. چه عالی. چه نیکو.

بی‌خوابی

سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی… چه خیال‌ها گذر کرد و گذر نکرد خوابی…

دلم یک خواب خوب می‌خواهد. از آن‌ها که بخوابی و … بی‌خیال. از یک جایی زندگی پیچید و من نپیچیدم… خسته‌ام از این همه آدم خوش‌حال. دلم یک خواب خوب می‌خواهد. از آن خواب‌ها که خواب نبینی عزیزی را در قبر گذاشته‌ای و چشم باز کنی نفس‌نفس‌زنان و توی تاریکی اتاق گریه کنی… از یک جایی پیچانده شدم… خسته‌ام. خسته. وقتی شرافت و مردانگی و عزت در چیزی است که توی جیب‌های خالی‌ام هرگز نداشته‌ام. همین امروز. همین جا. خسته‌ام. خسته.  کاش می‌فهمیدی. 

فصل پوست‌اندازی

در نوجوانی این شعر را به دیوار اتاق خوابم چسبانده بودم (سخت است باورش که آن خانه‌ی پرخاطره‌ی پدری دیگر وجود ندارد): «وسیع باش و تنها و سربه‌زیر و سخت.» حالا روزگار مرا به جایی کشانده که درست عکس این شعر است. حالا دیگر وقت پوست‌اندازی است. دیر هم هست.

شعر: شب شهر

دستش پر از خواب

چشمش پر از اشک

نیمه‌شب

مردی زیر باران

می‌خواست بمیرد

پشت پنجره

زنی کلاف تنهایی‌اش را

برای زمستان سال بعد می‌بافت

من ایستاده بودم

بر بام خانه‌ی متروک

کنار لانه‌ی بی‌کبوتر

تا شب شهر  را شعر کنم

شعر از خیال تو می‌گذرد

خواب از تمنای محال تو

و شهر آرام آرام

گرفته بوی زوال تو

 

کات

شده خواسته باشی سیگار را ترک کنی؟ و نشود؟ اصلا ترک یک شیوه‌ی مزمن و مستمر کار ساده‌ای نیست. گاهی ناگهان اتفاق می‌افتد؛ ناگهان بزرگ می‌شوی. ناگهان پیر می‌شوی. ناگهان می‌میری. یا ناگهان خودت را گم می‌کنی… گاهی هم تدریجی است؛ به‌تدریج بزرگ می‌شوی. به‌تدریج پیر می‌شوی. به‌تدریج می‌میری. به‌تدریج خودت را گم می‌کنی... ترک سیگار اما اصلا تدریجی نیست. باید کات کرد. درست در یک لحظه. خیلی چیزهای دیگر هم هستند که باید ناگهان قطع شوند. ربط چندانی هم به خواست خود انسان ندارند. فقط یک لحظه و بعد، کات. مثل خیلی از رابطه‌های انسانی. مثل دل کندن از چیزها یا کسانی که زمانی دوست‌شان داشتی. کات.

 

این جشنواره‌ی تاسف‌انگیز

واقعا خوب شد که امسال در همان آغاز راه از نوشتن یادداشت‌های جشنواره دست کشیدم. امسال اغلب فیلم‌ها واقعا رقت‌بار و شرم‌آورند. سینمای ایران به یک وضعیت عمیقا بحرانی رسیده. به نظر می‌رسد سیاست‌گزاری‌های نادرست و معضل ایدئولوژی‌زدگی که سمی‌مهلک برای سینماست، نتیجه‌اش را آشکارا دارد نشان می‌دهد. به جرات می‌گویم که در هیچ جشنواره‌ای با این قحطی فیلم خوب روبه‌رو نبوده‌ایم.

شعر: اعتراف

خر از کره‌گی شانس نداشت

و حالا که دم در آورده…

روی آینه می‌رقصم

زیر پای خودم له می‌شوم

سیب‌ها را می‌چینند

تا حسن را از کوره در بیاورند

اسحاق جهود

با بنگ اعلا

قفل کرده

روی درخت سیب ما

از کوره در می‌روم

و جاذبه لطف می‌کند

قسمت نبود سیگار بوگارت را زیر پا له کنم

روی آینه سر می‌خورم

و تأکید می‌کنم

زمین دور سرم… می‌چرخم

و رأی رأی کلیسای معظم است

                                     ۱۳ اسفند ۱۳۸۱

من شکست خورده‌ام

خب نوشتن از جشنواره‌ی فجر امسال برایم همین‌جا تمام می‌شود. دیگر حوصله ندارم به این بازی بیهوده ادامه بدهم. ترجیح می‌دهم در این خفقان با خودم روراست باشم. آخرش زورشان چربید و نگذاشتند فیلم‌نامه‌مان ساخته شود. بهتر است خودم را فریب ندهم و شکست را بپذیرم. من ضعیفم و شکست می‌خورم…  ویولون را برداشت که بزند؛ که مثلا کم نیاورده باشد. در آن سوز برف دل‌مان خوش بود که آوای موسیقی معجزه خواهد کرد. اما آرشه را که دو سه بار روی سیم‌ها کشید ناگهان دستش را پایین آورد، به سمت یارانش برگشت و گفت: «ما شکست خوردیم.» از این لحظه‌ی جادویی دشت گریان آنگلوپلوس چرا نباید بیاموزم؟ من شکست خورده‌ام.

چیزهایی هست که نمی‌دانی

کتاب جشنواره‌ی فجر امسال را برای خودم باز می‌کنم با یادی از فیلم محبوب سال گذشته‌ام چیزهایی هست که نمی‌دانی... که آخرش به لطف آقای سجادپور و دوستانش اکران نشد. همین حالا به سردر سینماها نگاه کنید تا ببینید به برکت سینمای گل و بلبل چه اراجیف و اباطیلی روی اکران است. آیا امسال هم فیلمی‌لحظه‌ای، فقط لحظه‌ای، شور و بغض فیلم فردین صاحب‌الزمانی را برایم زنده خواهد کرد؟ «شب که می‌شه تو کوچه‌ی غم/ اشک من می‌شه ستاره/ من/ چشمامو به ابرا می‌دم/ آسمون بارون می‌باره…»