روایت اول
مرد رفت کنار پنجره که به آسمان نگاه کند. یادش آمد که توی این خانهی تازه آسمان را نمیشود دید. به جایش نشست به بالا پایین رفتن سایهها در پنجرهی روبهرو نگاه کرد. آن قدر نگاه کرد تا چشمش سنگین شد. رفت دستشویی و بعد خیلی زود خوابید.
روایت دوم
زن رو به مرد کرد و گفت این همسایهی روبهرویی واقعا روی اعصاب است. هر شب میآید پشت پنجرهاش دید میزند. مرد گفت فردا مادرش را به عزایش خواهم نشاند.
روایت سوم
از ماشین شرکت پیاده شدم. سیگارم را خاموش کردم. دلم نمیخواست بروم خانه. کاش این وقت شب جایی، کافهای بود که میشد بنشینی تویش و وقت بگذرانی. اما میدانی که نمیشود. کلید را انداختم توی قفل در و با آسانسور رفتم بالا. عادت ندارم توی آینهی آسانسور نگاه کنم. راستش میترسم. حالم از خودم به هم میخورد. اما آن شب دل به دریا زدم و خودم را توی آینه دید زدم. دلم گرفت. خیلی شکسته شده بودم. لباسم را که در آوردم سیگاری روشن کردم و رفتم پای پنجره. همهی خانهها خاموش بودند جز یکی. مردی نشسته بود لبهی پنجره. سیگار میکشید و زل زده بود به دیوار روبهرویش.
روایت چهارم
توی خواب دیدم مادرم برگشته. جوان بود و زیبا. گفت حامله است؛ برادرم را باردار است. بیاختیار زدم زیر گریه. با صدای گریه از خواب بلند شدم. خیس عرق بودم. از رختخواب بیرون آمدم. چراغ را روشن کردم. آبی به صورتم زدم. سیگاری روشن کردم. رفتم پنجره را باز کردم کمیهوای خنک به صورتم بخورد. توی یکی از واحدهای ساختمان روبهرویی سایهها در هم میلولیدند. بعید نیست در آن لحظهها من شاهد آفرینش و شکلگیری یک انسان بوده باشم. اصلا بعید نیست نه ماه بعد یکی به دنیا بیاید که یک عمر از مرگ بترسد، از تنهایی و طرد شدن. شاید او هم روزی خواب مادرش را ببیند.
روایت پنجم
مثل اینکه زیاد حالت میزون نیست. برو خدا روزیتو جای دیگه بده. بر تو حرجی نیست. مرتیکهی دیوانه.
رضا کاظمی؛ پزشک، نویسنده، شاعر و فیلمساز
Set your Author Custom HTML Tab Content on your Profile page